صبح که بیدار شدم یه چایی خوردم و رفتم مدخل. ماشین ولایت آماده حرکت بود. سوار شدم و به کوهها زدم. در طول مسیر نسیم بهاری وجودم را نوازش داد.
مستقیم به سراغش رفتم. در زدم و داخل شدم. تک و تنها بود و سلامم را به گرمی پاسخ گفت.
- «چه عجب»
- «عجبی نیست. اومدم ببینمت، دلم تنگ شده. دوست دارم»
- « اون که درست! ولی من تو را میشناسم. من آخرین ایستگاه دغدغههاتم»
- «نه، اینطور نیست
حالم که خوبه و سلامتی برقرار
دبیر اجرایی یک نشریه محلیام. دوستانی دارم بهتر از آب روان. در کنار هم به فکر فرهنگ جامعهای هستیم که در آن زندگی میکنیم.
پدری دارم که برکت زندگی من است.
خانمی مهربان که چارهای جز تحمل کمبودها ندارد.
و وضعیت اقتصادی که بدک نیست.
هنوز چوب خط لبنیاتی سرکوچه پر نشده است.
***
مرا در آغوش گرم نگاهش گرفت. فشرد و فشرد.
***
-«بیشتر نگاهم دار، مرا بسان گذشتههای شیرین...»
-«نه، وقت رفتن است.»
سلام
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش..
مانا باشید.
بعداز یه عمری امروز هوس کردم یه گل برات کامنت کنم نشانه ای در وبلاگت نجستم.
پسر خوب!!!!!!!!!!!!!
اقای مقری فرمودند جمعه ساعت 6 بعد از ظهر میزبان شماییم[گل]
مطالبت را ساده وشوا می نویسی مثل املای حسنک کجایی
سلام
با عریانی به روزم.
مانا باشید.
آخر ایستگاه
سلام
خدا قوت.
طاقت بیاورید!
مانا باشید.
سلام
خسته نباشی.
باسلام
دوازده روز شده چایی می خوری
سلام.مناسب برای چاپ