گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

التماس برای جامی کوچک

قرار گرفتن در طبیعت یک حس و حال عجیبی به من می دهد که وصف شدنی نیست. فکر می کنم فشارهای زیادی که از ناحیه مشاهداتم در اجتماع به من وارد می شود و قادر به هضم و جذب آن نیستم و کوه آتشفشانی می شود و از درون مرا می سوزاند. آنگاه در طبیعت بکر است که آب بر آتش درون ریخته می شود و سردم می کند. 

یکی از دعاهایم که در روز بارها و بارها از خدا می خواهم این است که «خدایا فهم حقایق را به من عطا کن و ظرفیت آن را» چرا که وقتی ظرفیت نداشته باشی و به حقایقی دست یابی آنگاه یا به خطا می روی و یا از درون ذوب می شوی. 

برای من، رفتن به طبیعت از یک حادثه شروع شد. سالها پیش که مشغول کار در کارگاه کوچکی بودم یک لحظه احساس سوختن کردم. سریع به خانه مراجعه کرده و با توجه به اینکه با برادر هم اطاق بودم، از او خواستم که هرکاری دارد رها کرده و با من بیاید. 

او قبول کرد و ماشینی گرفتم و خودم را به پشت باغ فین رساندم و شروع به حرکت به طرف مزرعه «مال» کردم. با تمام وجود راه می رفتم. به هیچ چیز فکر نمی کردم و با راه رفتن تمام آتش درون را خالی می کردم تا زمانی که تاریکی شب مانع برای حرکت شد و اینگونه «زدن به طبیعت بکر» نقطه عطفی شد برای «روزهای از خود بیخود شدن» 

بعضی وقت ها خودم را تحویل می گیرم و می گویم من برای این اجتماع ساخته نشده ام. برای این رفتارها و برای این تظاهر و ریا و سلام و احوال پرسی های معمول که پشت آن چیزی نیست جز حرمت شکنی و تقلب  

و گاه با خود می گویم وظیفه تک تک ماست که از خود شروع کنیم برای تاکید بر «اصول درست» و «ارزش ها »

ولی هرچه هست سخت و طاقت فرساست.  

گاهی آرزو می کنم ای کاش بتوانم به یک زندگی یکنواخت بسنده کنم و خود را از تمام دغدغه هایی که آدم را از درون می خورد رها سازم ولی نمی توانم . 

شاید روزی که به یکنواختی خو کرده و دست از تلاش بکشم روز مردن من باشد. 

بگذریم 

طبیعت بکر که وقتی به اطراف نگاه می کنی جز کوههای سرسبز چیزی را نمی بینی و انسان هایی مانند آیینه که برای دیدن خدا کافی است در خنده و نگاه آنان شناور شوی و اوج تجلی اختلاط روح و جسم و منظور آفرینش را در یک نگاه و فقط یک نگاه به نظاره بنشینی. 

«چایی آتشی» که تو را به سالهای دور هدایت می کند سالهایی که برق و گاز و اجاق گاز و چایی ساز و دروغ و فریب و خودفریبی و تظاهر و ریا نیست و وقتی شب می شود همه در کنار کرسی صمیمیت با آجیل صفا ساعتی از شب به خدای خود نزدیک می شوند. 

من همیشه غرق در یک لحظه هستم و وقتی «لحظه ها» کنار هم قطار می شوند از خود بیخوده شده و «زمان بی ظرفیتی» رخ می نماید. آنجاست که جسم از آن ظرفیت مذکور خارج شده و در تب و تاب بی ظرفیتی سر به «دیوار زمان» می ساید تا فرصت دیدار به انتهای خود رسیده و «نوع» باز در یک سفر دوباره به نقطه «نیاز» در سنگلاخ امروز و فردا ره بپیماید و در «التماس» درخواست جامی دیگر به انتظار 

من در این تندباد بی هویتی ثانیه های را به حیرت وا می دارم و با قربانی دین و دل در پای روح هستی و با کشیدن خط بطلان بر خود پرستی و تظاهر و ریا دست نیاز بسوی خدای خود دراز می کنم برای ظرفیت بیشتر حتی به اندازه «جامی کوچک» هزاران بار می میرم و زنده میشوم.

نظرات 1 + ارسال نظر
امید یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:51 ب.ظ

آی گفتی چای آتشی

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
چایی آتشی هم در خدمتیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد