دمپایی پاش بود. لباسهای کثیف به تن داشت. مثل حالتی که داخل توالت نشسته به دیوار پاساژ تکیه داده بود. میترسیدم نگاش کنم. حتماْ کسی دیگهای است. استاد دانشگاه، مدیر گروه و مدتی هم معاونت نمیتوانست او باشد که داخل پاساژ واقع در سه راه میدان تماشگر آمد و شد خریداران کیف و کفش است.
خانم با سبحان، اجناس داخل مغازه را زیر و رو میکرد. من عرفان را بغل گرفته بودم و با خودم کلنجار میرفتم، این آقا همونه، نه اون نیست.
- برای خرید کفش سبحان پول کم آوردم
- طوری نیست. فروشنده آشناست. بردار پولشو بعداْ براش میآرم.
...
در سفری که با دوستان مطبوعاتی به تهران داشتم، داخل چمنهای کنار عوارضی و هنگام صرف صبحانه صحبت دوران دانشگاه وسط کشیده شد.
- از فلانی خبر داری؟
- آره. یه مدتی تو سری شده بود {به سرش زده بود}
- حالا چطوره
- بهتر شده
...
آدما در طول زندگی با مسائل و مشکلات زیادی روبرو میشوند که هرکدام میتواند فیلی را از پای درآورد. من هم مثل بقیه آدمها تنشهای کوچک و بزرگی را داشتهام.
حاصل تمام آنها ۳ نکته است. نکاتی که برای من احساس سرخوشی به ارمغان میآورد. اول آن که همواره در آگاه و ناآگاه خود، خدا را در نظر دارم. دوم آنکه خود را پیدا کردهام و سوم، خود را مامور به تکلیف میدانم نه نتیجه.
فکر میکنم یافتن خود مهمترین چیزی است که پیشنیاز خوشحالی است. من چه کسیام؟ چه تواناییهایی دارم. نقاط ضعف و قوت من چیست؟ کجا ایستادهام و میخواهم به کجا بروم؟
با جواب به سوالهای فوق و با یاری خدا، به احساسی رسیدهام که برایم خوش است. اینگونه است که نیازی به مخفی کاری در زندگی و عقایدم نمیبینم. نیاز به گفتن دروغ ندارم. اهل تملق و خواهش و تمنای بیخودی نیستم.
به دست آوردن روزی مسئله مهمی در زندگی من است. تاکنون به روز رسیده است. برای یک لقمه نان زیر منت کسی نرفتهام حتی دولت. آنچه خود و خانوادهام خوردهاند رزق لایموت بوده است. نه به این جهت که نداشتهام و یا نتوانستهام پیدا کنم. بلکه به علت توجه به رزق حلال است که عقیده دارم در این دوره زمانه بیتوجهی به آن باعث شده است تا یادها از خدا غافل شود.
همواره برای یادگیری ارزشی فراوان قائلم. اگر کسی کلمهای به من یاد دهد من را بنده خود کرده است و در حد توان نوکری او را خواهم کرد.
شاید اینگونه است که گاهی استاد دانشگاهی نمیتواند از پیرامون خود لذت ببرد و بنده ضعیفی چون حقیر از زندگی و سختیهایش راضی و خوشحال است.