گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

من خوشحالم

دمپایی پاش بود. لباس‌های کثیف به تن داشت. مثل حالتی که داخل توالت نشسته به دیوار پاساژ تکیه داده بود. می‌ترسیدم نگاش کنم. حتماْ کسی دیگه‌ای است. استاد دانشگاه، مدیر گروه و مدتی هم معاونت نمی‌توانست او باشد که داخل پاساژ واقع در سه راه میدان تماشگر آمد و شد خریداران کیف و کفش است.

خانم با سبحان، اجناس داخل مغازه را زیر و رو می‌کرد. من عرفان را بغل گرفته بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم، این آقا همونه،‌ نه اون نیست.

- برای خرید کفش سبحان پول کم آوردم

- طوری نیست. فروشنده آشناست. بردار پولشو بعداْ براش می‌آرم.

...

در سفری که با دوستان مطبوعاتی به تهران داشتم، داخل چمن‌های کنار عوارضی و هنگام صرف صبحانه صحبت دوران دانشگاه وسط کشیده شد.

- از فلانی خبر داری؟

- آره. یه مدتی تو سری شده بود {به سرش زده بود}

- حالا چطوره

- بهتر شده

...

آدما در طول زندگی با مسائل و مشکلات زیادی روبرو می‌شوند که هرکدام می‌تواند فیلی را از پای درآورد. من هم مثل بقیه آدم‌ها تنش‌های کوچک و بزرگی را داشته‌ام. 

حاصل تمام آنها ۳ نکته است. نکاتی که برای من احساس سرخوشی به ارمغان می‌آورد. اول آن که همواره در آگاه و ناآگاه خود، خدا را در نظر دارم. دوم آنکه خود را پیدا کرده‌ام و سوم، خود را مامور به تکلیف می‌دانم نه نتیجه.

فکر می‌کنم یافتن خود مهم‌ترین چیزی است که پیش‌نیاز خوشحالی است. من چه کسی‌ام؟ چه توانایی‌هایی دارم. نقاط ضعف و  قوت من چیست؟ کجا ایستاده‌ام و می‌خواهم به کجا بروم؟

با جواب به سوال‌های فوق و با یاری خدا، به احساسی رسیده‌ام که برایم خوش است. اینگونه است که نیازی به مخفی کاری در زندگی و عقایدم نمی‌بینم. نیاز به گفتن دروغ ندارم. اهل تملق و خواهش و تمنای بی‌خودی نیستم.

به دست آوردن روزی مسئله مهمی در زندگی من است. تاکنون به روز رسیده است. برای یک لقمه نان زیر منت کسی نرفته‌ام حتی دولت. آنچه خود و خانواده‌ام خورده‌اند رزق لایموت بوده است. نه به این جهت که نداشته‌ام و یا نتوانسته‌ام پیدا کنم. بلکه به علت توجه به رزق حلال است که عقیده دارم در این دوره زمانه بی‌توجهی به آن باعث شده است تا یادها از خدا غافل شود.

همواره برای یادگیری ارزشی فراوان قائلم. اگر کسی کلمه‌ای به من یاد دهد من را بنده خود کرده است و در حد توان نوکری او را خواهم کرد.

شاید اینگونه است که گاهی استاد دانشگاهی نمی‌تواند از پیرامون خود لذت ببرد و بنده ضعیفی چون حقیر از زندگی و سختی‌هایش راضی و خوشحال است.

هرکس که بداند و بداند که بداند

بهشت پنهان در شماره 31 خبری مبنی بر ردصلاحیت شهردار انتخابی شورای آران و بیدگل منتشر کرد که بازخوردهایی به همراه داشت. یکی از آنها مطلبی بود که در وبلاگ آقای عنایتی آمد. در ادامه نظر ایشان و جواب حقیر را ملاحظه می فرمایید:


***

رد صلاحیت بهشت پنهان

خبر نادرستی که ماهنامه ی بهشت پنهان در شماره ی نوروزی خود مبنی بر ردّ صلاحیّت شهردار پیشنهادی شورای اسلامی شهر آران و بیدگل با تیتر درشت چاپ کرد ، نشان داد که این ماهنامه از چاپ خبرهای واهی واهمه ای ندارد.

اجازه بدهید همین جا عرض کنم مهدی عمو زاده ، شهردار پیشنهادی شورای شهر آران و بیدگل از لیاقت ها و شایستگی هایی بر خوردار است که تا کنون هیچ یک از شهرداران گذشته ی این شهر از بدو پیروزی انقلاب به این سو ، از آن برخوردار نبوده اند. و حداقل انتظار این بود که با روی کار آمدن شورای سوم از وجود مهدی به عنوان شهردار استفاده می شد. مهدی بچه ی چشم و دل پاکی است . از قدرت فکری سالمی برخوردار است و دلش برای آبادی اش می سوزد. با حیاست . و اهل خوردن نان حرام هم نیست.
شهرداران گذشته ی آر ان و بیدگل به نسبت، کارهای مفیدی برای شهر خود انجام داده اند. ولی امتیاز مهدی در این است که او  فرزند باند و گروه و ارزش های عاریتی نیست. اهل مطالعه است. خوب حرف می زنذ. با هوش است . نه باج به کسی می دهد و نه اهل خر کردن دیگران است . معمولا از طرح شعارهایی که امروز اکثر مردم بر خلاف اعتقاد قلبی اشان سر می دهند تا اموراتشان بگذرد ، خود داری می کند.
من دیشب در جمع بچه های بهشت پنهان ( امیر عباس مهندس / مجید رفیعی/ محمد علوی / وخانم رسول زاده ) که در منزل در خدمتشان بودم  ، عرض کردم دسترسی به آقای عموزاد ه  برای روشن شدن قضیه ،کار شاقی نبود. و این اهمال و سهل انگاری از سوی یک  رسانه ی محلی غیر قابل اغماض است.
از این گذشته ، نحوه ی خبر رسانی و انعکاس این خبر  ، لحنی توهین آمیز دارد و بیانگر این نکته است که مسئولین ماهنامه ی بهشت پنهان از جامعه شناسی لازم در مورد این شهر کویری و پر مسئله بی خبر هستند. لذا حتما در شماره ی آتی باید اول از خوانندگان عذر خواهی شود ، بعد از آقای عموزاده .

واما بعد...

این خبر در شماره ی سی و یکم بهشت پنهان ، روی جلد چاپ شده است.


سلام و احترام

آقای عنایتی عزیز
همان روزی که شماره 31 بهشت پنهان منتشر شد آقای عموزاده تماس گرفتند و گفتند که خبر نادرست است. خدمتشان عرض کردم ما تلاش کردیم منبع خبر معتبر باشد حال در هر صورت باید صبر کنیم تا حضرت ایشان بر کرسی ریاست تکیه زنند چنانچه اینگونه شد که خطا از بهشت است و چنانچه نشد خبری اعلام شده است و دیگر هیچ
من لحن توهین در خبر نمی بینم شما اگر می بینید شاید اینگونه است. خبر می گوید: وی سابقه کار اجرایی ندارد. این اگر توهین است من به عنوان یکی از نیروهای بهشت عذرخواهی می کنم. هرچند در گفتگویی که با عموزاده داشتم در ادبیات ایشان و کلماتی که به کار می بردند و حتی در آهنگ بیان کلمات به خوبی نشان می داد که کار اجرا کار ایشان نیست ولی از همه این صفات که برای ایشان گفتید و مهم تر از این که کار اجرایی کرده اند یا خیر؛ این است که ایشان «بیدگلی» است.
نکته ای دیگر لازم به ذکر است:
بیش از یک سال پیش از طریق رابطه ای که آقای سردبیر با آموزش و پرورش آران و بیدگل داشت قرار شد اخبار این اداره در نشریه بهشت کار شود. شخص ایشان نیز حلقه ای این ماجرا بود. پیامی که به ما رسید این بود که چون اشخاصی چون آقای عنایتی در این نشریه قلم می زند آموزش و پرورش از دادن خبر به این نشریه معذور است. پس چگونه ایشان را جدای از باندبازی و خرکردن و باج ندادن و باج نگرفتن و ... می دانید؟


و پایان کلام


همه اینها که گفتم میدانم که شما می دانید و تکرار مکررات است. و اسائه ادب ولی خداوکیلی ما و شما سه سال است در عرصه فرهنگ و اطلاع رسانی مفت و مجانی برای مجموعه های دولتی و اشخاص حقیقی و حقوقی کار کردیم کدامشان یه خسته نباشید به ما گفتند؟
من با پیشنهاد شما به جلسه شورا آران و بیدگل دعوت شدم. چند شب و روز نشستم گزارش آن را آماده کردم چند ویژه با هزینه شخصی برای آران و بیدگل کار کردم یک تماس با من گرفته نشد که دستت درد نکنه
این موضوع تنها به آران و بیدگل ختم نمیشه برای هرجا کار کردیم گفتند وظیفه اتان است.
اگر کار مطبوعاتی را بده و بستان و نان قرض دادن بدانیم پستی که در این ارتباط گذاشته اید حرفی برای گفتن دارد و خوب است بالاخره بیشتر از ما, همکار شما بوده و باید به نوعی دلش به دست بیاید ولی اگر از زاویه صداقت به آن نگاه کنیم قضیه فرق می کند
با پوزش
رفیعی


سال نو مبارک

سالی که گذشت زحمات بسیاری برای دوستان عزیز داشتم. امیدوارم به خوبی خود بر من ببخشند. آرزو می کنم سال خوبی برای خود و خانواده محترمشان باشد.

برای سال آینده چه کاری انجام بدم؟

من قالی بافی بلدم. چند سالی از زندگی ام را قالی بافته ام. ریشه می‌زنم. پود می‌دهم. نقشه می‌زنم. و جالب این که از این کار لذت می‌برم. به خصوص اگه رادیو هم داشته باشم. یعنی دوتا کار به طور همزمان انجام میشه. قالی بافتن و رادیو گوش کردن.

کشاورزی هم بلدم. چند سالی کشاورزی کردم. شب‌ها به دنبال جوی آب دویدم. اگر جایی پوز ایجاد شده بود رفع کردم. و آب رو به زمین رسوندم. گاهی اسبار کردم. البته اسبار برایم سخت بود. انرژی زیادی می‌گرفت. محصول جمع کردم. خصوص الو مرغی. اون قسمتی که به درد خشک کردن نمی‌خورد لواش کردم و بقیه را پوست کنده و آفتاب کردم. باید آفتاب خوردنش طوری باشه که نه بسوزه و نه خام باشه تا بتونی یه سال نگه‌داری. با کمک خام از الوهای بزرگ تر جوزقند هم درست کردیم.

صحافی هم بلدم. چند سالی از عمرم به صحافی گذشت. کتاب که خیلی پاره پوره شده باشه طوری درست می‌کنم که فکر کنی همین الان از چاپخانه اومده.

حسابداری هم کار کردم. یه حسابداری کامل. از سند زدن تا تراز مالی گرفتن. اونهم دستی. به یه چشم برهم زدن بهت می‌گم که کارت ضرر داره یا استفاده. چند سالی هم در این کار گذران عمر کردم.

کارهای کامپیوتری هم کم و زیاد بلدم. می‌توم سریع تایپ کنم. طوری که خوشت بیاد. برای طراحی هم با چند برنامه کار کردم. از برنامه‌نویسی هم بی‌بهره نیستم. خیلی زود کامپیوتر یاد گرفتم. اون زمانی که تازه کامپیوتر اومده بود من با آن آشنا شدم.

مصالح فروشی هم بلدم. دو سال سیمان فروختم. سیمان فله آوردم و بعد گونی کردم و حتی تحویل درب منزل هم داشتم. در یک مقطعی کار پردرآمدی بود.

از اینترنت خیلی خوشم می‌آد. یه یکی دو سالی هم تو این زمینه کار کردم. با دوستان مطالعه‌ای کردیم و امکان سنجی و انجام کار و بالاخره موفق شدیم. یه آی اس پی در جایی که از امکانات دور بود راه‌اندازی کنیم.

یه سال هم مهد کودک داشتم. با این که نسبت به این کار آشنایی نداشتم خیلی سریع تونستم سازماندهی بکنم و کار قابل قبولی با کمک دوستان ارائه بدم. این را من نمی‌گویم. 30 خانواده‌ای که بچه‌هاشون رو فرستاده بودند گفتند.

سه سالی هم تو کار مطبوعات بودم. برایم کار جالبی است. همه قسمت اونهم کار کردم. یادداشت نوشتم. گزارش تهیه کردم. خبرنگاری کردم. به کلاس‌های خبرنگاری رفتم. با هرکسی که تو این زمینه کار کرده بود ارتباط گرفتم. و مطلبی یاد گرفتم. طراحی مربوط به این کار را یاد گرفتم و خلاصه هرچی که تو مطبوعات بود کار کردم.

شاید چند تا کار دیگه هم بلد باشم.

خوب همه‌ی اینها عمری و انرژی از من گرفته. ولی فکر می‌کنم هنوز انرژی زیادی داشته باشم. فقط یه پول زیادی نیاز دارم. دارم فکر می‌کنم برای سالی که داره میآد و ان‌شاءالله سالی خوبی هم هست چه کاری انجام بدم که کم و بیش دوسش داشته باشم و مسائل پولی منو تأمین کنه.

تقدیم به عنایتی عزیز

سلام و احترام
وقتی نگاهم به عدد 18 خورد یک لحظه باورم نشد. اینقدر روز ها سخت و سریع می گذرد که گویا دیروز شروع همکاری بود. آن هم همکاری افتخاری. ثانیه ای بیش نیست. هرچند وقتی در آینه به خود نگاه می کنم گویا ده سال پیرتر شده ام.
دیروز بود که برزک خدمت شما و دوستان بودیم و فردایش به خانه اتان آمدم.  و خاطره سفر برزک که روی وبلاگتان آمد نقش خوشرنگ صفحه آخر شماره 15 بهشت پنهان شد و از آن روز شد که باهم گفتیم هرماه به جایی برویم و گشت و گذاری و عیش و نوشی و در نهایت گزارشی.
همیشه شرمنده دوستان بوده و هستم. دوستانی که بی هیچ چشمداشتی در این راه پرفراز و نشیب یاری گر نشریه بوده اند. نشریه ای که تلاش دارد بگوید همیشه راهی برای گفتن است. هرچند گرفتار خودسانسوری بوده ایم ولی هیچوقت بیاد ندارم کلمه ای از مطالب خوب شما زیر تیغ سانسور دوستانی دیگر جان باخته باشد.
کار فرهنگی مثل خیلی از کارهای دیگر سخت است. کار فرهنگی یعنی بال بال زدن کبوتران سفید زیر تیغ ناآگاهی و عدم حمایت و نامهربانی و  حساسیت. ناآگاهی که برای رفع آن چاره ای نیست جز تلاش مستمر در زمانی دراز و شروعی از خود در محیطی که عقل بر احساس چیرگی  کند.
قلم من قاصر است و نوشتن در برابر شما کار را سخت تر می کند. ولی فریاد در کنار شما لبخند شد. هرچند سختی هایم بیشتر از دوران گذشته شد. هزینه های مادی بیشتر شد ولی در مقابل دوستانمان نیز فزونی یافت.

این شماره کمی دیر شد. هنوز برای چاپ نفرستاده‌ایم. علتش نداشتن آگهی بود. آگهی که قرار است فقط هزینه کرایه دفتر شود. و شاید برای یک بسته شرینی و شکلات که ایام عید دست خالی به دیدن دوستان نرویم. برای گرفتنش باید از  دفتر نشریه که بالای کوه البرز بنا شده است به سراغ روابط عمومی‌ها رفت. گردن را کج کرد و گفت ببخشید آقا، مطبوعات فقیر است. یه آگهی بهش بدید. و دوست اداری فقیرنوازی کند آگهی روی سر اداره بگرداند و به مطبوعات بدهد.

همیشه شما به من گفته اید که یک دبیراجرایی نباید از موضع ضعف حرف بزند. و الان هم قصدم این نیست. ولی می‌خواهم بگوید در طول ۳۰ شماره از بهشت پنهان گاهی گرفتار ناآگاهی بودیم و گهی ناآگهی

هرچه هست این شماره هم چاپ می‌شود. و آراسته به گزارش خوب علوی. هم روستای علوی و هم آقای علوی و من همچنان شاگردی کوچکی برای شما عزیزان باقی خواهم ماند.

با سپاس

عبدالمجید رفیعی برزکی

دبیر اجرایی ماهنامه بهشت پنهان

ابزار

«همه بهایی‌اند. گاهی مستقیم به تبلیغ کیش خود برخاسته و گاهی اینگونه به میدان آمده‌اند.» این صحبت برای افرادی بود که برای آزادی در تلاشند.

بیگمان همکاران اتابک به نزد ملایان آمد و رفت می‌کردند و به بازگردانیدن ایشان از مشروطه می‌کوشیدند و بی‌شک یکی از ابزارهای ایشان «بابی» خواندن آزادیخواهان بود.

اتابک در هنگام صدراعظمی خود چه در پادشاهی ناصرالدینشاه و چه در زمان مظفرالدینشاه دلسوزی برای کشور نکرد و بارها بدخواهی از خود نشان داده بود و همگی ایرانیان او را ابزار دست همسایه شمالی می‌دانستند و محمدعلیشاه که او را دعوت کرد، بدخواهیش با مشروطه و آزادی اظهر من الشمس بود.

علما و روحانیت و به اصطلاح تاریخ مشروطه، ملایان نقش مهمی در تاریخ ایران داشته و دارند. مردم از جور حاکمان به آنها مراجعه کرده و مشروطه پیروز می‌شود. یکی دو سال بعد همکاران اتابک می‌آیند که بابی‌گری افزون شده است ودین خدا در خطر است.

مجتهد و خشم مشروطه‌خواهان

«از ایرانیان که سالیان دراز در زیر دست ملایان زیسته و همیشه آنان را جانشینان امام و نمایندگان خدا باور کرده بودند دلیری به چنین کاری نمی‌رفت»

نویسنده کتاب تاریخ مشروطه با بیان مطلب فوق به شرح این «دلیری» می‌پردازد:

مردم به در خانه «مجتهد» رفتند و از او خواستند از شهر برود ولی مجتهد باور نمی‌کرد  که مردم به یکباره از او رو گردانیده‌اند و به رفتن شتاب نمی‌کرد.

در توضیح این امر باید گفت: جنبش مشروطه در ایران ناگهان برخاست. همگی از علما و عامیان، از توانگران و کمچیزان در آن سهم داشتند. ولی سود و زیان همه یکی نبود.

ملایان که به مشروطه آمده بودند بسیاری از ایشان، نه همه‌شان، معنی مشروطه را نمی‌دانستند و چنین تصور می‌کردند که چون رشته کارها از دست دربار گرفته شود، یکسره به دست اینان سپرده خواهد شد که اینگونه نشد. وقتی اوضاع را اینگونه دیدند به مخالفت با مجاهدان وپرداخته  و از مشروطه کناره گرفتند.

تاریخ ادامه می‌دهد:

«اگر مجتهد به جنگ می‌ایستاد و نمی‌رفت گروه بزرگی به سوی او می‌گراییدند ولی تا آن روز در تبریز جنگی روی نداده بود و هرکسی از نام جنگ و خونریزی می‌ترسید، و او نیز ترسیده و آهنگ رفتن کرد، و با پسران و پیرامونیان خود که بیشتر ملایان و سیدان بودند از خانه بیرون آمد. ولی چون به ششکلان رسید در آنجا به منبر رفت و می‌خواست بد مشروطه را بگوید و با سخنانی مردم را به سوی خود جذب کند.

مجاهدان در انجمن چون این را شنیدند بر آن شدند که بروند و با زور او را روانه گردانند، و به یکبار دو سه هزار تن از ایشان با شور و خروش روانه گردیدند.

حاج شیخ علی اصغر لیلاوایی و شیخ اسماعیل هشترودی و دیگران جلو ایشان را گرفته، با صد زبان بازگردانیدند، و برای جلوگیری از زد و خورد دوباره چندتن از پیشنمازان را فرستادند که رفتند و او را از ششکلان نیر تکان دادند.

بدینسان او را از شهر بیرون کردند و به دارالشوری تلگراف کردند که چنین کرده‌اند. دارالشورای به خصوص بهبهانی و طباطبایی این کار را نپسندیدند  در جواب از آنان خواستند که از هرراه شده مجتهد را خشنوده کرده و به شهر بازگردانند،‌ و پیداست که با آن شور و خشم مجاهدان چنین کاری نشدنی بود.»


پی نوشت:

تمام متن با کمی تغییر نگارشی از کتاب تاریخ مشروطه احمد کسروی است.

طرحی در حوزه رسانه

تسریع در گردش اخبار و اطلاعات شهرستان

 و تعمیق فرهنگ پاسخگویی

مدیران خدمتگزار برای مردم فهیم

با کمک فناوری اطلاعات


با کمک این طرح که کوچکترین بار مالی برای مجری ندارد می توان تحولی شگرف در عرصه اطلاع رسانی ایجاد کرد. این طرح که نتیجه سه سال کار تحقیقی پژوهشی اینجانب است با نگاه به امکانات موجود و به دور از آرمانگرایی طراحی شده و در تمامی شهرستان ها کشور قابل اجرا و وابسته به اراده مجری و کاملاً متکی به «سیستم» است.

کارها درست شود بعد از...

«بگذار قانون اساسی برسد همه اینها درست خواهد شد»  جوابی کوتاه برای مشکلات بزرگ. این جمله‌ای است که اگر کسی گله از ناامنی و وضعیت درهم و برهم مملکت می‌کرد؛ می‌شنید.

روز یک شنبه هشتم دی ماه ۱۲۸۵ خورشیدی مظفرالدینشاه که آخرین روزهای زندگی خود را به سر می‌برد به آن دستینه زد و سپس ولیعهد  نیز پیروی کرد و بدینسان برای مردم ایران «قانون اساسی» متولد شد.

مردم، مجالس بزرگ شادی برپا کردند و پایان قرن‌ها خودکامگی را جشن گرفتند.

بیش از صدسال از وجود قانون و مجلس در کشور می‌گذرد. مجلسی که می‌تواند با پتانسیل‌های بالقوی خود مشکلات مردم را حل کند و روی کم‌پیدای آسایش را نشان توده دهد. ولی گویا جمع شدن نمایندگان در کنار میز هیئت رئیسه با مشت گره کرده و درخواست اعدام برای روسای جمهور و نخست وزیر و رئیس مجلس پیشین -که از دوستان نزدیکشان به شمار می‌رود- کاری بس راحت‌تر از قانون‌گذاری و نظارت بر آن است.

این بار نمایندگان به موکلان خود می‌گویند بگذار اینها اعدام شوند همه مشکلات درست می‌شود.

حسنارود در جمع اساتید ۲۴ - ۱۱- ۸۹

استاد حیدرعلی عنایتی بیدگلی - استاد محمد دهقانی آرانی


حیدرعلی عنایتی بیدگلی - محمد دهقانی آرانی

داستان نان

«مردم آذربایجان از یک سو از محمد علیمیرزا که پادشاه آینده کشور بود نومید و بیزار شدند و از سوی دیگر از ملایان که در انبارداری همدست دیگران بودند دلسرد شدند. رویهمرفته به اندیشه زندگانی نزدیک‌تر می‌گردیدند و کم‌کم این درمی‌یافتند که خود باید به چاره کوشند.

از ملایان نخست امام جمعه، و سپس مجتهد به انبارداری شناخته می‌بودند. مجتهد خود بیزاری نمودی و گناه را به گردن پسرش حاجی میرزا مسعود انداختی ولی امام جمعه به این پرده‌کشی هم نیاز ندیدی.»

داستان نان که مردم برای تهیه آن در تنگنا هستند یکی از عواملی است که در کنار «کشاکش کیشی» و «کشته شدن میرزاآقاخان کرمانی و یاران او» و مسائل دیگر از انگیزه‌های مردم آن خطه برای شرکت در جنبش مشروطه خواهی است.

احمد کسروی شروع مشروطه را از تهران با محوریت طباطبایی و بهبهانی می‌داند ولی تحکیم آن را از آذربایجان دانسته و به علل و عواملی این بیداری می‌پردازد.

آیا مملکت ایران، مصر، تونس و... به قدر کفایت آدم عالِم دارد تا...

«دوازده سال نمی‌گذرد که دو طبقه شاگردهای فارغ‌التحصیل از این مدارس بیرون خواهد آمد. آن وقت مملکت ایران به قدر کفایت آدم عالِم خواهد داشت که بتواند این حرف‌ها که امروز می‌زنند و ابداً ثمر و فایده‌ای ندارد از روی علم و بصیرت به موقع اجرا بگذارند.»
ناصرالملک -که خود در انگلستان درس خوانده و به دانشمندی و نیکی شناخته می‌شد- در نامه‌ای به طباطبایی با بیان مطلب فوق، دارالشوری را برای ایران زود دانسته و می‌گوید: «یقینم این است و بر صحتش قسم می‌خورم که اگر از روی انصاف بخواهید انتخاب بفرمایید در تمام ایران یک صدنفر ] عالِم[ نمی‌توانید پیدا کنید.»
احمد کسروی نویسنده تاریخ مشروطه نامة ناصرالملک را چاره‌اندیشی عین‌الدوله صدراعظم مظفرالدینشاه برای جلوگیری از قدرت گرفتن طباطبایی یا جلوگیری از تأسیس دارالشوری بیان کرده و می‌گوید: «]زود بودن مشروطه[ بهانه‌ای می‌بود که بدخواهان همیشه پیش آوردندی و به بدخواهی خود رخت دوراندیشی و نیک‌خواهی پوشیدندی»و بعد با مسرت ادامه می‌دهد: «بزرگی طباطبایی و بینایی او در کار، از اینجا پیداست که فریب چنین نامه‌ای را نخورده و سستی به خود راه نداده»
ولی ناصرالملک معتقد است: «هیچ یک از دول متمدنه به منتها درجة عزت و سعادت نرسیده مگر وقتی که دولت و ملت باهم متحد شده دلشان را به روی هم گذارده به اتفاق رفع نواقص خود را نموده اسباب ترقیات ملی را فراهم کردند و این اتفاق و اتحاد برای هیچ دولتی و ملتی دست نداده مگر وقتی که افراد و اجزای آن ملّت به نور علم و تربیت منور شده پرورش یافتند.»
مگر وضعیت علم و علم‌آموزی در ایران چگونه است؟ هزاران مدارس ملی حاضر و موجود است که همه صاحب موقوفات معین است. فقط در تهران 135 مدرسة بزرگ و کوچک و در سایر شهرها و حتی روستاها مدارس دایر است. که روی هم می‌توان به سه هزار مدرسه در تمام ایران اشاره کرد.
ناصرالملک می‌گوید: «منتهی از سوء ادارة آنها تمام این وسایل نازنین ضایع و عاطل مانده به قدر دیناری برای ملت فایده ندارد. فلان گاوچران طالقانی و یا زارع مازندرانی در سن بیست‌سالگی داخل مدرسه می‌شود حجره را معطل می‌کند. حاصل موقوفه را مصرف می‌رساند و در هفتاد سالگی نعشش را از مدرسه بیرون می‌برند. در صورتی که هنوز در ترکیب میم‌الکلمه مات و مبهوت است و با روز اوّل فرقی نکرده و این مدارس را به صورت تنبلخانه درآورده‌اند.»
این صحبت‌ همزمان با شکل‌گیری دبستان‌های جدید است که ناصر‌الملک با اشاره به آن می‌گوید: «در این یازده سال چند مدرسه ناقص ایجاد شده که جز اسم بی‌رسم چیزی نیست.» که با زحمت‌های طاقت‌فرسا حاج میرزا حسن رشدیه تأسیس و پی‌‌گیری شد ولی با موانعی روبرو بود از جمله با آنکه رشدیه چیزی از دانش‌های نوین نمی‌آموخت و احتیاط بسیار می‌نمود، باز ملایان به دستاویز آنکه الفبا دیگر شده و یک راه نوینی پیش آمده ناخشنودی کرده و در مواردی کار تا جایی پیش می‌رفت که طلبه‌ها به مدرسه ریخته و همه نیمکت‌ها و تخته‌ها را در هم شکسته و دبستان را بهم می‌ریختند.
ناصرالملک که به این موضوع آگاه است در ادامه نامه خود می‌گوید: «بنده عرض نمی‌کنم ترتیب مدارس را برهم بزنند که مخالف شریعت و منافی با نیت واقف شده باشد. بنده با جرئت می‌توانم قسم بخورم که ترتیبات حالیة مدارس ملیه هیچکدام با نیت اصلی واقف موافق نیست. پس به اندک اهتمام و همت آقایان و علماء ممکن است تمام این مدارس مصداق صحیح پیدا کند و مدرسة ملی شود نه کاروانسرا و مهمانخانه و آن کاری که در ید قدرت آقایان است این است که همه با هم متفق شده برنامه‌ای یا فهرست مرتبی برای تحصیل و درس‌های مدارس بنویسند، مدّت دوره تحصیل را معین کنند. همین دو فقره را منظم کرده و لوازمش را فراهم نمایند... و در آن فهرست برای هر مدرسه یک دوره از علوم عصر جدید را مجبوری قرار دهند»
طباطبایی به حرف ناصرالملک توجهی نکرد و آنگونه شد  که شد. امروز که چندین دوازده سال از آن نامه و پیشنهاد می‌گذرد. در این دنیای مدرن آیا مملکت ایران، مصر، تونس و...  به قدر کفایت آدم عالِم دارد تا بتواند حرف‌ها وشعارهایی که می‌زنند از روی علم و بصیرت به موقع اجرا بگذارند.

مطبوعاتی کاشان از دیروز تا امروز

سید جلال‌الدین کاشانی (موید الاسلام) کسی که از او به نیکی نام می‌برند. نویسنده روزنامه «حبل المتین». رسانه‌ای که صدسال پیش در هندوستان چاپ و به ایران ارسال می‌شد. مردم و علما و صاحب‌نظران و ... برای خواندنش اشتیاق نشان می‌دادند و از اینرو اثرگذار بود.

در آن روزها از دستگاههای چاپ آنچنانی خبری نبود و برای توزیع ماشین و هواپیما وجود نداشت و از اینترنت پرسرعت نیز خبری نبود. ولی زندگی مردم همراه با روزنامه بود.

«حبل المتین» درباره گرفتاری‌های مردم ایران می‌نوشت و دلسوزی‌‌ها و راهنمایی بسیاری می‌کرد و بارها پیشنهاد قانون و «حکومت مشروطه» کرد. اینگونه که تاریخ می‌گوید، مردم دلبستگی بسیاری به این روزنامه پیدا کردند. هرچند با وجود افرادی منفعت‌طلب گاهی به تملق‌گویی سران قدرت می‌پرداخت.

از صد سال پیش به امروز منحنی سیر روزنامه در شهر ما چگونه بوده است. همین چندسال پیش میز کیوسک‌های مطبوعاتی آراسته به نشریات محلی بود و ارتباط تنگاتنگی با مردم برقرار می‌کرد. گویی نفس کشیدن بدون آنها ممکن نیست.

از هر مسئول، شهروند و دوستی راجع به این رخوت می‌پرسم دلیلی می‌گوید. ولی اگر صد سال پیش قلم مویدالاسلام کاشانی توانست به ایران و ایرانی تکانی دهد امروز کاشان مدعی استان قادر به انتشار چند نشریه مجوزدار محلی خود نیست.

برگی از تاریخ

چند روزی است ساعت ها بیکاری‌ام صرف  مطالعه کتاب تاریخ مشروطه کسروی می‌شود.

.

.

سال ۱۳۸۲ خورشیدی اتحاد برخی از علما و همراهی روزنامه حبل‌المتین که از اتابک زیان دیده بود و افرادی از دربار، مظفرالدینشاه را مجبور ساخت تا اتابک را از وزیراعظمی برکنار و «عین‌الدوله» را به جای وی منصوب کند.

وزیراعظمی عین‌الدوله مصادف شد با تلاش بهبهانی و طباطبایی و روشنگری توده مردم برای تاسیس عدالتخانه و مجلس

عین‌الدوله که مرد کم‌دانشی بود می‌خواست خود، سیستم حکومتی را اصلاح کند ولی از راه دیکتاتوری. او که در دربار خودکامه بزرگ شده بود، برایش گران می‌افتاد که نام قانون یا دارالشوری بشنود و یا توده مردم را دلبسته کارهای کشوری ببیند.

طباطبایی که اوضاع را سخت دید نامه‌ای در شش نسخه به دست شش فرد برای شاه ارسال کرد تا بلکه یکی از آن به دست شاه برسد و جلوی اذیت و آزار صدراعظم گرفته و قدمی در جهت اصلاح اوضاع برداشته شود.

در بخشی از این نامه بعد از تایید شاه و برشمردن ظلم و فساد در کشور نوشت:

«اعلیحضرتا تمام این مفاسد را مجلس عدالت یعنی انجمن مرکب از تمام اصناف مردم که در آن انجمن به داد عامه مردم برسند شاه و گدا در آن مساوی باشند چاره خواهد کرد.»

ولی به نظر می‌رسد نامه به دست شاه نرسید و در عوض عین‌الدوله کسانی از متنفذان طرفدار این نظر را از شهر بیرون کرد تا چشم دیگران را بترساند. حاج میرزا حسن رشدیه، مجدالاسلام کرمانی و میرزا آقا اسپهانی را از خانه‌هایشان دستگیر و هریکی را به دسته‌ای از سواران سپرد و به کهریزک فرستاد و از آنجا روانه کلات نادری کرد...

تو را به خدا

روتیتر یک نشریه محلی توجهم را جلب کرد:


تو را به خدا مدیران و مسئولین شهری بخوانند

با خواندنش احساس بدی پیدا کردم.

به جای این که مردم و مسئولین برای خواندن مطبوعات سر و دست بکشنند  به مخاطب التماس کنی که بخون.

و شاید این موضوع برای چیزهای دیگری نیز در زندگی پیش بیاد.

بعنوان مثال برای «روزی»

اگر قرار باشه بیاد خودش میاد. اگر قرار نباشه...

فرزند دوم

جلوی چشمم با لگد  به پهلوی عرفان زد. به شدت منقلب شدم. با هجوم به سراغش رفتم. سن کم سبحان نتوانست جلوی عصبانیت مرا بگیرد. پا به فرار گذاشت. گرفتمش و سعی کردم خودم را کنترل کنم ولی گوش کوچکش بود که بین ناخن‌هایم قرار گرفت.

لحظاتی بعد با کتاب  «فرزند دوم - پیامدها و راه‌حل‌ها» دکتر مگ زوبیک با ترجمه دکتر جواد میدانی از خانه کتاب خارج شدم.

این کتاب در قطع رقعی و ۱۵۲ صفحه دارد. بخشی از نکات این کتاب بیشتر نظرم را جلب کرد.

ادامه مطلب ...

فعالیت مدنی، جامعه توسعه یافته

بعد از ازدواج با حوریه که نزدیک به ده سال از آن می‌گذرد پدرم و مادرخانمم از ما خواستند که برای گرفتن کوپن اقدام کنیم. ولی موافقت نشد. چندی بعد از من خواستند تا با رابطه‌بازی در شرکتی دولتی استخدام شوم. موافقت نشد. سیب‌زمینی رایگان توزیع کردند ولی در خانة ما خریداری نداشت. هفته پیش که بسیاری با پول توجیبی رئیس دولت نقش لبخند بر لبانشان زنده شد، شیطنت‌های کودکانه و همیشگی عرفان کوچولو و جدالش با سبحان شادی‌بخش کلبه درویشی ما بود.
در عین حال با عنایت به موارد فوق، هیچگاه سینه‌چاک حزب و گروهی نبوده‌ام و زیر پرچم جناحی سینه نزده‌ام و حنجره پاره نکرده و بغض و گریه و آواز سیاسی سر نداده‌‌ام.
از سال 1370 علاقمند به مطالعه روزنامه شدم. به میدان امام خمینی رفتم و با پرداخت دویست تومان در دفتر نمایندگی روزنامه «سلام» مشترک دو ماه روزنامه شدم و همان روز به دفتر روزنامه رسالت واقع در خیابان امام‌ خمینی مراجعه کردم و با پرداخت همین مبلغ، مشترک همان مدت این رسانه شدم. ارسال «سلام» بعد از اتمام حق اشتراک تمام شد ولی رسالت بدون پرداخت ریالی تا دو سال ادامه پیدا کرد. و از آن به بعد نیز کم و بیش نگاهی به نشریات مختلف کشور داشته‌ام.
نزدیک به سه سال پیش فرصتی پیش آمد تا فعالیتی مطبوعاتی در یک نشریه محلی داشته باشم. تا به خود آمدم، دیدم تمام وقتم را گرفته است. به دوره‌های آموزشی در اصفهان رفتم و برای تهیه خبر، گزارش، مصاحبه و... به این در و آن در زدم و کار در قسمت‌های مختلف یک نشریه را تجربه کردم. زانوی شاگردی در محفل تمامی دوستان بر خاک زدم. چشم‌درد و کمر و گردن درد به جهت کار مفرط پشت سیستم از دیگر تبعات این کار طاقت‌فرسا بود.
آنچه در تمام این اوقات فکرم را به خود مشغول داشته است؛ «تلاش در جهت یک فعالیت مدنی برای رسیدن به یک جامعه توسعه یافته.»

اکنون برآیند تمام اذیت و آزارها که برای خود، خانواده و دوستانم داشته‌ام، نشریه‌ای که سابقه‌ای نزدیک به سه سال برایش رقم خورده است و نشریه دیگری که در شروع فعالیت است و دفتری با انبوه چک‌های کرایه واقع در خیابان شهید رجایی.
اساس کار مطبوعاتی برای من  مطالبی است «محلی» به دور از «سیاست» و «مذهب». شاید بتواند در این اوضاع و احوال به هم ریخته فرهنگی و اجتماعی، قدمی هرچند کوچک بردارد. و ناگفته نماند تلاشی است برای دریافت حداقل درآمدی «پاک و حلال» تا نیازی به سیب‌زمینی رایگان نشود.


صلاح و حکمت

صبح وقتی به خانه رسیدم دیدم یکی از پنجره‌ی اتاق باز است. با خود گفتم وقت رفتن حواسم نبوده است و آن را نبسته‌ام. روی صندلی میزکار نشستم. نگاه به روی فرش افتاد. جای پای خاکی به این بزرگی! 

یه لحظه متوجه موضوع شدم. بله دوستی به خانه آمده است. صدای خانم زدم. گفتم نگاهی به وسایل خانه کن ببین همه چیز هست.  

خانم طبق معمول مستقیم به سراغ صندوق طلاهایش رفت. و آنجا بود که آه از نهادش درآمد. طلاها نیست. 

کنار کمد نشست. نگاهی به من کرد و گفت آخه چرا من 

نگاهش کردم و هیچ نگفتم. 

از این موضوع بیش از پنج سال می‌گذرد. این اتفاق در حالی افتاد که نانی برای خوردن نداشتیم ولی هیچ وقت گله‌ای نکردم. همیشه با خود گفتم شاید صلاح و حکمتی در این کار نهفته است که من انسان خاکی از آن بی‌اطلاعم.

نفس در تقلای حیات

(رتبه دوم گزارش جشنواره استان ) 

 

بوی باروت و خاک و آتش همه جا را فراگرفته بود.  زوزة گلوله گوش را می نواخت و با تراکم و سرعت گویا قصد دوختن زمین و آسمان را داشت.

اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و بغضی عجیب گلویم را می فشرد و او آرام و بی صدا مشغول عبادت معبود خود بود.

عطر وجودی او با سه ماه حضور در سه اعزام و شرکت در عملیات نصر 4 و مسئولیت های تک تیرانداز و امور تبلیغی با گذر از حوزه علمیه آیت الله یثربی و حوزه علمیه قمصر به خلوص رسید.

عطری که قرار است در محراب «بانه» به فضا پراکنده شود و تلنگری شود برای آنانی که سرسوزنی فهمی برای شنیدن دارند.

و بچه های بهشت پنهان برای بالا بردن این درک تصمیم گرفتند ماهی یکبار سراغ یادگاران دوران گلوله و باروت بروند.

گروه در تکاپوی گرفتن گزارش و محمود دستانش را به سوی آسمان بالا برده بود و کبوتر جانش با آسودگی هرچه تمام تر در آن جای داشت، گروه سوال می پرسید و او با لبخند بر لب بی دغدغه خدای خود را نگاه می کرد.

«تا مدتی پیش از بنیاد و سپاه سالی یکی دوبار به دیدن ما می آمدند ولی چند سالی است که آنهم منتفی شده است.» پدر محمود گفت و ادامه داد؛ «پسرم به گونه ای بود که حتی من هم بطور کامل نمی شناختمش، وقتی باهم جبهه بودیم یک روز به سراغش رفتم، به من گفتند پیش نماز پادگان است و من از موضوع اطلاعی نداشتم.»

گروه در حال تنظیم دوربین و ضبط صدا بود تا عکسی بگیرد و محمود همچنان آرام به نماز عشق در راز و نیاز با معشوق.

چشم، چشم را نمی دید و احساس، احساس را می جست و صدای «کویتی پور» و «آهنگران» لحظه به لحظه قلب ها را آنچنان می فشرد که طاقت ماندن در سینه را نداشت؛ «اگر طی این مدت اشتباهی از من دیدید مرا ببخشید و در نماز شب هایتان دعا کنید و مرا حلال کنید»(1)

«من پنج پسر دارم اگر هر کدام هم شهید می شدند نماز شکر می خواندم» مادر شهید گفت و ادامه داد؛ «بعضی حرفهای مردم برایم سخت است، همین مکه ای که با چه سختی رفتیم، می دانم بعضی ها گفتند که از طریق بنیاد اعزام شده اند»

گروه در تب و تاب تهیه عکس و گزارش و او محو در معشوق. گویا هزاران سال قبل و هزاران سال بعد وجود ندارد و او غرق در یک «آن»

گروه پرسید: از مسئولین چه انتظاری دارید؟

«قبلاً جلساتی در این ارتباط گرفته می شد و پیشنهادهایی نیز مطرح می شد، از جمله اینکه نامگذاری خیابان ها با نام شهدا یا اینکه سالی یکبار مراسمی گرفته شود.» پدر محمود گفت و ادامه داد «ولی آنچنان پی گیری صورت نگرفت.»

و محمود لحظه به لحظه به خدا نزدیک تر می شد و گروه همچنان محو در کار.

بخشداری و فرمانداری و بنیاد شهید که با محوریت شهرداری در حال بازسازی قبور شهدا بودند در تلاشی چشمگیر برای انعکاس آن در مطبوعات داخلی، محلی و استانی و فرااستانی

«هرکدام از بردارانم که توان دارند نگذارند کتاب های من روی زمین بماند و غبار بگیرد.»(2)

لحظه به لحظه آسمان بزرگ تر می شد و محمود آرام تر. برای یک «آن» دریاها و اقیانوس ها متلاطم شدند. گویا می خواستند همه چیز را در خود ببلعند، زمان به بی هویتی می رسید تا هویت در این راز و نیاز عاشقانه معنی پیدا کند.

بانه تاریخ 31/1/1366 را هیچوقت فراموش نمی کند چون عقربه های ساعت ایستادند تا تماشگر پرواز محمود 18 ساله باشند که لبخند بر لب داشت در حالی که زمین و زمان غبطه می خورد بر لیاقت او و گریه می کرد بر بی کفایتی خود.

مادر محمود سجدة شکر را 4/4/1366 به درگاه خدا بجای آورد زمانی که امانت الهی را به صاحبش برگرداند و از آن روز خاطر این چهره معصوم بر در و دیوار لحظه هایش ماندگار شد.

گروه وسایل کار را جمع کرد و نفس در تقلای حیات برای ....

شهید شیخ محمود ابراهیم زاده فرزند سلطانعلی در سال 1348 در برزک محله مصلی متولد شد. تحصیلات خود را تا سیکل ادامه داد و پس از آن به حوزه علمیه کاشان برای تحصیل علوم حوزوی رفت و تا سطح مقدماتی را خواند. شهید به همراه روحانیون اعزامی به جبهه در تاریخ 2/10/1365 به عضویت بسیج سپاه کاشان درآمد و به تیپ 15 خرداد و در نوبت بعدی به لشکر امام حسین (ع) اعزام شد. در جبهه با مسئولیت تک تیرانداز امور تبلیغی را نیز انجام می داد. ایشان سه مرحله به جبهه اعزام شد و مدت 3 ماه در جبهه حضور داشت. در عملیات نصر 4 شرکت جست تا این که در تاریخ 31/3/1366 در منطقه بانه در جبهه غرب در سن 18 سالگی شربت شهادت نوشید. پیکر پاک او را به برزک آورده و در تاریخ 4/4/1366 پس از تشیع جنازه آن شهید عزیز او را در جوار امام زاده سراج الدین بن موسی بن جعفر و در گلزار شهداء به خاک سپردند.

1 و 2 -وصیت نامه شهید 

شماره ۱۱ بهشت پنهان - عبدالمجید رفیعی برزکی

مقصر کیست؟

با ناراحتی به رئیس بنیاد مسکن گفتم «کاری می‌کنید که برم جلوی فرماندار، به خودم بپرم» و اون هم که سعی می‌کرد نشون بده برایش اهمیتی نداره و از طرفی نمیخواست کار به اونجا بکشه گفت: «اگر فکر می‌کنی با این کار مشکل حل میشه این کارو بکن»  

چندین ماه پی‌گیری یک پرونده وام، من را کلافه کرده بود. عصبانی بودم. هیچ جوری ارتباط منطقی مسائل پیش آمده را متوجه نمی‌شدم. 

پرونده از طریق بنیاد مسکن شروع شد. از شهرداری عبور کرد. استعلام‌ها گرفته شد. به بانک مسکن معرفی شد. آنجا هم به محضر معرفی کرد و محضر دوباره درخواست نظر از بنیاد مسکن کرد.

حالا بنیاد مسکن می‌گوید نمی‌دانم چه جوابی باید به این استعلام بدهم. به رئیس می‌گویم من را به کارمند ارجاع می‌دهد و کارمند به رئیس و وقتی ریاست با تحکم از کارمند می‌خواهد که جوابی به این نامه داده شود، زیر لبی می‌گوید برو ده، پانزده روز دیگه بیا.  

... 

روزانه در همین شهر هزارها نفر در پیچ و خم سیستم اداری به خاطر پیش پا افتاده‌ترین مسائل اداری به رنج می‌افتند و خون دل می‌خورند و راه به جایی ندارند. 

مسائلی که با زندگی شخصی تک تک ما ارتباط تنگاتنگ دارد و طرف روبروی ما کارمندانی هستند از خودمان. یکی فامیلمان است و یکی همسایه.  

همیشه با خودم این سوال را می‌پرسم بر فرض حکومت تغییر کند آیا تمام کارمندان سیستم اداری را داخل کشتی سوار می‌کنند و به آب می‌ریزند و یا یک وردی به آدم‌ها می‌خوانند و همه تغییر می‌کنند. 

شماره ۲۶

شماره ۲۶ ماهنامه بهشت پنهان منتشر شد. این شماره تلاش جمعی بسیاری از دوستان بود که زحمت کشیدند و مجموعه‌ای فراهم شد. به سهم خود از تک‌تک عزیزان تشکر می‌نمایم.

محمود اشرفی

در دو شماره و هر شماره در یک ستون در ماهنامه بهشت پنهان مطالبی راجع به محمود اشرفی شهردار برزک نوشتم. مطالبی که باعث ناراحتی ایشان شد. در اثر این ناراحتی هرجا جلسه‌ای و فرصتی فراهم شده است گله‌گذاری کرد و بیان این که، بهشت پنهان با خادمان خود بد رفتاری می‌کند. 

حقیر تصمیم به این کار نداشتم. در آخرین ملاقاتی که با ایشان داشتم دست دوستی دراز کردم ولی باز چونان گذشته این دست پس زده شد. 

دست دوستی من، دست مجید رفیعی نیست. دستی است که از طرف رسانه به سوی ایشان دراز شده است و ایشان قبول نکرده و حتی بارهای به آن خندیده و آن را نوعی باج‌خواهی در نظر گرفته است. 

نه تنها اهمیتی به رسانه‌ی بهشت پنهان از طرف ایشان دیده نشد حتی شکایت کرد و شکایت خود تازه به تازه کرد. نامه‌ها بر آن اضافه کرد و قطر آن را افزود.  

 بازگشت به روز اول برای ما و ایشان شدنی نیست و کدورت‌ها از دو طرف رفتنی نیست ولی در عین حال ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.

لحظه‌های شیرین

معمول است وبلاگ نویس حداقل چند روزی یک پست بگذارد. ولی من بعضی وقتی‌ها چیزی شبیه به عادت ماهانه زنان می‌گیرم. سفت می‌رم تو لاک خودم. حال و حوصله کاری و یا نوشتن مطلبی و یا مطالعه ندارم. زورکی خودمو می‌کشونم. سعی می‌کنم یه کارهایی سر خودم بکنم که مجبور به انجامش باشم. مثل قول دادن به دوستی که من را به شدت موظف به انجام می‌کند. 

در هر صورت روزهای می‌گذرد. هم سخت است و هم شیرین. یه وقتی با خودم فکر می‌کنم اگر قرار باشد به یک زندگی ایده‌ال فکر کنم آن چگونه است. آنوقت هرچی با خودم کلنجار می‌روم چیزی غیر از آنچه هست در تصور ذهنی‌ام نمی‌آید. 

بازی با عرفان برایم خیلی جذاب است. لذتی می‌برم که نگو و نپرس. من شاید همه حال‌های دنیا را تجربه کرده باشم ولی هیچکدام به این حال کردن نمی‌رسد. با خودم می‌گم اگه بزرگ بشه و نتونم باهاش حال کنم چکار کنم. بعد می‌گم اونم راه حل داره. خدا بزرگه 

دوستی عزیز/ تقدیم به حیدر عنایتی

تواضع او برای من مثال زدنی است. برای همین بود وقتی اولین مشورت را از او ‌گرفتم. پیشنهاد تیتری به من داد که صحبت های فراوانی در خود داشت. «لازمه کار مطبوعات تواضع و فروتنی است.» یک سال با او دوستی دارم و هیچ وقت چیزی مغایر با آن ندیدم. 

از طریق اینترنت با هم آشنا شدیم البته با یک واسطه اینترنتی. حسین بیدگلی این ارتباط را تقویت بخشید. دعوت کردم به برزک بیایند و از نزدیک همدیگر را ببینیم. و پذیرفت. پذیرفتن دعوت از سر تواضع بود تا چیزی دیگر.  

به برزک آمدند. آقای محمد علوی و اکبر ستاری و حسین بیدگلی و دوستان دیگری نیز با این دوست عزیز بودند. برای من روز خوبی بود. در برزک گردشی کردیم و بعد از ظهر، جلسه ماهنامه بهشت پنهان تشکیل شد. دوستان همه صحبت کردند و او نیز همینطور. 

صحبت‌هایش برای من اثرگذار است. در تمام وجودم نفوذ می‌کند. شاید علتش یک عمر کار نویسندگی و مطبوعاتی ایشان است. با نشریات مختلف همکاری داشته است. 

نشریه‌ای بنام طنین به همت ایشان و پشتیبانی ریاست آموزش و پرورش آران و بیدگل، ۷۵ شماره منتشر شد. این ماهنامه به بصورت داخلی به بررسی مسائل و مشکلات آموزش و پرورش پرداخت. به اعتقاد صاحب نظران نشریه موفقی بود ولی با جابجایی مدیریتی در آموزش و پرورش آران و بیدگل جلوی انتشار آن گرفته شد.  

قلم این انسان بسیار متواضع متفاوت است. مخاطب وقتی مطلب را شروع می‌کند دوست دارد تا آخر بخواند. دوستی می‌گوید این موضوع به خاطر استعداد و خواندن کتاب‌های زیاد است. 

بعد از شروع دوستی، بسیار به خانه‌اشان رفتم. در طول ماه چندین بار مراجعه داشتم. از مشورت ایشان استفاده کردم. هر بار مراجعه را به گرمی پاسخ داد. همیشه پذیرایی مفصلی صورت گرفت. و هیچوقت از این همه مزاحمت، کاری یا حرکتی یا حرفی و گوشه و کنایه‌ای نشنیدم که معذبم کند. 

این انسان دوست داشتنی، دوستانی دوست‌داشتنی‌تر دارد. دوستی با ایشان باعث شد که با آنها نیز رابطه‌ای پیدا کنم.  و از وجودشان بهره‌مند گردم. 

نکته جالب بی‌تفاوتی‌اش به مادیات است. به قول خودش هیچ وقت پولی در جیب ندارد. اگر قرار باشد یک نفر را معرفی کنم که پول دوست ندارد بدون شک ایشان همان شخص است. من فکر می‌کنم شباهت زندگی ایشان با دکتر شریعتی باعث شده است تا مشکلی در خرج و برج زندگی پیدا نکند. 

می‌توان گفت به شدت ایشان را دوست دارم. البته هرچند این دوستی عمومیت دارد ولی شدت آن کم و زیاد است. علاقه زیاد حقیر به ایشان باعث شد نام نوزاد دوم را از ایشان مشورت گرفته و انتخاب کنم. «عرفان» حاصل این عشق و علاقه شد. 

البته موضوعی هم ناراحتم می‌کند. کسالت‌های ایشان برای من سخت است. مجموعه‌ای از تمامی کسالت‌های بشری را می‌توان در ایشان یافت و وقتی یک روز با ایشان هستم قرص‌های متنوعی خوراک هرلحظه و ساعتش است. با این وجود وقتی لبخند به صورت دارد شادی من است و وقتی ناراحت، ناراحتی من است. 

گزارش‌های صفحه آخر نشریه بهشت پنهان با محوریت ایشان شکل می‌گیرد. یک روز در ماه به اتفاق آقای محمد علوی و حقیر و  ایشان به نقطه‌ای از شهرستان رفته هم حالی می‌کنیم و هم گزارشی با قلم متفاوتی شکل می‌گیرد. این روز برای من بسیار لذت بخش است. 

و اما بعد

خودم را قابل نمی‌دانم که راجع به ایشان مطلی داشته باشم. سعی کردم خودمانی، ذهنیاتم را ارائه دهم. امیدوارم نواقص را به بزرگی ببخشید.

شماره ۲۵ ماهنامه بهشت

شماره ۲۵ ماهنامه بهشت پنهان برای چاپ به قم ارسال شد. در این شماره که با تاخیر روبرو شد تلاش شده است قدمی هرچند کوچک در ارتقا آن برداشته شود.  

نگاه حقیر به مطبوعه کاملا یک نگاه حرفه ای است. هیچ بغض و کینه ای در خود احساس نمی کنم و یا هیچ تمایل به مقام و پستی ندارم و یا از هیچ رانتی تغذیه نمی شوم که این کار بهانه‌ای برای آن باشد بلکه فقط و فقط به عنوان یک حرفه به آن نگاه می کنم.  و صد البته اصولی نیز بر آن حاکم است.

تفکر ارزشی می گوید یک نفر مساوی است با یک ملت و یا به تعبیری دیگر اگر نشریه بتواند روی یک نفر اثر بگذارد کافی است. و تفکر دیگری در مقابل آن قد علم می کند و آن این که تیراژ نشان دهنده مقبولیت کار است. 

حقیر به هر دو اعتقاد دارم. هم تفکر ارزشی که بر اساس آن تلاش داریم تا صفحاتی اثرگذار تقدیم جامعه محلی کنیم و هم این که تیراژ نشان از نمره کار مطبوعاتی ما دارد. به نظر می رسد که در طول این ۲۵ شماره اینگونه بوده‌ایم.  

آنچه من را بیشتر در این فضا نگاه داشته است اثر گذاری یک نشریه است. اثرگذاری استفاده از تفکر جمعی برای پیشبرد یک هدف معین. و این زمانی اتفاق می‌افتد که مخاطب روزافزون باشد. و تفکر ارزشی و نگاه به تیراژ در یک ارتباط تنگاتنگ قرار دارد. 

این موضوع وقتی قابل درک است که آن را با تمام وجود لمس کرده باشیم. اولین لمس من از استفاده از اهرم افکار جمعی به زمان دانشگاه بر می‌گردد. یعنی سال ۷۶ که توانستیم با یک کار گروهی و سازماندهی شده مقابل یک تصمیم غلط(به نظر دانشجویان) ایستادگی کنیم.  این ایستادگی باعث شد که یک قانون ابلاغی از وزارتخانه به حالت تعلیق درآید. 

من فکر می کنم در جزء جزء ارکان هر حکومتی نیز اشکال‌هایی وجود دارد. مطبوعات می‌تواند با یک کار تخصصی و حرفه ای و با استفاده از ابزار فشار افکار عمومی کارها را به طرف درستی سوق دهد. 

البته بسیاری از کارها و حرف ها گفتنی نیست. باید در بطن کار قرار گرفت تا آن را درک کرد. دانش و تجربه که بر بستری از صداقت قرار گرفته باشد می‌تواند راهگشا باشد. 

نقدپذیری موضوع مهمی است که اگر فراتر از شعار به آن توجه شود فاکتور مهمی در پیشرفت یک مجموعه است. 

و از همه این ها مهمتر آن است که نشریه بداند چه می‌خواهد و در کجا ایستاده است. به عبارتی دیگر اول خود را شناخته باشد و خواسته های خود را بداند و بعد به شناسایی دیگران بپردازد.   

در پایان وظیفه خود می‌دانم از تک‌تک عزیزان که با نشریه خود همکاری داشتند تشکر و قدردانی نمایم.

هر دو گفتند

امروز به بنیاد جانبازان رفتم. با آقای شعبانی معاون بهداشت و درمان آن اداره صحبت کردم. علت این حضور بررسی جوانب موضوع گزارشی بود که چند روز پیش به اتفاق آقای علوی به منزل جانبازی شهیدی رفتیم و با خانمش به گفتگو نشستیم. 

خانم جانباز شهید گفت اگر توجه بیشتر به جانباز می‌شد زجر کمتری می‌کشید. او گفت امکاناتی که به ما دادند کم بود او گفت او پای خود به بیمارستان نقوی سابق رفت و با دریافت یک آمپول زمین گیر شد. او گفت ما احتمال می‌دهیم که آمپول اشتباه بوده است. او گفت جانباز ۶۵ درصد که بیش بیست سال زجر کشیده است شهید اعلام نشد و نگذاشتند در قطعه شهدا دفن شود و او گفت ... 

شعبانی همه گفت که ما تلاش خود را برای این جانباز کردیم. او گفت آمپول اشتباه یک نظر است و نمی‌توان به راحتی صحت یا سقم آن را ثابت کرد. او گفت ما هرچه از دستمان بر می‌آمد برای او کردیم. او گفت این که او را شهید اعلام کنیم یا نکنیم تابع یکسری ضوابط است ما نمی‌توانیم از ضوابط تخطی کنیم. او گفت... 

و  

مادر و چهار فرزند این جانباز شهید یک عمر درد کشیدند. جانباز ۵ سال زمین‌گیر شد و خانم به پرستاری‌اش پرداخت. جانباز در این پنج سال یک خواب راحت نکرد.  

و این خانواده زخم خورده است. زخم درد و زجر و نامهربانی 

و شعبانی گفت: 

من هم یک جانباز هستم. من یک جانباز با درصد اعصاب و روان هستم. من خودم را مدیریت کرده‌ام. من به سر کار می‌آیم. من مسئولیت دارم. 

و مادر گفت 

و مسئول گفت 

و اینک علوی عزیز قرار است گزارش بنویسد تا گفته‌های متناقض در کنار هم قرار گیرد و تسکینی بر درد خانواده جانباز باشد و خستگی را نیز بر تن یک مسئول نگذارد. 

متن خوب علوی را در شماره بعدی بهشت پنهان می‌خوانیم.

گام های نهایی شماره ۲۵ ماهنامه بهشت پنهان

امروز صبح با آقای صادقی گفتگویی تلفنی داشتم. صحبت حول و حوش ویژه برزک بود و مطالب آن. آقای صادقی در ارتباط با مطلب حقیر پرسید. توضیحاتی خدمت ایشان ارائه کردم.  

شماره قبلی ویژه برزک به عملکرد شهردار اختصاص داشت و این شماره نیز دنبال مطالب قبلی خواهد بود. یادداشتی در ارتباط با شخص شهردار نوشته بودم که در این شماره و در همان ستون این مطلب ادامه دارد. تلاش کردم همراه با نکات مثبت اخلاقی شهردار به نقاط ضعف عملکردی ایشان پرداخته شود. 

محمود اشرفی کارمند جزء شهرداری نوش آباد به جهت ارتباطات خوبی که با بعضی از مسئولین وقت دارد به مقام شهرداری برزک ارتقا می‌یابد. طبیعی است که نقاط ضعفی داشته باشد و می‌تواند این نقاط ضعف را با گرفتن مشورت از متخصصین امر و تعامل با افراد مختلف رفع نماید هرچند که در وبلاگ شخصی تعامل را امری خصوصی پنداشته و به خود اجازه می‌دهد هرگونه که خود دوست دارد آن را تعریف کند... 

مطالب و نقد بیشتر را در ستون یادداشت ویژه بخوانید. 

مطلب دیگری که در این ویژه به آن پرداخته شده است شکایت شقایقی و اشرفی از مدیر مسئول و سردبیر نشریه است. مجتبی صادقی که شخصیت فرهنگی و موجه آن به هیچ کسی خصوص در برزک پوشیده نیست ساعت‌هایی  از وقت خود را صرف رفت و آمد در دادگستری کاشان می‌کند. بررسی حکم جلب برای این شخص فرهنگی و فراز و نشیب‌های آن می‌تواند برای مخاطلب برزک شنیدنی باشد. 

آشنایی با یک شخصیت فرهنگی از دیار برزک که دستی در شعر و ادب فارسی دارد و توصیه‌‌ای برای انجمن‌های ادبی نیز مطلب دیگری از نشریه این شماره بهشت پنهان است. 

و مطالب و نقدهای دیگر

به هرجا بنگرم آنجا ته وینم

امروز با آقای علوی به منزل جانبازی رفتیم. جانبازی که یک سال چند ماه از شهادتش یا فوتش می گذشت. این کار به درخواست همسرش صورت گرفت. در ابتدا شربت و میوه آورد و نشست. حدود سه ساعت صحبت کرد. صحبت‌هایی که ناشی از درد و زجر بود و بی احترامی هایی که برای او و همسر جانبازش صورت گرفته است. گاهی هم گریه می کرد و من هم گاهی بی‌اختیار اشکی به چشمانم می‌نشست. 

دیروز نیز به دیدن خانمی رفتیم. او نقاش بود. و دغدغه‌های خاص خود را داشت. البته در طول صحبت‌هایی که ناشی از موفقیت‌هایش در نقاشی و زندگی بود لبخند به چهر‌ه‌اش بود. و اثر از ناراحتی دیده نمی‌شد. 

این دو موضوع برای من خوش‌آیند بود. به راحتی می‌شد پیچیدگی‌های انسان‌ها را دید. و تجلی ابعاد مختلف خداوندی را به نظاره نشست. به یاد شعر بابا طاهر افتادم  

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه وچه در دشت
به هر جا بنگرم آنجا ته وینم

خودزنی

ماهنامه بهشت پنهان بدون کوچکترین جشن تولد دو سالگی خود را پشت سر گذاشت و پا در دو سال و یک ماهگی نهاد. به شماره‌های خیلی قبل که نگاه می‌کنم به جهت اشکال‌های فراوان و غیرحرفه‌ای بودن از خجالت می‌میرم و زنده می‌شوم. می‌خواهم به تمام جاهایی که این نشریه ممکن است وجود داشته باشد سر بزنم و آنها را جمع کنم و یه جایی روی هم ریخته و آتش بزنم. کاری که ممکن است دو سال دیگر برای شماره‌های قبلی‌اش آرزو کنم. 

من با این نشریه زندگی کردم، بزرگ شدم و با خوبی‌ها و سختی‌هایش گذران عمر کردم. من مدیر مسئول نبودم و سردبیر نیز ولی آن را مال خود دانسته و با چنگ و دندان در پرورش آن تلاش کردم. 

اما من: 

من حرف زدن بلد نیستم. اگر در جایی قرار باشد صحبت کنم استرس می‌گیرم و عرق می‌کنم و از این استرس شکمم به صدای غار و غور می‌افتد به گونه‌ای که خود خجالت می‌کشم. اینجور که مادرم تعریف می‌کرد در کودکی به حرف نمی‌آمدم و با نذر آقا علی عباس چند کلمه‌ای حرفم درآمده است. 

نوشتن هم بلد نیستم. اگر قرار باشد یک پاراگراف مطلب بنویستم فشار به مغزم می‌آید و به دنبال شیرینی مثل شکلات یا  کیکی می‌روم تا مشکل مغزی خودم را حل کنم. خیلی که زور بزنم می‌توانم یک پاراگراف بنویسم.  

برقرار ارتباط نیز برایم سخت است. وقتی سراغ یک مسئول یا رئیس می‌روم آنقدر زجر می‌کشم که نگو و نپرس.  

پول درآوردن نیز بلد نیستم. حتی اگر به من بگویند برو فلان جا و یک میلیون پول از فلانی بگیر خجالت می‌کشم و نمی‌روم.  

نگه داشتن پول و اموال شخصی را نیز بلد نیستم. یک روز رفتم پیراهنم را از خیاطی بگیرم و در راه برگشت آن را گم کردم. برادرم از این کارم ناراحت شد. و کمربندم را باز کرد و نخ ریسمانی به شلوارم بست و گره کور زد و گفت تو ممکن است تومانتو نیز گم کنی و از این رو باید با نخ ببندم. 

جانم بگوید از این دست کارهای در بچه‌گی‌ام بیشتر بود به حدی که پدرم به من می‌گفت گلو که معنی آن گاو می‌شود. و بقیه هم از آن استقبال می‌کردند. 

خودمم هم اینگونه فکر می‌کنم. یه وقتی که به تنهایی می‌رم‌ فکر می‌کنم من به خر بیشتر نزدیک هستم تا به گلو چون خیلی کارهایی که انسان‌ها انجام می‌دهند من انجام نمی‌دهم. علت آن را نمی‌دانم چیه ولی اینجوریه  

با تمام این چیزها

نمی‌توانم خوشحالی خود را از مواردی پنهان دارم. در جامعه‌ای که دو برادر باهم جمع نمی‌شوند در نشریه‌ای که کار می‌کنم، توانست ایده‌های مختلف را در کنار هم جمع کند. در جامعه‌ای که لقمه‌ای نان اولویت اول است این نشریه توانست هر شماره میلیون‌ها تومان در راه کاغذ و قلم هزینه کند. در جامعه‌ای که نمی‌تواند حرف‌های خودی‌ترین آدم‌های حکومتی را تحمل کند، این نشریه توانست حرف‌های غیرخودی‌ترین آدم‌ها (از نظر حکومت) را انعکاس دهد. در جامعه‌ای که هرکسی به فکر خود است تا گلیم خود را از آب بکشد این نشریه توانست تا به فکر دیگران باشد. و مواردی بسیار از این دست.  

نمی‌دانم 

این خوشحالی‌ها هم نوعی توهم است یا ربطی به خریت من دارد و یا...

خوشبختی‌ام من است نه تو

همیشه کوه برای من آرام بخش است. نمی‌دانم چطوری حالم را برایتان توصیف کنم. این قدر بگویم که حتی نگاه کردن به کوه روحم را جلا می‌دهد چه رسد به این که در آن ساکن شوم، قدم بزنم، هوای خنک و پر از اکسیژن آن را به ریه‌هایم وارد کنم و هزار هزار حسن دیگر.  

چند روزی است که فرصتی حاصل شده است تا به کوه روم. هرچند آفتاب کوهستان پوست صورت و پشت گردن و دستهایم را سوزانده در عین حال بس خوبی‌هایی به ارمغان آورده است. از جمله فرصتی برای مطالعه. 

من معمولا کتاب‌هایی را برای مطالعه انتخاب می‌کنم که در آن موضوع، مشکل دارم. کتاب هنر عشق‌ورزی و آموختن حاصل این تفکر است. نویسنده لئوبوسکالیا و مترجم خانم گیسو ناصری است که در ۴۰۰ صفحه و به قطع وزیری می‌باشد. 

جملاتی از این کتاب را تقدیم می‌کنم. امیدوارم مقبول افتد. 

... ما فکر می‌کنیم که بزرگ شده‌ایم و باید مستقل از دیگران زندگی کنیم و دیگر نیازی به کسی نداریم و درست به همین علت است که بعضی از ما در تنهایی از دنیا می‌رویم. 

نیازمندی چقدر فوق‌العاده است! و چقدر شجاع و بزرگ‌منش است کسی که نیازمند است و از دیگری کمک می‌طلبد. 

... و شعری از میشل 

ادامه مطلب ...

دو ساله شدیم

شماره ۲۴ ماهنامه بهشت پنهان منتشر شد. 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ایستگاه آخر

صبح که بیدار شدم یه چایی خوردم و رفتم مدخل. ماشین ولایت آماده حرکت بود. سوار شدم و به کوهها زدم. در طول مسیر نسیم بهاری وجودم را نوازش داد. 

مستقیم به سراغش رفتم. در زدم و داخل شدم. تک و تنها بود و سلامم را به گرمی پاسخ گفت. 

- «چه عجب» 

- «عجبی نیست. اومدم ببینمت، دلم تنگ شده. دوست دارم» 

- « اون که درست! ولی من تو را می‌شناسم. من آخرین ایستگاه دغدغه‌هاتم» 

- «نه، اینطور نیست 

حالم که خوبه و سلامتی برقرار

دبیر اجرایی یک نشریه محلی‌ام. دوستانی دارم بهتر از آب روان. در کنار هم به فکر فرهنگ جامعه‌ای هستیم که در آن زندگی می‌کنیم. 

پدری دارم که برکت زندگی‌ من است. 

خانمی مهربان که چاره‌ای جز تحمل کمبودها  ندارد. 

و وضعیت اقتصادی که بدک نیست. 

هنوز چوب خط لبنیاتی سرکوچه پر نشده است. 

 

*** 

مرا در آغوش گرم نگاهش گرفت. فشرد و فشرد. 

 

*** 

-«بیشتر نگاهم دار، مرا بسان گذشته‌های شیرین...» 

-«نه، وقت رفتن است.»

ایرانی

رک گویی یکی از خصوصیات بد من است. یک زندگی آسوده را بر سر آن گذاشته‌ام. دوستان باشند یا غیر دوستان.  

«من از این خرابه‌ها خوشم نمی‌آید.» جمله‌ای بود که به حسین بیدگلی گفتم. وقتی با حرص و ولع قلعه‌های مخروب محمودآباد یا جزن را نگاه می‌کرد. او هم با قاطعیت  گفت: «هرکس به گونه‌ای فکر می‌کند. »

این گونه صحبت کردن را در جلسه دیروز با علوی داشتم. وقتی با لذت زیاد یک شعر طولانی را گوش می‌کرد.  

بازار به‌به و چه‌چه و کف و هورا داغ بود. لبخندها برای من تداعی گریه بود که به زیبایی تمام آرایش شده است.

نمی‌دانم ایرانی که در طول هزاران سال محرومیت و ظلم و تبعضی و شاه‌محوری و ... در تمامی گوشت و پوستش نفوذ کرده است می‌تواند متعادل فکر کند، متعادل عمل کند، متعادل لبخند بزند، متعادل رفتار کند، متعادل گفتگو کند، متعادل... 

در هر صورت با وجود نقص‌ها، بودن با دوستان مرا شاد می‌کند. از گفتگو با آنان لذت می‌برم. کام‌گیری من از تمامی دنیا و آخرت همین است و بس.