گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

از همین الان شروع می کنم

 زمان درس و مدرسه وقتی سرامتحان می رفتم و نگاهم به برگه می افتاد و متوجه می شدم که قرار صفر یا نمره منفی را بگیرم 

مغزم دود می کشید 

گرم می شدم 

همه وجودم فریاد می شد  

سعی نمی کردم به علتش فکر کنم

همینطور که سرجلسه امتحان نشسته بودم 

یه لحظه به فکر می رفتم 

با خودم می گفتم که  

از همین الان شروع می کنم 

یه برنامه ریزی درست و حسابی 

و برای امتحان بعدی  

خودم را آماده می کنم.

این نیز یک گذار است

گفتن این مطلب برایم سخت است  

ولی  

با وجود 

فروپاشی اخلاق 

و سطحی نگری 

و تظاهر و ریا 

و با بازی گرفته شدن اصول  

همه و همه 

برای جامعه ما مفید است

حتی با رسیدن به هرگونه نتیجه انتخاباتی 

چرا که این نیز یک گذار است 

ولی سخت 

تا با سست شدن بسیاری از مسائل که سالهای متوالی بر تقدس آن کوبیده می شد  

و به جا گذاردن تجربه ای دیگر و تکراری 

شاید  

تشخیص دهیم

راستی ها را از ناراستی

فریاد در گلویت می ماند

 یادم نمی رود

دل و قلوه گرفتن دو دوست قدیمی  که یکی می گفت « ایشان وقت آن رسیده که شخص اول بودن را اعلام کنند» و در مقابل می شنید که «هیچ کس برای من مثل ایشان نمی شود» 

یادم نمی رود 

وقتی که در دور چهارم از رکن اول هفتاد هشتاد نفر از یاران او از همان مجموعه ای که بعد ها گفت « شکایتم را از ایشان به خدا می برم» از دم تیغ گذراند در بین مرحله اول و مرحله دوم در تریبونی که گه و بیگاه عدالت اجتماعی را تئوریزه می کرد گفت: 

«آقایان دیگر به خود بیایند و عدم استقبال مردم را از خود ببینند.» 

امروز صبح  

وقت بیداری از آن خواب آشفته مشغول صبحانه خوردن بودم؛ 

خانم گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ 

گفتم از دست مسائل جامعه، ثانیه به ثانیه در خودم فریادم ولی راه به جایی ندارم.

گفت: وقتی برای چکهایت پول به حساب نداری اینقدر ناراحت نیستی، حالا این یعنی مهمتره؟  

گفتم: نمی دونم  

خدا خدا می کنم این چند روز هم بگذره و از این همه درد و عذاب راحت بشم. نه اینکه سیاه بشه یا سفید، نه  

از درد  

دیدن اینهمه ذلت در تظاهر عزت

دیدن اینهمه حقارت در تظاهر بزرگی

دیدن اینهمه سطحی نگری در تظاهر عمق

دیدن اینکه 

انجمن دروغ و فریب و تظاهر و ریا به راحتی افسار امواج سطحی نگری را با خود به هر طرف که دوست دارد می کشد و  

چاره نداری جز مبهوت ماندن و نظاره 

درد می کشی که فریاد داری  

ولی 

شرایط به گونه ای است که حتی توان بیرون دادن آن را نداری 

و این فریاد در گلویت می ماند.

لجنمال کردن همدیگر

برای مردمی تاسف می خورم 

 که سه سال و یازده ماه و سه هفته  

حق همدیگر را ضایع می کنند 

 و  

در یک هفته 

برای حق و یا ناحق یکی یا چند نفر 

همدیگر را لجنمال

جمعه وقت رفتنه

از صبح که پا شده ام بیخود بیخود اشک تو چشم هام حلقه  بسته و بغض راه گلوم را گرفته و از شدت ناراحتی لرزش دستهامو نمی تونم مخفی نگه دارم. 

گاهی وقتها از دست خودم و این امل بازی ها خسته می شم. سراغ وبلاگ می آیم تا سر درونش کنم و فریاد بکشم ولی نمی تونم. 

یاد بیست سال پیش می افتم که روی تخته قالی آهنگی رادیو جهادی را گوش می کردم. آهنگ «جمعه وقت رفتنه»  

به گوگل می روم و آن را سرچ کرده و اینجا می ذارم شاید یه کم سبک بشم 

داره از ابر سیاه خون میچکه  

جمعه ها خون جای بارون میچکه

عمر جمعه به هزار سال میرسه 

جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه

آدم از دست خودش خسته میشه  

با لبای بسته فریاد میکنه

داره از ابر سیاه خون میچکه  

جمعه ها خون جای بارون میچکه

جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه

خنجر از پشت میزنه اونکه همراه منه

داره از ابر سیاه خون میچکه  

جمعه ها خون جای بارون میچکه

پارادوکس علم و کار

امروز یکی از فروشنده های سیمان بهم زنگ زد و گفت یا چک را پول می کنی یا امروز و فردا پولت می کنم. 

این گونه اصطلاحات در جامعه اقتصادی ما خیلی چیز غیر معمول و غیر طبیعی نیست. و نباید خاطر یک فعال اقتصاد را مکدر که هیچ به قول قدیمی ها ککش نیش بزنه. 

ولی در جامعه تحصیل کرده خیلی حرف بدی است و در حد جرم و جنایت و آدم کشی محسوب می شود. 

 جامعه تحصیل کرده با سنگینی یک قلم و خودکار سروکار دارد و این سنگینی را با خود حمل کرده تا در این دور باطل آن را به دست دیگری برساندو ابزار امرار و معاش او نیز هست. ولی آیا خروجی آن گره ای از کار جامعه باز می کند یا خیر، بحث دیگری است. 

حال من که مانند شتر مرغ گاهی می خواهم بگویم شترم و گاهی مرغ، با اینگونه رفتارها دچار پارادوکس می شوم.

که دارد گوهری از کار خود شرم

زیر مته دندانپزشک آقای معزی بودم که دکتر این شعر را با همون حس و حال همیشگی و شوخ طبعی خاصی که دارد می خواند. خیلی برایم جالب اومد گفتم فضای مجازی هم بی نصیب نباشه 

در این بازار جزء خرمهره خر نیست 

دریغا کس خریدار گوهر نیست 

گوهر اینجا خریداری ندارد 

کسی با گوهری کاری ندارد 

چنان بازار خرمهره شده گرم 

که دارد گوهری از کار خود شرم 

مگر گوهر شناس پاک بینی 

مروت پیشه ای ذوق آفرینی 

به بازار آید و کالا ببیند 

گوهرهایی که هست آنجا ببیند 

بگیرد زیر بازوی هنر را 

جدا سازد زخرمهره گوهر را

به خدا بس است

به خدا گناه داریم. چرا با ما اینگونه رفتار می کنید؟ 

زمانی که می بینی موسوی پرچم ایران که نماد ملیت ماست را می بوسد، اشک در چشمانم حلقه می زند و فریادی که در گلویم بغض شده است مرا تا مرز خفگی به پیش می برد. 

وقتی که اشک های حلقه زده در چشم های احمدی نژاد را می بینی که به باور خود در تلاش برای برقراری عدالت است، باز خفگی است که به سراغم می آید و 

وقتی کروبی که نفسی برای فریاد ندارد و باز فریاد می زند و می گوید «من وزارت کشور را قبول ندارم» «من شورای نگهبان را قبول ندارم» (۱) 

 

وقتی رضایی احساس خطر می کند و به صحنه می آید.
وقتی مردم را می بینی که از زور گرسنگی بسیار محترمانه همدیگر را می درند و می دزدند و ... آنهم در قالب هایی با کمی رنگ و لعاب و محترمانه 

وقتی جوانان را می بینی که روزی هزار بار در دل خود آرزوی مرگ می کنند و با زدن ژل به موهایشان معنی دیگری برای «صورت خود با سیلی سرخ نگه داشتن» می سازند. 

وقتی موج شرم را در چهره پدران می بینی که توانایی تامین زندگی مناسبی برای خانواده خود ندارند. 

وقتی دختران را می بینی که با مشغول کردن خود با کتاب و درس و مدرسه سعی دارند خود را از باتلاق ناامیدی به بیرون بکشند. 

وقت ارزشها رنگ می بازد و وقتی دین بازیجه دست تنگ نظرانی می شود که به نام آن هرروز نظریه جدیدی را ابداع می کنند.   

 

به خدا بس است  

من نمی توانم این ها را باهم ببینم.  

من هم مسلمانم، من هم وطن خود را دوست دارم، من هم ایرانی ام، من هم احساس دارم 

ولی  

اینها باهم جور در نمی آید 

کجای کار اشکال دارد؟   

لرزش دستانم که ناشی گیرکردن فریاد در گلویم است مانع از بیان همه دردهایم می شود  

بس است دیگر 

من یک انسانم، من سنگ نیستم 

به من رحم کنید     

 

نبوسید پرچم را 

گریه نکنید برای عدالت 

فریاد نزنید برای قبول نداشتن وزارت کشور و شورای نگهبان 

به عرصه نیایید زمان احساس خطر     

 

من یک انسانم، من احساس دارم، من سنگ نیستم 

و نمی توانم اینها را باهم ببینم 

 

(۱) انتخابات چهارسال قبل ریاست جمهوری

حیدرعلی عنایتی بیدگلی

استاد عزیزی از بیدگل به نام حیدر علی عنایتی بیدگلی افتخار داده و ماهنامه بهشت پنهان را مطالعه کرده و نظرات خود را در سایتشان قرار داده اند.   

ضمن تشکر از ایشان امیدوارم فرصتی فراهم شود تا در ارتباط با مواردی که ذکر کرده اند بیشتر به صحبت بنشینیم. آنچه به ذهنم می رسید در پست «بهشت پنهان حرف های من و تو» آورده ام. 

مطالب ایشان  در سایت و اما بعد قابل دسترسی است.

بهشت پنهان «حرف های من و تو»

سلام
«بهشت پنهان» تفکرات و برنامه ها و نظریه های با ارزش دوستانی «نادیده» مانند شماست که با وجود ورود به هزاره سوم آنچنان مظلوم واقع شده است که وقتی از بین چهارصد هزار نفر کاشانی یکی از کوچه های ناآشنا فضای مجازی می گذرد و به آن بر می خورد، بی اختیار اشک در چشمانش حلقه می زند و بغض راه گلویش را می گیرد.
گریه می کند و می سوزد چرا که باید فکرها خوب در انزوا باشد و کارها با سیاست های «من درآوردی» چون «اول راه بینداز و بعد جا بینداز» و گاه تئوریزه شده مانند  «مهر ورزی» در قالب «گداپروری» و گاه «اصلاحات»ی که فقط در حد شعار باقی می ماند و یک صفحه مکتوب نمی شود، این جامعه را روز به روز بیشتر و بیشتر به پرتگاه سقوط بکشاند.
دوست عزیز
نمی دانم نشریه را مجموعه فرمولهای تعریف شده بخوانیم که در قانون های نوشته شده رخ می نماید (که البته اینگونه هم هست) و یا هق هق گریه افرادی بدانیم که به خاطر عدم مجال و هزاران مانع و دشواری بدون هیچ هارمونی خاصی برروی صفحه جاری می شود و در گستره ای توزیع می گردد و به محض درآمدن با «خط و نشان» کشیدن به  ظاهر «والدین» خود روبرو می شود.
مطبوعات در جامعه ما بسان طفلی است که حتی گریه کردن هم بلد نیست و از شدت نیاز در شروع تولد آوایی ناموزون از خود بیرون می دهد و گویا زنا زاده ای است که کسی جرات نزدیک شدن به آن را ندارد و شاید در فضای عرب جاهل است که حتی گاه پدر عزم به خاک سپاری آن را می کند. گریستم وقتی استادی برای نشریه مطلبی داد و از ما خواست که نامش در مطلب آورده نشود.
بهشت پنهان جای خوش آب و هوایی نیست که پنهان شده باشد چرا که داخل خانه های ما هم از طریق ماهواره ها قابل دیدن است. «بهشت پنهان» حرف های من و تو است که می تواند برای پیشرفت جامعه مفید باشد و زیر هزارن «من» خاک «تنگ نظری» و «تفکرات سلیقه» قدرت نمایان شدن ندارد و جوانانی از پشت کوهها تلاش دارند بدون دامن زدن به محله گرایی فضایی برای نمایان کردن آن ایجاد کنند.
دوست عزیز
ما نیامده ایم خبر از افتتاح فلان پروژه ای را بدهیم که شاید نبودش «به» از شروعش در منطقه باشد. آمده ایم انسان های دلسوزی که در منطقه هستند آن را به نقد و بررسی بکشند و به دولتمردانی که یک شبه مدیر شده اند یادآور شوند که کار نکرده «به» از عمل بدون برنامه و فکر است. شاید به مرور و به این وسیله هدایت گر درست امور جامعه باشیم و گاهاً معدود نالایقانی که زمام امور را به دست گرفته اند بدانند چشم های تیزبینی آنان را به نظاره نشسته اند و تنها به آوردن و بردن خبر یک کار ناکارشناسی اکتفا نکرده اند.
البته از اینکه وقت گذاشته اید و این ماهنامه  «درهم و برهم» را مطالعه کرده و مجموعه را قابل دانسته و اشکالهای آن را مکتوب کرده اید باعث افتخار است. به خاطر اینکه روش کار ما اینگونه بوده  است.
نگفته ایم چون بلد نیستیم پس کار نکنیم. گفته ایم کار می کنیم و دوستان اشکال آن را به ما می گویند و در کادر مجموعه با بررسی در شماره بعد آن را اصلاح می کند.
در ارتباط با عنوانی که در لوگو آمده تحت عنوان «ماهنامه فرهنگی اجتماعی استان اصفهان» همانطور که گفته اید منظور گستره توزیع است که در تلاشیم به آن دست یابیم. اما هدف آن نیست که این نشریه یک نشریه محلی باشد. بلکه تلاش می کنیم فضایی باشد که فکرها و برنامه های مختلف از هر خط و جناحی را که در چارچوب قانون اساسی است و به روز و مربوط به منطقه باشد به اطلاع عموم رسانده و ابزاری شود برای هدایت امور با توجه به رسالت مطبوعاتی
اما در ارتباط با استفاده مطالب از اینترنت عرض کنم که مجموعه بهشت پنهان با استفاده از فضای مجازی تلاش دارد فکر و حرف های خوب را استخراج کرده و از طریق ماهنامه به اطلاع عموم برساند. و لازم به ذکر است که این کار با هماهنگی نویسنده انجام می گیرد و گاهاً مطلب به صورت اختصاصی و بدون اینکه نویسنده آن را روی سایت خود قرار دهد از طریق ایمیل در اختیار نشریه قرار می گیرد. در این صورت با توجه به هماهنگی با نویسنده فکر می کنیم عدم ذکر سایت نویسنده  بدون اشکال باشد. به عنوان مثال مطلب «علیرضا توحیدی و نافرمانی مدنی» با هماهنگی آقای توحیدی و کسب اجازه غیر مسقیم از نویسنده ما را مختار کرد که نامی از سایت نویسنده نبریم.
اما در ارتباط با صفحه آرایی لازم به ذکر است که مجموعه از تیمی حرفه ای و برنامه کامپیوتری «ایندی زاین» که خاص این کار است استفاده می کند و آرایش ستون ها و مطالب و عکس «مهندسی معکوس» از نشریات معتبر سراسری است. در عین حال چنانچه اشکالی باشد بدون شک در جهت رفع آن کوشش خواهیم کرد.

آموزش برای بچه های ماهنامه

امروز با توصیه آقای صادقی مدیر مسئول و صاحب امتیاز ماهنامه بهشت پنهان و درخواست تعدادی از دوستان شروع به ارائه آموزش در ارتباط با خبرنگاری در جلسات نشریه در مجموعه فرهنگی شرکت تعاونی عماد کردم. 

به دوستان گفتم که تصمیم دارم نحوه کلاس به صورت ارائه تئوری و بیان نکات تجربی است و نمی خواهم با گفتن یک سری مطالب خشک چوب خط آموزش را به انتها برسانم و یا به قولی با انبر خط کنم. 

در شروع کلاس به بیان سرفصل هایی که قرار است در طول دوره آموزش داده شود پرداختم: 

گزارش نویسی 

اصول مصاحبه 

خبر نویسی 

 نگارش فارسی در مطبوعات

اصول روابط عمومی 

آنگاه با بیان یک مقدمه ادامه دادم: 

ما در جامعه زندگی می کنیم و برای اینکه یک جامعه ای پیشرفته داشته باشیم مستلزم اصلاحات است. اصلاحات این نیست که در یکی دو ماه حول و حوش انتخابات تب انتخاب بگیریم و وارد بازی شویم که چه کسی را انتخاب کرده تا آن کس برای ما زندگی خوب و خوشی به ارمغان آورد. 

اعتقاد من آن است که اصلاح در صورتی صورتی می گیرد که از توده های مردم شروع شود و میزان درصدی که من به آن اختصاص می دهم ۸۰ تا ۹۰ درصد به عهده مردم ۱۰ تا ۲۰ درصد به عهده حکومت. 

البته جوامع مختلف برای این حرکت ها سازوکارهایی تعریف شده است که به عنوان مثال کاری که ما الان می کنیم و یک سال با صرف وقت و هزینه بسیار توفیق انتشار دوازده شماره از ماهنامه بهشت پنهان را داشته ایم، نمونه ای از این روش ها است.  

برای داشتن جامعه ای پیشرفته شاید بتوان گفت دو اهرم وجود دارد : 

۱- قانون 

۲- اخلاق 

اگر به زمان های اول انقلاب برگردیم اگر کسی دو کیسه برنج در خانه داشت یکی از آن را به خیابان می گذاشت تا نیازمندی بردارد. و مسئولین در اطاق ها روی فرش چهارزانو می نشستند و کار مردم را بدون بوروکراسی اداری انجام می دادند و در همین کاشان ابتدای کار جهاد سازندگی مسئولین آن اداره پشت کاغذهای سیگار زمین به کشاورز واگذار می کردند که بعدها همین کاغذ ها مدرکی برای تنظیم سند شد. 

ولی آیا یک کشور را می توان با توصیه کردن مردم به داشتن اخلاق اداره کرد. 

در کشورهای توسعه یافته که نگاه می کنی با قوانین برای همه چیز بر می خوریم و ضمانت اجرایی آن را می بینیم. بعنوان مثال برای گریه کردن بچه همسایه که موجب سلب آسایش شود قانون تعریف شده و با مراجعه به پلیس می توان با آن برخورد کرد. 

و یا در راهنمایی رانندگی یکی از دوستان از آمریکا آمده بود و تعریف می کرد که کوچکترین حرکت اشتباه در رانندگی، پلیس سندی دقیق تنظیم می کند که نوع خطا و زمان و مبلغ جریمه در آن ذکر شده است. حال فرد مختار است که جریمه را بپردازد یا به دادگاه مراجعه کرده و روی آن اعتراض کند. با این تفاوت چنانچه رای دادگاه به نفع راننده باشد که جریمه نمی پردازد و چنانچه به عکس باشد. راننده علاوه بر جریمه باید هزینه دادگاه را نیز بپردازد. 

می بینیم که قانون با چه دقتی در کشورهای توسعه یافته تعریف و اجرا می شود. 

اما ربط این صحبت ها با مطبوعات چیست؟ 

بنابراین برای اداره یک کشور محوریت قانون لازم است و برای این کار مجموعه هایی تعریف شده است که قوه یا رکن می نامند: 

قوه اول - قانونگذاری  

قوه دوم - مجریه 

قوه سوم - قضاییه 

و قوه چهارم  

که مطبوعات است 

و این قوا لازم و ملزوم همدیگر هستند برای رسیدن به یک کشور توسعه یافته

دعوت به همکاری

شماره دوازده ماهنامه بهشت در اردیبهشت ماه 1388 در سطح شهرستان کاشان - بخش برزک - شهر مشکات - شهر نوش آباد و... توزیع شد.
این ماهنامه تلاش می کند اخبار و مقاله های خوب همشهریان را که به روز بوده و مرتبط با منطقه باشد به صورت مکتوب به اطلاع مردم برساند. تا از طریق اطلاع رسانی و تضارب آرا بین مردم و مسئولین و متفکرین در راه پیشرفت جامعه قدمی هرچند کوچک بردارد.
دست دوستانی که در این مسیر به این مجموعه نوپا کمک کنند به گرمی می فشاریم و آماده شنیدن نقد، نظرات و پیشنهادات شما هستیم.

گفتگو - همکاری

امروز فرصتی شد تا دیدار و گفتگویی داشته باشم با: 

رئیس شورا - محمد عسلی 

نائب رئیس - محمد سنجری 

رئیس سابق شورا - محمد مهرانفر 

شهردار - محمود اشرفی 

  

بدون شک با گفتگو فرصت هایی بیشتر برای همکاری فراهم می شود.

نگاهی و یا گناهی و یا سوختن گاه و بیگاهی

چند روزی است که جسم بر خود می پیچد و مرا کلافه کرده است. پرنده درون آنقدر بر در و دیوار قفس می کوبد که دمی آسایش خاک شکل گرفته بر خاک را مختل کرده است. 

نمی دانم راه فرار چیست. نگاهی یا گناهی و یا سوختن گاه و بیگاهی. هرچه هست آبی نیست بر این التهاب و تب 

خود را در کوچه پس کوچه های تکرار بازی می دهم شاید اینهم بگذرد و امروز به رسم معمول کمی گل بازی کردم و فراموشم شد تا فردایی دیگر

نفس در تقلای حیات

بوی باروت و خاک و آتش همه جا را فراگرفته بود.  زوزة گلوله گوش را می نواخت و با تراکم و سرعت گویا قصد دوختن زمین و آسمان را داشت.

اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و بغضی عجیب گلویم را می فشرد و او آرام و بی صدا مشغول عبادت معبود خود بود.

عطر وجودی او با سه ماه حضور در سه اعزام و شرکت در عملیات نصر 4 و مسئولیت های تک تیرانداز و امور تبلیغی با گذر از حوزه علمیه آیت الله یثربی و حوزه علمیه قمصر به خلوص رسید.

عطری که قرار است در محراب «بانه» به فضا پراکنده شود و تلنگری شود برای آنانی که سرسوزنی فهمی برای شنیدن دارند.

و بچه های بهشت پنهان برای بالا بردن این درک تصمیم گرفتند ماهی یکبار سراغ یادگاران دوران گلوله و باروت بروند.

گروه در تکاپوی گرفتن گزارش و محمود دستانش را به سوی آسمان بالا برده بود و کبوتر جانش با آسودگی هرچه تمام تر در آن جای داشت، گروه سوال می پرسید و او با لبخند بر لب بی دغدغه خدای خود را نگاه می کرد.

«تا مدتی پیش از بنیاد و سپاه سالی یکی دوبار به دیدن ما می آمدند ولی چند سالی است که آنهم منتفی شده است.» پدر محمود گفت و ادامه داد؛ «پسرم به گونه ای بود که حتی من هم بطور کامل نمی شناختمش، وقتی باهم جبهه بودیم یک روز به سراغش رفتم، به من گفتند پیش نماز پادگان است و من از موضوع اطلاعی نداشتم.»

گروه در حال تنظیم دوربین و ضبط صدا بود تا عکسی بگیرد و محمود همچنان آرام به نماز عشق در راز و نیاز با معشوق.

چشم، چشم را نمی دید و احساس، احساس را می جست و صدای «کویتی پور» و «آهنگران» لحظه به لحظه قلب ها را آنچنان می فشرد که طاقت ماندن در سینه را نداشت؛ «اگر طی این مدت اشتباهی از من دیدید مرا ببخشید و در نماز شب هایتان دعا کنید و مرا حلال کنید»(1)

«من پنج پسر دارم اگر هر کدام هم شهید می شدند نماز شکر می خواندم» مادر شهید گفت و ادامه داد؛ «بعضی حرفهای مردم برایم سخت است، همین مکه ای که با چه سختی رفتیم، می دانم بعضی ها گفتند که از طریق بنیاد اعزام شده اند»

گروه در تب و تاب تهیه عکس و گزارش و او محو در معشوق. گویا هزاران سال قبل و هزاران سال بعد وجود ندارد و او غرق در یک «آن»

گروه پرسید: از مسئولین چه انتظاری دارید؟

«قبلاً جلساتی در این ارتباط گرفته می شد و پیشنهادهایی نیز مطرح می شد، از جمله اینکه نامگذاری خیابان ها با نام شهدا یا اینکه سالی یکبار مراسمی گرفته شود.» پدر محمود گفت و ادامه داد «ولی آنچنان پی گیری صورت نگرفت.»

و محمود لحظه به لحظه به خدا نزدیک تر می شد و گروه همچنان محو در کار.

بخشداری و فرمانداری و بنیاد شهید که با محوریت شهرداری در حال بازسازی قبور شهدا بودند در تلاشی چشمگیر برای انعکاس آن در مطبوعات داخلی، محلی و استانی و فرااستانی

«هرکدام از بردارانم که توان دارند نگذارند کتاب های من روی زمین بماند و غبار بگیرد.»(2)

لحظه به لحظه آسمان بزرگ تر می شد و محمود آرام تر. برای یک «آن» دریاها و اقیانوس ها متلاطم شدند. گویا می خواستند همه چیز را در خود ببلعند، زمان به بی هویتی می رسید تا هویت در این راز و نیاز عاشقانه معنی پیدا کند.

بانه تاریخ 31/1/1366 را هیچوقت فراموش نمی کند چون عقربه های ساعت ایستادند تا تماشگر پرواز محمود 18 ساله باشند که لبخند بر لب داشت در حالی که زمین و زمان غبطه می خورد بر لیاقت او و گریه می کرد بر بی کفایتی خود.

مادر محمود سجدة شکر را 4/4/1366 به درگاه خدا بجای آورد زمانی که امانت الهی را به صاحبش برگرداند و از آن روز خاطر این چهره معصوم بر در و دیوار لحظه هایش ماندگار شد.

گروه وسایل کار را جمع کرد و نفس در تقلای حیات برای ....

شهید شیخ محمود ابراهیم زاده فرزند سلطانعلی در سال 1348 در برزک محله مصلی متولد شد. تحصیلات خود را تا سیکل ادامه داد و پس از آن به حوزه علمیه کاشان برای تحصیل علوم حوزوی رفت و تا سطح مقدماتی را خواند. شهید به همراه روحانیون اعزامی به جبهه در تاریخ 2/10/1365 به عضویت بسیج سپاه کاشان درآمد و به تیپ 15 خرداد و در نوبت بعدی به لشکر امام حسین (ع) اعزام شد. در جبهه با مسئولیت تک تیرانداز امور تبلیغی را نیز انجام می داد. ایشان سه مرحله به جبهه اعزام شد و مدت 3 ماه در جبهه حضور داشت. در عملیات نصر 4 شرکت جست تا این که در تاریخ 31/3/1366 در منطقه بانه در جبهه غرب در سن 18 سالگی شربت شهادت نوشید. پیکر پاک او را به برزک آورده و در تاریخ 4/4/1366 پس از تشیع جنازه آن شهید عزیز او را در جوار امام زاده سراج الدین بن موسی بن جعفر و در گلزار شهداء به خاک سپردند.

1 و 2 -وصیت نامه شهید 

شماره ۱۱ بهشت پنهان - عبدالمجید رفیعی برزکی

هرچه گفتیم به جز سخن با یار از آن پشیمانم

چند سال که از تولد من می گذشت به قول قدیمی ها زبان باز نمی کردم. هرچه تخم گنجشک و از این جور چیزها به من می دادند فایده نداشت که نداشت. 

بالاخره مادرم مانند خیلی از مادرها در جوامع سنتی تصمیم می گیره برای علاج این مشکل به آقا علی عباس برود. بلکه این فرزند ذکور از لال بودن شفا گرفته و به حرف آید. 

و به محض ورود به حرم از دیدن ضریح ذوق زده شده و کلمه ای به زبان می آورم و  

این می شود شروع حرف زدن 

زبانی که هرچه گفته به جز سخن یار از آن پشیمان است. 

و البته من هنوز خود را لال می دانم و اگر حرفی می زنم چیزی نیست جز فوران آتش درون که خواسته یا ناخواسته گریزی ندارد از ماندن

حسین بیدگلی بیدگلی

فضای مجازی فرصتی فراهم می آورد تا فکرها باهم دوست شوند و ارتباط بگیرند. در فضای مجازی انسانها همدیگر را نمی شناسند تا برای خوشایند یکدیگر سر تکان داده و دست بدهند و دروغکی حال همدیگر را بپرسند. 

دیروز فرصتی فراهم شد بایکی از دوستانی که در این فضا باهم آشنا شدم تلفی به صحبت بنشینیم. آقای حسین بیدگلی بیدگلی. دوستی که ایشان را ندیده ام و گویا سالها با او رفاقت کرده ام. گویا تمامی احساس خدا در او متجلی شده است.  

از صحبت های او لذت بردم و خدا را شکر کردم که افتخار دوستی با ایشان را قسمت حقیر کرده است. 

التماس برای جامی کوچک

قرار گرفتن در طبیعت یک حس و حال عجیبی به من می دهد که وصف شدنی نیست. فکر می کنم فشارهای زیادی که از ناحیه مشاهداتم در اجتماع به من وارد می شود و قادر به هضم و جذب آن نیستم و کوه آتشفشانی می شود و از درون مرا می سوزاند. آنگاه در طبیعت بکر است که آب بر آتش درون ریخته می شود و سردم می کند. 

یکی از دعاهایم که در روز بارها و بارها از خدا می خواهم این است که «خدایا فهم حقایق را به من عطا کن و ظرفیت آن را» چرا که وقتی ظرفیت نداشته باشی و به حقایقی دست یابی آنگاه یا به خطا می روی و یا از درون ذوب می شوی. 

برای من، رفتن به طبیعت از یک حادثه شروع شد. سالها پیش که مشغول کار در کارگاه کوچکی بودم یک لحظه احساس سوختن کردم. سریع به خانه مراجعه کرده و با توجه به اینکه با برادر هم اطاق بودم، از او خواستم که هرکاری دارد رها کرده و با من بیاید. 

او قبول کرد و ماشینی گرفتم و خودم را به پشت باغ فین رساندم و شروع به حرکت به طرف مزرعه «مال» کردم. با تمام وجود راه می رفتم. به هیچ چیز فکر نمی کردم و با راه رفتن تمام آتش درون را خالی می کردم تا زمانی که تاریکی شب مانع برای حرکت شد و اینگونه «زدن به طبیعت بکر» نقطه عطفی شد برای «روزهای از خود بیخود شدن» 

بعضی وقت ها خودم را تحویل می گیرم و می گویم من برای این اجتماع ساخته نشده ام. برای این رفتارها و برای این تظاهر و ریا و سلام و احوال پرسی های معمول که پشت آن چیزی نیست جز حرمت شکنی و تقلب  

و گاه با خود می گویم وظیفه تک تک ماست که از خود شروع کنیم برای تاکید بر «اصول درست» و «ارزش ها »

ولی هرچه هست سخت و طاقت فرساست.  

گاهی آرزو می کنم ای کاش بتوانم به یک زندگی یکنواخت بسنده کنم و خود را از تمام دغدغه هایی که آدم را از درون می خورد رها سازم ولی نمی توانم . 

شاید روزی که به یکنواختی خو کرده و دست از تلاش بکشم روز مردن من باشد. 

بگذریم 

طبیعت بکر که وقتی به اطراف نگاه می کنی جز کوههای سرسبز چیزی را نمی بینی و انسان هایی مانند آیینه که برای دیدن خدا کافی است در خنده و نگاه آنان شناور شوی و اوج تجلی اختلاط روح و جسم و منظور آفرینش را در یک نگاه و فقط یک نگاه به نظاره بنشینی. 

«چایی آتشی» که تو را به سالهای دور هدایت می کند سالهایی که برق و گاز و اجاق گاز و چایی ساز و دروغ و فریب و خودفریبی و تظاهر و ریا نیست و وقتی شب می شود همه در کنار کرسی صمیمیت با آجیل صفا ساعتی از شب به خدای خود نزدیک می شوند. 

من همیشه غرق در یک لحظه هستم و وقتی «لحظه ها» کنار هم قطار می شوند از خود بیخوده شده و «زمان بی ظرفیتی» رخ می نماید. آنجاست که جسم از آن ظرفیت مذکور خارج شده و در تب و تاب بی ظرفیتی سر به «دیوار زمان» می ساید تا فرصت دیدار به انتهای خود رسیده و «نوع» باز در یک سفر دوباره به نقطه «نیاز» در سنگلاخ امروز و فردا ره بپیماید و در «التماس» درخواست جامی دیگر به انتظار 

من در این تندباد بی هویتی ثانیه های را به حیرت وا می دارم و با قربانی دین و دل در پای روح هستی و با کشیدن خط بطلان بر خود پرستی و تظاهر و ریا دست نیاز بسوی خدای خود دراز می کنم برای ظرفیت بیشتر حتی به اندازه «جامی کوچک» هزاران بار می میرم و زنده میشوم.