گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

ایشان شخص مهمی است

این روزها به هر وبلاگی سرمی زنم نامی از روسای دولت در زمانهای مختلف و توضیح و تفسیر از آن می شنوم. 

بعضی وبلاگ ها با پیشوندهای محترم و شجاع و ... و بعضی دیگر با فوحش و ناسزا و استفاده از جملات نثر و نظم از ایشان یاد می کنند. 

یکی از جملاتی که زیاد دیده می شود و نویسندگان شاید زحمت تایپ آن را نیز بر خود هموار نمی سازند «ادب مرد به زدولت اوست» می باشد. و برای آنان کپی راحت امری آشنا است.

البته ناگفته نماند دوستان مجازی که اینگونه فکر می کنند به مراتب بیش از دوستانی است که از فعل «زدن» را صرف می کنند. 

این موضوع خود نشان دهنده فاصله واقعیت تا مجاز است. بچه های سوسول را با «رویا» و دوستان چپی بسته با «عمل» آشنا هستند. 

سوسول ها که سنگین ترین ابزاری که بلند کرده اند «قلم» و بیشترین فشاری که آورده اند کلیدهای صفحه کلید است، آنچنان قیافه حق به جانب را به خود می گیرند که هر که نداند شاید یکی دو قطره اشک هم برایشان بریزد. 

و دوستان دیگر که سبک ترین وسیله ای که به کرات مورد استفاده قرارداده اند باتوم است، خیلی اهل گفتگو و نظریه سازی نیستند. آنها با خیال آسوده و با استفاده از یک دو نفر از دوستانشان که خبره تئوریزه کردن هستند به طرف عمل رهسپار شده اند و خیلی فکر خود را درگیر فکر و از این چیزهایی که سوسول مابانه هست نمی کنند. و با خود می گویند تا زمانی که ژل مو به فراوانی در جامعه یافت شود نگرانی تغییر امری بیهوده است. 

اما این آقایون سوسول از موضوع مهمی بی خبرند، اگر شاعر گفته است که «ادب مرد به زدولت اوست» چیزهای خوب دیگری نیز گفته است. از جمله «خلایق هرچه لایق» 

این آقایون زمانی که شب هنگام خسته از کار، پشت میز کامپیوترشان تریلی تریلی حروف و لغات را در وبلاگ خود می ریزند و منتظرند تا دوستی از قماش خودشان بیاید و به به و چه چهی بکند، دوستا ن طرف مقابل در محفل های خود که در خانه های تیمی دولتی جمع آمده اند به فکر بیل و کلنگ و داس و تیشه هستند که در وقت ضرورت از آن استفاده کنند. 

آیا دوستان سوسول وقت آن نرسیده است که نوک پیکان حملات پوچ خود را ۱۸۰ درجه بچرخانید. آنهم نه از روی عدل و انصاف، بلکه از زاویه حرفه ای بودن 

چرا که مگر نشنیده اید که «سگ مرده را کسی لگد نمی زند» و هرچه بیشتر به حجم انتقادات خود می افزایید مرا بیشتر به فکر فرو می برید که ایشان یا شخص مهمی است و یا مشکلی در کار شماست

با عدالت خواهی و بی عدالتی زندگی خواهم کرد

آنگاه که اشک در چشمانم حلقه می بندد فقط احساس و احساس هست و دیگر هیچ 

جمله ها بی معنی اند و انسانها را نمی بینی، ارزش ها بی مفهوم می شوند و بی ارزشی جایی ندارد.  

خوب و بد درهم می پیچد و مکان و زمان از گذشته و آینده از اینجا و آنجا باهم گره می خورد و کلمات از هم می پاشند و حروف بی سروته می شوند 

آنگاه 

انبوهی از حرف های ناگفتنی می شوی که فقط یک قالب ناگزیر برای انتخابی و آنهم قالب درهم و برهم و بی وزن موجود 

تا بتوانیم کلماتی را با حرف بسازیم که خارج از جمله ها باشد تا هرکسی از نگاه خودخواهانه خود بر آن بنگرد و مصداق «هرکه از ظن خود شد یار من» زمانی برای آن بگذارد و گناه ناشنوایی خود را از شنیدن حرف های دیگران بر گردن زمانه نهد 

زمانه دیروز یا زمانه امروز و بگوید امروزه دیگر وقتی برای شنیدن نیست و باید بدویم در پیاده روهای بی انتها  

ولی من قلبم را پاره پاره می کنم و با آن فرشی برای قدم تو در پیاده رو می گسترانم و با اشک خود خاک کفشت را می گیرم و احساسم را انباشته از احساس همه انسانهای روی زمین با تمام وجود نثارت می کنم و جستجو می کنم تمامی احساس 

پدری بر بالین دخترش 

مادری در غم پسر دلبندش 

پسری بر بالای سر بیمار مادر 

دختری در همصحبتی عاشقانه با پدر را  

در جمع کردن سنگ ریزه های بیابان با کوله باری تهی در ابتدای راهی سخت و دشوار با نگاه به قله کوه سیاه عاشقانه زمزمه مستانه سر داده ام، عشقی که زلالیت را می طلبد . 

من  

رویاهای یک جوان داغ داغ 

غرور یک تازه به دوران رسیده 

مقبولیت یک مسئول 

علم یک استاد دانشگاهی را  

در آبیاری شبانه می جویم. 

من

آرمان خواهی یک روشنفکر 

قانون گرایی یک مسئول 

تخفیف یک زندانی 

عدالت خواهی یک مجرم 

را در صدای زیبای جمع کردن برگ های پاییزی می جویم. 

برای من صدای باران زیباتر از صدای آزادی، عدالت خواهی و آرمان گرایی است و سوز سرمای زمستان قشنگ تر از حرارت التهاب انقلاب های مردمی است. 

صدای تلق تلق زانوهایم که انگار سالهاست روغن کاری نشده است از موزیک ملایم صدای یک مرد مقبول سیاسی جذاب تر است. 

چرا بی قراری کنم در غم سوختن پاره ای از تن خود در حالی که باید بسوزم و بسازیم در سوختن طفلی در زمانهای گذشته و زجه جانسوز مادری در فردا 

و آنگاه که انزوا را در اجتماع دیدم تمرینی بر اجتماع در انزوا برگزیدم در کردوی شغلم و در تلاشم تا دانه ی عشق و دوست داشتن را در اعماق وجودم بکارم و با التهاب درون گرمایش دهم و با اشک چشم آبش دهم و شب و روز به پایش بنشینم تا شکوفه دهد و از بوی گل آن مست و بی عقل شوم. 

و در آن اجتماع کذایی رندانه بگردم و برقصم و انگشت نمای جمع گردم. 

من بر آن عشق سجده خواهم کرد. عشقی که می توان اثری از آن یافت در قاتلی، دزدی و قول چماقی. 

من نخواهم دوید به دنبال عدالت خواهی و سفید نخواهم کرد موهای خود را در گذر هیجانات سیاسی منجر به آن  

بلکه  

با عدالت خواهی و بی عدالتی زندگی خواهم کرد و ظالم و مظلوم عشق خواهم ورزید. یکی بر مظلومیتش در این سو و دیگری در آن سو 

دستهای مهربانت را بسویم دراز کن تا ببویم و ببوسم و باری دیگر با گرمای آن ذوب کنم یخ تنهائی ام را

و قرنی بگذرد

و قرنی بگذرد 

تا وزیری حسنک شود و حسنکی در بیدادگاه حسادت و رقابت بادمجان دور قاب چین های دیروز و امروز و فردا متهم گردد و بر «دار» استفاده ابزاری از دین و مذهب آویزان گردد. 

تا تماشاچیان همه اعصار فوج فوج پشت درب باغ فین کاشان صف بندند تا نظاره گر مصدوره ی عقب افتادگی «انسان شرقی» در بالاترین ادعا مدعیان وارثان تمدن هفت هزار ساله چند متر آن طرف تر تپه های سیلک باشند. و روز به روز بر باد بادکنکی غبغب خود بیفزایند و هر حرکتی را با هر ابزار و در راس آن مذهب به زیر کشند تا بالاتر از خود نباشند و نبینند. 

و روشی که قرار بود تامین کننده سعادت اینجا و آنجا «نوع» انسان گردد، مخوف ترین ابزار برای خفه کردن ندای حقانیت گردد و تکرار بر تاریخ عصر جاهلیت قرون وسطایی. با این تفاوت که آنچنان گریز از مرکزی ندارد تا از این دور باطل راه فراری به دنیای واقعیت بیابد. 

سال به سال و دهه به دهه تئوریسین هایی را در خود می پرورد که با رنگ و لعاب روشنفکری کاری نکردند جز تنگ کردن حلقه های تنگ نظری و عقب ماندگی و افتادگی  

چنانچه دیدیم شخصیت های برجسته و رسمی بالاترین پست اجرایی که دیروزشان ناشناخته بود و شبی خوابیدند و صبحی اسطوره گشتند و خط بطلانی کشیدند بر نظریه «تز و آنتی تز در دل خود حرکتی است به جلو»