امروز با آقای علوی به منزل جانبازی رفتیم. جانبازی که یک سال چند ماه از شهادتش یا فوتش می گذشت. این کار به درخواست همسرش صورت گرفت. در ابتدا شربت و میوه آورد و نشست. حدود سه ساعت صحبت کرد. صحبتهایی که ناشی از درد و زجر بود و بی احترامی هایی که برای او و همسر جانبازش صورت گرفته است. گاهی هم گریه می کرد و من هم گاهی بیاختیار اشکی به چشمانم مینشست.
دیروز نیز به دیدن خانمی رفتیم. او نقاش بود. و دغدغههای خاص خود را داشت. البته در طول صحبتهایی که ناشی از موفقیتهایش در نقاشی و زندگی بود لبخند به چهرهاش بود. و اثر از ناراحتی دیده نمیشد.
این دو موضوع برای من خوشآیند بود. به راحتی میشد پیچیدگیهای انسانها را دید. و تجلی ابعاد مختلف خداوندی را به نظاره نشست. به یاد شعر بابا طاهر افتادم
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه وچه در دشت
به هر جا بنگرم آنجا ته وینم
تا بوده همین بوده