گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

اشکال کجاست؟

به بهانه کدورت‌های پیش آمده
...
 
بوی متعفن یک اتاق ۳*۳ تاریک به شدت آزارم می‌داد. سعی می‌کردم نفس نکشم تا ذرات کثافت معلق در هوا وارد مجاری تنفسی نشود. گه گاه به کنار درب می‌رفتم و بینی‌ام را به سوراخ‌های آن می‌چسباندم تا هوای نسبتا بهتر راهروی بیرونی را با تقلای هرچه تمام‌تر به داخل شش‌هایم هدایت کرده تا دمی از شر فضای خفه این سیاهچال راحت شوم. دو نفر افغانی و چند ایرانی که هرکدام به دلیلی دستگیر شده بودند، هم اتاقی‌های من بودند. 
هوا به شدت سرد بود. از وسایل گرمایی خبری نبود. یک پتو تنها ابزار گرم شدن برای همه بود. مرد چهل ساله و جاافتاده‌ای خود را زیر پتو جای داده بود. صدایم زد و گفت: «بیا داداش، هوا سرد است. بیا زیر پتو» با اکراه پاهایم را زیر پتو کردم. همان لحظه هجوم هزاران موجود ریز را بر بدنم احساس کردم. پاهایم به پاهای پسر افغانی خورد. او هم زیر پتو بود. به تنها چیزی که فکر می‌کردم خلاصی از این اتاق پر از کثافت بود.
آثار لوله و دوش بر این اتاق حکایت از کاربری قبلی آن داشت. حمام کوچکی که تبدیل به یک سیاهچال موقت شده بود. خارج از این بازداشتگاه موقت راهرویی کوچک قرار داشت که یک طرف به اتاقی کوچک‌تر می‌رسید. آن دستشویی قبلی و انفرادی فعلی بود. صدای دو نفر از آنجا شنیده می‌شد و طرف دیگر راهرو به دربی می‌رسید که مرز بین اسارت و آزادی بود.
صدای آمدن نگهبان موجی از امید به دلم می‌انداخت. با خود می‌گفتم به دنبال من آمده‌اند. وقتی صدا می‌زد «رفیعی» خاطرم جمع می‌شد که این کابوس تمام شده است. کابوسی که یک ثانیه آن هزار سال بود. باعجله خود را به کنار درب قفس می‌رساندم. «من رفیعی هستم» نگاهی می‌کرد و با عصبانیت می‌گفت. «چرا ایستاده‌ای» برو بنشین و بر می‌گشت و می‌رفت.
این کار در طول ۲۴ ساعتی که آنجا بودم بارها و بارها تکرار شد و من را تا سرحد جنون کشید. امیدوارم هیچ کس در این شرایط قرار نگیرد. شرایطی که هرلحظه منتظر خلاص شدن هستی و صدایت بزنند و بفهمی از آزادی خبری نیست. در آن لحظه گویا از آسمان به زمین پرتاب می‌شوی.
مرد میانسال به دو پسر افغانی گفت شما چه کرده‌اید که اینجا هستید و یکی از آنها جواب داد. شیشه‌های مدرسه‌ای را شکسته و از آنجا دزدی کرده‌ایم.
از من پرسید. هرچه با خود کلنجار رفتم خجالت کشیدم که بگویم دوستی به خاطر اختلاف حساب جزئی (در حد ۵۰ هزار تومان سال ۸۰) مرا به اینجا کشانده است. آن هم به خاطر این که با حسین‌زاده رئیس آگاهی آشنایی داشته و او خواسته است برایش اثبات رفاقت کند.
.
.
.
سه سال دوستی و یک سال هم اتاق بودن و سر از بازداشتگاه نآگاهی درآوردن کم‌ترین لطف بعضی رفاقت‌های امروزی است. «آگاهی» که امروز در چهارراه آیت‌الله کاشانی واقع در مرکز شهر اثری از آن نیست ولی زخم عمیق این موضوع بر جای جای روح من سنگینی می‌کند.
من تصمیم ندارم یک طرفه در حضور شما به قاضی بروم. و ننه من غریبم در بیاورم. چرا که وقتی در دفتر حسین زاده بودم و به من گفت چرا پول این رفیق من را نمی‌دهی دستهایم را جلو آورده و گفتم «شما به دست‌هایم دستبند بزن و من را به بازداشتگاه بفرست. چون قدرت دارید. ولی جای صحبت کردن در ارتباط با این موضوع استفاده از قوه قهریه نیست» اختلاف باید در یک محیط دوستانه حل شود. اختلاف نظر و سلیقه برجای خود باقی، ولی روش برخورد ما با موضوع مهم است.
علت گفتن این موضوع آن است که وقتی ما بلد نیستیم باهم حرف بزنیم. به حقوق متقابل هم احترام بگذاریم. نگاه ما محدود به دیدن سیاه و سفید شود، نتیجه آن استفاده از ابزاری‌های دیگری است. این ابزارها گاهی قدرت است و گاه قهر و گاه کینه و دلخوری
مشکل جامعه ما اشتباه معدود مسئولینی نیست که در بالا قرار دارند. اشکال در خود ماست. در فرهنگ ماست. در نگاه ماست و در برخوردهای ماست. که اینها شکل گرفته در طول تاریخ و فرهنگ کشور ماست. قدم اول برای رسیدن به یک جامعه آرمانی شروع کردن از خود ماست.

نظرات 2 + ارسال نظر
ع شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:48 ب.ظ http://.blogfa.com

زمانی برادری از برادرش پولی را که قرض کرده بود برای یک ماه قرض کرد و در ازای آن یک چک از یکی از دوستانش داد و رفت و .....
البته کار به آگاهی و ...نکشید ولی چه کدورتها که پیش نیامد و...
اگر آن برادر بلد بود یک نه بگوید کدورتهای زیاد به یک درس تبدیل می شد و آگر آن یکی برادر بلد بود در زندگی به خیلی ها نه بگوید الان عالم و آدم سرزنشش نمی کردند

سلام
من نگران خودم شدم. فکر کردم که از چه کسی پول یک ماهه قرض کردم. و به موقع پرداخت نکرده‌ام. در درجه اول ذهنم به یکی از برادرهایم رفت. به او زنگ زدم. ولی از مطالب وبلاگم اظهار بی‌اطلاعی کرد.
در ارتباط با دیگر برادران هم فکر کردم. آنها لطفی زیادی به من داشته‌اند. ولی به این صورت که از دست من ناراحتی داشته باشند که به این صورت نظر بدهند به ذهنم نرسید.
به هر حال
از نظرتون متشکرم
همیشه با نه کارها درست نمی‌شود.

مدیر مرکز جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:30 ب.ظ http://timarestan.blogsky.com

البته با نرخ تورم ۵۰ هزار میلیارد تومان اون زمون خیلی بوده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد