گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

قاف مثل قندان

 در این پست مطلب نقد نشریه بهشت پنهان از آقای عنایتی را آورده بودم که با تذکر برادرم آن را به وبلاگ برزک همیشه آباد انتقال دادم. 

با عذرخواهی و تشکر

بر لب خنده و چشم گریان

این روزها وقتی مسائل کشور را در سایت ها می خوانم 

 از شبکه ها می بینم و می شنوم 

 و  

در اوضاع و احوال اجتماعی فعلی زندگی می کنم، 

تنها با لب می خندم و با چشم گریه  

و حرفی برای گفتن ندارم

تاریخ مصرفی برای عقاید

چند سال پیش با برادر بزرگترم راجع به موضوعی به اختلاف رسیدیم. من برای خودم اصلی داشتم و او به شدت با آن مخالف بود. 

بر اساس این اصل خودساخته برای عقاید خود تاریخ مصرف مشخص می کردم. بعنوان مثال عقیده ای مطرح می کردم و به شدت از آن دفاع می کردم و در پایان  داخل پرانتز می گفتم تاریخ اعتبار آن پنج روز است. 

برادر از سر برادری می گفت هروقت به ثبات رسیدی آنگاه می توانیم باهم به تعامل خوبی برسیم و من از سر صداقت که شاید عناد از آن برداشت می شد، هیچ وقت به ثبات نمی رسیدم. 

تا اینکه چهار پنج سال پیش هجرتی از کاشان به برزک کردم. هرچند این مهاجرت مورد مناقشه قرار گرفت ولی فکر به ثبات رسید.  

برنامه ای برای خود نوشتم برای سالها و شاید چند ده سالها و اصرار بر ثبات. براساس آن با مردمان سر و داد پیدا کردم. تجربه ها کسب کردم. مهربانی ها و نامهربانی ها دیدم و صداقت ها و رنگ و وارنگ ها  

و امروز هرچند مجید دیروز نیستم و کوله باری از تجربه بر پشت بی ظرفیتم سنگینی می کند ولی به اصل سالیان قبل رجوع کرده ام. 

تاریخ مصرفی برای عقاید و از همین جا اعتراف می کنم هرچه تا کنون گفته ام و شاید نگفته ام و برای اثبات آن فرضیه ها بافته ام و حرف ها زده ام باطل است. 

من بعد از نمایشگاه مطبوعات (که از فردا شروع می شود و تا شنبه ادامه دارد) فکر خواهم کرد و حرف خواهم گفت و شاید فکر خواهم کرد و حرف نخواهم زد و تاکید می کنم تمام گفته ها یی که باید بگویم و نگفته هایی که نباید بگویم و گفته هایی که نباید بگویم و نگفته های که باید بگویم تاریخ مصرف دارد و تاریخ مصرف آن بیش از پنج روز نمی باشد. 

عزت مستدام

اشکال کجاست

من به توطئه دشمن در امور مملکت اعتقاد نداشته ام و همیشه از آن به عنوان توهم توطئه نام برده ام  ولی این روزها به شک افتاده ام.
بسیار ناراحت و متاسفم و فکر می کنم دشمن هوشمند خارجی به اضافه دوستان نادان داخلی کاری کرده اند که شناسایی دوست و دشمن سخت شود. و مردم دو دسته شوند و نگاهشان به مسائل «نسبی» شود.
به این صورت که هر گروه سران خود را مانند بت بپرستند و تمام کارهایشان را توجیه کنند.
عقل گرایی در صحبت های سرکردگان و مدیران و گروهها جای خود را  به سیاسی گویی بدهد.
نمی دانم ریشه اشکال کجاست ولی هرچه هست مربوط به این یکی دوسال نیست. باید به دورترها برویم.
امیدوارم این تحولات منجر به عقب رفتی دیگر نشود.

ایشان شخص مهمی است

این روزها به هر وبلاگی سرمی زنم نامی از روسای دولت در زمانهای مختلف و توضیح و تفسیر از آن می شنوم. 

بعضی وبلاگ ها با پیشوندهای محترم و شجاع و ... و بعضی دیگر با فوحش و ناسزا و استفاده از جملات نثر و نظم از ایشان یاد می کنند. 

یکی از جملاتی که زیاد دیده می شود و نویسندگان شاید زحمت تایپ آن را نیز بر خود هموار نمی سازند «ادب مرد به زدولت اوست» می باشد. و برای آنان کپی راحت امری آشنا است.

البته ناگفته نماند دوستان مجازی که اینگونه فکر می کنند به مراتب بیش از دوستانی است که از فعل «زدن» را صرف می کنند. 

این موضوع خود نشان دهنده فاصله واقعیت تا مجاز است. بچه های سوسول را با «رویا» و دوستان چپی بسته با «عمل» آشنا هستند. 

سوسول ها که سنگین ترین ابزاری که بلند کرده اند «قلم» و بیشترین فشاری که آورده اند کلیدهای صفحه کلید است، آنچنان قیافه حق به جانب را به خود می گیرند که هر که نداند شاید یکی دو قطره اشک هم برایشان بریزد. 

و دوستان دیگر که سبک ترین وسیله ای که به کرات مورد استفاده قرارداده اند باتوم است، خیلی اهل گفتگو و نظریه سازی نیستند. آنها با خیال آسوده و با استفاده از یک دو نفر از دوستانشان که خبره تئوریزه کردن هستند به طرف عمل رهسپار شده اند و خیلی فکر خود را درگیر فکر و از این چیزهایی که سوسول مابانه هست نمی کنند. و با خود می گویند تا زمانی که ژل مو به فراوانی در جامعه یافت شود نگرانی تغییر امری بیهوده است. 

اما این آقایون سوسول از موضوع مهمی بی خبرند، اگر شاعر گفته است که «ادب مرد به زدولت اوست» چیزهای خوب دیگری نیز گفته است. از جمله «خلایق هرچه لایق» 

این آقایون زمانی که شب هنگام خسته از کار، پشت میز کامپیوترشان تریلی تریلی حروف و لغات را در وبلاگ خود می ریزند و منتظرند تا دوستی از قماش خودشان بیاید و به به و چه چهی بکند، دوستا ن طرف مقابل در محفل های خود که در خانه های تیمی دولتی جمع آمده اند به فکر بیل و کلنگ و داس و تیشه هستند که در وقت ضرورت از آن استفاده کنند. 

آیا دوستان سوسول وقت آن نرسیده است که نوک پیکان حملات پوچ خود را ۱۸۰ درجه بچرخانید. آنهم نه از روی عدل و انصاف، بلکه از زاویه حرفه ای بودن 

چرا که مگر نشنیده اید که «سگ مرده را کسی لگد نمی زند» و هرچه بیشتر به حجم انتقادات خود می افزایید مرا بیشتر به فکر فرو می برید که ایشان یا شخص مهمی است و یا مشکلی در کار شماست

با عدالت خواهی و بی عدالتی زندگی خواهم کرد

آنگاه که اشک در چشمانم حلقه می بندد فقط احساس و احساس هست و دیگر هیچ 

جمله ها بی معنی اند و انسانها را نمی بینی، ارزش ها بی مفهوم می شوند و بی ارزشی جایی ندارد.  

خوب و بد درهم می پیچد و مکان و زمان از گذشته و آینده از اینجا و آنجا باهم گره می خورد و کلمات از هم می پاشند و حروف بی سروته می شوند 

آنگاه 

انبوهی از حرف های ناگفتنی می شوی که فقط یک قالب ناگزیر برای انتخابی و آنهم قالب درهم و برهم و بی وزن موجود 

تا بتوانیم کلماتی را با حرف بسازیم که خارج از جمله ها باشد تا هرکسی از نگاه خودخواهانه خود بر آن بنگرد و مصداق «هرکه از ظن خود شد یار من» زمانی برای آن بگذارد و گناه ناشنوایی خود را از شنیدن حرف های دیگران بر گردن زمانه نهد 

زمانه دیروز یا زمانه امروز و بگوید امروزه دیگر وقتی برای شنیدن نیست و باید بدویم در پیاده روهای بی انتها  

ولی من قلبم را پاره پاره می کنم و با آن فرشی برای قدم تو در پیاده رو می گسترانم و با اشک خود خاک کفشت را می گیرم و احساسم را انباشته از احساس همه انسانهای روی زمین با تمام وجود نثارت می کنم و جستجو می کنم تمامی احساس 

پدری بر بالین دخترش 

مادری در غم پسر دلبندش 

پسری بر بالای سر بیمار مادر 

دختری در همصحبتی عاشقانه با پدر را  

در جمع کردن سنگ ریزه های بیابان با کوله باری تهی در ابتدای راهی سخت و دشوار با نگاه به قله کوه سیاه عاشقانه زمزمه مستانه سر داده ام، عشقی که زلالیت را می طلبد . 

من  

رویاهای یک جوان داغ داغ 

غرور یک تازه به دوران رسیده 

مقبولیت یک مسئول 

علم یک استاد دانشگاهی را  

در آبیاری شبانه می جویم. 

من

آرمان خواهی یک روشنفکر 

قانون گرایی یک مسئول 

تخفیف یک زندانی 

عدالت خواهی یک مجرم 

را در صدای زیبای جمع کردن برگ های پاییزی می جویم. 

برای من صدای باران زیباتر از صدای آزادی، عدالت خواهی و آرمان گرایی است و سوز سرمای زمستان قشنگ تر از حرارت التهاب انقلاب های مردمی است. 

صدای تلق تلق زانوهایم که انگار سالهاست روغن کاری نشده است از موزیک ملایم صدای یک مرد مقبول سیاسی جذاب تر است. 

چرا بی قراری کنم در غم سوختن پاره ای از تن خود در حالی که باید بسوزم و بسازیم در سوختن طفلی در زمانهای گذشته و زجه جانسوز مادری در فردا 

و آنگاه که انزوا را در اجتماع دیدم تمرینی بر اجتماع در انزوا برگزیدم در کردوی شغلم و در تلاشم تا دانه ی عشق و دوست داشتن را در اعماق وجودم بکارم و با التهاب درون گرمایش دهم و با اشک چشم آبش دهم و شب و روز به پایش بنشینم تا شکوفه دهد و از بوی گل آن مست و بی عقل شوم. 

و در آن اجتماع کذایی رندانه بگردم و برقصم و انگشت نمای جمع گردم. 

من بر آن عشق سجده خواهم کرد. عشقی که می توان اثری از آن یافت در قاتلی، دزدی و قول چماقی. 

من نخواهم دوید به دنبال عدالت خواهی و سفید نخواهم کرد موهای خود را در گذر هیجانات سیاسی منجر به آن  

بلکه  

با عدالت خواهی و بی عدالتی زندگی خواهم کرد و ظالم و مظلوم عشق خواهم ورزید. یکی بر مظلومیتش در این سو و دیگری در آن سو 

دستهای مهربانت را بسویم دراز کن تا ببویم و ببوسم و باری دیگر با گرمای آن ذوب کنم یخ تنهائی ام را

و قرنی بگذرد

و قرنی بگذرد 

تا وزیری حسنک شود و حسنکی در بیدادگاه حسادت و رقابت بادمجان دور قاب چین های دیروز و امروز و فردا متهم گردد و بر «دار» استفاده ابزاری از دین و مذهب آویزان گردد. 

تا تماشاچیان همه اعصار فوج فوج پشت درب باغ فین کاشان صف بندند تا نظاره گر مصدوره ی عقب افتادگی «انسان شرقی» در بالاترین ادعا مدعیان وارثان تمدن هفت هزار ساله چند متر آن طرف تر تپه های سیلک باشند. و روز به روز بر باد بادکنکی غبغب خود بیفزایند و هر حرکتی را با هر ابزار و در راس آن مذهب به زیر کشند تا بالاتر از خود نباشند و نبینند. 

و روشی که قرار بود تامین کننده سعادت اینجا و آنجا «نوع» انسان گردد، مخوف ترین ابزار برای خفه کردن ندای حقانیت گردد و تکرار بر تاریخ عصر جاهلیت قرون وسطایی. با این تفاوت که آنچنان گریز از مرکزی ندارد تا از این دور باطل راه فراری به دنیای واقعیت بیابد. 

سال به سال و دهه به دهه تئوریسین هایی را در خود می پرورد که با رنگ و لعاب روشنفکری کاری نکردند جز تنگ کردن حلقه های تنگ نظری و عقب ماندگی و افتادگی  

چنانچه دیدیم شخصیت های برجسته و رسمی بالاترین پست اجرایی که دیروزشان ناشناخته بود و شبی خوابیدند و صبحی اسطوره گشتند و خط بطلانی کشیدند بر نظریه «تز و آنتی تز در دل خود حرکتی است به جلو»

از همین الان شروع می کنم

 زمان درس و مدرسه وقتی سرامتحان می رفتم و نگاهم به برگه می افتاد و متوجه می شدم که قرار صفر یا نمره منفی را بگیرم 

مغزم دود می کشید 

گرم می شدم 

همه وجودم فریاد می شد  

سعی نمی کردم به علتش فکر کنم

همینطور که سرجلسه امتحان نشسته بودم 

یه لحظه به فکر می رفتم 

با خودم می گفتم که  

از همین الان شروع می کنم 

یه برنامه ریزی درست و حسابی 

و برای امتحان بعدی  

خودم را آماده می کنم.

این نیز یک گذار است

گفتن این مطلب برایم سخت است  

ولی  

با وجود 

فروپاشی اخلاق 

و سطحی نگری 

و تظاهر و ریا 

و با بازی گرفته شدن اصول  

همه و همه 

برای جامعه ما مفید است

حتی با رسیدن به هرگونه نتیجه انتخاباتی 

چرا که این نیز یک گذار است 

ولی سخت 

تا با سست شدن بسیاری از مسائل که سالهای متوالی بر تقدس آن کوبیده می شد  

و به جا گذاردن تجربه ای دیگر و تکراری 

شاید  

تشخیص دهیم

راستی ها را از ناراستی

فریاد در گلویت می ماند

 یادم نمی رود

دل و قلوه گرفتن دو دوست قدیمی  که یکی می گفت « ایشان وقت آن رسیده که شخص اول بودن را اعلام کنند» و در مقابل می شنید که «هیچ کس برای من مثل ایشان نمی شود» 

یادم نمی رود 

وقتی که در دور چهارم از رکن اول هفتاد هشتاد نفر از یاران او از همان مجموعه ای که بعد ها گفت « شکایتم را از ایشان به خدا می برم» از دم تیغ گذراند در بین مرحله اول و مرحله دوم در تریبونی که گه و بیگاه عدالت اجتماعی را تئوریزه می کرد گفت: 

«آقایان دیگر به خود بیایند و عدم استقبال مردم را از خود ببینند.» 

امروز صبح  

وقت بیداری از آن خواب آشفته مشغول صبحانه خوردن بودم؛ 

خانم گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ 

گفتم از دست مسائل جامعه، ثانیه به ثانیه در خودم فریادم ولی راه به جایی ندارم.

گفت: وقتی برای چکهایت پول به حساب نداری اینقدر ناراحت نیستی، حالا این یعنی مهمتره؟  

گفتم: نمی دونم  

خدا خدا می کنم این چند روز هم بگذره و از این همه درد و عذاب راحت بشم. نه اینکه سیاه بشه یا سفید، نه  

از درد  

دیدن اینهمه ذلت در تظاهر عزت

دیدن اینهمه حقارت در تظاهر بزرگی

دیدن اینهمه سطحی نگری در تظاهر عمق

دیدن اینکه 

انجمن دروغ و فریب و تظاهر و ریا به راحتی افسار امواج سطحی نگری را با خود به هر طرف که دوست دارد می کشد و  

چاره نداری جز مبهوت ماندن و نظاره 

درد می کشی که فریاد داری  

ولی 

شرایط به گونه ای است که حتی توان بیرون دادن آن را نداری 

و این فریاد در گلویت می ماند.

لجنمال کردن همدیگر

برای مردمی تاسف می خورم 

 که سه سال و یازده ماه و سه هفته  

حق همدیگر را ضایع می کنند 

 و  

در یک هفته 

برای حق و یا ناحق یکی یا چند نفر 

همدیگر را لجنمال

جمعه وقت رفتنه

از صبح که پا شده ام بیخود بیخود اشک تو چشم هام حلقه  بسته و بغض راه گلوم را گرفته و از شدت ناراحتی لرزش دستهامو نمی تونم مخفی نگه دارم. 

گاهی وقتها از دست خودم و این امل بازی ها خسته می شم. سراغ وبلاگ می آیم تا سر درونش کنم و فریاد بکشم ولی نمی تونم. 

یاد بیست سال پیش می افتم که روی تخته قالی آهنگی رادیو جهادی را گوش می کردم. آهنگ «جمعه وقت رفتنه»  

به گوگل می روم و آن را سرچ کرده و اینجا می ذارم شاید یه کم سبک بشم 

داره از ابر سیاه خون میچکه  

جمعه ها خون جای بارون میچکه

عمر جمعه به هزار سال میرسه 

جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه

آدم از دست خودش خسته میشه  

با لبای بسته فریاد میکنه

داره از ابر سیاه خون میچکه  

جمعه ها خون جای بارون میچکه

جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه

خنجر از پشت میزنه اونکه همراه منه

داره از ابر سیاه خون میچکه  

جمعه ها خون جای بارون میچکه

پارادوکس علم و کار

امروز یکی از فروشنده های سیمان بهم زنگ زد و گفت یا چک را پول می کنی یا امروز و فردا پولت می کنم. 

این گونه اصطلاحات در جامعه اقتصادی ما خیلی چیز غیر معمول و غیر طبیعی نیست. و نباید خاطر یک فعال اقتصاد را مکدر که هیچ به قول قدیمی ها ککش نیش بزنه. 

ولی در جامعه تحصیل کرده خیلی حرف بدی است و در حد جرم و جنایت و آدم کشی محسوب می شود. 

 جامعه تحصیل کرده با سنگینی یک قلم و خودکار سروکار دارد و این سنگینی را با خود حمل کرده تا در این دور باطل آن را به دست دیگری برساندو ابزار امرار و معاش او نیز هست. ولی آیا خروجی آن گره ای از کار جامعه باز می کند یا خیر، بحث دیگری است. 

حال من که مانند شتر مرغ گاهی می خواهم بگویم شترم و گاهی مرغ، با اینگونه رفتارها دچار پارادوکس می شوم.

که دارد گوهری از کار خود شرم

زیر مته دندانپزشک آقای معزی بودم که دکتر این شعر را با همون حس و حال همیشگی و شوخ طبعی خاصی که دارد می خواند. خیلی برایم جالب اومد گفتم فضای مجازی هم بی نصیب نباشه 

در این بازار جزء خرمهره خر نیست 

دریغا کس خریدار گوهر نیست 

گوهر اینجا خریداری ندارد 

کسی با گوهری کاری ندارد 

چنان بازار خرمهره شده گرم 

که دارد گوهری از کار خود شرم 

مگر گوهر شناس پاک بینی 

مروت پیشه ای ذوق آفرینی 

به بازار آید و کالا ببیند 

گوهرهایی که هست آنجا ببیند 

بگیرد زیر بازوی هنر را 

جدا سازد زخرمهره گوهر را

به خدا بس است

به خدا گناه داریم. چرا با ما اینگونه رفتار می کنید؟ 

زمانی که می بینی موسوی پرچم ایران که نماد ملیت ماست را می بوسد، اشک در چشمانم حلقه می زند و فریادی که در گلویم بغض شده است مرا تا مرز خفگی به پیش می برد. 

وقتی که اشک های حلقه زده در چشم های احمدی نژاد را می بینی که به باور خود در تلاش برای برقراری عدالت است، باز خفگی است که به سراغم می آید و 

وقتی کروبی که نفسی برای فریاد ندارد و باز فریاد می زند و می گوید «من وزارت کشور را قبول ندارم» «من شورای نگهبان را قبول ندارم» (۱) 

 

وقتی رضایی احساس خطر می کند و به صحنه می آید.
وقتی مردم را می بینی که از زور گرسنگی بسیار محترمانه همدیگر را می درند و می دزدند و ... آنهم در قالب هایی با کمی رنگ و لعاب و محترمانه 

وقتی جوانان را می بینی که روزی هزار بار در دل خود آرزوی مرگ می کنند و با زدن ژل به موهایشان معنی دیگری برای «صورت خود با سیلی سرخ نگه داشتن» می سازند. 

وقتی موج شرم را در چهره پدران می بینی که توانایی تامین زندگی مناسبی برای خانواده خود ندارند. 

وقتی دختران را می بینی که با مشغول کردن خود با کتاب و درس و مدرسه سعی دارند خود را از باتلاق ناامیدی به بیرون بکشند. 

وقت ارزشها رنگ می بازد و وقتی دین بازیجه دست تنگ نظرانی می شود که به نام آن هرروز نظریه جدیدی را ابداع می کنند.   

 

به خدا بس است  

من نمی توانم این ها را باهم ببینم.  

من هم مسلمانم، من هم وطن خود را دوست دارم، من هم ایرانی ام، من هم احساس دارم 

ولی  

اینها باهم جور در نمی آید 

کجای کار اشکال دارد؟   

لرزش دستانم که ناشی گیرکردن فریاد در گلویم است مانع از بیان همه دردهایم می شود  

بس است دیگر 

من یک انسانم، من سنگ نیستم 

به من رحم کنید     

 

نبوسید پرچم را 

گریه نکنید برای عدالت 

فریاد نزنید برای قبول نداشتن وزارت کشور و شورای نگهبان 

به عرصه نیایید زمان احساس خطر     

 

من یک انسانم، من احساس دارم، من سنگ نیستم 

و نمی توانم اینها را باهم ببینم 

 

(۱) انتخابات چهارسال قبل ریاست جمهوری

حیدرعلی عنایتی بیدگلی

استاد عزیزی از بیدگل به نام حیدر علی عنایتی بیدگلی افتخار داده و ماهنامه بهشت پنهان را مطالعه کرده و نظرات خود را در سایتشان قرار داده اند.   

ضمن تشکر از ایشان امیدوارم فرصتی فراهم شود تا در ارتباط با مواردی که ذکر کرده اند بیشتر به صحبت بنشینیم. آنچه به ذهنم می رسید در پست «بهشت پنهان حرف های من و تو» آورده ام. 

مطالب ایشان  در سایت و اما بعد قابل دسترسی است.

بهشت پنهان «حرف های من و تو»

سلام
«بهشت پنهان» تفکرات و برنامه ها و نظریه های با ارزش دوستانی «نادیده» مانند شماست که با وجود ورود به هزاره سوم آنچنان مظلوم واقع شده است که وقتی از بین چهارصد هزار نفر کاشانی یکی از کوچه های ناآشنا فضای مجازی می گذرد و به آن بر می خورد، بی اختیار اشک در چشمانش حلقه می زند و بغض راه گلویش را می گیرد.
گریه می کند و می سوزد چرا که باید فکرها خوب در انزوا باشد و کارها با سیاست های «من درآوردی» چون «اول راه بینداز و بعد جا بینداز» و گاه تئوریزه شده مانند  «مهر ورزی» در قالب «گداپروری» و گاه «اصلاحات»ی که فقط در حد شعار باقی می ماند و یک صفحه مکتوب نمی شود، این جامعه را روز به روز بیشتر و بیشتر به پرتگاه سقوط بکشاند.
دوست عزیز
نمی دانم نشریه را مجموعه فرمولهای تعریف شده بخوانیم که در قانون های نوشته شده رخ می نماید (که البته اینگونه هم هست) و یا هق هق گریه افرادی بدانیم که به خاطر عدم مجال و هزاران مانع و دشواری بدون هیچ هارمونی خاصی برروی صفحه جاری می شود و در گستره ای توزیع می گردد و به محض درآمدن با «خط و نشان» کشیدن به  ظاهر «والدین» خود روبرو می شود.
مطبوعات در جامعه ما بسان طفلی است که حتی گریه کردن هم بلد نیست و از شدت نیاز در شروع تولد آوایی ناموزون از خود بیرون می دهد و گویا زنا زاده ای است که کسی جرات نزدیک شدن به آن را ندارد و شاید در فضای عرب جاهل است که حتی گاه پدر عزم به خاک سپاری آن را می کند. گریستم وقتی استادی برای نشریه مطلبی داد و از ما خواست که نامش در مطلب آورده نشود.
بهشت پنهان جای خوش آب و هوایی نیست که پنهان شده باشد چرا که داخل خانه های ما هم از طریق ماهواره ها قابل دیدن است. «بهشت پنهان» حرف های من و تو است که می تواند برای پیشرفت جامعه مفید باشد و زیر هزارن «من» خاک «تنگ نظری» و «تفکرات سلیقه» قدرت نمایان شدن ندارد و جوانانی از پشت کوهها تلاش دارند بدون دامن زدن به محله گرایی فضایی برای نمایان کردن آن ایجاد کنند.
دوست عزیز
ما نیامده ایم خبر از افتتاح فلان پروژه ای را بدهیم که شاید نبودش «به» از شروعش در منطقه باشد. آمده ایم انسان های دلسوزی که در منطقه هستند آن را به نقد و بررسی بکشند و به دولتمردانی که یک شبه مدیر شده اند یادآور شوند که کار نکرده «به» از عمل بدون برنامه و فکر است. شاید به مرور و به این وسیله هدایت گر درست امور جامعه باشیم و گاهاً معدود نالایقانی که زمام امور را به دست گرفته اند بدانند چشم های تیزبینی آنان را به نظاره نشسته اند و تنها به آوردن و بردن خبر یک کار ناکارشناسی اکتفا نکرده اند.
البته از اینکه وقت گذاشته اید و این ماهنامه  «درهم و برهم» را مطالعه کرده و مجموعه را قابل دانسته و اشکالهای آن را مکتوب کرده اید باعث افتخار است. به خاطر اینکه روش کار ما اینگونه بوده  است.
نگفته ایم چون بلد نیستیم پس کار نکنیم. گفته ایم کار می کنیم و دوستان اشکال آن را به ما می گویند و در کادر مجموعه با بررسی در شماره بعد آن را اصلاح می کند.
در ارتباط با عنوانی که در لوگو آمده تحت عنوان «ماهنامه فرهنگی اجتماعی استان اصفهان» همانطور که گفته اید منظور گستره توزیع است که در تلاشیم به آن دست یابیم. اما هدف آن نیست که این نشریه یک نشریه محلی باشد. بلکه تلاش می کنیم فضایی باشد که فکرها و برنامه های مختلف از هر خط و جناحی را که در چارچوب قانون اساسی است و به روز و مربوط به منطقه باشد به اطلاع عموم رسانده و ابزاری شود برای هدایت امور با توجه به رسالت مطبوعاتی
اما در ارتباط با استفاده مطالب از اینترنت عرض کنم که مجموعه بهشت پنهان با استفاده از فضای مجازی تلاش دارد فکر و حرف های خوب را استخراج کرده و از طریق ماهنامه به اطلاع عموم برساند. و لازم به ذکر است که این کار با هماهنگی نویسنده انجام می گیرد و گاهاً مطلب به صورت اختصاصی و بدون اینکه نویسنده آن را روی سایت خود قرار دهد از طریق ایمیل در اختیار نشریه قرار می گیرد. در این صورت با توجه به هماهنگی با نویسنده فکر می کنیم عدم ذکر سایت نویسنده  بدون اشکال باشد. به عنوان مثال مطلب «علیرضا توحیدی و نافرمانی مدنی» با هماهنگی آقای توحیدی و کسب اجازه غیر مسقیم از نویسنده ما را مختار کرد که نامی از سایت نویسنده نبریم.
اما در ارتباط با صفحه آرایی لازم به ذکر است که مجموعه از تیمی حرفه ای و برنامه کامپیوتری «ایندی زاین» که خاص این کار است استفاده می کند و آرایش ستون ها و مطالب و عکس «مهندسی معکوس» از نشریات معتبر سراسری است. در عین حال چنانچه اشکالی باشد بدون شک در جهت رفع آن کوشش خواهیم کرد.

آموزش برای بچه های ماهنامه

امروز با توصیه آقای صادقی مدیر مسئول و صاحب امتیاز ماهنامه بهشت پنهان و درخواست تعدادی از دوستان شروع به ارائه آموزش در ارتباط با خبرنگاری در جلسات نشریه در مجموعه فرهنگی شرکت تعاونی عماد کردم. 

به دوستان گفتم که تصمیم دارم نحوه کلاس به صورت ارائه تئوری و بیان نکات تجربی است و نمی خواهم با گفتن یک سری مطالب خشک چوب خط آموزش را به انتها برسانم و یا به قولی با انبر خط کنم. 

در شروع کلاس به بیان سرفصل هایی که قرار است در طول دوره آموزش داده شود پرداختم: 

گزارش نویسی 

اصول مصاحبه 

خبر نویسی 

 نگارش فارسی در مطبوعات

اصول روابط عمومی 

آنگاه با بیان یک مقدمه ادامه دادم: 

ما در جامعه زندگی می کنیم و برای اینکه یک جامعه ای پیشرفته داشته باشیم مستلزم اصلاحات است. اصلاحات این نیست که در یکی دو ماه حول و حوش انتخابات تب انتخاب بگیریم و وارد بازی شویم که چه کسی را انتخاب کرده تا آن کس برای ما زندگی خوب و خوشی به ارمغان آورد. 

اعتقاد من آن است که اصلاح در صورتی صورتی می گیرد که از توده های مردم شروع شود و میزان درصدی که من به آن اختصاص می دهم ۸۰ تا ۹۰ درصد به عهده مردم ۱۰ تا ۲۰ درصد به عهده حکومت. 

البته جوامع مختلف برای این حرکت ها سازوکارهایی تعریف شده است که به عنوان مثال کاری که ما الان می کنیم و یک سال با صرف وقت و هزینه بسیار توفیق انتشار دوازده شماره از ماهنامه بهشت پنهان را داشته ایم، نمونه ای از این روش ها است.  

برای داشتن جامعه ای پیشرفته شاید بتوان گفت دو اهرم وجود دارد : 

۱- قانون 

۲- اخلاق 

اگر به زمان های اول انقلاب برگردیم اگر کسی دو کیسه برنج در خانه داشت یکی از آن را به خیابان می گذاشت تا نیازمندی بردارد. و مسئولین در اطاق ها روی فرش چهارزانو می نشستند و کار مردم را بدون بوروکراسی اداری انجام می دادند و در همین کاشان ابتدای کار جهاد سازندگی مسئولین آن اداره پشت کاغذهای سیگار زمین به کشاورز واگذار می کردند که بعدها همین کاغذ ها مدرکی برای تنظیم سند شد. 

ولی آیا یک کشور را می توان با توصیه کردن مردم به داشتن اخلاق اداره کرد. 

در کشورهای توسعه یافته که نگاه می کنی با قوانین برای همه چیز بر می خوریم و ضمانت اجرایی آن را می بینیم. بعنوان مثال برای گریه کردن بچه همسایه که موجب سلب آسایش شود قانون تعریف شده و با مراجعه به پلیس می توان با آن برخورد کرد. 

و یا در راهنمایی رانندگی یکی از دوستان از آمریکا آمده بود و تعریف می کرد که کوچکترین حرکت اشتباه در رانندگی، پلیس سندی دقیق تنظیم می کند که نوع خطا و زمان و مبلغ جریمه در آن ذکر شده است. حال فرد مختار است که جریمه را بپردازد یا به دادگاه مراجعه کرده و روی آن اعتراض کند. با این تفاوت چنانچه رای دادگاه به نفع راننده باشد که جریمه نمی پردازد و چنانچه به عکس باشد. راننده علاوه بر جریمه باید هزینه دادگاه را نیز بپردازد. 

می بینیم که قانون با چه دقتی در کشورهای توسعه یافته تعریف و اجرا می شود. 

اما ربط این صحبت ها با مطبوعات چیست؟ 

بنابراین برای اداره یک کشور محوریت قانون لازم است و برای این کار مجموعه هایی تعریف شده است که قوه یا رکن می نامند: 

قوه اول - قانونگذاری  

قوه دوم - مجریه 

قوه سوم - قضاییه 

و قوه چهارم  

که مطبوعات است 

و این قوا لازم و ملزوم همدیگر هستند برای رسیدن به یک کشور توسعه یافته

دعوت به همکاری

شماره دوازده ماهنامه بهشت در اردیبهشت ماه 1388 در سطح شهرستان کاشان - بخش برزک - شهر مشکات - شهر نوش آباد و... توزیع شد.
این ماهنامه تلاش می کند اخبار و مقاله های خوب همشهریان را که به روز بوده و مرتبط با منطقه باشد به صورت مکتوب به اطلاع مردم برساند. تا از طریق اطلاع رسانی و تضارب آرا بین مردم و مسئولین و متفکرین در راه پیشرفت جامعه قدمی هرچند کوچک بردارد.
دست دوستانی که در این مسیر به این مجموعه نوپا کمک کنند به گرمی می فشاریم و آماده شنیدن نقد، نظرات و پیشنهادات شما هستیم.

گفتگو - همکاری

امروز فرصتی شد تا دیدار و گفتگویی داشته باشم با: 

رئیس شورا - محمد عسلی 

نائب رئیس - محمد سنجری 

رئیس سابق شورا - محمد مهرانفر 

شهردار - محمود اشرفی 

  

بدون شک با گفتگو فرصت هایی بیشتر برای همکاری فراهم می شود.

نگاهی و یا گناهی و یا سوختن گاه و بیگاهی

چند روزی است که جسم بر خود می پیچد و مرا کلافه کرده است. پرنده درون آنقدر بر در و دیوار قفس می کوبد که دمی آسایش خاک شکل گرفته بر خاک را مختل کرده است. 

نمی دانم راه فرار چیست. نگاهی یا گناهی و یا سوختن گاه و بیگاهی. هرچه هست آبی نیست بر این التهاب و تب 

خود را در کوچه پس کوچه های تکرار بازی می دهم شاید اینهم بگذرد و امروز به رسم معمول کمی گل بازی کردم و فراموشم شد تا فردایی دیگر

نفس در تقلای حیات

بوی باروت و خاک و آتش همه جا را فراگرفته بود.  زوزة گلوله گوش را می نواخت و با تراکم و سرعت گویا قصد دوختن زمین و آسمان را داشت.

اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و بغضی عجیب گلویم را می فشرد و او آرام و بی صدا مشغول عبادت معبود خود بود.

عطر وجودی او با سه ماه حضور در سه اعزام و شرکت در عملیات نصر 4 و مسئولیت های تک تیرانداز و امور تبلیغی با گذر از حوزه علمیه آیت الله یثربی و حوزه علمیه قمصر به خلوص رسید.

عطری که قرار است در محراب «بانه» به فضا پراکنده شود و تلنگری شود برای آنانی که سرسوزنی فهمی برای شنیدن دارند.

و بچه های بهشت پنهان برای بالا بردن این درک تصمیم گرفتند ماهی یکبار سراغ یادگاران دوران گلوله و باروت بروند.

گروه در تکاپوی گرفتن گزارش و محمود دستانش را به سوی آسمان بالا برده بود و کبوتر جانش با آسودگی هرچه تمام تر در آن جای داشت، گروه سوال می پرسید و او با لبخند بر لب بی دغدغه خدای خود را نگاه می کرد.

«تا مدتی پیش از بنیاد و سپاه سالی یکی دوبار به دیدن ما می آمدند ولی چند سالی است که آنهم منتفی شده است.» پدر محمود گفت و ادامه داد؛ «پسرم به گونه ای بود که حتی من هم بطور کامل نمی شناختمش، وقتی باهم جبهه بودیم یک روز به سراغش رفتم، به من گفتند پیش نماز پادگان است و من از موضوع اطلاعی نداشتم.»

گروه در حال تنظیم دوربین و ضبط صدا بود تا عکسی بگیرد و محمود همچنان آرام به نماز عشق در راز و نیاز با معشوق.

چشم، چشم را نمی دید و احساس، احساس را می جست و صدای «کویتی پور» و «آهنگران» لحظه به لحظه قلب ها را آنچنان می فشرد که طاقت ماندن در سینه را نداشت؛ «اگر طی این مدت اشتباهی از من دیدید مرا ببخشید و در نماز شب هایتان دعا کنید و مرا حلال کنید»(1)

«من پنج پسر دارم اگر هر کدام هم شهید می شدند نماز شکر می خواندم» مادر شهید گفت و ادامه داد؛ «بعضی حرفهای مردم برایم سخت است، همین مکه ای که با چه سختی رفتیم، می دانم بعضی ها گفتند که از طریق بنیاد اعزام شده اند»

گروه در تب و تاب تهیه عکس و گزارش و او محو در معشوق. گویا هزاران سال قبل و هزاران سال بعد وجود ندارد و او غرق در یک «آن»

گروه پرسید: از مسئولین چه انتظاری دارید؟

«قبلاً جلساتی در این ارتباط گرفته می شد و پیشنهادهایی نیز مطرح می شد، از جمله اینکه نامگذاری خیابان ها با نام شهدا یا اینکه سالی یکبار مراسمی گرفته شود.» پدر محمود گفت و ادامه داد «ولی آنچنان پی گیری صورت نگرفت.»

و محمود لحظه به لحظه به خدا نزدیک تر می شد و گروه همچنان محو در کار.

بخشداری و فرمانداری و بنیاد شهید که با محوریت شهرداری در حال بازسازی قبور شهدا بودند در تلاشی چشمگیر برای انعکاس آن در مطبوعات داخلی، محلی و استانی و فرااستانی

«هرکدام از بردارانم که توان دارند نگذارند کتاب های من روی زمین بماند و غبار بگیرد.»(2)

لحظه به لحظه آسمان بزرگ تر می شد و محمود آرام تر. برای یک «آن» دریاها و اقیانوس ها متلاطم شدند. گویا می خواستند همه چیز را در خود ببلعند، زمان به بی هویتی می رسید تا هویت در این راز و نیاز عاشقانه معنی پیدا کند.

بانه تاریخ 31/1/1366 را هیچوقت فراموش نمی کند چون عقربه های ساعت ایستادند تا تماشگر پرواز محمود 18 ساله باشند که لبخند بر لب داشت در حالی که زمین و زمان غبطه می خورد بر لیاقت او و گریه می کرد بر بی کفایتی خود.

مادر محمود سجدة شکر را 4/4/1366 به درگاه خدا بجای آورد زمانی که امانت الهی را به صاحبش برگرداند و از آن روز خاطر این چهره معصوم بر در و دیوار لحظه هایش ماندگار شد.

گروه وسایل کار را جمع کرد و نفس در تقلای حیات برای ....

شهید شیخ محمود ابراهیم زاده فرزند سلطانعلی در سال 1348 در برزک محله مصلی متولد شد. تحصیلات خود را تا سیکل ادامه داد و پس از آن به حوزه علمیه کاشان برای تحصیل علوم حوزوی رفت و تا سطح مقدماتی را خواند. شهید به همراه روحانیون اعزامی به جبهه در تاریخ 2/10/1365 به عضویت بسیج سپاه کاشان درآمد و به تیپ 15 خرداد و در نوبت بعدی به لشکر امام حسین (ع) اعزام شد. در جبهه با مسئولیت تک تیرانداز امور تبلیغی را نیز انجام می داد. ایشان سه مرحله به جبهه اعزام شد و مدت 3 ماه در جبهه حضور داشت. در عملیات نصر 4 شرکت جست تا این که در تاریخ 31/3/1366 در منطقه بانه در جبهه غرب در سن 18 سالگی شربت شهادت نوشید. پیکر پاک او را به برزک آورده و در تاریخ 4/4/1366 پس از تشیع جنازه آن شهید عزیز او را در جوار امام زاده سراج الدین بن موسی بن جعفر و در گلزار شهداء به خاک سپردند.

1 و 2 -وصیت نامه شهید 

شماره ۱۱ بهشت پنهان - عبدالمجید رفیعی برزکی

هرچه گفتیم به جز سخن با یار از آن پشیمانم

چند سال که از تولد من می گذشت به قول قدیمی ها زبان باز نمی کردم. هرچه تخم گنجشک و از این جور چیزها به من می دادند فایده نداشت که نداشت. 

بالاخره مادرم مانند خیلی از مادرها در جوامع سنتی تصمیم می گیره برای علاج این مشکل به آقا علی عباس برود. بلکه این فرزند ذکور از لال بودن شفا گرفته و به حرف آید. 

و به محض ورود به حرم از دیدن ضریح ذوق زده شده و کلمه ای به زبان می آورم و  

این می شود شروع حرف زدن 

زبانی که هرچه گفته به جز سخن یار از آن پشیمان است. 

و البته من هنوز خود را لال می دانم و اگر حرفی می زنم چیزی نیست جز فوران آتش درون که خواسته یا ناخواسته گریزی ندارد از ماندن

حسین بیدگلی بیدگلی

فضای مجازی فرصتی فراهم می آورد تا فکرها باهم دوست شوند و ارتباط بگیرند. در فضای مجازی انسانها همدیگر را نمی شناسند تا برای خوشایند یکدیگر سر تکان داده و دست بدهند و دروغکی حال همدیگر را بپرسند. 

دیروز فرصتی فراهم شد بایکی از دوستانی که در این فضا باهم آشنا شدم تلفی به صحبت بنشینیم. آقای حسین بیدگلی بیدگلی. دوستی که ایشان را ندیده ام و گویا سالها با او رفاقت کرده ام. گویا تمامی احساس خدا در او متجلی شده است.  

از صحبت های او لذت بردم و خدا را شکر کردم که افتخار دوستی با ایشان را قسمت حقیر کرده است. 

التماس برای جامی کوچک

قرار گرفتن در طبیعت یک حس و حال عجیبی به من می دهد که وصف شدنی نیست. فکر می کنم فشارهای زیادی که از ناحیه مشاهداتم در اجتماع به من وارد می شود و قادر به هضم و جذب آن نیستم و کوه آتشفشانی می شود و از درون مرا می سوزاند. آنگاه در طبیعت بکر است که آب بر آتش درون ریخته می شود و سردم می کند. 

یکی از دعاهایم که در روز بارها و بارها از خدا می خواهم این است که «خدایا فهم حقایق را به من عطا کن و ظرفیت آن را» چرا که وقتی ظرفیت نداشته باشی و به حقایقی دست یابی آنگاه یا به خطا می روی و یا از درون ذوب می شوی. 

برای من، رفتن به طبیعت از یک حادثه شروع شد. سالها پیش که مشغول کار در کارگاه کوچکی بودم یک لحظه احساس سوختن کردم. سریع به خانه مراجعه کرده و با توجه به اینکه با برادر هم اطاق بودم، از او خواستم که هرکاری دارد رها کرده و با من بیاید. 

او قبول کرد و ماشینی گرفتم و خودم را به پشت باغ فین رساندم و شروع به حرکت به طرف مزرعه «مال» کردم. با تمام وجود راه می رفتم. به هیچ چیز فکر نمی کردم و با راه رفتن تمام آتش درون را خالی می کردم تا زمانی که تاریکی شب مانع برای حرکت شد و اینگونه «زدن به طبیعت بکر» نقطه عطفی شد برای «روزهای از خود بیخود شدن» 

بعضی وقت ها خودم را تحویل می گیرم و می گویم من برای این اجتماع ساخته نشده ام. برای این رفتارها و برای این تظاهر و ریا و سلام و احوال پرسی های معمول که پشت آن چیزی نیست جز حرمت شکنی و تقلب  

و گاه با خود می گویم وظیفه تک تک ماست که از خود شروع کنیم برای تاکید بر «اصول درست» و «ارزش ها »

ولی هرچه هست سخت و طاقت فرساست.  

گاهی آرزو می کنم ای کاش بتوانم به یک زندگی یکنواخت بسنده کنم و خود را از تمام دغدغه هایی که آدم را از درون می خورد رها سازم ولی نمی توانم . 

شاید روزی که به یکنواختی خو کرده و دست از تلاش بکشم روز مردن من باشد. 

بگذریم 

طبیعت بکر که وقتی به اطراف نگاه می کنی جز کوههای سرسبز چیزی را نمی بینی و انسان هایی مانند آیینه که برای دیدن خدا کافی است در خنده و نگاه آنان شناور شوی و اوج تجلی اختلاط روح و جسم و منظور آفرینش را در یک نگاه و فقط یک نگاه به نظاره بنشینی. 

«چایی آتشی» که تو را به سالهای دور هدایت می کند سالهایی که برق و گاز و اجاق گاز و چایی ساز و دروغ و فریب و خودفریبی و تظاهر و ریا نیست و وقتی شب می شود همه در کنار کرسی صمیمیت با آجیل صفا ساعتی از شب به خدای خود نزدیک می شوند. 

من همیشه غرق در یک لحظه هستم و وقتی «لحظه ها» کنار هم قطار می شوند از خود بیخوده شده و «زمان بی ظرفیتی» رخ می نماید. آنجاست که جسم از آن ظرفیت مذکور خارج شده و در تب و تاب بی ظرفیتی سر به «دیوار زمان» می ساید تا فرصت دیدار به انتهای خود رسیده و «نوع» باز در یک سفر دوباره به نقطه «نیاز» در سنگلاخ امروز و فردا ره بپیماید و در «التماس» درخواست جامی دیگر به انتظار 

من در این تندباد بی هویتی ثانیه های را به حیرت وا می دارم و با قربانی دین و دل در پای روح هستی و با کشیدن خط بطلان بر خود پرستی و تظاهر و ریا دست نیاز بسوی خدای خود دراز می کنم برای ظرفیت بیشتر حتی به اندازه «جامی کوچک» هزاران بار می میرم و زنده میشوم.

تلخ اما واقعی - شقایقی فراتر از قانون

با تامل در صحبت های رئیس شورای برزک و عملکرد شهردار محمود اشرفی به عدم هماهنگی بین شورا و شهرداری و انجام پروژه های غیر ضرور و غیر کارشناسی بر می خوریم.

علت چیست؟ شهردار که نه متخصص و نه سابقه مدیریتی دارد، با توصیه و کمک شقایقی سکان مدیریت شهرداری شهری را به عهده می گیرد که تازه شهر شدنش نیازهای متفاوت و متعددی را پیش روی او قرار داد.

شقایقی که خود با غوغا سالاری مطبوعاتی و متناسب با شرایط مکان و زمان گاه در طیف اصول گرا و گاه اصلاح طلب مراحل ترقی را پیموده است. اینک با استفاده از رانت های به دست آمده یکی از کارمندان سابق خود را برای این کار معرفی کرده و تلاش می کند تا شهر تازه تاسیس برزک پله ای شود برای صعود دوستان قدیم.

و اینگونه عزل و نصب های ملوک الطوایفی با جامه ای زیبا از سازو کارهای به ظاهر قانونی باعثی می شود برای انجام اموری که متقابل منافع عامه مردم است.

و این فرزندان رانت، افکار عمومی را جک و خنده ای بیش نمی دانند. چرا که از متن آن برنخواسته اند.

درد زایش

بیش از یک هفته سعادتی حاصل شد تا در خدمت برادرم «مهدی» باشم. هرچند بودن در رکاب ایشان نفس گیر اما فایده آن قابل توجه است.  

هر وقت فرصتی پیش می آمد وارد بحث های معنوی می شدیم. و برایم وارد این وادی شدن لذت بخش بود. 

اینگونه صحبت ها مستلزم داشتن مطالعه و تحقیق تئوری و عملی است. و جای تاسف است که مطالعه من نسبت به سال گذشته بسیار کم شده است. 

علت آن بالارفتن حجم کارهای فیزیکی مثل کیسه کردن سیمان است. 

برای آنکه بتوانیم در ارتباط با موضوع فوق الذکر وارد بحث و بررسی بشویم نیاز به مطالعه است که امیدوارم برای آن وقت تعریف کرده و به آن بپردازم. 

من اعتقاد دارم که تولد یک ایده، فکر، عمل متفاوت و مسائلی از این دست ناچار از درد زایش است. و این «درد» لازمه دریافت یک انرژی و رسیدن به مرحله  «تولد» است. 

خدا آبرویش را ببرد!

فرصتی فراهم شد تا خدمت نائب رئیس شورای اسلامی شهر برزک(۱) برسم و عرض ادب داشته باشیم.  

ایشان از شماره دوازده نشریه بهشت پنهان بسیار ناراحت هستند و به نوعی در زمان های و افراد مختلف این ناراحتی را بروز داده اند. 

یک ساعتی صحبت کردیم که خلاصه نظرات ایشان عبارت بود از : 

«- چرا در ارتباط با نیاسر در نشریه کار کرده اید. این یعنی وطن فروشی 

- شهردار را ترور شخصیت کرده اید. 

- صحبت های رئیس شورا که در نشریه کار شده است، نظرات شخصی ایشان است و ربطی به موضع شورا ندارد! 

- در همه جا بین شورا و شهرداری اختلافاتی هست، چرا شما به آن دامن می زنید؟ 

- چرا نشریه را در نوش آباد توزیع کرده اید؟  بروید در ابوزید آباد توزیع کنید. در سفید شهر توزیع کنید. چرا در نوش آباد‌؟ 

در پایان گفت: 

شهردار نفرین کرده است و گفته 

هرکس آبروی مرا در نوش آباد برد خدا آبرویش را ببرد »

از هیچ کدام از صحبت های ایشان ناراحت نشدم به غیر از آخری و با خود گفتم چرا کت و شلوار جایگاه را تن افرادی می کنند که بزرگ تنشان باشد و با کوچکترین نقد و بررسی کارشان به دعا و نفرین کشیده شود. 

و بی شک من اگر آبرو از نوعی که ایشان مدنظرشان است داشتم به کار مطبوعاتی نمی پرداختم که حال دغدغه رفتنش را داشته باشم.  

 

(۱) محمد سنجریان - نائب رئیس شورای اسلامی شهر برزک - لیسانس ادبیات - کارمند اداره دارائی -

بوسیدن پای مسئولین

پسرم در حالی که از کوچه سرازیری یک متری جلوی خانه به سختی عبور می کرد به من گفت: «چرا این جای لوله را آقاهه درست نمی کند . من نمیتونم از اینجا بیایم» 

شرکت گاز ده روزی است که در کوچه تنگ منتهی به خانه استیجاری ما جای لوله برداشته و با مراجعه مکرر ما که بیایند و لوله بخوابانند توجهی نکرده است. 

و در جواب می گوید:« کار خیابان اصلی را تحت فشار شهرداری هستیم و بعد به کوچه ها می آییم» 

کارگری که صدای پسر ۵/۳ ساله مرا شنید گفت: 

« هر کس گاز می خواهد باید سختی آن را بکشد» 

و امروز بعد از سختی کشیدن ده روزه در رفت و آمد وحشتناک کارگری درب خانه ما را زد و گفت: «می خواهیم جای لوله های جلوی خانه شما را پر کنیم. بیا کمک کن» 

با خودم گفتم، خوب بالاخره هرکس گاز می خواهد باید جورش را بکشد. به کارگر گفتم «من الان نهار می خورم. بعد از نهار یا کمک می کنم و یا اینکه حق الزحمه شما را می دهم» 

لحظه ای به فکر رفتم و خدا را شکر کردم. 

خدا را شکر کردم که: 

در کشوری زندگی می کنم که به من مسکن داد. پوشاک مناسب دارد و تغذیه ای را برایم فراهم کرد که حداقل ها در آن رعایت شده است. 

در کشوری زندگی می کنم که حرمت انسان در آن رعایت می شود. 

در کشوری زندگی می کنم که حق انتخاب دارم. 

در کشوری زندگی می کنم که کار دارم. 

در کشوری زندگی می کنم که حقوقم زیر خط فقر نیست. 

در کشوری زندگی می کنم که دوغ و دوشاب یکی نیست. 

در کشورزی زندگی می کنم که هرچیز جای خودش است. 

در کشوری زندگی می کنم که مسئولین آن متعهد و متخصص هستند. 

در کشوری زندگی می کنم که حقوق شهروندی رعایت می شود. 

در کشوری زندگی می کنم که به «فکر» اهمیت داده می شود. 

در کشوری زندگی می کنم که تامین اجتماعی مناسبی برایم تعریف کرده است. 

در کشوری زندگی می کنم که خدمات درمانی مناسبی برایم تعریف شده است. 

در کشوری زندگی می کنم که آموزش آن پویا است. 

در کشوری زندگی می کنم اگر هشت ساعت کار کنم از امکانات زندگی مناسبی برخوردار می شوم. 

در کشوری زندگی می کنم.... 

اما 

خوشحالم که بعد از سالیان سال که قرار است گاز به خانه من آورده شود قدر آن را بدانم و سختی آن را تحمل کنم و به جهت شکرگزاری پای مسئولین را ببوسم. 

تیتر خائنانه

امروز روز چهارمی است که شماره دوازده نشریه بهشت پنهان در سطح شهرستان کاشان توزیع شده است. البته پنج شنبه در برزک و شنبه در دکه های شهر کاشان و ارسال نشریه به مشکات و نوش آباد. 

این شماره در بازخورد تفاوت هایی با شماره های قبل داشته است. 

اول 

هنوز به طور کامل توزیع نشده بود که آقای سنجری عضو شورای اسلامی شهر برزک با ناراحتی هرچه تمام تر به مدیر مسئول زنگ می زند و ایشان را به باد انتقاد گرفته که در فصل گل در نشریه از نیاسر با تیتر بزرگ مطلب زده اید؟ و در ادامه «نیاسر چقدر حق ما را ضایع کرده اند و شما از نیاسر مطلب در نشریه کار می کنید» و ایشان در ادامه متذکر شده اند که «من دیگر هیچ کاری با نشریه شما ندارم»  

دوم 

دوستان شهرداری از مطلبی که در ارتباط با شهردار و شقایقی کار شده است ناراحت و گله مند هستند  

سوم 

امروز آقای حنطه ای رئیس آموزش و پرورش کاشان با مدیر مسئول تماس می گیرد و ناراحتی خود را از مطلب «مدیریت انفعالی آموزش و پرورش در شهرستان کاشان...» اعلام داشته و در ادامه می گوید: « متن مطلب خوب است ولی هرکس تیتر را کار کرده آدم خائنی است» 

من در این پست تصمیم ندارم موضع نشریه را اعلام کنم ولی برداشت های خودم را می گویم: 

اول 

باعث افتخار است که با دوستان در نیاسر و مشکات و آران و بیدگل و قمصر همکاری داشته  و از این طریق هرچه بیشتر بتوانیم قدمی در جهت تعالی جامعه برداریم.

دوم  

مطلی که راجع به شهردار و شقایقی کار شده است هرچند کوتاه است . ولی حرف های بسیاری در دل خود دارد که در تلاشم با دوستی که با آقای حسین میرزاجانی نوش آبادی ایجاد شده مطالب بیشتر و مستندتری را در شماره بعدی به اطلاع مخاطبین برسانم تا با اطلاع رسانی شفاف فرصت برای رانت و مدیریت ناصحیح گرفته شود. 

سوم 

تیتر مورد نظر آقای حنطه ای توسط اینجانب کار شده است و از آنجا که مشت نمونه خروار است می توان به دو مکان در شهر برزک اشاره کرد.

خانه محمدیان که کاملا به صورت انفعالی در اختیار شهرداری برزک قرار داده شده و محل فعلی شهرداری که آن هم از آموزش و پرورش است و این در حالی است که می توان به بهترین نحو در اختیار هدف های آموزش و پرورش قرار گیرد. و همانطور که در مقاله مورد نظر آمده است، وقتی که مدارس برزک یک آزمایشگاه ندارند و یا معلمین غیر بومی یک اقامتگاه ندارند، چرا از این اماکن استفاده نشود؟ 

بد نیست در آخر اشاره ای به تیتر زدن هم داشته باشم. 

یکی از دوستان که در ارتباط با مطلبشان، از دست نشریه ناراحت بودند در آخرین تماس اینگونه گفتند: 

«من دارم به این جمع بندی می رسم که بچه های نشریه قبل از آنکه مغرض باشند ناآگاه هستند که مطالب را اینگونه کار می کنند و تیتر می زنند» 

تا نظر شما چه باشد؟

رویاهایت را فرومگذار

به من میگه در رویا زندگی می کنی. درست میگه ولی یه جورایی فکر میکنم منظورش اینه که به غیر ممکن فکر میکنم. 

به نظر من رویا غیرممکن نیست. رویا متولد شدن یک فکر در جهان هستی است که با احساس و فکر و برنامه رشد پیدا می کند و کامل میشود. رویا می تواند نهالی باشه که پرورش یافته و محصول بدهد. البته تا به چی بگیم محصول؟ و تا چه حد خود را می شناسیم و چگونه فرمول زندگی ماهیت وجودی ما را تحت تاثیر گذاشته است و تا چه حد عمل ما از روی ته وجودمان است؟ 

«همچو بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم. فریاد از معرفت رسمی و عبارت عاریتی و عبادت عادتی و حکمت تجربتی و حقیقت حکایتی.» (۱)

در کتابی می خواندم که کودک خود غذایش را تشخیص می دهد. یعنی اگر چند نوع غذا جلوی کودک یک و نیم ساله بگذاری می داند کدام برایش بهتر است و دست به طرف آن دراز می کند(۲) و با خود در این فکرم که آیا کودک وجود من اگر به گردوخاک دنیای کثیف امروزی آلوده نشده باشی خود خواهد توانست رویایش را بپروراند. 

و چگونه می توان زندگی کرد بدون بیم و امید. « گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.»(۳) 

و عمر را چگونه توصیف میکنی یک روز، یک ماه یا ده سال و صد سال و لحظه ای که در کنار معشوق نشسته ای چه قسمتی از دیروز و امروز و فردایت است. 

و در آخر متنی که خیلی دوست دارم و اسم نویسنده آن فراموشم شد: 

رویاهایت را فرومگذار که بی آنها زندگی را امیدی نباشد و بی امید زندگی را آهنگی نباشد . از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها سرمنزل مقصود بلکه نقطه آغاز خویش را گم کنی . زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست ....

(۱) و (۳) خواجه عبدالله انصاری 

(۲) دکتر بنیامین اسپاک

حسین میرزاجانی نوش آبادی

امروز در خدمت دوست عزیزی از نوش آباد بودیم. آقای حسین میرزاجانی نوش آبادی که از طریق مجازی باهم آشنا شدیم و بعد ارتباط تلفنی گرفته و در شماره ۱۲ بهشت پنهان از مطالب ایشان استفاده شد. 

آقای میرزاجانی امروز به برزک آمدند و فرصتی شد به اتفاق آقای محمد نعیمی و آقای مجتبی صادقی چندساعتی باهم باشیم و به گفتگو بنشینیم.  

فضای مجازی این امکان را فراهم میاورد که ریشه دوست ها بر اساس فکر افراد باشد و لحظه ملاقات، محصول روزها و ماه ها و بلکه سال ها همفکری است که از طریق اینترنت حاصل شده است.

همین هفته قبل بود که به همین طریق با دوستی در بیدگل قرار گذاشتم و به دیدار ایشان شتافتیم. 

آقای علیرضا توحیدی بیدگلی که با تعدادی از بروبچه های نشریه به مجموعه فرهنگی بنی طبا رفته و با ایشان دیدار و گفتگویی داشتیم. 

وقتی که این دوستان را می بینم خستگی تلاش های شبانه روز در امور فرهنگی از تنم بیرون می رود و انتظار روزی را می کشم که تمام این قابلیت های بالقوه که در جای جای شهر و کشورمان است به فعل در آید و وسیله ای شود برای پیشرفت و آبادانی بیشتر 

در تلاشم دوستان در جای جای شهرستان را شناسایی کرده و به دیدارشان برویم و از کمکشان و راهنمایی هایشان استفاده کرده و به تعامل بیشتر به جلو حرکت کنیم. 

بار ادعایی اضافه بر ندانستن قبلی

امروز با یکی از دوستان بسیار خوب مشغول کیسه کردن سیمان بودیم و در حین این کار در رابطه با بهره وری نیروی انسانی صحبت می کردیم. 

به ایشان گفتم: من از کار فیزیکی هیچ ترس و واهمه ای ندارم و حتی آن را برای جامعه تحصیل کرده توصیه می کنم. و در این ارتباط مثالی هم زدم. 

و آن که آموزش عالی در چین در رابطه با کشاورزی در کتاب چین سرخ اینگونه آمده است. دانشجویان رشته کشاورزی در فصل کشاورزی هشتاد درصد وقتشان را کار مرتبط می کنند و بیست درصد وقتشان را مطالعه و در فصل غیر کشاورزی بیست درصد کار و هشتاد درصد مطالعه و اینگونه است که چین چین می شود. 

اما در ایران یک دور باطل تحصیل (پسر خوب درس می خوند) و بعد تدریس (استاد خوب، خوب نمره می دهد) و همواره این توصیه معروف که: 

اگر این رشته (هر رشته ای) را ادامه بدهی آینده دارد و الا نه 

بیش از چهار سال پیش به این فکر بودم که سیستم ما به جهت نبود مطالعه و تحقیق درجا می زند و بر این اساس تصمیم گرفتم شرکتی را تاسیس کنم تحت نام مرکز تحقیقات کاشان 

و حالا چند سالی از این فکر می گذرد. من آن شرکت را تاسیس نکردم ولی در آن راستا قدم برداشتم. 

صحبت یادتون نره 

گفتم از کار فیزیکی ترسی ندارم ولی وقتی یک نفر می تونه در جایی مفیدتر باشه چرا نباشه؟ 

اما سیستم به گونه کرخت و بی خاصیت است که هرفرد متفاوت به محض ورود به آن با حرکت سانتریفوژی به بیرون پرتاب میشه 

یا باید فسیل و بی خاصیت باشی و یا بیرون از سیستم قرار بگیری و درد و زجر بکشی  

ولی باز دست از تلاش برنداشتم. 

وقتی در رابطه با پروژه ای به اداره ای می روی و آن را مطرح می کنی و طرف فقط به خاطر اینکه چیزی از آن سردر نمی آره قرصت می ده و دور سر می چرخاندت باید چکار کنی؟ 

حدود دو سال پیش به شهردار مراجعه کردم در رابطه با بحث اینترنت برزک. هرچند شهردار با خوشرویی آدم را دنبال نخود سیاه می فرسته ولی حرف جالبی زد. 

« من تصمیم دارم مهندسین مرتبط را دعوت کنم و یک ساختمانی برای شهر مجازی در نظر بگیریم و در این ارتباط کاری بکنیم.» 

نفست آدم می گیره وقتی حرف می زنی و حرفت را نمی فهمند و تلاشی هم نمی کنند که بفهمند که هیچ یه جورایی ازت بدشون می آد که چرا یه چیزی می گی که اونا حالیشون نمیشه. اونوقت باید بگردی دنبال راه حل.  البته اگه به قول بعضی ها، پدر صاحب بچه درنیاد. 

این از مسئولین 

اما نیروی انسانی تحصیل کرده که چندین سال وقتشون را گذاشته اند و در دانشگاه به دنبال استاد رفته و نمره نمره کرده اند و کتابهای شونصد سال پیش کشورهای خارجی را امتحان داده ومدرک گرفته اند. و تو می خواهی با این ها کار کنی. 

مشکل با این ها بیشتر است،  چرا که مدرک بار ادعایی بر اون ندانستن قبلی اضافه می کنه که یه لحظه آدم کپ می کند. 

خوب دیگه توسعه امری تدریجی است ولی امیدوارم جامعه ما به دور باطل گرفتار نشده باشه. 

شاید وقتی اینو می خونی بگی این یارو انگار خودش از کره ماه اومده و را به راه توهین می کنه ولی من وقتی مطلب می نویسم از کلمه «بعضی ها» یادم می ره استفاده کنم. شما هرجا توهینی در کار است. خودتون را جزو آن دسته ندانید.

آبشار گیسو در اطراف شهر نراق

جمعه هفته قبل سفر دوم بچه های بهشت پنهان بود. این سفرها با رویکرد توریستی، تحقیقی برگزار می شود و مسلماً هرکه با این تفکر در آن شرکت کند، برایش جالبه و در غیر اینصورت خسته کننده است. اضافه بر اینکه یه کار گروهی منظم به نمایش گذاشته می شود.
برای این سفر متنی آماده کردم و به دست بچه ها دادم که شرح کامل آن را در پست های بعدی تقدیم می کنم.  

از جالب ترین قسمت های سفر دیدن از آبشار گیسو بود. هرچند فاصله خاکی سه کیلومتری آن از شهر نراق  برای راننده مینی بوس خسته کننده و کوهنوردی آن برای بعضی از بچه ها، در عین حال نتیجه کار برای اکثر بچه ها جالب و تماشایی بود.

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

با یکی از دوستان چندین سال پیش سفری به ابیانه داشتم. محله ها و خانه ها و افراد و آداب و رسوم را به دقت نگاه و بررسی می کردیم . و گاهی ایستاده و با اهالی گپ و گفتگویی می کردیم.

تصمیم داشتیم به طرف زیارتی که خارج از ابیانه داخل کوهها پنهان شده بود برویم که باران شدیدی گرفت. 

هر گردشگری تلاش داشت سقفی را پیدا کندو از خیس شدن در امان بماند. به دوستم گفتم اینجاست که به قول سهراب سپهری باید زیر باران رفت و شروع به حرکت کردیم. و به نوعی گذشتن از عافیت طلبی 

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم     

لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست 

دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور 

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین 

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است 

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود 

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا 

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت 

 آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود 

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم  


همینطور که از زیر باران داخل دامنه حرکتی می کردیم به دخترخانم هایی برخوردیم که در فضای بارانی و بی دغدغه ایستاده بودند. 

یکی از آنها موها را پریشان کرده بود و از دوستانش می خواست در همان حالت و زیر باران از وی عکس بگیرند. 

به محض اینکه ما را دید با صدای بلند ازمان خواست که نگاه نکنیم. 

من هم به سرعت نگاهم را برگرداندم ولی دوست عزیزم خیلی راحت ایستاد و شروع به نگاه کرد. رو به دوستم کردم و ازش خواستم نگاه نکند و به راه خود ادامه دهیم. 

دختر زیبارو گویا از حرف من ناراحت شد، تا از نگاه او و با عبارتی من را نواخت.

در این حین تلنگری به خود زدم و سعی کردم به دل حادثه بروم.   

ساقى بیار باده که ماه صیام رفت

                                   در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

     وقت عزیز رفت، ‏بیا تا قضا کنیم

                                   عمرى که بى حضور صراحى و جام رفت

     در تاب توبه چند توان سوخت همچون عود

                                    مى‏ده که عمر در سر سوداى خام رفت