گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

خاک پایتان، توتیای چشم

ماهنامه بهشت پنهان شماره به شماره، نظرات نویسنده و مخاطب را جویا می‌شود. اشکال‌های خود را بدون تعصب و لجاجت نگاه می‌کند. آنها را رفع می‌کند. دامنه دوستان خود را افزایش می‌دهد.  

ماهنامه تاکید دارد که متعلق به شخص خاصی نیست. خود را از جامعه مطبوعاتی می‌داند. وظیفه و رسالت خود را در نقد سازنده می‌داند. خود را دستگاه تکثیر فکرهای خوب می‌داند.  

نه تنها بر هیچ کس منتی برای ارائه افکار خوبشان به دیگران ندارد بلکه با تواضع و فروتنی دست کمک به سوی همه دراز می‌کند. دوستان را تاجی بر سر خود می‌داند. 

مواضع نشریه روشن است. هرچند بازه‌ای باز برای افکار مختلف دارد اما به قانون اساسی و خط قرمزها احترام می‌گذارد. و با نگاهی حرفه‌ای به کار مطبوعات نگاه می‌کند.  

گاهی نمی‌تواند تمامی توقع دوستان را برآورده کند. باز آنان را دوست می‌دارد و خاک پایشان را توتیای چشم می‌کند. بعضی از دوستان در همراهی حساسیت‌های خاصی را انتظار دارند.  

ماهنامه به همه‌ی حساسیت‌ها احترام می‌گذارد. در کنار گل خاری نیز هست. خارها نیز برای ماهنامه شیرین است وقتی گل وجودی آنان باعث ارتقا نشریه شده است.

تا به روز شدن و روزنامه شدن فاصله‌ی زیادی نیست. و این حاصل تلاش تک‌تک دوستان است. همه و همه در این مسیر نقش پررنگی داشته‌اند. چه با ما بیایند و چه به واسطه ملاحظاتی گاهی با ماهنامه نیایند.

معلم

این روزها به هر وبلاگی سر می زدم بازار تبریک داغ بود. هرچه به خودم فشار می آوردم نمی توانستم به دوستی تبریک بگویم. خودم هم علت را نمی‌دانستم. شاید نوعی کینه داشتن، شاید حسادت، شاید... هرچه فکرش را بکنید، امکان داشت باشد. تا این که به وبلاگ سیدنا رفتم. و مطلبی در ارتباط با روز معلم خواندم. علوی خودش را تعریف کرده بود. آنجا بود که تبریک گفتنم گل کرد. سعی کردم بدون این که فکر کنم نظری بگذارم. شاید این نظر که از ناخودآگاهم سرچشمه می‌گیرد بتواند درونم را ارائه کند. شما هم بخوانید. و اگر نظرتان گل کرد... 

مطلب آقای علوی را اینجا بخوانید.

 

و این هم نظر من: 

  

سلام
پست شما را خواندم.
هرچه فکر کردم اینها که گفته ای "معلم" را تعریف نمی کند.
در جامعه ما "معلم" معنی دیگری دارد.
من "معلم " ها را دوست ندارم.
آنها کسانی هستند که در یک مسابقه شرکت کرده و پذیرفته شده اند.
آنگاه به جای قابلمه یک حقوق ثابت ماهانه به آنها تعلق گرفته است.
آنها باید هفته ای چند ساعت به جایی به نام مدرسه بروند.
و در اتاقی که به آن کلاس گفته می شود و تعدادی بچه به نام دانش آموز در آن جمع شده اند یک کتاب را باهم مرور کنند. و هر روز و هرهفته و هر سال آن را تکرار کنند.
بعد از این که از این مرور خسته شدند به جایی به نام دفتر بروند و باهم چایی بخورند و حرف هایی به نام جک تعریف کنند. حرف هایی که در هرجای دیگر غیر از آنجا تعریف شود هیچ کس به آن نمی خندد ولی آنها برای این که به چیزهایی به نام تعهدات صنفی پای بند هستند خیلی به آن می خندند.
یکی دیگر از خصوصیات این "معلم" ها نق زدن است.
و آنقدر نق زده اند که دیگر به آن به عنوان یک طلبکاری مدنی نگاه می کنند.
از دیگر افتخارات "معلم" ها تربیت بچه ها اضافه می شود.
بچه های این "معلم" ها دو دسته می شوند.
دسته نخست از آن درس نخوان ها هستند که مسئولین کشور می شوند.
و بقیه را به جز خودشان اه می دانند.
و دسته دوم:
بچه هایی که دکتر و مهندس می شوند.
آنگاه همه پول خود را جمع می کنند تا به جایی بروند که ایران نباشد.
چون ایران اه است.
کشورهای دیگر خوب است.
بنابراین
به نوعی تمام دست پرورده های این "معلم" همه انسان ها را به جز خودش اه می داند.
اما علوی عزیز
من تو را دوست دارم
چون هیچ کس را اه نمی دانی
ساده و صمیمی هستی
اهل پدرسوخته گری نیستی
و....
تمام روزهای سال بر تو مبارک

توانایی تحمل تفاوت‌ها

برای شماره ۱۲ ماهنامه بهشت پنهان، به سراغ دوست مسوولی رفتم. از اوضاع و احوال کارم پرسید. گفتم به چند کار مشغولم ولی نگاه جدی به کار مطبوعات دارم. گفت پس لازم است که درخواست مجوز نشریه‌ای را بدی. و خودت مدیر مسوول و صاحب امتیاز باشی. 

گفتم این دقیقا مغایر با تفکر من است. من به کار نگاه می‌کنم نه به این که مدیر مسوول کیه و از طرف دیگه زمانی می‌تونیم ادعای دغدغه‌های پیشرفت جامعه را داشته باشیم که به قابلیت‌های کار جمعی اهمیت بدهیم. به اختلاف نظرها و اختلاف سلیقه‌ها احترام بگذاریم. و از من محوری حذر کنیم. 

 

*** 

صحبت قابلیت‌های متفاوت شد. در جمعی به دوستان همین موضوع را مطرح کردم. گفت: من منظور شما را متوجه نمی‌شوم. شما به طراحی جدول یک قابلیت می‌گویید؟ 

 

*** 

در ابتدای کار نشریه با مدیر مسوول محترم به ارشاد کاشان آمدیم. قصد مشورت و گفت و گو با رئیس ارشاد را داشتیم.  آن موقع ارشاد در ساختمان استیجاری اوقاف نرسیده به میدان فین بود. رئیس مشغول گفتگوی تلفنی بود. چند دقیقه‌ای منتظر شدیم تا صحبت ایشان تمام شود. ناخواسته صحبت‌های ایشان را می‌شنیدیم. 

شیرازی سخت در حال التماس به یک مدیر مسوول کاشانی بود که ای آقا حالا که نشریه شما منتشر نمی‌شود و گرفتن مجوز کار سختی است، به شخص دیگر اجازه بدهید این کار را انجام دهد. 

هم نام نشریه را عوض می‌کنیم و هم مدیر مسئول و هم صاحب امتیاز و فقط این مجوز از دست نرود. 

کار ندارم که مجوز از دست رفت و کاشانی رضا به این جابجایی نداد 

 

**** 

 

من خودم را قابل نمی‌دانم. ولی نکته‌ای به نظرم می‌رسد. نشریه بهشت پنهان بعد از ۲۳ شماره دیگر متعلق به نام خاصی نیست. متعلق به مردم شهرستان کاشان و آران و بیدگل است. دوستان و همکاران محترم همگی مزد بگیر شخص یا مجموعه‌ای نیستند. برای دلشان و برای مردم می‌نویسند و کار می‌کنند. یک کار جمعی در حال انجام است. قابلیت‌های مختلف اعم از تایپ تا نویسندگی برای این کار لازم است. بدون شک اختلاف نظر و اختلاف سلیقه وجود دارد. و سوال اینجاست: 

 

آیا توانایی تحمل تفاوت‌ها را داریم؟ 

فردا و بهانه‌ای دیگر

هیچی نمیتونه آرومم کنه 

دلم می‌خواد فقط گریه کنم 

ولی چشم همراهی نمی‌کنه 

آرزو می‌کنم 

قطرات پی در پی اشک راه نفسم را باز کنه ولی نمی‌کنه 

هیچ کس نیست 

مثل روز اول 

ولی 

صدای هیاهوی بچه‌ها تمام فضای مهد را پر کرده است. 

هرچند مهد هم بهانه‌ای بود برای زنده ماندن 

که آنهم... 

به هر طرف که نگاه می‌کنم 

دنیایی از خاطره‌ها زنده می‌شود 

و من تنهای تنها 

وسط وسایل جمع شده نشسته‌ام 

و به فردا فکر می‌کنم 

به بهانه‌های تازه و تازه‌تر  

 

پی‌نوشت: 

این پست را در حال جمع و جور کردن وسایل مهد نوشتم. مهدی که یکی از پروژ‌ه‌های خوب برزک بود و می‌توانست روزهای موفق بیشتری را با خود تجربه کند. ولی نکرد و به تعطیلی کشیده شد. آسیب‌شناسی موضوع در پست‌های بعدی تقدیم خواهد شد.

شهردار خوش فکر، متواضع، مدیر، مدبر...

مثل این که جناب شهردار سر سازش با فکری به غیر فکر انور و منور و مبارک خود ندارد که ندارد. بنده حقیر هم که قصد اذیت و آزار این زحمت کش خوش اخلاق را ندارم. ولی هرچه فکر می‌کنم حالیم نمی‌شه که این خلق خدا چرا اینگونه حرف می‌زنه و اینگونه رفتار می‌کنه 

هزار بار که چه عرض کنم ...

ادامه مطلب ...

طناب دار سنگین‌دل «لحظه‌ها»

مرگ و زندگی،  

عشق و نفرت، 

خنده بر لب و اشک در چشم،

نم دیوارهای زیرزمین خانه پدری

زمان متوقف می‌شود.  

جسم انسان در یک تب و تاب جنون آمیز و زجر آور، مابین زمین و زمان روبه هیچ سمتی ندارد. 

طناب دار سنگین‌دل «لحظه‌ها» در عشق بازی با معشوقه نیمه جان تا انتها می‌رود ولی اشاره‌های پی‌درپی او بر «امید و زندگی» نعش نیمه جان را بلاتکلیف و معلق وا می‌گذارد. 

اشک‌های من در ابهام حرف‌ها و کلمات راه به جایی نمی‌برد. 

لحظه به لحظه هوا سنگین‌تر می‌شود و بغض گلویم را می‌فشارد. 

در خود گریه می‌کنم. 

پاکی و مهربانی، صفا و صمیمیت، عشق و عاطفه  و  همه‌ی لطافت‌های خوب زندگی  

در تنگنای واقعیات موجود 

معجزه عجیب و تکرار نشدنی پیچیدگی‌های مخلوق خاکی خدا را به نمایش می‌گذارد. 

و من مات و مبهوت 

تنها به نظاره آنم

چند پست بعدی

در این چند روز جلسه‌های و ارتباط‌هایی با چند شخص و سازمان داشته‌ام از جمله  

شهرداری کاشان 

شهردار برزک 

مدیر سابق جهاد کشاورزی 

فرمانداری  

و... 

که تلاش دارم مطالب چند پست بعدی را به آن اختصاص دهم.

شماره ۲۳ ماهنامه بهشت منتشر شد

شک ندارم که دوستان عزیز به جهت دغدغه‌هایی که در ارتباط با مسائل فرهنگی جامعه دارند، در این عرصه نیز دست در دست هم دارند تا هر شماره با عیب و نقص کمتر به دست مخاطب رسیده و سهمی در اطلاع رسانی و آگاهی بخشی جامعه داشته باشد. 

در عین حال به عنوان شاگردی کوچک، به دست دوستان بوسه زده و بدینوسیله تشکر خود را اعلام می‌دارم. 

بد نیست به نکته‌ای نیز اشاره داشته باشم: 

در این شماره گزارش و مصاحبه‌های اجتماعی کم شده است و مطالب ادب و هنر بیش از حد معمول است. در این ارتباط سردبیر محترم تذکری به حقیر دادند که امیدوارم با کمک دوستان این مشکل در شماره‌های بعدی حل شود. 

با حافظ

                           دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد 

گفتا شراب نوش و غم دل ببر زیاد 

                           گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ 

گفتا قبول کن سخن و هرچه بادباد 

                           سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست 

گو بهر این معامله غمگین مباش و شاد 

                           بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ 

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد 

                           حافظ گرت زپند حکیمان ملالت است 

کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

تعریف «مردم» از زبان یارقلی

چند روز پیش در جلسه‌ای که با حضور رئیس ارشاد کاشان و کارشناس اداره داشتم صحبت‌های زیادی مطرح شد. از جمله جناب کارشناس توصیه‌ای داشتند. ایشان فرمودند: «تا زمانی که شما و دوستانتان در نشریه ژست‌های روشنفکری به خود بگیرید و این ذهنیت را داشته باشید که مردم نمی‌فهمند و فقط شما می‌فهمید. کارتان همین است که هست و پیشرفتی بر آن نمی‌بینم.» 

دیروز در هوای خوب برزک فرصتی پیش آمد تا مطالعه‌ای داشته باشم. کتاب گفتار خوش یارقلی که از دوستی عزیز به دستم رسیده بود، انتخاب این فرصت طلایی بود. این کتاب از مرحوم محلاتی است. که در مقدمه از فضل ایشان بسیار آمده است. کتاب گفتگویی است بین مذاهب و دیانت‌های مختلف که به قلم مرحوم محلاتی به نگارش درآمده است. 

بی‌مناسبت ندیدم تعریف مردم را از زبان یارقلی در این پست بیاورم: 

ادامه مطلب ...

ارتباط گرفتن باهمدیگر را تمرین کنیم

- آقای شهردار تشریف دارند؟ 

(آقایی که به ظاهر همکار مسئول دفتر شهردارند) 

- خیر شهردار جلسه هستند. 

 

- می‌خواستم وقت بگیرم 

- باید صبر کنید تا مسوول دفترشان بیایند. 

 

- کی می‌آیند؟ 

- ده دقیقه یک ربع دیگر می‌آیند، اگر کاری دارید بروید بعد بیایید. 

 

- نه منتظر می مانم. 

(هنوز روی صندلی قرار نگرفتم که مسئول دفتر از اتاق شهردار به دفتر آمد) 

 

- سلام 

- چه کار داری؟ 

 

- می‌خواستم وقت بگیرم 

- کارتون چیه؟ 

 

- با خودشون تلفنی صحبت کرده‌ام فرمودند بیایم و وقت بگیرم 

- خوب بگو مشکلتون چیه؟ 

 

- مشکلی ندارم  می‌خواهم وقت بگیرم 

- اگر مشکلی نداری برای چی می‌خواهی وقت بگیری؟ 

 

- عزیزم موضوع صحبت در ارتباط با مطبوعات است. ماهنامه‌ای به نام بهشت پنهان، با خودشون صحبت کرده‌ام یه وقت به من بدهید که حضوری باهاشون صحبت کنم. 

(مسوول دفتر با اوقاات تلخی سرش را پایین انداخت و جوابی نداد و همکار گفت:) 

- شماره‌تون بدید باهاتون تماس می‌گیریم. 

 

- یادداشت بفرمایی ۰۹۱۳۹۹۹۲۳۶۷ رفیعی 

 

 

در هزاره سوم که سرعت تکنولوژی از سرعت نور فراتر رفته است. علوم روز نظم جدیدی بر جهان تحمیل کرده‌اند ما هنوز یاد نگرفته‌ایم باهم حرف بزنیم.

این خط و نشان و این کلاه درویشان

 خواندن این پست برای بانوان محترم و مسئولین فرهنگی توصیه نمی شود. 

 

***

 

پدری بود به نام مشهدی محمد مهدی. فرزندان داشت جورواجور یکی قمه کشی می کرد. یکی دستمال ابریشمین به دست اینجا و آنجا دعاگویی بزرگان می کرد. و یکی آن دستمال بر گردن انداخته و تسبیح به دست، ارزش ها را یکی یکی برمی شمرد و دغدغه حجاب و عفاف مردم داشت. دیگری سر در این سوراخ و آن سوراخ می کرد از روی جوانی و ناآگاهی تا به اسرار نهان پی ببرد. 

پدر مر او را گفت:  

فرزندم، برو از برادرانت بیاموز که چگونه بهر لقمه ای نان در تلاشند و تو اینگونه الالی تلاالی می کنی. 

فرزندم، تو اگر 75 تومان ناقابل نداشته باشی هیچ تاکسی سوارت نمی کند. و اگر اندک پولی در جیب نباشد، نان تو را ندهند تا خربزه ات آب باشد. 

فرزندم، دوره ی ژست های رنگی گذشته است. چپ بروی در سوراخت می کنند و چنانچه راست بروی باز توفیری ندارد. 

فرزندم ، اگر خواسته باشی پله های ترقی را چهار تا یکی طی کنی تا به سرمنزل مقصودت رسی اینگونه نه آن است که تو می روی 

فرزندم، دوستانی که به دور تو هستند، همه امتحان ها داده اند و یکی یکی در درس معلم رفوزه شده اند. و تو از آنان یکی یکی پرهیز کن 

فرزندم، اگر پدر می خواهی منم، اگر مادر می خواهی منم، اگر خواهر می خواهم منم، و اگر برادر می خواهم منم، و اگر دوست می خواهی، بازم منم و اگر کوفت می خواهی بازم منم و اگر مرگ می خواهی نه منم

فرزندم، من هرچه شرط بلاغ است با تو گفتم و تو خواه پند گیر و خواه باز دست اندر سوراخ کن و با دوستان ناباب بپر  

 

و اینگونه پدر پسر را از فضولی کردن و رفاقت با دوستان ناباب باز می داشت با پند و نصیحت ولی اگر میخ در آهن فرو رود صحبت های پدر نیز در مغز پسر فرو می رفت. 

 

روزی گذشت تا اینکه عمو از پسر دعوتی کرد و باب نصیحت را گذاشت که ای عموزاده، من و پدرت موها سفید کرده ایم نه در آسیاب که در خدمت بزرگان و می دانیم آنچه تو نمی دانی و خوانده ایم در خشت خام آنچه تو در آب نمی بینی  

عمو زاده، چنان کن که پدر گوید و دست اندر سوراخ نکن و با دوستان ناباب نپر 

 

فرزند که غرور خود را شکسته می دید با ناراحتی نزد پدر رفت و نامه ای مکتوب کرد تا با پدر بر رسم و رسوم دلتمردان رفتار کند و در آن نوشت: پدرم، ای عزیز تر از نفسم. چنانچه دوستی ناباب بر گرد من است، تنها مستند مکتوب مرا بر آن می دارد که از آن دوری کنم و دیگر هیچ 

 

پدر که چنین انتظاری در  جواب پندهای حکیمانه خود و ابوی بر پسر نداشت. برآشفت و خود را بسیار کنترل کرد و گفت 

نازنینم، بر من مباح نیست تا فریادی زنم و یا خشمی گیرم ولی بر دو مثال با تو حجت را تمام می کنم. 

شخصی،  چیزی داشت بس درشت و بر آن می نازید. آن را متمایل به بالا کرده بود و کنار دکمه ای از پیراهن مخفی ساخته بود. برای فخر فروشی بر آن به مغازه های بزازی می رفت و به فروشند دکمه پیراهن را نشان می داد و در حین این کنار کمی پیراهن را به کنار می زد و می گفت: این دکمه را شما هم داری. و فروشند عصبانی می شد و می گفت نه و برو از اینجا ای پسرک  

تا این که ناآگاه به مغازه ای عرب رفت و تکرار کار کرد و عرب گفت عزیز دل، آن دکمه نداریم ولی دکمه کنار یعقه خود را به کناری زد و گفت از این دکمه ها داریم. 

فرزندنم من که الان روبروی تو نشسته ام بسیار خایه های به خایه ام کشیده شده است و تو بی خبری  

و تو پندهای مرا نشنیدی و سخن مرا با کتابت پاسخ گفتی. پس حرفی بین من و تو نیست و برو تا خبرت کنم .

و اینگونه بود که خط و نشانی کشیده شد و کلاه درویشانی بر آن سایه افکند

خانه مطبوعات (به بهانه جلسه دو شب پیش با دوستان)

شک نیست که سازمان داشتن و سازماندهی امور در هر کاری پسندیده است چه رسد به مطبوعات. در این ارتباط توفیق داشته‌ام مطالعه و بررسی و پی‌گیری و تحقیقی طی دوسال کار مطبوعاتی داشته و در جلسات مختلفی شرکت نمایم. 

در جلسه پنجشنبه شب که به ابتکار دوستی عزیز به این امر اختصاص داشت و چندمین آن بود مسائلی مطرح شد که جای گفتگو و بررسی بیشتر را طلب می‌کند. در این پست تلاش دارم به مواردی اشاره کنم. امیدوارم مورد عنایت دوستان قرار گیرد. 

اعتقاد دارم هرکاری طی یک پروسه عملیاتی می‌شود. ما می‌توانیم با تلاش‌هایی به یک فرآیند سرعت بخشیم ولی هیچگاه نمی‌توانیم با حذف بعضی از مراحل انتظار نتیجه مطلوب داشته باشیم.  

به نظر من برای تشکیل مجموعه ای رسانه‌ای تحت نام خانه مطبوعات یا هر نام دیگر توجه به موارد زیر ضروری است: 

۱- همکاری و رایزنی دوستانه با نشریه‌های موجود شهرستان جهت حضور جدی تر در عرصه مطبوعاتی(آرمان- بهشت پنهان- هدهد - ژرفا - جوان کویر  و...) 

۲- مختومه شدن پرونده‌ای که در ارتباط با مسائل و مشکلات دوستان مطبوعاتی در تشکل قبلی اتفاق افتاد. 

۳- تعامل مناسب با اداره ارشاد کاشان و به رسمیت شناختن آن به عنوان راسی مهم از این مجموعه 

تاکید بر اصول

فکر می‌کنم اگر بعضی از حرف‌ها را هر روز تکرار کنیم، شاید بعد از چندین سال اثر کند. یکی از آنها تاکید بر اصولی است که همکاران و دوستان به صورت مکتوب و غیرمکتوب بر آن توافق کرده و پیرامون آن جمع شده‌ایم و رسانه‌ای را منتشر می‌کنیم. 

ماهنامه بهشت پنهان بیست و دومین شماره خود را پشت سر گذاشته است و دوستانِ زیادی آمده و رفته‌اند. ولی اصولی که روز اول بر این رسانه حاکم بوده است، امروز نیز همان است و به خواست خدا تا زمان انتشار نیز چنین خواهد بود. 

یکی از آن اصول آزادی بیان در چارچوب قانون اساسی با حفظ خطوط قرمز است. و اجرای آن تنها و تنها به واسطه نامه مکتوب مراجع ذیصلاح حاکمیت است و بس 

حال با این وجود، «همکاری» که از در و دیوار برایش توصیه می‌آید تا اثرش که هیچ، نامش نیز در نشریه نیاید. خود توصیه بر استفاده نکردن شخصی دیگر می‌کند. صیغه‌ای عجیب و غریب و پیچیده است که هرچند چنین فرهنگی برای من تازگی ندارد، در عین حال هضم ناشدنی است.

استادا ( نظری بر ماست چکیده)

امروز یک ساعتی از وقت من در محیط دانشگاهی و در اتاق استادی صرف شد. خانمی که  دانشجوی قدیم آن دانشگاه بود برای احوالپرسی استاد آمده بود. و در طول یک ساعت بدون وقفه مشغول صحبت کردن بود:   

 

استادا 

من زمانی که از این جا فارغ التحصیل شدم  

در دانشگاهی دیگر، مدرک بالاتر گرفتم 

و باز در صددم بالاتر از آن بالاتر بگیرم  

 

استادا 

من فقط برای آن مدرکِ بالاتر ۳۵ مقاله نوشته ام 

و بسیار از این مقالات در نشریات معتبر داخلی و خارجی به چاپ رسیده است. 

و در سایت های مختلف به نمایش درآمده است. 

و افزون بر نمایش، به ۴۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.  

 

استاد 

من نشریات سراسری کشور را با مقالاتم متحول کردم 

فقط یک مقالت و آنهم یک مقالت باعث شد یک نشریه کاملن سیاسی به یک نشریه فرهنگی بدل شود.  

 

استادا 

اگر دانشجو به طلب علم معنی می‌شود، من تنهایم 

و مابقی وقت خود را بیهوده صرف کرده‌اند. 

که این علم عاشق می‌طلبد و عارف 

و من به تنهایی هردوی آنم  

 

استادا 

من به تمامی دانشگاههای کشور سرزده‌ام  

از کاشان به نجف‌آباد. از آنجا به اصفهان و تهران و نیشابور 

از این سر کشور به آن سر کشور

از گلچینی از اساتید مطرح خوشه‌چینی کرده‌ام 

و استادی را از قلم نیانداخته‌ام  

 

استادا  

در حالی که به من پیشنهاد «استادی» چند دانشگاه شده است 

من قبول نکرده‌ام 

و فقط به عشق مالوف که همان پژوهش و مقاله نویسی است بسنده کرده‌ام 

و بر آن تاکید دارم  

 

استادا 

چه دعوتنامه‌هایی که از دول خارجی برای من نیامده است 

همین چند وقت پیش 

از انگلیس برایم دعوتنامه آمد 

چه التماس‌ها که نکرده بودند 

ولی بلوای اخیر، کار را گورانید (گورانید =  برهم زدنده شدن یک اتفاق فرخنده) 

ولی در هر حال، من قبول نمی‌کردم 

 

استادا

هنوز هم مشتاق شمایم 

اگر اجازت دهی 

باز به کلاسهایت آیم 

و کسب علم کنم 

که علم در منظر من تمامت ندارد 

 

استادا 

 ... 

 

مشعوف از دفتر استاد به بیرون آمدم. وقتی دیدم چکیده خروجی دانشگاهی کشور چنین با فضل و کمال است. که نه تنها خود بر تمامی علوم تسلط دارد. آنچنان بسیار اطلاعات دارد که نمی‌تواند ذره‌ای وقت برای دو استاد حاضر در جلسه قائل شود تا نظری از آنان نیز شنود کند.

تعامل

نشریه با تعامل زنده است و پلی است بین مخاطب، روشنفکران و صاحب نظران و مسئولین حکومتی. هر کدام از راس‌های این مثلت  در جای خود نباشد؛ کار، شایسته ارائه نیست. 

این مطالب را پیرو صحبت‌های همکاری می‌نویسم که تاکید بر ارتباط با مسئولین و روابط عمومی‌ اداره‌های شهرستان داشت. ایشان برای این ارتباط همانطور که از کلمه «لجاجت» رسانه‌ای استفاده می‌کرد تلاش داشت تا به موضوع از زاویه کاملاً حرفه‌ای و کارشناسی نگاه شود. 

در این ارتباط لازم به ذکر است که در طول انتشار ۲۲ شماره از نشریه بهشت پنهان که حقیر افتخار همکاری با آن را دارم بیشترین تلاش در این راستا صورت گرفته است. و جالب اینجاست که این دغدغه به مانند بسیاری از همکاران رسانه‌ای به جهت دریافت کمک‌های مالی نبوده است. هرچند به ریال ریال آن نیازمند بوده‌ایم. بلکه کاملاً بر اساس رسالت رسانه‌ای صورت گرفته است. ولی نتایج قابل قبولی نگرفته‌ایم. چرا؟ 

مسئولین که می‌توانند با استفاده از افکار عمومی و از طریق رسانه حداکثر استفاده را برده و باعث تعالی و پیشرفت جامعه شوند، رسانه را دشمن شماره یک خود قلمداد کرده و حتی از ارتباط گرفتن با آن می‌ترسند. 

آیا اینگونه به ذهن نمی‌رسد که اگر مسئولی لیاقت جایگاه خود را داشته باشند روابط به گونه ای دیگر است؟ 

شخصی یک ماه در ستاد انتخاباتی دوستی فعالیت می کند. شخص مورد نظر به جایگاهی می رسد. نوبت به او می رسد تا خوش خدمتی دوست را جبران نماید و قرار گرفتن در یک پست حاکمیتی نتیجه خدمات یک ماهه می شود. 

حال رسانه می خواهد با او تعامل کند. آیا چنین چیزی امکان پذیر است؟ آیا زبان مشترکی وجود دارد تا بر اساس آن رابطه ای شکل بگیرد؟ آیا کارشناس نبودن و تنگ نظری فرد مورد نظر  این اجازه را به او می دهد وارد فضایی شود که جولانگه او نیست؟
 

با حافظ

                    در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن 

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی 

                    کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش 

کی روی ره زکه پرسی چه کنی چون باشی 

                    ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان 

چند و چند از غم ایام جگوخون باشی 

مطبوعات

مطبوعاتی یعنی شمع، شمع یعنی سوختن و روشنایی بخشیدن. نمی‌دانم آیا من قابل این حرف‌ها باشم یا نه ولی می‌توانم بگویم این امر جزئی از آرزوهایم است. 

به نظر من نوشتن در یک وبلاگ نیز از این قانون تبعیت می‌کند. ولی گاهی انبوهی از حرف‌های ناگفته داری و از شدت درد و رنج به خود می‌پیچی و به سراغ وبلاگ میآیی تا اندکی از آن را بگویی ولی به خود ایست می‌دهی. 

نزدیک دو ماه است که اینگونه‌ام. البته وقتی به سراسر زندگی‌ام نگاه می‌کنم چیزی غیر از این نبوده است. گویا به پیشانی من نوشته شده است تشویش، درد، رنج، سوختن، بال بال زدن، بی‌خودی خوش بودن و چیزهای بسیار دیگری از این دست. 

نمی‌دانم یک انسان تا چه حد ظرفیت دارد تا در امواج بی‌رحم ناملایمات به این صخره و آن صخره بخورد و تاب و تحمل بیاورد. همیشه از خدای خود خواسته‌ام باری بیش از ظرفیت بر دوش من نگذارد.   

در یک نشریه افراد مختلف درگیر کار هستند. از مدیر مسئول و سردبیر گرفته تا طراح جدول و توزیع کننده نشریه. توقع اشتباهی است اگر خواسته باشم دوستان و همکاران  آن گونه باشند که من می‌خواهم. ولی به یک موضوع اعتقاد راسخ دارم و آن این که هرچند ممکن است هدف‌های مختلف بر ذهن‌های دوستان حاکم باشد (که عیبی نیز بر آن نیست) ولی ناحیه مشترک از نظرات مختلف و متنوع که در چارچوب نشریه بگنجد قابلیت همکاری و ارائه پیدا می‌کند و مابقی هرچند محترم است ولی غیرقابل انتخاب  

دوستی از بی‌مایه فطیر بودن کار گله دارد. دوست دیگری بیش از آنچه هزینه می‌کند متوقع است، دوستی گاه و بی‌گاه فرار به جلو دارد، دوستی نگاه تفننی دارد. دوستی نگران آن است که از او پل ساخته نشود. دوستی کمبود وقت را عنوان می‌کند. دوستی نگران اسم خود در پیشانی نشریه است. دوستی مراقب نگاههای امنیتی بالادستی خود است. دوستی از اعتبار خود می‌ترسد. دوستی به دنبال اغراض سیاسی است. دوستی به دنبال مسائل صنفی است. دوستی انتظار ملاحظات خاصی را دارد و دوستی ...

در تعطیلات عید و یکی دو روز قبل از آن جلسه‌هایی در این ارتباط داشتم. دامنه وسیعی از این انتظارها به صورت شفاف و بی‌پرده مشخص شد و از طرف دیگر نهادهای حاکمیتی نیز درخواست‌هایی را مطرح کردند. تلاش دارم با غلبه بر دشارژشدن های مکرر کاری، در پست‌های بعدی به بررسی آن بپردازم.

تبریک سال ۱۳۸۹

سلام

رسم است که به وبلاگ دوستان سرزده و پیام تبریک عرض کنم. اما همه‌ی دوستان از اساتید حقیر هستند و وقتی تلاش می‌کنم مطلبی بنویسم دست و پایم می‌لرزد و نگرانم که بدون اشکال باشد و از طرف دیگر در حد و اندازه این ذره ناچیز 

از این رو با عذرخواهی  

از تمامی دوستان که در سال ۱۳۸۸ با مراجعه‌های پی در پی خود باعث مزاحمت شده‌ام و من را قابل دانسته و بهترین همکاری را داشته‌اند تشکر می‌نمایم و امیدوارم سال ۱۳۸۹ سالی همراه با شادی و سلامتی و پربرکت برای خود و خانواده محترمشان باشد. 

به امید دیدار

با حافظ

   باغبان گرپنج روزی صحبت گل بایدش 

                                 برجفای خار هجران صبر بلبل بایدش 

    ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال 

                            مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش 

    رند عالم سوز با مصلحت بینی چه کار 

                           کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش  

    تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری ست 

                                   راهرو گر صد، هنر دارد توکل بایدش 

    ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند 

                          دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

شماره ۲۱ ماهنامه بهشت پنهان

فایل های شماره ۲۱ ماهنامه بهشت پنهان برای چاپ ارسال شد. هرچند سه روز از ماه اسفند می‌گذرد در عین حال با هر تلاشی بود این شماره هم  با زحمت و کمک دوستان عزیز جمع و جور شد و راهی چاپخانه 

این شماره بهشت پنهان مزین است به ویژه‌نامه «یک حرف و دو حرف» به همت استاد عزیز آقای محمد تقی سبزواری. و لازم به ذکر است که همه زحمت آن از جمع‌آوری مطالب و گزارش و خبر تا تایپ و طراحی به دوش خودشان بوده است. که از این بابت شکر خداوند را به جا می‌آورم.

در این دو هفته، استراحت درست و حسابی نداشته‌ام. فشار کار باعث ناراحتی‌های روحی روانی شدیدی برای من می‌شود که سعی می‌کنم با حضور در جمع دوستان نشریه و لذت بردن از آن محفل به تعادل برسم. 

نشریه بهشت پنهان هشت صفحه بیش نیست ولی اگر خواسته باشد بدون فشار به یک نفر به کار خود ادامه دهد باید «سیستم» جامعی برای آن تعریف شود. 

البته این موضوع را برای دوستان اهل درد عرض می‌کنم چرا که، کار نشریه در ایران نه تنها پول درش نیست بلکه کتک هم در آن پیدا می‌شود. 

در ضمن هماهنگی‌های آخر کار، به آقای نوحی گفتم «از بس پشت کامپیوتر نشسته‌ام گردنم دارد می‌شکند» و گفت اگر «اینجا نشکند برایت می‌شکونند» که البته حرف دور از واقعیتی نیست.  

در اینجا لازم می‌بینم دو موضوع را متذکر شوم: 

۱- تعریف سیستم 

اگر حقوق و وظایف تک تک اشخاص واضح و مشخص نباشد منشا نگرانی‌های و دلخوری‌های بعدی می‌شود. 

به عنوان مثال اگر نشریه یک ستون را به عنوان ثابت برای شخصی مشخص می‌کند. در مقابل آن شخص هم می‌باید خود را موظف بداند تا راس تاریخ معین شده مطلب خود را ارائه دهد.  

۲- کار محور به جای شخص محور (صحبتی با صاحب امیتاز و مدیر مسئول و سردبیر و دبیر اجرایی)

بیاییم در این مسیر پرنشیب و فراز چنانچه مشکل داشته و ادامه کار برایمان مقدور نیست خود را فدای کار کنیم و اجازه بدهیم این نوزاد ۲۱ماهه که با صرف هزینه و خون دل خوردن جمعی از دوستان به اینجا رسیده است به رشد و بالندگی خود ادامه دهد. 

من الله توفیق

با حافظ

کی شعر ترانگیزد خاطر که حزین باشد 

                                   یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد 

از لعل تو گریابم انگشتری زنهار 

                                         صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد 

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز 

                                    نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد 

جام می و خون دل هریک به کسی دادند 

                                           در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

با حافظ

آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند   

                                            بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند  

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی 

                                            وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند 

دلبر که جان فرسود ازو کار دلم نگشود ازو 

                                               نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند 

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام 

                                                گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند 

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌ست بو 

                                        از مستی‌اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند 

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان 

                                             سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند 

زان طره پرپیچ و خم سهل‌ است اگر بینم ستم 

                                      از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند 

با چشم پر نیزنگ او حافظ مکن آهنگ او 

                                        کان چشم مست شنگ او بسیار مکاری کند 

شد لشکر غم بی‌عدد از بخت می‌خواهم مدد 

                                       تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با حافظ

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل 

                                                         کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

آسیب شناسی مجموعه های مردم نهاد

کارهای بزرگ، سختی‌های بزرگی دارد. همه ی ما می‌خواهیم کار بزرگی انجام دهیم ولی گاهی در برابر هزینه‌های آن تاب و تحمل و مقاومت نداریم. 

من هیچ وقت از یک کار روتین خوشم نیامده است. و به شدت از آن متنفر‌ام. و به افرادی که اینچنینی هستند، نگاه تحقیرآمیزی داشته که سعی می‌کنم در مواجه با آنان مخفی دارم. 

حاضرام در خانه بخوابم تا این که وقتم را با روزمرگی مشاغل اداری پر کنم. کاری که با هزینه کردن وجودم چیزی جز گرفتن حقوق آخر ماه حاصلی ندارد. 

یادم نمی‌رود دورانی که به صورت قراردادی با حسابداری دانشگاهی همکاری داشتم. وقت دانشجویان از ابتدا تا انتهای ترم صرف رفع اشکال مشکلات پیش‌آمده در پرونده مالی می‌شد. مشکلات را به دقت یادداشت کرده و دسته‌بندی کردم. آنها را خلاصه کردم و از مسئول مافوق خواستم این مجموعه را در هنگام ثبت نام در تابلو اعلانات نصب تا از مشکلات بعدی جلوگیری شود، ولی موافقت نشد. 

سیستم اداری نه تنها قابلیت‌ها و خلاقیت‌ها را ارج نمی‌گذارد بلکه انسانها را تبدیل به فسیلی می‌کند که بعد از چند سال تنها کارایی آن موزه‌های ایران و باستان است و بس 

اما در عین حال مزایایی نیز دارد. پست‌های تعریف شده، شرح وظایف روتین و حقوق و پاداش آخر برج حاصل از فروش نفت و  نظم کذایی حاکم بر این سیستم‌ها که مصداق گوش نواز بودن صدای دهل است از دوردست و بس  

اما در مجموعه‌های مدنی (نهادهای مردم نهاد) (NGO) که قرار است بدون مزایای فوق متولد شود و دوران نوزادی را طی کرده و مثمر ثمر شود نیازهای متفاوتی دارد که بر اساس اهمیت می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: 

۱- مهم‌ترین آن «درد» داشتن اجتماعی است. یک انسان بدون درد چون آفتی است که ریشه این نهال نوپا را خورده و آن را از درون می پوساند. کسی که در جامعه امروزی زندگی کند و ناهنجاری ها را ببیند و شب به راحتی سر بر بالش گذارد انسان بدون دردی است که بزرگ شده لقمه حق و ناحقی های سیستم ناسالم اقتصادی است و نمی توان انتظار درد داشتن را از وی داشت. 

2- فاکتور دوم را می توان به داشتن تعهدهای اخلاقی و انسانی اشاره کرد که در زندگی امروزی کمتر دیده می شود. حقیر در قصه ها زیاد به آن برخورده ام که افراد دغدغه تجملات را نداشته و سفره نان خود را وسط گذاشته و دوست و دشمن را در آن شریک کرده اند. امروزه اگر خانواده ای از گرسنگی بمیرد، بهترین و ترحم آمیزترین جمله ای که نثارش می کنیم آن است که «چشمش درآید کار کند» 

3- تعریف و بازتعریف مسئولیت ها یکی از موارد مهم کارهای این چنینی است. جامعه ما بعد از سالیان سال در ارتباط با مجموعه های مردم نهاد بسان نوزادی است که باید غذا خوردن، حرکت کردن و دستشویی رفتن را به او آموخت. دولت ها بالغ چنین مسئولیتی را به عهده می گیرند ولی وقتی نظام حاکم در توهم بلوغ به جای همکاری و همفکری، چوبی است لای چرخ و سنگی جلوی پا از این رو افراد گروه می توانند با درک موضوع با توجه به آزمون وخطا به این مهم پرداخته و با حس تلاش برای پیشرفت مجموعه، انعطاف پذیری بیشتری داشته باشند. 

به امید ایران آباد

با حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

                                دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد 

                                      کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی 

ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست 

                                           شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی 

                                     وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی 

زین دایره مینا خونین جگرم می ده 

                                    تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد 

                                     شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

چوب دو سر نجس

شماره ۲۰ نشریه بهشت پنهان پر بازخوردترین شماره این نشریه بود. و امیدوارم این روند همچنان ادامه داشته باشد. 

به نظر من بازخورد بیشتر نشان از پیشرفت کار دارد. و این باعث خوشحالی حقیر است. هرچند از صد بازخورد یکی ناز و نوازش باشد. در هر صورت خودمان را با همه جورش وفق داده‌ایم. 

یکی از موارد جالب پیغامی بود از ما بهترون (از اونا که خیلی از ما بهتر هستند و دست بهشون نمیرسه مگه در حالت‌های خاص) نسبت به مطالب یکی از نویسندگان که، دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس را. مطالب حضرت دوست را نگاه کنیم یا اسامی مسئولین را 

در جمعی که با دوستان گفتگو داشتیم در این ارتباط صحبت شد و حظ وافر بردیم. هرچند به قول یکی از بچه‌ها چوب دو سر نجس شدیم ولی به حالش (حال کردن موضوع) می‌ارزد. 

مطالب شماره بیست با کمترین دخل و تصرف به تایید سردبیر محترم و مدیر مسئول عزیز رسید. تنها یک حذف و یک تغییر داشتیم. حذف یک خبر سیاسی (حاجی «وزیر اسبق آموزش و پرورش» آزاد شد) و تغییر تیتر «ویونا و جشن‌هایش» به «ویونا و آیین‌هایش»  

اما آن طرف سکه را نیز ببینیم. افرادی که همه چیز را سیاه یا سفید می‌بینند هرچه فضا برای ارائه نظراتشان فراهم نشود از یک طرف دنیا را سیاه‌تر می‌بینند و از طرف دیگر به اهمیت بیش از پیش خود واقف می‌شوند. و متوجه می‌شوند، چون انسان‌های مهمی هستند، بنابراین اجازه بروز و ظهور نظرات به آنان داده نمی‌شود. 

در کنجی نشسته و شروع به بافتن تئوری می‌کنند. حاصل ۳۰ سال مطالعه و گوشه نشینی نظریات مهمی می‌شود و سی سال بقیه صرف رد کردن آن. نتیجه ذوق و تمرین و ممارست آنان موجودی خلق می‌شود که انگشت به دهان به نظاره آن می‌نشینی و در فرآیند رد هم به همین گونه. نمونه های آن را در منتظری و سروش می‌بینیم.

با حافظ

اگر از  پرده برون شد دل من عیب مکن

                                       شکر  ایزد که نه در پرده ی پندار بماند 

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

                                         قصۀ ماست که در هر سر بازار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید

                                    خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم

                                     آّب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

اشکال کجاست؟

به بهانه کدورت‌های پیش آمده
...
 
بوی متعفن یک اتاق ۳*۳ تاریک به شدت آزارم می‌داد. سعی می‌کردم نفس نکشم تا ذرات کثافت معلق در هوا وارد مجاری تنفسی نشود. گه گاه به کنار درب می‌رفتم و بینی‌ام را به سوراخ‌های آن می‌چسباندم تا هوای نسبتا بهتر راهروی بیرونی را با تقلای هرچه تمام‌تر به داخل شش‌هایم هدایت کرده تا دمی از شر فضای خفه این سیاهچال راحت شوم. دو نفر افغانی و چند ایرانی که هرکدام به دلیلی دستگیر شده بودند، هم اتاقی‌های من بودند. 
هوا به شدت سرد بود. از وسایل گرمایی خبری نبود. یک پتو تنها ابزار گرم شدن برای همه بود. مرد چهل ساله و جاافتاده‌ای خود را زیر پتو جای داده بود. صدایم زد و گفت: «بیا داداش، هوا سرد است. بیا زیر پتو» با اکراه پاهایم را زیر پتو کردم. همان لحظه هجوم هزاران موجود ریز را بر بدنم احساس کردم. پاهایم به پاهای پسر افغانی خورد. او هم زیر پتو بود. به تنها چیزی که فکر می‌کردم خلاصی از این اتاق پر از کثافت بود.
آثار لوله و دوش بر این اتاق حکایت از کاربری قبلی آن داشت. حمام کوچکی که تبدیل به یک سیاهچال موقت شده بود. خارج از این بازداشتگاه موقت راهرویی کوچک قرار داشت که یک طرف به اتاقی کوچک‌تر می‌رسید. آن دستشویی قبلی و انفرادی فعلی بود. صدای دو نفر از آنجا شنیده می‌شد و طرف دیگر راهرو به دربی می‌رسید که مرز بین اسارت و آزادی بود.
صدای آمدن نگهبان موجی از امید به دلم می‌انداخت. با خود می‌گفتم به دنبال من آمده‌اند. وقتی صدا می‌زد «رفیعی» خاطرم جمع می‌شد که این کابوس تمام شده است. کابوسی که یک ثانیه آن هزار سال بود. باعجله خود را به کنار درب قفس می‌رساندم. «من رفیعی هستم» نگاهی می‌کرد و با عصبانیت می‌گفت. «چرا ایستاده‌ای» برو بنشین و بر می‌گشت و می‌رفت.
این کار در طول ۲۴ ساعتی که آنجا بودم بارها و بارها تکرار شد و من را تا سرحد جنون کشید. امیدوارم هیچ کس در این شرایط قرار نگیرد. شرایطی که هرلحظه منتظر خلاص شدن هستی و صدایت بزنند و بفهمی از آزادی خبری نیست. در آن لحظه گویا از آسمان به زمین پرتاب می‌شوی.
مرد میانسال به دو پسر افغانی گفت شما چه کرده‌اید که اینجا هستید و یکی از آنها جواب داد. شیشه‌های مدرسه‌ای را شکسته و از آنجا دزدی کرده‌ایم.
از من پرسید. هرچه با خود کلنجار رفتم خجالت کشیدم که بگویم دوستی به خاطر اختلاف حساب جزئی (در حد ۵۰ هزار تومان سال ۸۰) مرا به اینجا کشانده است. آن هم به خاطر این که با حسین‌زاده رئیس آگاهی آشنایی داشته و او خواسته است برایش اثبات رفاقت کند.
.
.
.
سه سال دوستی و یک سال هم اتاق بودن و سر از بازداشتگاه نآگاهی درآوردن کم‌ترین لطف بعضی رفاقت‌های امروزی است. «آگاهی» که امروز در چهارراه آیت‌الله کاشانی واقع در مرکز شهر اثری از آن نیست ولی زخم عمیق این موضوع بر جای جای روح من سنگینی می‌کند.
من تصمیم ندارم یک طرفه در حضور شما به قاضی بروم. و ننه من غریبم در بیاورم. چرا که وقتی در دفتر حسین زاده بودم و به من گفت چرا پول این رفیق من را نمی‌دهی دستهایم را جلو آورده و گفتم «شما به دست‌هایم دستبند بزن و من را به بازداشتگاه بفرست. چون قدرت دارید. ولی جای صحبت کردن در ارتباط با این موضوع استفاده از قوه قهریه نیست» اختلاف باید در یک محیط دوستانه حل شود. اختلاف نظر و سلیقه برجای خود باقی، ولی روش برخورد ما با موضوع مهم است.
علت گفتن این موضوع آن است که وقتی ما بلد نیستیم باهم حرف بزنیم. به حقوق متقابل هم احترام بگذاریم. نگاه ما محدود به دیدن سیاه و سفید شود، نتیجه آن استفاده از ابزاری‌های دیگری است. این ابزارها گاهی قدرت است و گاه قهر و گاه کینه و دلخوری
مشکل جامعه ما اشتباه معدود مسئولینی نیست که در بالا قرار دارند. اشکال در خود ماست. در فرهنگ ماست. در نگاه ماست و در برخوردهای ماست. که اینها شکل گرفته در طول تاریخ و فرهنگ کشور ماست. قدم اول برای رسیدن به یک جامعه آرمانی شروع کردن از خود ماست.

با حافظ

                            به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست 

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس 

                            زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل 

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس 

                            پارسایی و سلامت هوسم بود ولی 

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

شماره بیست ماهنامه بهشت پنهان منتشر شد

خواندن این پست برای کودکان زیر ۵ سال و مسئولین توصیه نمی‌شود. 

 

۱   

منزل دوستی به مهمانی رفته بودم. وقت ناهار شد. دو نوع غذا در نظر گرفته شده بود. در هنگام خوردن ناهار ناگاه استخوانی در گلوی یکی از افراد حاضر گیر کرد. سرفه‌های شدید شروع شد. به سرعت از سر سفره بلند شد و به کنار ظرفشویی آشپزخانه رفت. چنگالی را برداشت و به داخل گلوی خود برد. سرفه های شدید و خون آمدن پی‌درپی از گلو و سماجت بر فرو کردن چنگال به داخل گلو صحنه‌های بسیار چندش آوری را در ظهر دیروز ایجاد کرد. همه افراد حاضر نگران و رنگ پریده به این موضوع نگاه می‌کردند و شخص مورد نظر چند ثانیه‌ای یک بار چنگال را به گلو فرو می‌کرد و با بیرون آمدن چنگال همراه با خون، بیش از پیش بر نگرانی ما می‌افزود. و جالب‌تر این که در هنگام این عملیات گاهی نگاه به جمع مضطرب می‌کرد و خنده‌ای تحویل دوستان می‌داد و می‌گفت: چیزی نیست. 

با ناراحتی ایشان را از این کار منع کردم. با درمانگاه تماس گرفتم. از سرایدار آنجا پرسیدم. آیا دکتر در این ساعت تعطیل در درمانگاه حضور دارد. شرح ماوقع را گفته و با کمک دوستان ماشینی را آماده کرده و دوستمان را به درمانگاه بردیم. 

خانم دکتر که با تاکید سرایدار در سالن درمانگاه منتظر ما بود بعد از دیدن این که بیمار و همراه با پاهای خود مراجعه کرده‌اند به طرف سرایدار رفت و گفت: بیمار اورژانسی‌ات همینه و شروع کردن به بحث و ناراحتی و بعد روبه ما کرد و گفت من کاری نمی‌توانم بکنم باید به کاشان مراجعه و از گلوی بیمار عکس بگیرید. 

به خانم دکتر گفتم حال شما یک نگاهی به بیمار بکنید. که با ناراحتی گفت: هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. 

 

۲  

 

ابتدای کار نشریه بهشت پنهان بود که به جلسه‌ای برای بررسی مشکلات نشریات محلی دعوت شدیم. این جلسه با حضور فرماندار کاشان و سرپرست ارشاد و مدیران مسئول نشریات محلی در ساختمان فرمانداری تشکیل شد. دکتر حیدری و دکتر قاسم‌پور و دکتر امینی اساتید دانشگاه کاشان و آقای صادقی و چندتن دیگر در این جلسه حضور داشتند. مسائل و مشکلات نشریات مطرح شد.  

موضوعی بیش از مسائل دیگر مورد تاکید قرار گرفت. و آن این که هیچ مجموعه اجازه ندارد صفحه‌ای بدون مجوز در سطح عمومی منتشر کند و هرگونه اطلاع رسانی می‌باید از طریق نشریات مجوز دار انعکاس داده شود. «حاجی» این موضوع را تصویب کرد و به شیرازی تکلیف کرد که متخلفین را شناسایی و تحت تعقیب قرار دهد. 

چندی بعد نشریه بدون مجوز به نام «بشارت کاشان» و تمام رنگی در سطح کاشان توزیع شد. مصاحبه با فرماندار در پیشانی این نشریه می‌درخشید و بعد مشخص شد یکی از علت‌هایی که حکم سرپرستی شیرازی به ریاست تبدیل نشد، در حالی که ۱۸ ماه سکانداری ارشاد کاشان را به عهده داشت، مخالف با چنین نشریه‌ای بود. 

 

۳

 

اوایل سال برای تعامل با شهرداری برزک به اتفاق آقای صادقی خدمت شهردار رسیدیم. این ملاقات خارج از ساعت اداری بود. گفتگوهای زیادی مطرح شد. اشرفی هنوز از مطلبی که چندین ماه پیش در نشریه چاپ شده بود و ایشان را زیر علامت سوال قرار داده بود، دلخور بود.  

از او خواستیم ناراحتی ها را کنار بگذارد. نشریه عملکرد او را انعکاس دهد و شهرداری از لحاظ پولی کمکی برای نشریه باشد.  

اشرفی ناراحتی دیگری هم داشت. شورا به او گفته بود که چاپ نشریه داخلی شهرداری خلاف قانون است و جلوی این کار را گرفته بود. اشرفی اصرار داشت که بگوید این تصمیم هم به واسطه حرف و حدیث‌های ما بوده است.  

اشرفی حتی حاضر به مصاحبه با نشریه هم نشد تا عملکرد خود را ارائه دهد و گفت من به همه گفته‌ام وقتی با شما مصاحبه می‌کنم که بتوانم نشریه طنین خودم را چاپ کنم. 

اشرفی حرف دیگری هم داشت و آن این که زمانی با مجموعه شما ارتباط می‌گیرم که از بابت شما مطمئن باشم. ایشان مثالی زد و گفت مثلاْ مسائلی اینجا مطرح می‌شود که در صورتی که عمومی شود مشکلات زیادی را به بار می‌آورد و باید محرمانه باقی بماند و وقتی شما دائم با ما در ارتباط باشید به نوعی سر از این مسائل در می‌آورید و آن را رسانه‌ای می‌کنید و این موضوعی نگران کننده است. 

... 

چند روز پیش نشریه طنین اشرفی را دیدم. نشریه‌ای در ۶ صفحه رنگی با عکس‌ها و مطالبی که همه در طول یک و نیم سال گذشته در رسانه‌های مختلف انعکاس داده شده است. گردآورندگان این ۶ صفحه به خود زحمت نداده‌اند تا خبر یک سال پیش را کمی دستکاری و به روزتر کنند. 

در شناسنامه این نشریه بدون مجوز نام محمود اشرفی در جایگاه مدیر مسئول و سید علی اکبر طاهری به عنوان سردبیر به راحتی خونمایی می‌کند. 

 

 

۴ 

 

چند روز پیش به جلسه کارگروه اطلاع‌رسانی دهه فجر دعوت شدم. حاضرین در جلسه نمایندگی رسانه‌های مختلف در شهر کاشان بودند. مسئول کارگروه آقای مصطفی عباسی مصوبه‌ای را روی میز گذاشت. که تایید فرمانداری را داشت. با کلی مقدمه‌چینی گفت ما باید باهم باشیم. با این مصوبه توانسته‌ایم یک و نیم میلیون تومان بگیریم. اگر عملکرد بهتر و فعال‌تری نشان بدهیم و اتحادمان را حفظ کنیم، قطعا دفعات بعدی پول بیشتری می‌توانیم بگیریم. خوب این پول باید برای اطلاع رسانی دهه فجر هزینه شود. طبق این مصوبه راههای اطلاع رسانی از سه کانال تعریف شده است. ۱- مطبوعات سراسری ۲- فضای مجازی ۳- نشریات محلی. 

آنگاه اهالی مطبوعات به شور نشستند تا چگونه می‌توانند هم پول را بین خود تقسیم کنند و هم این تقسیم در چارچوب صورت گیرد.  

این جلسه بیشتر از این که به راههای اطلاع رسانی شباهت داشته باشد به تقسیم پول و آن هم به بدترین روش‌ها شباهت داشت. 

 

۵ 

 

سال قبل و آذرماه هوای برزک بسیار سرد بود. راه‌اندازی مهد کودک با اشکال‌های زیادی مواجه شده بود. بیشترین سنگ‌اندازی از مقامات مسئول دولتی صورت می‌گرفت. روزی یک اشکال مطرح می‌کردند. ساعت ۱۱ شب همه خواب بودند و من باید مصالح مورد نیاز بخشی از تعمیرات مهد را آماده کنم. حوریه به همراه سبحان در خانه‌ای که در دل کوه مرجنون تک و تنها واقع شد بود با ترس و لرز منتظر من بودند. فرقون را برداشتم و تا نیمه شب شن و سیمان را از داخل خیابان به ساختمان مهد انتقال دادم. چرخ‌های فرقون جیر جیر می‌کرد و من سعی می‌کردم این صدا باعث بیدار شدن همسایه‌ها نشود. 

... برای تامین بخشی‌ از هزینه‌های مهد به سراغ ریئس شورا رفتم. او گفت می‌تواند برای این موضوع وامی را اختصاص دهد. البته باید به نام کسی بگیری که مالکیت منزلی را داشته باشد. به دوست نزدیکی زنگ زدم و جریان را گفتم. او اعلام آمادگی کرد. وام اختصاص داده شد. کارهایش را پی‌گیری کردم. و وقتی به دریافت آن نزدیک شدم. دوستم تماس گرفت و گفت اگر امکان دارد وام را نیاز دارم. 

 

۶ 

 

 

 

نشریه شماره ۲۰ بهشت پنهان منتشر شد. 

تلاش داریم قدمی در رفع مشکلات و مسائل کوچکی که در شهر و منطقه و کشورمان وجود دارد به وسیله آگاهی بخشی، اطلاع رسانی، فرهنگ‌سازی و .... از طریق رکن چهارم برداریم.

با حافظ

گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو 

هر قبله ای که بینی بهتر ز خود پرستی