گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

تلخ اما واقعی - شقایقی فراتر از قانون

با تامل در صحبت های رئیس شورای برزک و عملکرد شهردار محمود اشرفی به عدم هماهنگی بین شورا و شهرداری و انجام پروژه های غیر ضرور و غیر کارشناسی بر می خوریم.

علت چیست؟ شهردار که نه متخصص و نه سابقه مدیریتی دارد، با توصیه و کمک شقایقی سکان مدیریت شهرداری شهری را به عهده می گیرد که تازه شهر شدنش نیازهای متفاوت و متعددی را پیش روی او قرار داد.

شقایقی که خود با غوغا سالاری مطبوعاتی و متناسب با شرایط مکان و زمان گاه در طیف اصول گرا و گاه اصلاح طلب مراحل ترقی را پیموده است. اینک با استفاده از رانت های به دست آمده یکی از کارمندان سابق خود را برای این کار معرفی کرده و تلاش می کند تا شهر تازه تاسیس برزک پله ای شود برای صعود دوستان قدیم.

و اینگونه عزل و نصب های ملوک الطوایفی با جامه ای زیبا از سازو کارهای به ظاهر قانونی باعثی می شود برای انجام اموری که متقابل منافع عامه مردم است.

و این فرزندان رانت، افکار عمومی را جک و خنده ای بیش نمی دانند. چرا که از متن آن برنخواسته اند.

درد زایش

بیش از یک هفته سعادتی حاصل شد تا در خدمت برادرم «مهدی» باشم. هرچند بودن در رکاب ایشان نفس گیر اما فایده آن قابل توجه است.  

هر وقت فرصتی پیش می آمد وارد بحث های معنوی می شدیم. و برایم وارد این وادی شدن لذت بخش بود. 

اینگونه صحبت ها مستلزم داشتن مطالعه و تحقیق تئوری و عملی است. و جای تاسف است که مطالعه من نسبت به سال گذشته بسیار کم شده است. 

علت آن بالارفتن حجم کارهای فیزیکی مثل کیسه کردن سیمان است. 

برای آنکه بتوانیم در ارتباط با موضوع فوق الذکر وارد بحث و بررسی بشویم نیاز به مطالعه است که امیدوارم برای آن وقت تعریف کرده و به آن بپردازم. 

من اعتقاد دارم که تولد یک ایده، فکر، عمل متفاوت و مسائلی از این دست ناچار از درد زایش است. و این «درد» لازمه دریافت یک انرژی و رسیدن به مرحله  «تولد» است. 

خدا آبرویش را ببرد!

فرصتی فراهم شد تا خدمت نائب رئیس شورای اسلامی شهر برزک(۱) برسم و عرض ادب داشته باشیم.  

ایشان از شماره دوازده نشریه بهشت پنهان بسیار ناراحت هستند و به نوعی در زمان های و افراد مختلف این ناراحتی را بروز داده اند. 

یک ساعتی صحبت کردیم که خلاصه نظرات ایشان عبارت بود از : 

«- چرا در ارتباط با نیاسر در نشریه کار کرده اید. این یعنی وطن فروشی 

- شهردار را ترور شخصیت کرده اید. 

- صحبت های رئیس شورا که در نشریه کار شده است، نظرات شخصی ایشان است و ربطی به موضع شورا ندارد! 

- در همه جا بین شورا و شهرداری اختلافاتی هست، چرا شما به آن دامن می زنید؟ 

- چرا نشریه را در نوش آباد توزیع کرده اید؟  بروید در ابوزید آباد توزیع کنید. در سفید شهر توزیع کنید. چرا در نوش آباد‌؟ 

در پایان گفت: 

شهردار نفرین کرده است و گفته 

هرکس آبروی مرا در نوش آباد برد خدا آبرویش را ببرد »

از هیچ کدام از صحبت های ایشان ناراحت نشدم به غیر از آخری و با خود گفتم چرا کت و شلوار جایگاه را تن افرادی می کنند که بزرگ تنشان باشد و با کوچکترین نقد و بررسی کارشان به دعا و نفرین کشیده شود. 

و بی شک من اگر آبرو از نوعی که ایشان مدنظرشان است داشتم به کار مطبوعاتی نمی پرداختم که حال دغدغه رفتنش را داشته باشم.  

 

(۱) محمد سنجریان - نائب رئیس شورای اسلامی شهر برزک - لیسانس ادبیات - کارمند اداره دارائی -

بوسیدن پای مسئولین

پسرم در حالی که از کوچه سرازیری یک متری جلوی خانه به سختی عبور می کرد به من گفت: «چرا این جای لوله را آقاهه درست نمی کند . من نمیتونم از اینجا بیایم» 

شرکت گاز ده روزی است که در کوچه تنگ منتهی به خانه استیجاری ما جای لوله برداشته و با مراجعه مکرر ما که بیایند و لوله بخوابانند توجهی نکرده است. 

و در جواب می گوید:« کار خیابان اصلی را تحت فشار شهرداری هستیم و بعد به کوچه ها می آییم» 

کارگری که صدای پسر ۵/۳ ساله مرا شنید گفت: 

« هر کس گاز می خواهد باید سختی آن را بکشد» 

و امروز بعد از سختی کشیدن ده روزه در رفت و آمد وحشتناک کارگری درب خانه ما را زد و گفت: «می خواهیم جای لوله های جلوی خانه شما را پر کنیم. بیا کمک کن» 

با خودم گفتم، خوب بالاخره هرکس گاز می خواهد باید جورش را بکشد. به کارگر گفتم «من الان نهار می خورم. بعد از نهار یا کمک می کنم و یا اینکه حق الزحمه شما را می دهم» 

لحظه ای به فکر رفتم و خدا را شکر کردم. 

خدا را شکر کردم که: 

در کشوری زندگی می کنم که به من مسکن داد. پوشاک مناسب دارد و تغذیه ای را برایم فراهم کرد که حداقل ها در آن رعایت شده است. 

در کشوری زندگی می کنم که حرمت انسان در آن رعایت می شود. 

در کشوری زندگی می کنم که حق انتخاب دارم. 

در کشوری زندگی می کنم که کار دارم. 

در کشوری زندگی می کنم که حقوقم زیر خط فقر نیست. 

در کشوری زندگی می کنم که دوغ و دوشاب یکی نیست. 

در کشورزی زندگی می کنم که هرچیز جای خودش است. 

در کشوری زندگی می کنم که مسئولین آن متعهد و متخصص هستند. 

در کشوری زندگی می کنم که حقوق شهروندی رعایت می شود. 

در کشوری زندگی می کنم که به «فکر» اهمیت داده می شود. 

در کشوری زندگی می کنم که تامین اجتماعی مناسبی برایم تعریف کرده است. 

در کشوری زندگی می کنم که خدمات درمانی مناسبی برایم تعریف شده است. 

در کشوری زندگی می کنم که آموزش آن پویا است. 

در کشوری زندگی می کنم اگر هشت ساعت کار کنم از امکانات زندگی مناسبی برخوردار می شوم. 

در کشوری زندگی می کنم.... 

اما 

خوشحالم که بعد از سالیان سال که قرار است گاز به خانه من آورده شود قدر آن را بدانم و سختی آن را تحمل کنم و به جهت شکرگزاری پای مسئولین را ببوسم. 

تیتر خائنانه

امروز روز چهارمی است که شماره دوازده نشریه بهشت پنهان در سطح شهرستان کاشان توزیع شده است. البته پنج شنبه در برزک و شنبه در دکه های شهر کاشان و ارسال نشریه به مشکات و نوش آباد. 

این شماره در بازخورد تفاوت هایی با شماره های قبل داشته است. 

اول 

هنوز به طور کامل توزیع نشده بود که آقای سنجری عضو شورای اسلامی شهر برزک با ناراحتی هرچه تمام تر به مدیر مسئول زنگ می زند و ایشان را به باد انتقاد گرفته که در فصل گل در نشریه از نیاسر با تیتر بزرگ مطلب زده اید؟ و در ادامه «نیاسر چقدر حق ما را ضایع کرده اند و شما از نیاسر مطلب در نشریه کار می کنید» و ایشان در ادامه متذکر شده اند که «من دیگر هیچ کاری با نشریه شما ندارم»  

دوم 

دوستان شهرداری از مطلبی که در ارتباط با شهردار و شقایقی کار شده است ناراحت و گله مند هستند  

سوم 

امروز آقای حنطه ای رئیس آموزش و پرورش کاشان با مدیر مسئول تماس می گیرد و ناراحتی خود را از مطلب «مدیریت انفعالی آموزش و پرورش در شهرستان کاشان...» اعلام داشته و در ادامه می گوید: « متن مطلب خوب است ولی هرکس تیتر را کار کرده آدم خائنی است» 

من در این پست تصمیم ندارم موضع نشریه را اعلام کنم ولی برداشت های خودم را می گویم: 

اول 

باعث افتخار است که با دوستان در نیاسر و مشکات و آران و بیدگل و قمصر همکاری داشته  و از این طریق هرچه بیشتر بتوانیم قدمی در جهت تعالی جامعه برداریم.

دوم  

مطلی که راجع به شهردار و شقایقی کار شده است هرچند کوتاه است . ولی حرف های بسیاری در دل خود دارد که در تلاشم با دوستی که با آقای حسین میرزاجانی نوش آبادی ایجاد شده مطالب بیشتر و مستندتری را در شماره بعدی به اطلاع مخاطبین برسانم تا با اطلاع رسانی شفاف فرصت برای رانت و مدیریت ناصحیح گرفته شود. 

سوم 

تیتر مورد نظر آقای حنطه ای توسط اینجانب کار شده است و از آنجا که مشت نمونه خروار است می توان به دو مکان در شهر برزک اشاره کرد.

خانه محمدیان که کاملا به صورت انفعالی در اختیار شهرداری برزک قرار داده شده و محل فعلی شهرداری که آن هم از آموزش و پرورش است و این در حالی است که می توان به بهترین نحو در اختیار هدف های آموزش و پرورش قرار گیرد. و همانطور که در مقاله مورد نظر آمده است، وقتی که مدارس برزک یک آزمایشگاه ندارند و یا معلمین غیر بومی یک اقامتگاه ندارند، چرا از این اماکن استفاده نشود؟ 

بد نیست در آخر اشاره ای به تیتر زدن هم داشته باشم. 

یکی از دوستان که در ارتباط با مطلبشان، از دست نشریه ناراحت بودند در آخرین تماس اینگونه گفتند: 

«من دارم به این جمع بندی می رسم که بچه های نشریه قبل از آنکه مغرض باشند ناآگاه هستند که مطالب را اینگونه کار می کنند و تیتر می زنند» 

تا نظر شما چه باشد؟

رویاهایت را فرومگذار

به من میگه در رویا زندگی می کنی. درست میگه ولی یه جورایی فکر میکنم منظورش اینه که به غیر ممکن فکر میکنم. 

به نظر من رویا غیرممکن نیست. رویا متولد شدن یک فکر در جهان هستی است که با احساس و فکر و برنامه رشد پیدا می کند و کامل میشود. رویا می تواند نهالی باشه که پرورش یافته و محصول بدهد. البته تا به چی بگیم محصول؟ و تا چه حد خود را می شناسیم و چگونه فرمول زندگی ماهیت وجودی ما را تحت تاثیر گذاشته است و تا چه حد عمل ما از روی ته وجودمان است؟ 

«همچو بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم. فریاد از معرفت رسمی و عبارت عاریتی و عبادت عادتی و حکمت تجربتی و حقیقت حکایتی.» (۱)

در کتابی می خواندم که کودک خود غذایش را تشخیص می دهد. یعنی اگر چند نوع غذا جلوی کودک یک و نیم ساله بگذاری می داند کدام برایش بهتر است و دست به طرف آن دراز می کند(۲) و با خود در این فکرم که آیا کودک وجود من اگر به گردوخاک دنیای کثیف امروزی آلوده نشده باشی خود خواهد توانست رویایش را بپروراند. 

و چگونه می توان زندگی کرد بدون بیم و امید. « گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.»(۳) 

و عمر را چگونه توصیف میکنی یک روز، یک ماه یا ده سال و صد سال و لحظه ای که در کنار معشوق نشسته ای چه قسمتی از دیروز و امروز و فردایت است. 

و در آخر متنی که خیلی دوست دارم و اسم نویسنده آن فراموشم شد: 

رویاهایت را فرومگذار که بی آنها زندگی را امیدی نباشد و بی امید زندگی را آهنگی نباشد . از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها سرمنزل مقصود بلکه نقطه آغاز خویش را گم کنی . زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست ....

(۱) و (۳) خواجه عبدالله انصاری 

(۲) دکتر بنیامین اسپاک

حسین میرزاجانی نوش آبادی

امروز در خدمت دوست عزیزی از نوش آباد بودیم. آقای حسین میرزاجانی نوش آبادی که از طریق مجازی باهم آشنا شدیم و بعد ارتباط تلفنی گرفته و در شماره ۱۲ بهشت پنهان از مطالب ایشان استفاده شد. 

آقای میرزاجانی امروز به برزک آمدند و فرصتی شد به اتفاق آقای محمد نعیمی و آقای مجتبی صادقی چندساعتی باهم باشیم و به گفتگو بنشینیم.  

فضای مجازی این امکان را فراهم میاورد که ریشه دوست ها بر اساس فکر افراد باشد و لحظه ملاقات، محصول روزها و ماه ها و بلکه سال ها همفکری است که از طریق اینترنت حاصل شده است.

همین هفته قبل بود که به همین طریق با دوستی در بیدگل قرار گذاشتم و به دیدار ایشان شتافتیم. 

آقای علیرضا توحیدی بیدگلی که با تعدادی از بروبچه های نشریه به مجموعه فرهنگی بنی طبا رفته و با ایشان دیدار و گفتگویی داشتیم. 

وقتی که این دوستان را می بینم خستگی تلاش های شبانه روز در امور فرهنگی از تنم بیرون می رود و انتظار روزی را می کشم که تمام این قابلیت های بالقوه که در جای جای شهر و کشورمان است به فعل در آید و وسیله ای شود برای پیشرفت و آبادانی بیشتر 

در تلاشم دوستان در جای جای شهرستان را شناسایی کرده و به دیدارشان برویم و از کمکشان و راهنمایی هایشان استفاده کرده و به تعامل بیشتر به جلو حرکت کنیم. 

بار ادعایی اضافه بر ندانستن قبلی

امروز با یکی از دوستان بسیار خوب مشغول کیسه کردن سیمان بودیم و در حین این کار در رابطه با بهره وری نیروی انسانی صحبت می کردیم. 

به ایشان گفتم: من از کار فیزیکی هیچ ترس و واهمه ای ندارم و حتی آن را برای جامعه تحصیل کرده توصیه می کنم. و در این ارتباط مثالی هم زدم. 

و آن که آموزش عالی در چین در رابطه با کشاورزی در کتاب چین سرخ اینگونه آمده است. دانشجویان رشته کشاورزی در فصل کشاورزی هشتاد درصد وقتشان را کار مرتبط می کنند و بیست درصد وقتشان را مطالعه و در فصل غیر کشاورزی بیست درصد کار و هشتاد درصد مطالعه و اینگونه است که چین چین می شود. 

اما در ایران یک دور باطل تحصیل (پسر خوب درس می خوند) و بعد تدریس (استاد خوب، خوب نمره می دهد) و همواره این توصیه معروف که: 

اگر این رشته (هر رشته ای) را ادامه بدهی آینده دارد و الا نه 

بیش از چهار سال پیش به این فکر بودم که سیستم ما به جهت نبود مطالعه و تحقیق درجا می زند و بر این اساس تصمیم گرفتم شرکتی را تاسیس کنم تحت نام مرکز تحقیقات کاشان 

و حالا چند سالی از این فکر می گذرد. من آن شرکت را تاسیس نکردم ولی در آن راستا قدم برداشتم. 

صحبت یادتون نره 

گفتم از کار فیزیکی ترسی ندارم ولی وقتی یک نفر می تونه در جایی مفیدتر باشه چرا نباشه؟ 

اما سیستم به گونه کرخت و بی خاصیت است که هرفرد متفاوت به محض ورود به آن با حرکت سانتریفوژی به بیرون پرتاب میشه 

یا باید فسیل و بی خاصیت باشی و یا بیرون از سیستم قرار بگیری و درد و زجر بکشی  

ولی باز دست از تلاش برنداشتم. 

وقتی در رابطه با پروژه ای به اداره ای می روی و آن را مطرح می کنی و طرف فقط به خاطر اینکه چیزی از آن سردر نمی آره قرصت می ده و دور سر می چرخاندت باید چکار کنی؟ 

حدود دو سال پیش به شهردار مراجعه کردم در رابطه با بحث اینترنت برزک. هرچند شهردار با خوشرویی آدم را دنبال نخود سیاه می فرسته ولی حرف جالبی زد. 

« من تصمیم دارم مهندسین مرتبط را دعوت کنم و یک ساختمانی برای شهر مجازی در نظر بگیریم و در این ارتباط کاری بکنیم.» 

نفست آدم می گیره وقتی حرف می زنی و حرفت را نمی فهمند و تلاشی هم نمی کنند که بفهمند که هیچ یه جورایی ازت بدشون می آد که چرا یه چیزی می گی که اونا حالیشون نمیشه. اونوقت باید بگردی دنبال راه حل.  البته اگه به قول بعضی ها، پدر صاحب بچه درنیاد. 

این از مسئولین 

اما نیروی انسانی تحصیل کرده که چندین سال وقتشون را گذاشته اند و در دانشگاه به دنبال استاد رفته و نمره نمره کرده اند و کتابهای شونصد سال پیش کشورهای خارجی را امتحان داده ومدرک گرفته اند. و تو می خواهی با این ها کار کنی. 

مشکل با این ها بیشتر است،  چرا که مدرک بار ادعایی بر اون ندانستن قبلی اضافه می کنه که یه لحظه آدم کپ می کند. 

خوب دیگه توسعه امری تدریجی است ولی امیدوارم جامعه ما به دور باطل گرفتار نشده باشه. 

شاید وقتی اینو می خونی بگی این یارو انگار خودش از کره ماه اومده و را به راه توهین می کنه ولی من وقتی مطلب می نویسم از کلمه «بعضی ها» یادم می ره استفاده کنم. شما هرجا توهینی در کار است. خودتون را جزو آن دسته ندانید.

آبشار گیسو در اطراف شهر نراق

جمعه هفته قبل سفر دوم بچه های بهشت پنهان بود. این سفرها با رویکرد توریستی، تحقیقی برگزار می شود و مسلماً هرکه با این تفکر در آن شرکت کند، برایش جالبه و در غیر اینصورت خسته کننده است. اضافه بر اینکه یه کار گروهی منظم به نمایش گذاشته می شود.
برای این سفر متنی آماده کردم و به دست بچه ها دادم که شرح کامل آن را در پست های بعدی تقدیم می کنم.  

از جالب ترین قسمت های سفر دیدن از آبشار گیسو بود. هرچند فاصله خاکی سه کیلومتری آن از شهر نراق  برای راننده مینی بوس خسته کننده و کوهنوردی آن برای بعضی از بچه ها، در عین حال نتیجه کار برای اکثر بچه ها جالب و تماشایی بود.

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

با یکی از دوستان چندین سال پیش سفری به ابیانه داشتم. محله ها و خانه ها و افراد و آداب و رسوم را به دقت نگاه و بررسی می کردیم . و گاهی ایستاده و با اهالی گپ و گفتگویی می کردیم.

تصمیم داشتیم به طرف زیارتی که خارج از ابیانه داخل کوهها پنهان شده بود برویم که باران شدیدی گرفت. 

هر گردشگری تلاش داشت سقفی را پیدا کندو از خیس شدن در امان بماند. به دوستم گفتم اینجاست که به قول سهراب سپهری باید زیر باران رفت و شروع به حرکت کردیم. و به نوعی گذشتن از عافیت طلبی 

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم     

لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست 

دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور 

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین 

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است 

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود 

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا 

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت 

 آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود 

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم  


همینطور که از زیر باران داخل دامنه حرکتی می کردیم به دخترخانم هایی برخوردیم که در فضای بارانی و بی دغدغه ایستاده بودند. 

یکی از آنها موها را پریشان کرده بود و از دوستانش می خواست در همان حالت و زیر باران از وی عکس بگیرند. 

به محض اینکه ما را دید با صدای بلند ازمان خواست که نگاه نکنیم. 

من هم به سرعت نگاهم را برگرداندم ولی دوست عزیزم خیلی راحت ایستاد و شروع به نگاه کرد. رو به دوستم کردم و ازش خواستم نگاه نکند و به راه خود ادامه دهیم. 

دختر زیبارو گویا از حرف من ناراحت شد، تا از نگاه او و با عبارتی من را نواخت.

در این حین تلنگری به خود زدم و سعی کردم به دل حادثه بروم.   

ساقى بیار باده که ماه صیام رفت

                                   در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

     وقت عزیز رفت، ‏بیا تا قضا کنیم

                                   عمرى که بى حضور صراحى و جام رفت

     در تاب توبه چند توان سوخت همچون عود

                                    مى‏ده که عمر در سر سوداى خام رفت

چهره واقعی

می گویند روز قیامت همه به چهره واقعی خودشان محشور می شوند. 

اگر دقت کنیم در همین دنیا هم چهره واقعی افراد کم و بیش می توان دید. بعنوان مثال چهره فرد زیر را برای خودتان ترسیم کنید. 

آقای الف در عزاداری ها مداحی می کند و گریه ملت را در می آورد و جمله معروف زیر را بارها و بارها از پشت بلندگو می گوید:  

«وظیفه دارم از طرف خودم و صاحبان عزا از تک تک شما که از دور و نزدیک زینت بخش مجلس و محفل ما شده اید تشکر و قدردانی کنم. امیدوارم در شادی هایتان جبران کنیم. و متقابلاْ از طرف خودم و شما به صاحبان و آزاده ها متوفی عرض تسلیت دارم.» 

همین شخص در عروسی هم نقش محوری به عهده می گیرد و از عهده گرم کردن مجلس بر می آید. 

حالا 

فرض کنیم ایشان راننده تاکسی هم هست. 

وقتی با او همسفر می شوید، شروع می کنه از سیاست و نقاط ضعف و قوت مسئولین و مردم صحبت می کند و نظرات فوق کارشناسی می دهد. 

به این شخص نگاه کنید، چه می بینید؟ 

و سوال اینجاست که پایگاه رویش این فرد که امثال آن هم کم نیست از چه نوع جامعه ای است؟

نیم مرد هم نیستم

یک لحظه مه همه جا را فراگرفت و هوا تاریک شد. آنهم روز ششم اردیبهشت در میان کوههای سر به فلک کشیده و این رویداد بدون مقدمه، برایم عجیب بود. 

یاد سفر شمال امسال افتادم که گاهی مرز بین مه و هوای صاف به قدری قابل تمایز بود کی می توانستی به راحتی از مه به آن طرف بروی و برعکس؛ مانند یک رویا و شاید تلخ 

و از آنجا یاد سفر شمال ده سال پیش افتادم که در بین سبزه ها راه می رفتیم و بی صدا گریه می کردم و گاهی اشک حال دلمان را لو می داد. نگاهی به کناری می کردم و اشک ها را پاک کرده و به زور لبخند می زدم تا از من نپرسه که چی شده 

در حالی که داخل ماشین می نشستیم، باران گرفت. قطرات باران به آرامی به شیشه ماشین می خورد و فوری پخش می شد. از اختلاط باران و روغن روی شیشه ماشین، شبه رنگین کمانی درست می شد که نوروز آینده و ده سال دیگه را می توانستی داخلش ببینی. 

بچه ها داخل سبزه ها بازی می کنند. دنبال توپی که اونهم رنگ رنگین کمانه می دوند. وقتی خسته می شوند. یه گوشه ای نشسته و به هم دیگه بهونه می گیرند. هوا خیلی بهاری و بین کوهها رنگین کمان به آدم ها لبخند می زنه 

نوروز ده ساله دیگه؛ آدم ها داخل خیابان و پیاده روها از کنار همدیگه می گذرند و به سختی به هم لبخند می زنند و گاهی می ایستند و سلام و چاق سلامتی می کنند. 

شما خوبید 

من هم خوبم  

خانم بچه ها خوب هستند 

خوب چکار می کنید 

چه خبر  

آقازاده ها مشغول کار شده اند 

دختر خانم ازدواج کرده  

رفته خونه شوهر 

و بعد از هم جدا می شوند و هر کدام می روند داخل یه شهر دیگه و مشغول کار و کار و کار می شوند. 

رها کردن همه اینها به قول شمس که می گه اینا همه قیل و قاله، در حرف شاید راحت باشه ولی در عمل چی؟ 

شده ساعت سه نصف شب «عشق» وجودتو درهم بپیچه و از خواب پاشی و بری «یک لحظه» و فقط یک لحظه با معشوق راز و نیاز کنی؟ 

اینا همه اش حرفه. اون چه به نظر من می رسه «عشق واقعی» یعنی این که رها کردن زن و بچه و خانه و زندگی و بستن یه کوله مختصر و زدن به کوه، که اونهم مرد می خواد نه مثل من که نیم مرد هم نیستم