گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

نیم مرد هم نیستم

یک لحظه مه همه جا را فراگرفت و هوا تاریک شد. آنهم روز ششم اردیبهشت در میان کوههای سر به فلک کشیده و این رویداد بدون مقدمه، برایم عجیب بود. 

یاد سفر شمال امسال افتادم که گاهی مرز بین مه و هوای صاف به قدری قابل تمایز بود کی می توانستی به راحتی از مه به آن طرف بروی و برعکس؛ مانند یک رویا و شاید تلخ 

و از آنجا یاد سفر شمال ده سال پیش افتادم که در بین سبزه ها راه می رفتیم و بی صدا گریه می کردم و گاهی اشک حال دلمان را لو می داد. نگاهی به کناری می کردم و اشک ها را پاک کرده و به زور لبخند می زدم تا از من نپرسه که چی شده 

در حالی که داخل ماشین می نشستیم، باران گرفت. قطرات باران به آرامی به شیشه ماشین می خورد و فوری پخش می شد. از اختلاط باران و روغن روی شیشه ماشین، شبه رنگین کمانی درست می شد که نوروز آینده و ده سال دیگه را می توانستی داخلش ببینی. 

بچه ها داخل سبزه ها بازی می کنند. دنبال توپی که اونهم رنگ رنگین کمانه می دوند. وقتی خسته می شوند. یه گوشه ای نشسته و به هم دیگه بهونه می گیرند. هوا خیلی بهاری و بین کوهها رنگین کمان به آدم ها لبخند می زنه 

نوروز ده ساله دیگه؛ آدم ها داخل خیابان و پیاده روها از کنار همدیگه می گذرند و به سختی به هم لبخند می زنند و گاهی می ایستند و سلام و چاق سلامتی می کنند. 

شما خوبید 

من هم خوبم  

خانم بچه ها خوب هستند 

خوب چکار می کنید 

چه خبر  

آقازاده ها مشغول کار شده اند 

دختر خانم ازدواج کرده  

رفته خونه شوهر 

و بعد از هم جدا می شوند و هر کدام می روند داخل یه شهر دیگه و مشغول کار و کار و کار می شوند. 

رها کردن همه اینها به قول شمس که می گه اینا همه قیل و قاله، در حرف شاید راحت باشه ولی در عمل چی؟ 

شده ساعت سه نصف شب «عشق» وجودتو درهم بپیچه و از خواب پاشی و بری «یک لحظه» و فقط یک لحظه با معشوق راز و نیاز کنی؟ 

اینا همه اش حرفه. اون چه به نظر من می رسه «عشق واقعی» یعنی این که رها کردن زن و بچه و خانه و زندگی و بستن یه کوله مختصر و زدن به کوه، که اونهم مرد می خواد نه مثل من که نیم مرد هم نیستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد