امروز به بنیاد جانبازان رفتم. با آقای شعبانی معاون بهداشت و درمان آن اداره صحبت کردم. علت این حضور بررسی جوانب موضوع گزارشی بود که چند روز پیش به اتفاق آقای علوی به منزل جانبازی شهیدی رفتیم و با خانمش به گفتگو نشستیم.
خانم جانباز شهید گفت اگر توجه بیشتر به جانباز میشد زجر کمتری میکشید. او گفت امکاناتی که به ما دادند کم بود او گفت او پای خود به بیمارستان نقوی سابق رفت و با دریافت یک آمپول زمین گیر شد. او گفت ما احتمال میدهیم که آمپول اشتباه بوده است. او گفت جانباز ۶۵ درصد که بیش بیست سال زجر کشیده است شهید اعلام نشد و نگذاشتند در قطعه شهدا دفن شود و او گفت ...
شعبانی همه گفت که ما تلاش خود را برای این جانباز کردیم. او گفت آمپول اشتباه یک نظر است و نمیتوان به راحتی صحت یا سقم آن را ثابت کرد. او گفت ما هرچه از دستمان بر میآمد برای او کردیم. او گفت این که او را شهید اعلام کنیم یا نکنیم تابع یکسری ضوابط است ما نمیتوانیم از ضوابط تخطی کنیم. او گفت...
و
مادر و چهار فرزند این جانباز شهید یک عمر درد کشیدند. جانباز ۵ سال زمینگیر شد و خانم به پرستاریاش پرداخت. جانباز در این پنج سال یک خواب راحت نکرد.
و این خانواده زخم خورده است. زخم درد و زجر و نامهربانی
و شعبانی گفت:
من هم یک جانباز هستم. من یک جانباز با درصد اعصاب و روان هستم. من خودم را مدیریت کردهام. من به سر کار میآیم. من مسئولیت دارم.
و مادر گفت
و مسئول گفت
و اینک علوی عزیز قرار است گزارش بنویسد تا گفتههای متناقض در کنار هم قرار گیرد و تسکینی بر درد خانواده جانباز باشد و خستگی را نیز بر تن یک مسئول نگذارد.
متن خوب علوی را در شماره بعدی بهشت پنهان میخوانیم.
امروز صبح با آقای صادقی گفتگویی تلفنی داشتم. صحبت حول و حوش ویژه برزک بود و مطالب آن. آقای صادقی در ارتباط با مطلب حقیر پرسید. توضیحاتی خدمت ایشان ارائه کردم.
شماره قبلی ویژه برزک به عملکرد شهردار اختصاص داشت و این شماره نیز دنبال مطالب قبلی خواهد بود. یادداشتی در ارتباط با شخص شهردار نوشته بودم که در این شماره و در همان ستون این مطلب ادامه دارد. تلاش کردم همراه با نکات مثبت اخلاقی شهردار به نقاط ضعف عملکردی ایشان پرداخته شود.
محمود اشرفی کارمند جزء شهرداری نوش آباد به جهت ارتباطات خوبی که با بعضی از مسئولین وقت دارد به مقام شهرداری برزک ارتقا مییابد. طبیعی است که نقاط ضعفی داشته باشد و میتواند این نقاط ضعف را با گرفتن مشورت از متخصصین امر و تعامل با افراد مختلف رفع نماید هرچند که در وبلاگ شخصی تعامل را امری خصوصی پنداشته و به خود اجازه میدهد هرگونه که خود دوست دارد آن را تعریف کند...
مطالب و نقد بیشتر را در ستون یادداشت ویژه بخوانید.
مطلب دیگری که در این ویژه به آن پرداخته شده است شکایت شقایقی و اشرفی از مدیر مسئول و سردبیر نشریه است. مجتبی صادقی که شخصیت فرهنگی و موجه آن به هیچ کسی خصوص در برزک پوشیده نیست ساعتهایی از وقت خود را صرف رفت و آمد در دادگستری کاشان میکند. بررسی حکم جلب برای این شخص فرهنگی و فراز و نشیبهای آن میتواند برای مخاطلب برزک شنیدنی باشد.
آشنایی با یک شخصیت فرهنگی از دیار برزک که دستی در شعر و ادب فارسی دارد و توصیهای برای انجمنهای ادبی نیز مطلب دیگری از نشریه این شماره بهشت پنهان است.
و مطالب و نقدهای دیگر
امروز با آقای علوی به منزل جانبازی رفتیم. جانبازی که یک سال چند ماه از شهادتش یا فوتش می گذشت. این کار به درخواست همسرش صورت گرفت. در ابتدا شربت و میوه آورد و نشست. حدود سه ساعت صحبت کرد. صحبتهایی که ناشی از درد و زجر بود و بی احترامی هایی که برای او و همسر جانبازش صورت گرفته است. گاهی هم گریه می کرد و من هم گاهی بیاختیار اشکی به چشمانم مینشست.
دیروز نیز به دیدن خانمی رفتیم. او نقاش بود. و دغدغههای خاص خود را داشت. البته در طول صحبتهایی که ناشی از موفقیتهایش در نقاشی و زندگی بود لبخند به چهرهاش بود. و اثر از ناراحتی دیده نمیشد.
این دو موضوع برای من خوشآیند بود. به راحتی میشد پیچیدگیهای انسانها را دید. و تجلی ابعاد مختلف خداوندی را به نظاره نشست. به یاد شعر بابا طاهر افتادم
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه وچه در دشت
به هر جا بنگرم آنجا ته وینم
ماهنامه بهشت پنهان بدون کوچکترین جشن تولد دو سالگی خود را پشت سر گذاشت و پا در دو سال و یک ماهگی نهاد. به شمارههای خیلی قبل که نگاه میکنم به جهت اشکالهای فراوان و غیرحرفهای بودن از خجالت میمیرم و زنده میشوم. میخواهم به تمام جاهایی که این نشریه ممکن است وجود داشته باشد سر بزنم و آنها را جمع کنم و یه جایی روی هم ریخته و آتش بزنم. کاری که ممکن است دو سال دیگر برای شمارههای قبلیاش آرزو کنم.
من با این نشریه زندگی کردم، بزرگ شدم و با خوبیها و سختیهایش گذران عمر کردم. من مدیر مسئول نبودم و سردبیر نیز ولی آن را مال خود دانسته و با چنگ و دندان در پرورش آن تلاش کردم.
اما من:
من حرف زدن بلد نیستم. اگر در جایی قرار باشد صحبت کنم استرس میگیرم و عرق میکنم و از این استرس شکمم به صدای غار و غور میافتد به گونهای که خود خجالت میکشم. اینجور که مادرم تعریف میکرد در کودکی به حرف نمیآمدم و با نذر آقا علی عباس چند کلمهای حرفم درآمده است.
نوشتن هم بلد نیستم. اگر قرار باشد یک پاراگراف مطلب بنویستم فشار به مغزم میآید و به دنبال شیرینی مثل شکلات یا کیکی میروم تا مشکل مغزی خودم را حل کنم. خیلی که زور بزنم میتوانم یک پاراگراف بنویسم.
برقرار ارتباط نیز برایم سخت است. وقتی سراغ یک مسئول یا رئیس میروم آنقدر زجر میکشم که نگو و نپرس.
پول درآوردن نیز بلد نیستم. حتی اگر به من بگویند برو فلان جا و یک میلیون پول از فلانی بگیر خجالت میکشم و نمیروم.
نگه داشتن پول و اموال شخصی را نیز بلد نیستم. یک روز رفتم پیراهنم را از خیاطی بگیرم و در راه برگشت آن را گم کردم. برادرم از این کارم ناراحت شد. و کمربندم را باز کرد و نخ ریسمانی به شلوارم بست و گره کور زد و گفت تو ممکن است تومانتو نیز گم کنی و از این رو باید با نخ ببندم.
جانم بگوید از این دست کارهای در بچهگیام بیشتر بود به حدی که پدرم به من میگفت گلو که معنی آن گاو میشود. و بقیه هم از آن استقبال میکردند.
خودمم هم اینگونه فکر میکنم. یه وقتی که به تنهایی میرم فکر میکنم من به خر بیشتر نزدیک هستم تا به گلو چون خیلی کارهایی که انسانها انجام میدهند من انجام نمیدهم. علت آن را نمیدانم چیه ولی اینجوریه
با تمام این چیزها
نمیتوانم خوشحالی خود را از مواردی پنهان دارم. در جامعهای که دو برادر باهم جمع نمیشوند در نشریهای که کار میکنم، توانست ایدههای مختلف را در کنار هم جمع کند. در جامعهای که لقمهای نان اولویت اول است این نشریه توانست هر شماره میلیونها تومان در راه کاغذ و قلم هزینه کند. در جامعهای که نمیتواند حرفهای خودیترین آدمهای حکومتی را تحمل کند، این نشریه توانست حرفهای غیرخودیترین آدمها (از نظر حکومت) را انعکاس دهد. در جامعهای که هرکسی به فکر خود است تا گلیم خود را از آب بکشد این نشریه توانست تا به فکر دیگران باشد. و مواردی بسیار از این دست.
نمیدانم
این خوشحالیها هم نوعی توهم است یا ربطی به خریت من دارد و یا...
همیشه کوه برای من آرام بخش است. نمیدانم چطوری حالم را برایتان توصیف کنم. این قدر بگویم که حتی نگاه کردن به کوه روحم را جلا میدهد چه رسد به این که در آن ساکن شوم، قدم بزنم، هوای خنک و پر از اکسیژن آن را به ریههایم وارد کنم و هزار هزار حسن دیگر.
چند روزی است که فرصتی حاصل شده است تا به کوه روم. هرچند آفتاب کوهستان پوست صورت و پشت گردن و دستهایم را سوزانده در عین حال بس خوبیهایی به ارمغان آورده است. از جمله فرصتی برای مطالعه.
من معمولا کتابهایی را برای مطالعه انتخاب میکنم که در آن موضوع، مشکل دارم. کتاب هنر عشقورزی و آموختن حاصل این تفکر است. نویسنده لئوبوسکالیا و مترجم خانم گیسو ناصری است که در ۴۰۰ صفحه و به قطع وزیری میباشد.
جملاتی از این کتاب را تقدیم میکنم. امیدوارم مقبول افتد.
... ما فکر میکنیم که بزرگ شدهایم و باید مستقل از دیگران زندگی کنیم و دیگر نیازی به کسی نداریم و درست به همین علت است که بعضی از ما در تنهایی از دنیا میرویم.
نیازمندی چقدر فوقالعاده است! و چقدر شجاع و بزرگمنش است کسی که نیازمند است و از دیگری کمک میطلبد.
... و شعری از میشل