گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

این خط و نشان و این کلاه درویشان

 خواندن این پست برای بانوان محترم و مسئولین فرهنگی توصیه نمی شود. 

 

***

 

پدری بود به نام مشهدی محمد مهدی. فرزندان داشت جورواجور یکی قمه کشی می کرد. یکی دستمال ابریشمین به دست اینجا و آنجا دعاگویی بزرگان می کرد. و یکی آن دستمال بر گردن انداخته و تسبیح به دست، ارزش ها را یکی یکی برمی شمرد و دغدغه حجاب و عفاف مردم داشت. دیگری سر در این سوراخ و آن سوراخ می کرد از روی جوانی و ناآگاهی تا به اسرار نهان پی ببرد. 

پدر مر او را گفت:  

فرزندم، برو از برادرانت بیاموز که چگونه بهر لقمه ای نان در تلاشند و تو اینگونه الالی تلاالی می کنی. 

فرزندم، تو اگر 75 تومان ناقابل نداشته باشی هیچ تاکسی سوارت نمی کند. و اگر اندک پولی در جیب نباشد، نان تو را ندهند تا خربزه ات آب باشد. 

فرزندم، دوره ی ژست های رنگی گذشته است. چپ بروی در سوراخت می کنند و چنانچه راست بروی باز توفیری ندارد. 

فرزندم ، اگر خواسته باشی پله های ترقی را چهار تا یکی طی کنی تا به سرمنزل مقصودت رسی اینگونه نه آن است که تو می روی 

فرزندم، دوستانی که به دور تو هستند، همه امتحان ها داده اند و یکی یکی در درس معلم رفوزه شده اند. و تو از آنان یکی یکی پرهیز کن 

فرزندم، اگر پدر می خواهی منم، اگر مادر می خواهی منم، اگر خواهر می خواهم منم، و اگر برادر می خواهم منم، و اگر دوست می خواهی، بازم منم و اگر کوفت می خواهی بازم منم و اگر مرگ می خواهی نه منم

فرزندم، من هرچه شرط بلاغ است با تو گفتم و تو خواه پند گیر و خواه باز دست اندر سوراخ کن و با دوستان ناباب بپر  

 

و اینگونه پدر پسر را از فضولی کردن و رفاقت با دوستان ناباب باز می داشت با پند و نصیحت ولی اگر میخ در آهن فرو رود صحبت های پدر نیز در مغز پسر فرو می رفت. 

 

روزی گذشت تا اینکه عمو از پسر دعوتی کرد و باب نصیحت را گذاشت که ای عموزاده، من و پدرت موها سفید کرده ایم نه در آسیاب که در خدمت بزرگان و می دانیم آنچه تو نمی دانی و خوانده ایم در خشت خام آنچه تو در آب نمی بینی  

عمو زاده، چنان کن که پدر گوید و دست اندر سوراخ نکن و با دوستان ناباب نپر 

 

فرزند که غرور خود را شکسته می دید با ناراحتی نزد پدر رفت و نامه ای مکتوب کرد تا با پدر بر رسم و رسوم دلتمردان رفتار کند و در آن نوشت: پدرم، ای عزیز تر از نفسم. چنانچه دوستی ناباب بر گرد من است، تنها مستند مکتوب مرا بر آن می دارد که از آن دوری کنم و دیگر هیچ 

 

پدر که چنین انتظاری در  جواب پندهای حکیمانه خود و ابوی بر پسر نداشت. برآشفت و خود را بسیار کنترل کرد و گفت 

نازنینم، بر من مباح نیست تا فریادی زنم و یا خشمی گیرم ولی بر دو مثال با تو حجت را تمام می کنم. 

شخصی،  چیزی داشت بس درشت و بر آن می نازید. آن را متمایل به بالا کرده بود و کنار دکمه ای از پیراهن مخفی ساخته بود. برای فخر فروشی بر آن به مغازه های بزازی می رفت و به فروشند دکمه پیراهن را نشان می داد و در حین این کنار کمی پیراهن را به کنار می زد و می گفت: این دکمه را شما هم داری. و فروشند عصبانی می شد و می گفت نه و برو از اینجا ای پسرک  

تا این که ناآگاه به مغازه ای عرب رفت و تکرار کار کرد و عرب گفت عزیز دل، آن دکمه نداریم ولی دکمه کنار یعقه خود را به کناری زد و گفت از این دکمه ها داریم. 

فرزندنم من که الان روبروی تو نشسته ام بسیار خایه های به خایه ام کشیده شده است و تو بی خبری  

و تو پندهای مرا نشنیدی و سخن مرا با کتابت پاسخ گفتی. پس حرفی بین من و تو نیست و برو تا خبرت کنم .

و اینگونه بود که خط و نشانی کشیده شد و کلاه درویشانی بر آن سایه افکند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد