گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

از دل خوانش، گل نگارش جوانه می زند

از دل خوانش، گل نگارش جوانه می زند
مروری بر «کلیدر» دولت آبادی
جلد نخست کلیدر محمود دولت آبادی تمام شد. ده جلد است. یک ماه پیش شروع کردم. 391 صفحه است. روزی ده صفحه خوانده ام. نثر زیبا و لذت بخشی دارد. ضمن این که داستان جذابی را پی گرفته است. نویسنده در هر بخش و بند شخصیت ها متفاوتی می آفریند و خواننده را برای کشف سرگذشت وی به دنبال خود می کشاند.
مو به مو به حرکت و رفتار شخصیت ها و فرهنگ و رسوم داستان پرداخته می شود. از مارال شروع می کند. حتی راه رفتن مارال در راه زندان و ملاقاتی که در هاله ای از غم بین پدر و دختر اتفاق می افتد بیان می کند؛ «مارال سر پایین انداخت. چرا که نمی توانست به چشم های تیره، غم آموخته و اندیشناک پدرش نگاه کند. نگاه عبدوس واگوی غریبیِ دوری بودند که آشنای مارال بود. مارال این را می دانست که بابایش کُرد است و مادرش بلوچ بوده است. مهتاو.  از بلوچ های پراکنده ی پشت کوهسرخ و چاهسوخته.»
کلیدر برای یک بار خواندن نیست. برای دهها بار خواندن است. کنار دستت باشد و هر روز بخوانی. دولت آبادی همه چیز را توصیف کرده است. به کوه و دشت و صحرا و عشق و آدم و رابطه ها و کینه ها و نفرت ها پرداخته است. گاهی غرق زیبایی می شوی و رد داستان را گم می کنی. باید حوصله ات برسد. کلیدر به درد کسی می خورد که به دنبال زیبایی های ادبی باشد. ضمن این که با فرهنگ و تاریخ آشنا می شود ، داستان و رمان می خواند ؛ برای خوب گفتن و خوب نوشتن نیز تمرین می کند.
« هوای بیرون خاکستری بود. پاک و زلال. انگار هوا در آبی روان تن شسته بود. غسل کرده بود. مارال و شیرو، کنار هم خفته بودند. معصومیت دخترها در خواب، مهربانی را در بلقیس برانگیخت. زیور را صدا کرد. بار دیگر. این بار جوابی از زیور آمد...»
دولت آبادی از زندگی مارال می گوید که بی کس و تنها شده و به خانواده پدری پناه برده است. خانواده ای که روزی پدر را به خاطر ازدواج با مهتاو از خود رانده است. از شیرو می گوید که دل در گروه ماه درویش نهاده و شب هنگام بر ترک اسب عشق خود خانه را ترک کرده است و از صوقی می گوید که تن به ازدواج با پسر عم خود نمی دهد و خاطرخواه پسری از ایل و تبار کلمیشی می شود ولی قصه عشق و عاشقی را در دل انبوهی از رنج و مرارت خانواده ها سخت بیابان گرد و کشاورز و گله دار خراسانی نهاده است که در غم فقر و فلاکت و نداری زندگی می کند و بلقیس که مثل کوه  مردانه سختی ها ، آمد و رفت ها ، مرگ و میرها و مریض گوسفندان را طاقت آورده و صبوری می کند؛
«سنگی از قعر آسمان برکنده شد – خنجری – خطی بر سینه ی سیاه شب کشید و به جایی، شاید بر یک گورستان قدیمی فرو افتاد. پوست شب از خنجر شکسته ی ستاره خراشی برداشت. بلقیس روی از آسمان گرداند و سر در گریبان فرو برد. گویی می خواست ندای دل خود بشنود. اما دلش به او چه می گفت؟ هیچ! خاموش بود این دل. اجاقی که شعله هایش جای خود به انبوهی خاکستر داده باشد. قلبش خاکستری بود. تیره و گنگ. جرقه ای هم اگر بود، درون خوریژ خاکستر پنهان بود. گم از چشم. گدازشی بود. این خود گواه کُپه خوریژی در ژرفاهای جان مادر. چشمه ای جوشان از عطش آتش که به انبوه خاکستر کور شده بود و حال، شاید راه و روزنی دیگر می جست تا از آن فواره بزند.
کی؟ این را نمی دانم. اما تب و تابی درون بلقیس را می تکاند. دیرک های چادر داشتند در نظر بلقیس سست می شدند. پایداری خود را از دست می دادند. یک جوز از هم گسیختگی در همه ی پیوندهای خانواده رسوخ کرده بود. چیزی داشت از دست می رفت. خرمنی داشت بر باد می شد؛ و روان مادر تیره بود. فردا اگر نه پرتگاهی ژرف، اما سرزمینی آلوده به دود و تیرگی بود. فردا، خود فرداهایی دیگر در پی داشت. زمانه پیش روی بود. برای مردها این – شاید – چندان هراس انگیز نبود. آنها گره در ابرو می انداختند، به خاک تف می کردند و در شب خطر می کردند، به هر سوی در جنبش و پیکار می بودند و در پی نان و آذوقه تا به سمرقند هم می شتافتند. اما از این همه آنچه نصیب زنها می شد، بیم بود و دلهره بود و اندوه بود و دل اندروایی. و میان زن ها بلقیس میدان فاجعه بود. پس همو، پیشاپیش به ماتم نشسته بود. ماتمی خاموش. ماتم در خویش. با خود در شب خلوت کرده بود و به همه می اندیشید. زمینه های پندارش چه بارخیز بودند؟ به کدامش بیندیشد؟ برای دل خود از عبدوس بگوید یا از خشکسالی؟ از خان محمدش بگوید یا از دیم ها؟ از مدیار بگوید یا از آسمان؟ بیم گل محمدش را واگویه کند یا جگرسوزای گله را؟ از روزگار بنالد یا بر این دختری که بیمار، آهویی از تیررس گریخته، به چادر او روی آورده و حال به کنجی خفتیده است؟ از چه بگوید و به کدامش بیندیشد؟ هم اندازه ی یک آسمان ستاره، نقل و حکایت در سینه اش فراهم آمده بود. کدامشان به او نزدیک تر بودند؟
مادر سرش را به تنه ی درخت تکیه داد و کوشید تا از لرزش لب هایش بکاهد. برای همین لب به دندان گزید و بال چارقد را بالا آورد و روی پوشاند. پنداری کسی داشت نگاهش می کرد و او نمی خواست چشمانی، مگر چشم باطن خود، چهره ی رنجورش را ببیند. پوشاندن روی به هنگام برآشفتگی و اشک، خوی زنام ما است. بلقیس خود را قایم کرد. از شب و از بیابان. زیرا، بی گمان کسی از دخترها بیدار نبود. تا از درز چادر دزدانه نگاهش کند. بلقیس می پنداشت همه را خواب برده است. اما این پندار او بود!»
کلیدر از معدود کتاب های ایرانی است که چیزی برای گفتن دارد. مشخص است که روی آن کار شده است. وقت گذاشته شده است و با هنرمندی اثری ماندگار خلق گردیده است. من در حدی نیستم که راجع به آن اظهار نظر کنم ولی در همین حد و حدود باید بگویم از خواندن آن لذت می برم و مطمئن هستم برای ماها که می خواهیم دستی از دور بر آتش نوشتن داشته باشیم نیازمند خواندن کتاب هایی از این دست هستیم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد