تاريخ : ۱۴۰۱/۰۶/۱۱ | | نویسنده : زهرا رسول زاده

نشست آن طرف میز یک زن تنها
و کرد شال سرش را به‌روی شانه رها


دوباره آینه ی کوچک ته کیفش
که گم شدست میان هزار کاغذ ِ تا


صدای دسته کلیدش به یاد او آورد
چقدر مانده به رفتن، به رفتن او با


کسیکه زندگی اش را به پای او مانده
کسیکه زندگی اش را به باد داد اما..


میان خاطره هایش چقدر می پیچد
سکوت مبهم کافه در انتظار صدا


نخواست لو بدهد ترس‌‌و‌اضطرابش را
کشید روی لبش ذره ی ته رژ، تا


به یاد مرد بیاید لبی که بوسیده
و تلخ قهوه چشمی که خیره مانده چرا


که راس ساعت این سالهای خوابیده
به روی دست خیابان خیال تا فردا


-همیشه منتظرید و کسی نمی آید
-نمی شود که بمانم؟ نمی شود آقا؟!


نگاه کافه‌ خالی به میز و زن مانده
عمیق‌ حسرت ساحل به صخره و دریا


سکانس اخری قصه: داخلی_دیوار
و قاب خالی و شالی که مانده از سارا



تاريخ : ۱۳۹۹/۱۱/۰۱ | | نویسنده : زهرا رسول زاده

چشم مشتاق دیدنش شده بود
جان سراپا شنیدنش شده بود

دستِ فواره‌های خواهش، نه
زخم، دلچسب چیدنش شده بود

ردپایی نمانده از رفتن
جاده شوق رسیدنش شده بود

بال پروانگی در آن پیله
در هوای پریدنش شده بود

رسم دوری، همیشه بد بوده
نقشی از غم‌کشیدنش شده بود

مثل یوسف به چاک پیراهن
میلِ مصری خریدنش شده‌بود

عسل چشم‌های قهوه‌ای‌اش
زهر تلخ چشیدنش شده بود

چرخی دامنش، مدار زمین
باد، مست وزیدنش شده بود

 



تاريخ : ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ | | نویسنده : زهرا رسول زاده

حالم از خودم به‌هم می‌خورد، حالم از چشم‌های بارانیش
از همان وقت‌هایی که خانه‌ام رفته سمت ویرانیش

با خودم راه‌افته‌ام این‌جا، پابه‌پای «هدایت» و «سایه»
روبه‌رویم درخت‌هایی ازجنس غمریشه‌های سیمانیش

هی خودم را زدم به هر صخره، بشکند تخته‌پاره‌ها با موج
دل به دریا زدم پر از شوقِ، مردن باشکوه و طوفانیش

جان بر لب رسیده می‌خواهد، تا ببوسد به طعم بوسه مرگ
آه از آغوش گرم و عریان و سردی بوسه‌های طولانیش

مانده‌ام در جهنم بودن،‌ در بهشت لبالب از تردید
کاش من را بگیرد این نفرین، کفر چشم‌ آیه‌های شیطانیش

 



تاريخ : ۱۳۹۹/۱۰/۲۵ | | نویسنده : زهرا رسول زاده

آرامش آن چشم ها دیوانه ام کرده
با هرچه غیر دیدنت بیگانه ام کرده

امشب برای پیله ی من بال می بافی
شمع نگاه روشنت پروانه ام کرده

انگور نیشابور لب های اناری ات
مست وخمار دیدن میخانه ام کرده

بند کمند موی تو افتاده بر شانه
یعنی اسیر میله های شانه ام کرده

از چال روی گونه ات در چاه می افتم
خالی مقیم خانه ی ویرانه ام کرده

با دانه ی زیر لبت در دام می افتم
مثل کبوتر جلد این کاشانه ام کرده

من زیر انگشتان تو تنبوری از مستی
رقص سماعش عاشقی جانانه ام کرده

 



تاريخ : ۱۳۹۹/۱۰/۲۳ | | نویسنده : زهرا رسول زاده

حال دلشوره‌ی بدی دارم، مثل وقتی که خانه‌ویران است
رقص دزدان پشت دیوار و، مرد‌ این خانه‌ بند‌زندان است

بی‌قرارم شبیه روزی که، گوشه‌ی چادر کسی گم شد
کودکی بی‌پناه مانده غمش، به بلندای شب‌خیابان است

در غروبی که سرخ و سرد و رها، شاهد آخرین دم اعدام
پشت زندان قصر خوابیده، با زنی روسپی که‌تهران است

غرق دریای در شبی جاری، داغی شور اشک‌هایی که
مثل کشتی شکسته‌ای تنها، و نصیبش غرور‌طوفان است

حالم از خودم به‌هم خورده، عکس افتاده روی این مرداب
رخوت گنگ یک توهم تلخ، مضطرب از شروع‌باران است

روستایی که خالی از سکنه، مرگ تدریجی زمین‌هایی
که لب از خشکسالی تر، زخمی چکمه‌های‌هر خان است

بغض دیوانه‌ای که درگیر حرف‌های نگفته در سینه
واژه‌هایی که درد این شعرند، گریه‌هایی همیشه‌پنهان است

لرزش دست‌های سرد من، حاصل ترس کهنه از ماندن
یخ‌زده رد خون روی لبم، شعر تلخی که از زمستان ‌است!

 



تاريخ : ۱۳۹۹/۱۰/۲۲ | | نویسنده : زهرا رسول زاده


و مرگ سایه شومش به روی شهر افتاد
که کوچه‌کوچه‌ی آن بوی تلخ غم می‌داد

چقدر حجم درختان سیاه پوشیدند
به چشم اشک، غروب بهار را دیدند

به شاخه‌های جوانی که بر زمین می‌ریخت
که مرگ بر سر هرشاخه دار می‌آویخت

و شهر در خفقان تا نفس نفس می‌زد
دو دست شادی‌مان را دوباره پس می‌زد

کسی به داد درختان نمی‌رسید اینجا
عمیقِ زخمِ تبر نا امید تا فردا

چقدر جنگل بوسه که رفت سمت خزان
چه خنده‌های نجیبی نشسته بر لب جان

چقدر هرم نفس‌های خالی از آغوش
چراغ‌های نگاهی به پلک غم خاموش

سیاه چادر گیسوی مادران که سفید
به داغ یک‌شبه در سینه‌ی شقایق عید

نشسته خنجر اندوه و درد بر رگ شهر
نه مرهمی که به زخمش که کاسه کاسه زهر

رسوب بغض خفه در گلوی هر فریاد
و مرگ سایه شومش به روی شهر افتاد

"برای کشور بی دفاعم در دوران بیماری کرونا"

 



تاريخ : ۱۳۹۹/۱۰/۲۱ | | نویسنده : زهرا رسول زاده

 

دیوانه‌ نمی‌شود بمانی سخت است
از عشق نمی‌شود بخوانی سخت است

سخت‌است تو عاشق کسی باشی که
مانده‌است از او غمی نشانی، سخت است!