گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

با عدالت خواهی و بی عدالتی زندگی خواهم کرد

آنگاه که اشک در چشمانم حلقه می بندد فقط احساس و احساس هست و دیگر هیچ 

جمله ها بی معنی اند و انسانها را نمی بینی، ارزش ها بی مفهوم می شوند و بی ارزشی جایی ندارد.  

خوب و بد درهم می پیچد و مکان و زمان از گذشته و آینده از اینجا و آنجا باهم گره می خورد و کلمات از هم می پاشند و حروف بی سروته می شوند 

آنگاه 

انبوهی از حرف های ناگفتنی می شوی که فقط یک قالب ناگزیر برای انتخابی و آنهم قالب درهم و برهم و بی وزن موجود 

تا بتوانیم کلماتی را با حرف بسازیم که خارج از جمله ها باشد تا هرکسی از نگاه خودخواهانه خود بر آن بنگرد و مصداق «هرکه از ظن خود شد یار من» زمانی برای آن بگذارد و گناه ناشنوایی خود را از شنیدن حرف های دیگران بر گردن زمانه نهد 

زمانه دیروز یا زمانه امروز و بگوید امروزه دیگر وقتی برای شنیدن نیست و باید بدویم در پیاده روهای بی انتها  

ولی من قلبم را پاره پاره می کنم و با آن فرشی برای قدم تو در پیاده رو می گسترانم و با اشک خود خاک کفشت را می گیرم و احساسم را انباشته از احساس همه انسانهای روی زمین با تمام وجود نثارت می کنم و جستجو می کنم تمامی احساس 

پدری بر بالین دخترش 

مادری در غم پسر دلبندش 

پسری بر بالای سر بیمار مادر 

دختری در همصحبتی عاشقانه با پدر را  

در جمع کردن سنگ ریزه های بیابان با کوله باری تهی در ابتدای راهی سخت و دشوار با نگاه به قله کوه سیاه عاشقانه زمزمه مستانه سر داده ام، عشقی که زلالیت را می طلبد . 

من  

رویاهای یک جوان داغ داغ 

غرور یک تازه به دوران رسیده 

مقبولیت یک مسئول 

علم یک استاد دانشگاهی را  

در آبیاری شبانه می جویم. 

من

آرمان خواهی یک روشنفکر 

قانون گرایی یک مسئول 

تخفیف یک زندانی 

عدالت خواهی یک مجرم 

را در صدای زیبای جمع کردن برگ های پاییزی می جویم. 

برای من صدای باران زیباتر از صدای آزادی، عدالت خواهی و آرمان گرایی است و سوز سرمای زمستان قشنگ تر از حرارت التهاب انقلاب های مردمی است. 

صدای تلق تلق زانوهایم که انگار سالهاست روغن کاری نشده است از موزیک ملایم صدای یک مرد مقبول سیاسی جذاب تر است. 

چرا بی قراری کنم در غم سوختن پاره ای از تن خود در حالی که باید بسوزم و بسازیم در سوختن طفلی در زمانهای گذشته و زجه جانسوز مادری در فردا 

و آنگاه که انزوا را در اجتماع دیدم تمرینی بر اجتماع در انزوا برگزیدم در کردوی شغلم و در تلاشم تا دانه ی عشق و دوست داشتن را در اعماق وجودم بکارم و با التهاب درون گرمایش دهم و با اشک چشم آبش دهم و شب و روز به پایش بنشینم تا شکوفه دهد و از بوی گل آن مست و بی عقل شوم. 

و در آن اجتماع کذایی رندانه بگردم و برقصم و انگشت نمای جمع گردم. 

من بر آن عشق سجده خواهم کرد. عشقی که می توان اثری از آن یافت در قاتلی، دزدی و قول چماقی. 

من نخواهم دوید به دنبال عدالت خواهی و سفید نخواهم کرد موهای خود را در گذر هیجانات سیاسی منجر به آن  

بلکه  

با عدالت خواهی و بی عدالتی زندگی خواهم کرد و ظالم و مظلوم عشق خواهم ورزید. یکی بر مظلومیتش در این سو و دیگری در آن سو 

دستهای مهربانت را بسویم دراز کن تا ببویم و ببوسم و باری دیگر با گرمای آن ذوب کنم یخ تنهائی ام را

نظرات 2 + ارسال نظر
امید یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:24 ب.ظ

آنگاه که اشک در چشمانم حلقه می بندد- بغض راه گلو را می گیرددستان به لرزه می افتد-؛ فقط احساس و احساس هست و دیگر هیچ

امید جان خیلی کلکی
این متن نامه ای بود که چند ین سال پیش برایت فرستادم
علت اینکه این خط را حذف کردم این بود که یکی از دوستان به وبلاگم اشکال گرفت که چرا اینقدر گلویت گیر می کند و به روانپزشک مراجعه کن
خوشحال شدم دیدمت و گلویم خوب شد.
چاکرتیم

دیانا دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ

شما متفاوتید. دارای شعور برتر...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد