گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

باسکول را نگاه کن

داخل انبار سیمان داشتم به کیسه کردن سیمان به یکی از اهالی کمک می کردم و حین کار با هم صحبت می کردیم. 

به او گفتم الان چه کار می کنی ؟ 

گفت «مشغول کشاورزی هستم »

گفتم، شما را در کارهای شرکت گاز دیدم که همکاری می کنید. 

گفت:« نه،‌ من تا حالا برای اداره ای کار نکرده ام و کارم آزاد بوده است.» و ادامه داد: 

«اصلاْ روحیه من به کار اداری نمی خوره، یه دفعه یه چند روزی مشغول کار در اداره ای شدم و بعد از یک هفته دیدم که در اون فضا نمی تونم طاقت بیارم. 

به مهندس گفتم؛ می خواهم بروم. 

مهندس گفت: تو زودتر از همه کار را یاد گرفتی و بهتر از همه کار می کنی، بمان 

اگر بمانی بعد از دوماه بیمه ات می کنم و ... 

گفتم نه و رها کردم و حالا برای خودم کارگری، کشاورزی و هر کاری که شد انجام می دهم. راحت ترم» 

با خودم گفتم واقعاْ فضای سیستم های اداری به گونه ای است که برای ماندن در آنجا باید خیلی قوی باشی تا دوام بیاری 

اونچه خودم تجربه دارم سیستم اداری سپاه و بعد از آن دانشگاه بود که ازم می خواستند بمونم و کار کنم ولی طاقت نیاوردم . 

تو این فکر ها بودم که مشتری صدا زد: 

باسکول را نگاه کن ببین سیمان من چهارصد کیلو شده؟

بغضی که روی کاغذ «نوشته» می شود

صبح مشغول کیسه کردن سیمان بودم که اولین انتقاد از شماره ۱۱ نشریه به دستم رسید و در فضای گردآلود انبار سیمان و با وجود ماسکی که روی بینی ام بود و دیدن اطراف و نفس کشیدن به سختی میسر بود، نواخته شدم.  

بگذریم و کمی اوضاع نشریه را برایتان شرح دهم

چند روز پیش مسئول روابط عمومی شهرداری به دوستا ن  گفته بود: «چرا کاری می کنید که ما رپرتاژ شهرداری را به روزنامه های دیگر مثل دنیای اقتصاد بدهیم » 

و حال ما چه کرده بودیم؟  

در کاریکاتوری گردن شهردار را نازک کشیده بودیم و خوب طبیعی است که به به و چه چه امیتاز برایمان می آورد و گردن نازک شهردار کشیدن پول از کفمان می برد. 

یا اینکه  

به بخشداری رفتم؛ بخشدار که هر یبن علی بقالی که برود و درخواستی داشته باشد، فوری استقبال می کند و نامه روی نامه اش می گذارد و یک رونوشت با کلی کلاس برای خودش و یک رونوشت هم به اداری بالادستی که جدیداْ ویژه بودن بر نامش سنگینی می کند، می فرستد و امثالهم، 

وقتی مرا دید گویا شمر ذالجوشن را دیده است. تحویل که نگرفت هیچ ، تازه نامه ای که داشتم به نوعی گفت «این کار شما ضرورتی ندارد.» 

وقتی اوضاع را جویا شدم گویا در رابطه با ایشان هم در نشریه مطلبی کار شده بود.  

ارشادی ها هم در یکی از  جوابیه ها ما را نوازش کردند و در آخرین بند جوابیه گفتند: (نقل به مضمون)

چون شما تازه کار بی تجربه هستید این کارهایی که می کنید عیبی ندارد و ما چشم پوشی می کنیم والا اگر باتجربه و درست و حسابی بودید که نمی گذاشتیم نفس بکشید.  

شاید بعضی از دوستان هم وقتی نگاه به نشریه می کنند می گویند خوب تازه کار هستند. یا محلی به ما نمی گذارند و یا اگر محلی به ما بگذارند اول از سر لطف است و دوم با کلی منت و آخرش هم ناراضی هستند .

یاد استادی افتادم که یکی دو جلسه پیش به جلسه نشریه آمد و او هم از سر نوازش نه که از سر نواختن ما به این که 

چرا اینگونه می نویسید و چرا از وبلاگ ها مطلب بر می دارید و چرا کم تجربه هستید و چرا نقطه و ویرگول را سر جایش نمی گذارید و چرا و چرا و چرا 

همین استاد در شماره های پیشین یک مطلبی به ما داد که چاپ کنیم و وقتی از ایشان خواستیم که اسمشان زیر مطلب بیاید، قبول نکردند. شاید با خودشان گفتند کلاسشان می آید پایین که آنهم در نشریه «بهشت پنهان» مطلب داده باشند. 

ایشان در ادامه گفتند که «بروید سراغ اساتید برزکی و ازشان مطلب بخواهید. و سماجت کنید تا مطلب بهتان بدهند. ما اساتید خوبی داریم فقط با پافشاری مطلب به شما می دهند.  

به عنوان مثال از یک کانونی یک شخصی نفس ما را برید از بس تماس گرفت که مطلب به نشریه اشان بدهیم» و ادامه داد 

«فکر نکنید ما اساتید با هم ارتباط نداریم. ما تلفنی با هم ارتباط داریم و از همدیگر می پرسیم که صلاح است مطلب به فلانی بدهیم یا نه و من به اساتید گفتم: این کانون خوبی است مطلب بهشان بدهیم. و شما هم باید همینطور باشید. »

آن وقت که این جملات را می گفت من حالات وقوع حادثه را نیز با خودم مجسم می کردم: 

اساتید در حال چایی خوردن هستند و اوضاع کشور با کشورهای در حال توسعه نه تنها برابرای می کند بلکه بالاتر است. قیمت های از یک ثبات خوبی برخوردار است و مسئولین که در مشاغل عملیاتی هستند کاملاْ افراد متخصص و متعهد و هرکدام دارای برنامه های مشخص و چشم انداز مشخص هستند و خلاصه خیلی خوب است. 

آنوقت این استاتید که در حال چایی خوردن هستند فکر می کنند وقتی این مطلب که مثلاْ «عید نوروز در باستان شرق و برآیند آن در مردم غرب» را قرار است به این فرد سمج بدهند آنوقت بدون شک قرار است بعد از انتشار، یک کسوف یا خسوفی اتفاق بیفتد و خلاصه اوضاع جوی متحول شد.  

خوب دیگه این سماجت حتماْ به دنبالش یک نتیجه مناسبی در جامعه مدنی ایجاد می شود. 

ای بابا 

دوست عزیز  

نشریه که کادر آن باتجربه بودند کجا هستند؟ کاشانی که ادعای روزنامه داشتن و صدا و سیما داشتن دارد چگونه است که تعداد نشریات محلی آن از سه تا بیشتر نیست البته با مای بی تجربه ؟ کاشانی که ادعادی استان شدن دارد چرا روز به روز افول می کند؟ 

برادر گرانقدر 

چرا نمی خواهیم قبول کنیم که دورهم نشستن و چایی خوردن و در توهم زندگی کردن دردی از ما دوا نمی کند. 

نشریه ای که شماره یازده آن منتشر شد دیوار شکسته ای است که بر روی گردن چند جوان بنا شده است که فقط به عشق تلاش برای یک جامعه پیشرو این فشار را تحمل می کنند. 

آری تجربه نیست. پول نیست. وقت نیست. امکانات نیست. بریدن امیتازها هست. حرف و حدیثها هست. 

نه اینکه ما ندانیم و ندانسته وارد چنین فضایی شده باشیم. می دانیم ولی می گوییم که بدانید چگونه کار می کنیم. 

دوست عزیز 

من نه بلد به نوشتن هستم و نه قلمی دارم ولی دردی دارم که شبانه روز بلای جانم است و مرا می فشارد و آن؛ درد یک جامعه عقب افتاده  است. که از صبح که پا به خیابان می گذارم تا شب که به خانه برمی گردم هزار و هزار مسئله و موضوع که در ارتباط با مردم و مسئولین دارم مرا زجر می دهد. 

حرف های من از قلم من نیست. بغضی است که روی کاغذ گریه می شود تا در گلویم غمباده نشود و تو که می توانی کمک کنی چرا نمی کنی؟ 

یکی از افتخارات مجموعه بهشت پنهان چندصدایی بودن آن است. در یک جلسه شورا به دوستان گفتم چرا نگاه به افراد می کنید در این مجموعه بسیجی است و من را هم طاغوتی بگویید، نگاه به مطلب کنید. اگر مطلب در چارچوب نظام و قانون اساسی است، کمک کنید و اگر نیست تذکر بدهید. 

حرف بسیار و فرصت شما کم تا بعد...

پا رو دوش هم می ذاریم که بالا بریم

می خواهیم برویم بالا ولی نگاه نمی کنیم داریم پا روی چی می گذاریم. 

پا روی ارزش ها، پا روی دوش یکی، پا روی سر یکی، پا روی لجن یا پا روی باتلاقی که ما را تا اعماق خودش فرو می برد ولی در توهمیم و چه بد توهمی 

آهای مردم به خدا وقتی داریم همدیگر را می کشیم که بالا بریم و یا اینکه پا روی دوش همدیگه می ذاریم که بالا بریم، نمی تونیم بالا بریم، به خدا نمی تونیم 

این کار جز این که همدیگر را به لجن می کشیم برد دیگه ای نداره که نداره 

جمعه در انبار سیمان

اینقدر بدنم کوفته بود که نمی خواستم از رختخواب بیرون بیایم. ولی در عین حال با تماس یکی که چند کیسه سیمان می خواست از جا بلند شدم و به سرعت صبحانه ای خوردم و به انبار سیمان رفتم. 

این هفته از بس سیمان کیسه کردم خسته شدم ولی دو چیز مرا به کار سوق می دهد یکی سررسید وام آخر ماه و دیگری تماس مشتری که نمی تونم رد کنم. 

فشار کار

یک هفته است که کار در انبار سیمان و عصر و شب جمع و جور کردن شماره ۱۱ نشریه نفسمو گرفته. 

البته خوشحالی که داریم اینه که مجموعه طراحی نشریه واقع در مجموعه فرهنگی شماره ۳ شرکت تعاونی عماد در باغستان به اینترنت پرسرعت مجهز شد و کار را برایمان راحت تر کرد ولی در عین حال فشار کار زیاد است.  

امیدوارم نتایج خوبی بگیریم.

جلسه نشریه

جلسه نشریه راس ساعت ۶ در مجموعه فرهنگی شرکت تعاونی عماد واقع در حسینیه کارگاه با حضور بیش از ۱۵ نفر از اعضا هیئت تحریریه برگزار شد. 

در این جلسه راجع به بازخوردها و انتقاد ها و سفر دوم بچه ها صحبت شد. قرار شد تعداد ۲۲ نفر از بچه ها که مایلند در سفری توریستی زیارتی مسیر مشهد اردهال، نراق، بی بی زبیده خاتون و دلیجان و محلات را طی کنیم. 

در پایان جلسه راجع به متنی که اینجانب در ارتباط با شهدا کار کرده ام و قرار است در شماره ۱۱ نشریه چاپ شود بحث شد. 

تعدادی از دوستان معتقد بودند که خیلی جسته و گریخته است و مخاطب را پرت می کند و بعضی از دوستان هم می گفتند که معنویت در آن کم رنگ است و چند نفری هم گفتند چون هنری کار شده است مخاطب عام پسند نیست. 

ساعت ۷ و ۳۰ جلسه به پایان رسید.

دلم پر از فریاد میشه

وقتی روزی چندین بار از خیابان های شهر می گذرم و برای مردم دست بلند می کنم و چاق سلامتی و یک خنده در صورتی که می دونیم همدیگر را دوست نداریم دلم پر از فریاد میشه و می خواهم داد بزنم. بغض می کنم، گلوم گیر می کنه، نمی تونم نفس بکشم و از خدا مرگمو می خواهم. 

شاید علت اون کم ظرفیتی من است ولی در هر صورت گاهی به فکر می افتم کیف دستی ام را ببندم و بروم به یه جایی که قرار نیست به کسی لبخند بزنیم و یا برای کسی دست بلند کنیم و یا احوال همدیگر را بپرسیم.

لقمه ای نان - بررسی یک طرح کشاورزی

یکی از مشخصات کشورهای جهان سومی و عقب افتاده آن است نگاهشان سیاه یا سفید، یا همه چیز خوب یا همه چیز بد است.

یکی از کارهای بزرگی که در منطقه برزک شد طرح کشاورزی نابر است که حقیر با توجه به مسئولیتی که به عنوان یک شهروند بر دوشم بود مطالعه و تحقیقی انجام دادم که اگر زمان های آن را کنار هم بگذاری بیش از شش ماه به صورت شبانه روزی وقت من را گرفت. نتیجه آن یک گزارش شد که در شماه دهم نشریه بهشت پنهان تحت عنوان «لقمه ای نان» منتشر شد. امید است مورد رضای خداوند متعال واقع شود.

  

لقمه ای نان - بررسی یک طرح کشاورزی

در یکی از روزهای گرم تابستان 86 ، کشاورزان زیر آفتاب و در بیابانی که از چهار طرف با کوههایی تودرتو محصور و  بیرون از روستایی که در ارتفاعات پنهان شده بود، منتظر آمدنش بودند.

دو میله پرچم که در فاصله پنج متری به زمین فرو رفته و با ربانی قرمز به هم وصل شده بود در کنار لوله ی آبی قرار داشت که ابتدایش داخل ولایت و با گذر از داخل دره که به کنار ربان می رسید، تصویری از مراسم افتتاح یا کلنگ زنی در ذهن مردم منتظر «برزک» و مهمانان جمع شده در این بیابان برهوت را تداعی می کرد.

ادامه مطلب ...

مشارکت مردمی

یکی از مسائلی که در علم مدیریت جای تامل دارد، استفاده از مشارکت مردم در رفع نیازهای ضروری خودشان است. اما مدیران تا چه حد در این امر مهم موفق بوده اند؟

قبل از این که وارد بحث شوم لازم است کمی مسئله را شکافته تا بتوانم منظور را انتقال دهم.

مشارکت مردم در امور روزمره از طریق قالب های «مردم نهاد» امکان پذیر است و تجربه بزرگ کردن تشکیلات دولتی موفق نبوده و اشکالاتی بر آن وارد است:

1-از بین رفتن خلاقیت های فردی

2-روزمرگی برنامه ها در بروکراسی اداری

3-بالارفتن توقعات کارمندان

4-تعریف حقوق و مزایایی که خارج از توان سازمان است.

 در تشکل های «مردم نهاد» هرچند عاری از معایب فوق است اما بر آن اشکال هایی وارد است که با کمی تلاش و حوصله قابل حل می باشد.

در برخی سازمان دولتی آنچه «مدیریت» می کند شخص نیست بلکه  «پول توجیبی نفت» در لباس یک «جایگاه حقوقی» بر قامت یک شخص حقیقی است.و به راحتی قابل جابجایی بوده و گاهی به علت بزرگی آن بر تن فرد، خود مانعی بر پیشرفت شده که اجرای پروژه های غیر ضروری، هزینه بر و با توجیه اقتصادی پایین نمونه ای بر این ادعاست.

در مجموعه های «مردم نهاد» تنها فنون علم مدیریت، موتور محرکه مجموعه است و این چون در تضادی آشکار با به اصطلاح «مدیریت سنتی» منطبق بر تعریف بالا است با راهکار «نگاه به هدف» به تعامل نمی رسد، مگر آن که مدیری شجاع و ساختار شکن قدم به پیش نهد و با پذیرش واقعیت ها بر این تغییر و تحول صحه گذاشته و همکاری کند.

مشکل دیگری که بر مجموعه های مردم نهاد به علت نبود ابزار پول کافی وارد است؛ گریز از«نظم تعریف شده» و استفاده از «امکانات مجموعه» بدون «مسئولیت پذیری» است.

که بی شک با انعطاف مسئولین مجموعه، حرکت قدم به قدم و شناسایی افراد مسئول و تعریف و بازتعریف مسئولیت ها، قابل حل است.

موضوع دیگری که در اینجا قابل طرح است نحوه ی تعامل سازمان ها و مجموعه های مردمی می باشد. مدیری که در چارچوب نظام، «هدف محور» است تلاش می کند از تمامی قابلیت ها برای رسیدن به آن استفاده کند.

 اما چنانچه صندلی ریاست تنها پله ترقی فرض شود؛ دوش دیگران نیز همین کاربرد را پیدا کرده و «اصول مشارکت» با عناوین مختلف چون «تجربه های ناموفق قبلی» به مسلخ ناآگاهی و بی توجهی کشیده شده و تظاهرات پوپولیستی(عامه پسند) مدیران با مظلوم نمایی هرچه تمام تر با جملاتی مانند «از صبح تا شب کار می کنم» تنها برای حفظ پشتیبانی عوام در راستای همان صعود کذایی عملیاتی شده که این نیز هر چند نامطلوب است اما در عین حال مشارکت دادن مردم از نوع «جلب آراء» تعریف می شود.

مشارکت دیگر که در حال حاضر وجود دارد و درست در عمل، بعکس «تعریف» است؛ شرکت دادن قشر خاصی از مردم در بعضی امور است.

این نوع مشارکت با توجه به حمایت و همفکری معتمدین و بزرگان و مسئولین از یک طرف و از طرف دیگر استقبال سطح کثیری از عامی ترین مردم، روز به روز بیشتر و مقدس تر شده به گونه ای که ساخت حسینیه با سرعت بیشتری صورت می گیرد تا یک مدرسه و دادن یک ناهار عاشورا با هزینه های آنچنانی، راحت تر است تا خرید یک کتاب آموزشی برای یک مدرسه در منطقه ای فقیر نشین شهر.

 و اگر به عمق کار نگاه کنیم چنین اموری خرد کردن توانایی های عظیم به قطعات کوچک تر و غیر قابل استفاده است و مقابل مشارکت با جمع شدن قابلیت ها متفاوت در راستای یک هدف کاربردی و مورد نیاز و بزرگ قرار می گیرد.

مجموعه بهشت پنهان تلاش دارد در کنار بیان شفاف نظرات خود جهت تعالی جامعه راهی برای رفع موانع و مشکلات موجود بیابد. منتظر نظرات شما هستیم.

 

مجید رفیعی - سرمقاله شماره ۱۰ نشریه بهشت پنهان

مُردیم از داشتن وفور استاد

زمانی که در دانشگاه مشغول مشق و درس بودم و زمان امتحان فرا می رسید و روز فرمانروایی اساتید، روزهای سختی برایم بود. 

دانشجوها خصوصاْ دخترها به صورت انبوه دنبال معلم (استاد) راه می افتادند و استاد استاد می کردند و هرکدام به نوعی التماس نمره داشتند و استاد که گویی روز تاجگذاری اش است بادی به غب غب می انداخت و با لحن آمرانه ای می گفت: 

به تو نمره نمی دم  

تو بیا جلو ، تو داخل کلاس فعالیت داشته ای بیا یک نمره برا تو 

تو خوشگل نیستی نمره نمی دم 

تو چشمت چپ است 

تو کجی، تو راستی و تو..... 

و اول ترم که می شد، از در یک پیر مراد وارد کلاس می شد و لب به نصیحت می گشود که عزیزانم باید درس بخوانید، تا من به شما نمره بدهم. و اکثر دانشجو ها برای از دست ندادن حتی نیم نمره سعی می کردند حرفی بزنند که استاد خوشش می آید و حتی اگه زورکی هم شده به حرف های بی مزه استاد بخندند تا استاد و این پیرمراد فرضی را دل خوش باشد و این خنده ها و «استاد» «استاد» زمانی که به یک حجم قابل قبولی می رسید. استاد بی چاره فکر می کرد که دیگر کار دنیا به اتمام رسیده است و هیچ بشری در جایگاه او نیست.  

وقتی دانشجویی دل به دریا می زد و سابقه خود را نزد استاد خراب می کرد و می گفت که: حال آمد ما درسمان را به خوبی خواندیم آنوقت چی؟ چه استفاده می بریم؟ 

و استاد عالمانه می گفت: درست است که در این مملکت هیچ چیز سرجای خودش نیست ولی من فقط اینو می دانم که حالا باید خوب درستان را بخوانیدو بس 

یاد کلاس اول ابتدایی می افتادم که همه به من توصیه می کردند که درستو خوب بخوان و ناگفته نماند همینطور که این مطلب را می نویسم حالم داره خراب می شه اگر مطلب تموم نشده ارسال شد منو ببخشید .

یاد صحبتی از شریعتی افتادم که می گفت: «نقل به مضمون» انقلاب به جای این که از دانشکده علوم انسانی به عنوان جایگاه تئوریزه کردن جامعه شروع شود از داشکده های فنی شروع شد. حالا این مطلب را داشته باشید تا یک حکایت هم که برای خود من اتفاق افتاد برایتان بگویم. 

چند روز پیش با چند تا بچه های علوم انسانی حساب و کتابی داشتم. هم طلب کار بودم و هم بدهکار. در ابتدای حساب و کتاب یه چک نوشتم و گذاشتم وسط و گفتم که این بدهی من و حالا حساب کنید ببینیم حساب و کتاب چه طور است. 

بعد یکی از دوستان گفت چرا اینکارو کردی؟ تو که طلب هم داشتی.  گفتم درست است در نهایت چک را بر می دارم و برای خودم است ولی اگه این کار را اگه نمی کردم دوستان یه مقداری قاطی می کردند. 

حالا با تمام مطالب فوق یه چیزی می خواهم اضافه کنم و آن این که وای به حال ما شده که بچه های دانشکده فنی هم، درد علوم انسانی ها را واگیر کرده اند و به نوعی این قوه مغزی تحلیل رفته است. 

نمونه اش را در حرکت های دانشجویی می توانید ببینید وقتی یه تعداد از دانشجویان از دانشگاهی فریاد اعتراضشان بالا می رود. وقتی دقیق می شوی در اعتراض به سلف سرویس یا خوابگاه دست به شورش زده اند و حکایت شتر را با بارش می برند و اونا تو فکر نوع گوشت چلوخورشتشان هستند که گرم هست یا سرد برای من زنده می شود.

دریغ و صد دریغ 

یه موضوع دیگه یادم آمد که در مسیر همین صحبت است و آن اینکه چند روز پیش یکی از دوستان مهندس می گفت که «گروهی»  تشکیل داده ایم و می خواهیم یک کار اقتصادی راه بیندازیم. 

گفتم: سطح گروه چگونه است؟ 

گفت: همه دکتر و مهندس و استاد دانشگاه 

گفتم: یک توصیه از من به تو و آن این که یا «بی سواد کارکرده» در گروه داری؟ یا نداری؟ 

اگر داری که به او توجه کنید. 

 و اگه ندارید 

حتماْ  اگر می خواهی کارتان سرانجام بگیرد یه چند تایی از آن در گروه قرار بده. 

این جامعه تحصیل کرده ما که روز به روز اتوی کت و شلوارشان تیز تر شده و باد غب غبشان بیشتر و ماشین قسطی دم در خونشون مدلش بالاتر رفته فقط به درد همین می خوره که در این جایگاه کذایی، دانشجو و سبزی فروش لب کوچه و سوپرمارکتی و خشکشویی و تعمیرگاه بهش سلام کنه و استاد استاد یا دکتر دکتر یا مهندس مهندس بکنه و  بس

از آن طرف هم شاخص های مملکتی در غالب زمینه ها، از کشورهای آفریقایی پایین تر باشه و دل به همین چیزها و گذشته و نامی از اسلام خوش داشته باشیم .

وه به این جامعه کثیف و خودفریب و دروغگو و کذایی 

خدایا تو کمکم کن

خدایا  

تو خود می دانی که کوله بارم پر از گناه و دستم تهی از عمل نیکی است که تو خواستار آنی 

تو خود می دانی زمانی که زبان به گله می گشایم، شرمنده می شوم و از کم ظرفیتی خود نالان و متاثر می گردم. 

تو خود می دانی هرچه بیشتر تلاش می کنم تا به لیاقت آفرینش خود دست یابم، بیشتر متوجه بی کفایتی خود می شوم. 

تو خود می بینی اشکهایم را که بر ضعف خود می گریم و می خندم چون می ترسم آبروی بندگان خوب و صالحت را که نامی از آنان در جایی شنیده نمی شود و من اکنون در انظار عموم بر آن تکیه زده ام، ببرم. 

خدایا 

لحظه ای فرصت فکر کردن به خود نمی دهم تا متوجه نشوم که این امانت الهی که بر دوشم گذاشته ای چگونه مورد کم مهری و بی توجهی واقع شده است. 

گاهی با خود می گویم به دشت بزنم و گاه به کوه تا این وجود سراسر آشوب خود را تسکین بخشم ولی می ترسم از آبروی بندگان خوبت 

گاه سرگرم نگاهی می شوم و گاه آغشته به گناهی ولی باز این بی هویتی هولناک مستتر در بی ارزشی خود در سایه آن همه فریب رنگ نمی بازد و بلای جانم است. 

خدایا 

گله دوستان را بیاورم یا ضعف خود را که رسالت سنگین است و پاهایم سست و دغدغه خاطر بسیار  

با خود می گویم چه کنم که کار نکرده بهتر از کار بی پایان است و من در خود این ظرفیت را نمی بینم و گاه و بیگاه بر حال خود بغض کرده و در گوشه ای گریه می کنم. 

دزد و جنایتکار و مردم فریب و اهل دروغ و اهل گناه را بهتر از خود می بینم چرا که او تکلیفش با خودش معلوم است ولی من چه که بهترین دوران زندگی ام رفته و هنوز با خود در کلنجار و اندر خم یک کوچه ام  

خدایا  

چند روزی است که دلم بیش از پیش گرفته و هوای تو را کرده. بعد از ماهها که به زیارت نرفته بودم این پنج شنبه آخر سال رفتم و زیر گنبد امام زاده گریه کردم و دست گدایی بسویت دراز کردم 

تو کمکم کن

یک سال یک دهه یک لحظه

تلاش می کنم سال ۱۳۸۷ در یک نگاه ارزیابی کنم سالی که با خود تغییر و تحولات بسیاری را با خود همراه داشت و برای من به اندازه یک دهه بود در حالی که با چشم برهم زدنی گذشت. 

در این سال با اکثر مسئولین محلی دیدار و گفتگو داشتم و با دوستان بسیاری ارتباط برقرار کردم و نتیجه آن الان پیش روی من است. 

یکی از برکات سال ۱۳۸۷ حضور وجود نازنین پدر بود و هست که هر شب از ساعت ۸ تا ۹ با خانم و سبحان محضر ایشان می رسیدم و با نگاه در چهره اش خواسته های خود را از خداوند متعال التماس می کردم. و شک ندارم که گریه های سحرگاهی  برایم این توفیق را به همراه داشته است. 

بعضی وقت های که ردیف صحبت گزارش کارهایم را به پدر می دادم در عین حالی که با اکثر آن مخالف بود باز پدرانه نگاهم می کرد و می گفت «خوب است پسرم» و ادامه می داد «وقتی با مردم ارتباط داشته باشی حداقل حُسن آن این است که آدم ها را می شناسی» و چه درست می گفت چرا که در سال ۱۳۸۷ با بیش از پنجاه نفر از دوستان ارتباط برقرار کردم و چه چیزهای زیادی یاد گرفتم. 

وقتی با چند نفر می نشینی و صحبت می کنی هزارتا حرف زده می شود ولی وقتی راه می افتی تا کاری بکنی آن وقت است که اهل عمل با اهل حرف مشخص می شود و بیشترین افسوس را زمانی خوردم که در آخرین لحظات سال ۱۳۸۷ یکی از عزیزترین دوستانم در این بازی دنیا رفاقت و امور عام المنفعه را ۵/۲ میلیون تومان فروخت و آرزو کردم ای کاش میلیاردها تومان داشتم و به او می دادم ولی این ارزش ها محفوظ می ماند. 

در سال ۱۳۸۷ همراهی با ارزشی از خانواده خود دیدم ابتدا خانمم که با تمام سختی های محیط روستا شهر برزک و علی رغم زندگی در محیط شهری توانست در کنارم باشد و از خود شرمنده می شوم که در عین سختی ها خصوصاْ در زمستان که برای آمد و رفت می بایست از روی یک، یک و نیم برف در کوچه جلوی منزل عبور می کردیم و سرما چه در محیط بیرون و چه در خانه همیشه ما را در تنگنا داشت باز هم نگاه من به او همیشه نگاه طلبکارانه بود. 

قبولی او در دانشگاه در رشته مترجمی زبان و گذراندن یک ترم از دانشگاه و همکاری در امور مهد به عنوان مربی و خانم خانه بودن و بچه داری و عیدی که خدا به ما در آخرین لحظات سال داد همه و همه موفقیت های زندگی مشترک بود که در این سال به ما روی آورد.  

همکاری دیگری از پدر و برادر ها خصوص مهدی و امید و حسین و غلامرضا داشتم که اگر توجه آنان نبود می توانست سال ۱۳۸۷ سال سختی برایم باشد که با عنایت این عزیزان هم سختی ها کم شد و هم به نوعی از مهربانی هایشان انرژی گرفتم. 

تغییر  و تحولاتی که در شرکت تعاونی عماد داشتیم امسال می توان گفت شکوفایی چند سال تلاش بود که در چند محور به بار نشست. 

مرکز توزیع سیمان و راه اندازی اینترنت در دو مکان و راه اندازی مهد کودک صبح امید و به بارنشستن تلاش های کارگروه جی آی اس شرکت می توان گفت شرکت تعاونی عماد را در نقطه خوبی قرار داده است که با استفاده از تجارب قبلی و تلاش بیشتر و نظر خداوند متعالی می تواند پله های پیشرفت را با سرعت بیشتری در سال ۱۳۸۸ طی کند. 

همکاری که با نشریه بهشت پنهان داشتم و با کمک دوستان توانستیم ۱۰ شماره از آن را منتشر کنیم و به یک سالگی آن در اردیبهشت ۱۳۸۸ نزدیک شویم برایم خیلی خوب و جالب بود خصوص که در این مسیر تجارب با ارزشی را کسب کردیم و حتی از طریق این مجموعه کلاس های خبرنگاری اصفهان برایم آنچنان شیرین بود که سختی های کار را از تنم بیرون آورد و باز می توان گفت با استفاده از تجارب قبلی و تلاش بیشتری فضای برای کار و خلاقیت بیشتر در سال ۱۳۸۸ فراهم است. 

مسافرتی که به صورت شخصی و با کاروان و دوستان به مشهد داشتم و در اواخر سال مسافرت به اتفاق بچه های نشریه و مربی های مهد با هماهنگی با ارزش و عالی سردبیر آقای محسن جانجانی به قم داشتیم که لحظات شیرین و به یاد ماندنی برای همه دوستان به جای گذاشت.  

هرچه از سال ۱۳۸۷ می گویم تمام نمی شود گویا یک ده بود در حالی که یک لحظه گذشت . 

امیدوارم سال ۱۳۸۸ پربار تر از سال ۱۳۸۷ باشد. با دعای شما