گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

گلیم سفید و ذات گلی

گلیم سفید و ذات گلی

مروری بر کتاب «مأموریت در تهران»

صدتا کتاب بخونیم برنامه‌ریزی کنیم و جلسه بذاریم و ... فایده ندارد! یه چیزهایی است که طی سالیان سال در وجود ما رخنه کرده است. این‌ها در طول ده سال، 50 سال، 100 سال یا ده هزار سال در وجودمان رسوب کرده است؟ نمی‌دانم! علت چیست؟ نمی‌دانم! از کجا آمده است؟ نمی‌دانم! چگونه درست می‌شود؟ نمی‌دانم! فقط می‌دانم با آمدن این حکومت و آن حکومت یا این رئیس‌جمهور و آن رئیس‌جمهور فرقی نمی‌کند. باور دارم اگر قرار است ممکلت، کشور یا شهر و منطقه‌مان درست شود قبل از هرچیز باید ذات‌مان درست شود!

دو سه روز تعطیلات نوروز فرصت شد کتاب «مأموریت در تهران؛ خاطرات ژنرال هایزر» را بخوانم. مأموریت «هایزر» این است که با تمرکز روی فرماندهان ارتش، جلوی انقلاب را بگیرد. حضورش در آن مقطع در ایران بیشتر از یک ماه نیست. از 14 دی‌ماه تا 14 بهمن‌ماه. شرح اتفاقات نشان از آن می‌دهد به خوبی با ایران و روحیات ایرانی‌ آشناست و به همین واسطه می‌داند چگونه کار خود را پیش برده و به نظر می‌رسد تا اندازة زیادی در مأموریت خود موفق است. کاری به مباحث سیاسی ندارم! علاقه‌ای هم به آن ندارم! ولی از لابه‌لای دست‌نوشته‌ها و خاطرات هایزر که مربوط به چهل سال پیش است کم و بیش می‌توان به شرایط اجتماعی و آسیب‌های مترتب بر آن پی برده و خودِ خودمان را از نگاه یک ناظر و تحلیل‌گر خارجی مرور کنیم.

یکی از بدترین و جدی‌ترین آسیب‌هایی که گریبان ما را گرفته و رها نمی‌کند این است که هرکدام از ما به تنهایی فکر می‌کنیم عقل کُل هستیم! و بدتر از آن، حاضر نیسیتم مسئولت کارهای خوب و بد خودمان بپذیریم. «هایزر» در این خصوص می‌گوید: « ایرانی‌ها اغلب معتقدند که هیچ اشتباهی مرتکب نمی‌شوند. اگر کاری درست انجام شود، می‌گویند: «من» انجام داده‌ام. ولی اگر کاری بد انجام شود می‌گویند «تو» انجام داده‌ای! خصوصیت دیگر، این بود که آن‌ها از قبول مسئولیت ابا داشتند، ترس آن‌ها هم این بود که مرتکب اشتباهی شوند که شاه خوشش نیاید و یا شاه خودش به آن اشتباه پی ببرد.. به معنای واقعی، ایرانی‌ها همۀ مسئولیت‌ها را به گردن دیگری می‌اندازند.»

مشکل بعدی تملق و چاپلوسی است. این یکی دور از جان شما در وجود ما نهادینه شده است. تملق نگوییم روز شب نمی‌شود و شوربختانه در این مسیر تا دل‌تان بخواهد به قول معروف «زیرآب» زده و معتقدیم اگر نزنیم برای‌مان می‌زنند. بنابراین برای بقای خود و حفظ جایگاه کذایی و حقوق ناچیزِ خود باید به هر کاری متوسل شویم. برای لحظه‌ای تصور کنید؛ خیلی زشت است آدم هم جا حسابی و صاحب زن و بچه پیش یکی مثل خودش یا بدتر از خودش گردن کج کرده و دائم پاچه‌خاری و پاچه‌خواری کرده و تملق بگوید. «هایزر» می‌گوید: « امرای ارتش ترجیح می‌دادند با شاه دیداری جداگانه داشته باشند. با این تماس‌ها توانسته بودند در کسب علاقۀ شاه با یکدیگر به رقابت پرداخته و هریک پنبه دیگری را بزند. برای مثال وقتی قرار بود اطلاعی به شاه داده شود، چه خوب چه بد، آنها می‌دویدند که در رساندن خبر، نفر اول باشند. ...»

مشکل بعدی «دشمن‌آفرینی خیالی» و زدن «انگ و برچسب» بر رقبا و رفقا و همکاران است. دقیقاً مثل ترساندن بچه‌ها توسط پدر و مادر؛ «آنجا نرو، لولو آنجاست.» هایزر می‌گوید: « ظاهراً همۀ تیمسارها می‌خواستند با تأکید روی تهدید کمونیست‌ها، توجه مرا بیشتر جلب کنند. البته آموزش آن‌ها این‌گونه بود که پشت هر درختی یک شبح سرخ را تصویر کنند. در حالی که من مطمئن بودم احمقانه و نادرست است که مقاصد و جاه‌طلبی‌های مسکو را در ایران مطرح کنیم. در عین حال به این نتیجه هم رسیده بودم که هر افسری که در ارتش با تیمسارها مخالف بود برچسب کمونیستی می‌خورد.»

آفت بعدی «خودپرستی» و «خودخواهی» دیوانه‌واری است که در پوستین «ریا» و «تزویر» پنهان شده است. برای خودخواهی و خودپرستی دست به هر ظلم و جور و جنایت و حق‌خوری پیدا و پنهان زده و خود را به کوچه‌علی‌چپِ ریا می‌زنیم؛ «قره‌باغی گفت: این آموزش‌های ما نیست که عملکرد ما را تعیین می‌کند، بلکه چیزی عمیق‌تر از آموزش مطرح است و آن، سنت ایرانیِ ما است. وی گفت:

شما سنت ما را درک نمی‌کنید. همین سنت است که ما را بر آن می‌دارد که ما با شاه از ایران برویم، زیرا اولویت‌های متقن ما؛ «خدا، شاه و میهن» است. می‌دانستم این حرف چه معنایی دارد، ولی بعضی اوقات احساس می‌کردم که اولویت‌های واقعی آن‌ها؛ شاه، خدا، خودشان و میهن است.»

ژنرال آمریکایی تلاش خود را به کار گرفته است تا «میهن‌پرستی» امرای ارتش را تحریک کرده و در این خصوص «میهن‌پرستی» سربازان آمریکایی را به رخ آنان می‌کشد. « برای سومین بار، این مطلب را تشریح کردم که چرا فرماندهان ارتش باید بعد از شاه در ایران بمانند. در مورد این که ما افسران در ارتش آمریکا چگونه کشور خود را در اولویت می‌دانیم صحبت کردم و گفتم مردم می‌آیند و می‌روند، ولی این کشور است که ماندنی است. در مورد تفویض قدرت از یک رئیس جمهوری به رئیس جمهوری دیگر در آمریکا صحبت کردم. یک رئیس جمهوری ترور شده بود ما بدون وقفه از رئیس‌جمهوری دیگر حمایت کرده بودیم. در مورد دیگر، رئیس جمهوری استعفا داده بود و کشور تکان خورده بود، ولی ما کار خودمان را ادامه داده بودیم. گفتم در ایران همین اتفاق باید بیفتد. مسئولیت‌های شما مثل فرماندهان آمریکایی، دفاع از افراد نیست، بلکه دفاع از ملت است.»

هایزر مشکل دیگر حاکم بر ایران را ناآشنایی و پرهیز از «کار جمعی و گروهی» عنوان کرده و می‌گوید: «... هدف کلی من، کوشش برای جمع شدن دورهم به عنوان یک تیم است. این امر، اولویت دارد که صدای واحدی باشیم و یک صدا از بختیار حمایت مشترک کنیم.

به گروه پنج نفره ربیعی، طوفانیان، حبیب‌الهی، قره‌باغی و مقدم- گفتم: بر اساس بررسی‌های شخصی، به این نتیجه رسیده‌ام که همه شما در خلاء عمل کرده‌اید و هیچگاه تا به حال به صورت یک تیم واحد عمل نکرده‌اید. من شخصاً شاهد بوده‌ام که رئیسان و فرماندهان نیروهای آمریکا، به عنوان یک تیم عمل می‌کنند و این امر به شدت حائز اهمیت است. همیشه چند مغز، بهتر از یک مغز کار می‌کند. تجربۀ ما در آمریکا نشان داده است که چنین تلاش مشترکی بیشترین ثمره را دارد. همچنین در لفافه گفتم که برخی از فرماندهان نیروها کوشیده‌اند به خاطر جلب توجه اعلیحضرت گلوی یکدیگر را بدرند.»

آسیب بعدی «وابستگی» است که در جزء جزء وجود ما رخنه کرده است. گویی از خودمان هیچ اراده‌ای نداریم. با هر «سیستم» و «فرآیندی» بیگانه‌ایم و در انبوه مکاتبات روزمره به دنبال دستور می‌گردیم. گویی خالی از عقل و اندیشه و چشم و گوش بسته در پی رضایت دیگرانیم. وابستگی لازم نیست به شرق و غرب باشد. همین که خالی از اراده و سفت به دور و برمان چسبیده‌ایم وابستگی است؛  «قره‌باغی اعتراف می‌کند که امرای ارتش در برنامه‌ریزی تجربۀ کمی دارند. زیرا شاه، همۀ طرح‌ها را یک نفره فرموله کرده است و آنها اجرا کرده‌اند. احساس کردم آن‌ها در قلبشان یک رهبر می‌خواهند، کسی که بتواند قدرت نیروهای مسلح را در دست گرفته و استراتژی سیاسی متناسب و با دوام ارائه دهد در صورتی که «تجربه» به من یاد داده است که تنها راه حل بحران، کار تیمی است و امیدوار بودم همین مسئله را با یک هدف مشترک حل کنیم.»

و در نهایت کوری و کرختی به دور و برمان است. بی‌تفاوتی نسبت به جامعه و حتی اطراف خود. همین که جزیره‌ای امن هرچند در حد یک خانه یا ویلا یا محل کار برای خود یافته‌ایم دیگر نسبت به بیرون از آن بی‌تفاوتیم، هرچه می‌خواهد بشود، حتی اگر زبانه‌های آتش ما را احاطه کرده و روزگارمان را بر باد دهد. وضعیت این روزها، خودشاهدی بر مدعاست. اکثریت جامعه در آتش فقر و فساد می‌سوزد و تمام هوش و حواس ما به یخچال و فریزر منزل است که گوشت و میوة آن کم نشود. «هایزر»، ژنرال آمریکایی در روزهای آتش و دود منتهی به انقلاب از آن سر دنیا به اینجا آمده است تا از دولت مستقر برای حفظ منافع کشورش حمایت کرده و در صورت لزوم ارتش را به کودتا مجبور کند ولی افسران ارتش در ستاد کُل دغدغة چگونگی برگزار کردن تعطیلات آخر هفته در سر می‌پرورانند. «پنج‌شنبه بود و پنج‌شنبه‌ها در ایران مثل روزهای شنبۀ ما است. علی‌رغم حساسیت اوضاع و اهمیت هر دقیقه‌ای که می‌گذشت آن‌ها حاضر نشده بودند از تعطیلات آخر هفتۀ خود چشم‌پوشی کنند، گفتم به هیچ‌وجه این رفتار غیرمسئولانه را نمی‌پذیرم، بعد از مدتی جر و بحث، قبول کردند که زنگ بزنند و افرادشان را احضار کنند و کار را ادامه دهند.»

شاید همه‌ی این‌ها ناشی از تربیتی است که در طول تاریخ بر ما رفته است و «هایزر» به صورت گذرا به آن اشاره کرده و می‌گوید: « مردان ایرانی کاملاً متفاوت با مردان غرب بزرگ می‌شوند. پسران در ایران از کودکی زیر نظر والدین بزرگ می‌شوند و وابسته به آن‌ها هستند، در حالی که در آمریکا، پسران مستقل‌تر بار می‌آیند و در سنین پایین‌تر، مستقل‌ترند. به عقیدۀ خود من هم، علت فقدان ابتکار عمل در میان افسران جزء ارتش که مورد توجه ناظران نظامی بود، همین است. بدون وجود رهبری مرکزی پرقدرت، ارتشیان به آدم‌های محتاط منفعل تبدیل می‌شدند.»

سولیوان سفیر آمریکا در ایران معتقد است: «مردم ایران، امروزشان با دیروزشان فرق دارد و شناخت آن‌ها برای یک غربی دشوار است.» و باید گفت نه تنها شناخت ما برای غربی‌ها دشوار است برای خودمان نیز دشوار است، برای این که «خودخواهی» و «خودپرستی» و «خودشیفتگی» و «مسئولیت‌ناپذیری» و «کوری و کرختی» نسبت به دور و بر و بدتر از همه موج «تملق» و «چاپلوسی» و «ریا» و «تزویر» که در وجود ما را در هم نوردیده جایی برای شناخت باقی نگذاشته است که امروز و دیروزمان بر یک رویه طی شده و فردای بهتری را پیش‌روی‌مان قرار دهد. همة این‌ها با کتاب و کتاب‌خوانی و افزایش آگاهی اصلاح نخواهد شد. چیزی است که بر ذات ما نشسته است و باید فکر دگر کنیم. شاید باید این گلیم سیاه را شست و ذات‌مان را آب کشید.

سوء تغذیه آبشخور اختلال های فکری و روانی

سوء تغذیه آبشخور اختلال های فکری و روانی
نانی که از آرد بدون سبوس و خمیر با جوش شیرین به دست آید و در آبگوشت بدون گوشت تیلت شود نباید انتظاری بیش از این داشت. به قول قدیمی ها می گفتند فقط «شکم پرکن» است. وقتی توی معده سرازیر شده و روی هم انباشته می گردد. به دیواره فشار می آورد. عصب های دیواره به خطا برای مغز پیام می فرستند که خیالت تخت ؛ سیر شدی . ولی مغز مبارک که خر نیست. وقتی جریان خون چیز درست و درمانی برایش نمی آورد، اعصابش بر هم می ریزد. برای خودش می رود توی کما، سستی و کرختی می آورد . خوش خیال از این که پویایی و انرژی در کف ما بگذارد. آنوقت ترجیح می دهیم توی اداره یا شرکت بنشینیم ، جوک و قصه بگوییم. داخل منزل چرت بزنیم و کانال های ماهواره ای را از این شبکه به اون شبکه بزنیم. توی کوچه و خیابان راه برویم و طبیعت را تماشا کنیم. یا این که یک گوشی لمسی با قرض و قوله بخریم و توی شبکه های اجتماعی وقت تلف کنیم. 
در چند مطلب قبل آسیب ها و اختلال هایی گفتی که در دام آن اسیر شده و قدرت حرکت از کف داده ایم. از افسردگی و اختلال های خلقی ، از اسکیزوفرنی و اختلال های روانی و در مطلب قبل به اختلال های شخصیت پرداختم و در بدبینانه ترین حالت گفتم همه سرخوشیم یا ناخوش. همه چیز گفتم ولی نگفتم بخشی از اینها از این تغذیه درب و داغونی است که این روزها گرفتار آن شده ایم. از غذاهای بی خاصیت که روزانه بی مهابا سرریز شکم می کنیم و با نوشابه های سمی تنگ و تای آن را پر می کنیم.
چندی پیش در کتابی می خواندم زمانی که برخی کشورهای شرقی مستعمره بریتانیا بود سیاستمداران انگلیسی به این فکر افتادند که چه کنیم تا استعمار خود را بر این کشورها دائمی کنیم. آنان بعد از مطالعه و بررسی دستشان آمد که گوشت قرمز را از سبد غذایی مردم حذف کنند. و اعتقاد داشتند هرچه گوشت قرمز کمتر بخورند فکرشان - به قول خودمون - کمتر  به کار می افتد و در نتیجه هیچوقت به این فکر نمی کردند تحت استعمارند و آنوقت به فکر چاره نمی افتند.
پیرو مطالعات روان شناسی که دارم به این مطلب رسیدم ؛ معمولاً دو اختلال تغذیه ای مهم مورد توجه روان شناسان بوده است که عبارتند از: بی اشتهایی روانی و پراشتهایی روانی. در جنبه روان شناختی مدل های شناختی مهمی برای تبیین بی اشتهایی و پراشتهایی روانی مطرح شده اند. مدل های شناختی در تبیین بی اشتهایی و پراشتهایی روانی به مجموعه ای از باورها و نگرش های تحریف شده نسبت به شکل بدن و وزن تأکید می کنند. چاقی به علت از دست رفتن جذابیت و پی آمدهای منفی دیگر نامطلوب ، و لاغری و کاستن از وزن به علت جلب توجه و کسب محبوبیت با ارزش شمرده می شوند. طرح واره زیربنایی مربوط به ارزش خویشتن بر اساس وزن را طرح واره خویشتن مربوط به وزن می نامند.
برای بعضی از افراد علاقه و اولویت دادن به کنترل وزن، منعکس کننده پایین بودن کلی عزت نفس و میل به کسب کنترل به یک جنبه از زندگی شان (تغذیه یا وزن ) می باشد. آنان وقتی بتوانند تغذیه و وزن شان را کنترل کنند، امیدوارتر شده و به احساس بهتری از خودشان دست پیدا می کنند. افسردگی که از رفتار بی اشتهایی روانی ناشی می شود، ممکن است احساساتی از عزت نفس پایین را شدت بخشد و وابستگی به کنترل وزن را به عنوان وسیله ای برای حفظ ارزش خویشتن افزایش دهد.
ولی هرچه فکر می کنم جامعه جهان سومی ما از اختلال تغذیه ای فراگیرتر از پراشتهایی و بی اشتهایی در رنج است و آن هم اژدهای خاموش سوء تغذیه است. چیزی که به اعتقاد من همه چیز ما را تحت شعاع قرار داده است ؛ فکر ، اخلاق ، رفتار ، شخصیت و .... که چندی پیش در مطلب مفصلی به آن پرداختم و آن هم ناشی از وضعیت بد اقتصادی است که طبیعی است در اختیار تک تک ماها نیست تا فکر و کاری برای آن بکنیم و چه بسا نجات من و شما هم از این گرداب بسی سخت و جانفرساست.

سنگینی اختلال بر شخصیت جامعه

سنگینی اختلال بر شخصیت جامعه
بررسی انواع اختلال های شخصیتی در طیف های مختلف
«روان جامعه درد می کند» عنوان مطلبی بود که چند روز پیش در همین جا نوشتم و گفتم؛ آدم های خوبی نیستیم. هرچه می خواهید اسم آن را بگذارید؛ ذاتمان مشکل دارد؟ بد تربیت شده ایم؟ به قول فروید بدی هایمان ریشه در دوران کودکی دارد؟ یا به قول علما ، نانی که خورده ایم شبهه ناک است؟ و گفتم فکرمان آفت زده است؛ از نظر تنگی است؟ از حسادت است؟ از غرور است؟ از بخل است؟ از جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم؟ نمی دانم. هرچه هست. چیز خوبی نیست. و در ضمن گفتم من جامعه شناس نیستم. روان شناس هم نیستم. مدعی دانستن هم نیستم. و همچنین قرار نیست برای نشریه معتبری ، مقاله علمی بنویسم. نمی خواهم در نشریه غیر علمی زرد یا غیر زرد هم قلمفرسایی کنم. از رهگذر این نوشتن هم قرار نیست به آب و نانی برسم یا معروفیتی کسب کنم. شاید مرض نوشتن دارم. از نوع دلنوشته. خرده سوادی برای قلم به دست گرفتن و دل پر درد. البته اگر حریف دل و فکرم می شدم ساکتش می کردم. که اگر چنین می شد بهتر بود.
مطلب دیگری هم نوشتم با عنوان «مردم سرخوش، جامعه ناخوش» که در آن هم گفتم مردم تک به تک احساس سرخوشی می کنند ولی همه اعتراف داریم جامعه ناخوش است و البته در مطالبم تأکید کردم خیلی از این چیزها که به عنوان آسیب و اختلال بخشی از وجود ما شده است ناشی از آفت های اجتماعی است. و در مورد اسکیزوفرنیا مفصل گفتم و گفتم؛ مدیریت استرس و تغییر و تعدیل باورها بخشی از درمان است ولی چگونه می توان به کم کردن استرس فکر کنیم وقتی التهاب وضعیت اقتصادی خانواده ها تب بیمار را بیشتر و بیشتر می کند و چگونه به تغییر و تعدیل باورها و ذهنیت ها دل بندیم وقتی برنامه عمومی و قدم همگانی در این خصوص دیده نمی شود.
مطلب دیگری با عنوان «استخدام، مصونیت بی حساب و کتاب» تقدیم دوستان شد که به آسیب های افراد در شبکه ی اداری اشاره داشت و در اینجا بد نیست برای این که از کلی گویی فاصله گرفته و مصداقی صحبت کنیم ، به سراغ بررسی بیماری افراد در سیستم اداری و تشکیلاتی از نگاه روان شناختی پرداخته شاید به نتایجی دست پیدا کنیم.
یادمان نرود که در نگاه روان شناسی؛ شخصیت بزرگسالی را ترکیبی از نتیجه پاسخ های از قبل برنامه ریزی شده در تجارب کودکی می داند. طرحواره های شناختی غیرمنعطف در طول زمان رشد می یابند و هرکدام از آن ها رفتار را هدایت می نمایند. برای مثال باورهایی از «بد بودن» منجر به تنبیه خویشتن می شود، باورهایی از «دوستی بی معنا است» منجر به اجتناب از صمیمیت خواهد شد و غیره
امروزه بخش عمده ای از رفتارهای شخصی، منفعل در فعالیت های اجتماعی است. به عنوان مثال در اداره یا کارخانه کار می کنیم ولی هدفمان شخصی است. مهم نیست چه بر سر کارخانه یا اداره و سازمان می آید. مهم نیست مردم از بیرون به این اداره چگونه نگاه می کنند؛ یک اداره موفق یا ورشکسته. مهم آن است که حقوق سر برج ما تأمین شود. مهم آن است که نانی به خانه ببریم. مهم آن است که خوش باشیم و حتی خودمان هم همراه جماعت بدگو شده و از اداره، سازمان و شرکت خودمان بدگویی می کنیم. با این نگاهف موفقیت من و سازمان به هم گرده نخورده است. جدای از هم است. کارخانه ریسندگی و بافندگی کاشان یک نمونه است. چیزی که از گفته ها دستگیرمان می شود در آن زمان که کارخانه بر و بیایی داشت – قبل از ورشکستگی – برخی از کارگران دغدغه چندانی برای موفقیت کارخانه نداشتند و بر حقوق آخر برج خود می اندیشیدند.
برای بررسی این آسیب در نگاه اول به اختلال شخصیت از نوع اسکیزوئید  بر می خوریم. «طبق تعاریف روان شناسی علامت بارز این اختلال تنهایی مفرط و پرهیز از روابط اجتماعی است. این افراد عمری را به تنهایی صرف می کنند و هیچ علاقه ای به شرکت در امور اجتماعی ندارند. آن ها گوشه گیر، درون گرا و در خود فرورفته به نظر می رسند و فعالیت هایشان نیز غالب انفرادی و در تنهائی صورت می گیرد. این افراد دچار بی حالتی در احساس ، خستگی و خسته کردن دیگران، بی جاذبگی و یکنواختی می شوند و از خنده، شوخی و مزاح گریزانند. این افراد به ندرت احساسات خودشان را به طور مستقیم بیان می کنند. معمولاً تمام عمر در ابراز مستقیم خشم ناتوانند.
این افراد از وضع موجودشان ناراحت نیستند و علاقه ای به ایجاد صمیمت و ارتباط با دیگران ندارند و در شغل هایی که نیاز به روابط عمومی زیادی دارند بسیار بد عمل می کنند و به همین جهت دچار مشکلات شدید شغلی می گردند. میزان شیوع اختلال شخصیت اسکیزوئیدی به وضوح مشخص نشده است. اختلال اسکیزوئید ممکن است 5 / 7 درصد کل جمعیت را تحت تأثیر قرار دهد .»
در قدم بعدی نگاهی به کارهایی می اندازیم که اگر مراعات همدیگر و قوانین را نکنیم به دیگران لطمه زده ایم. از صف نانوایی گرفته تا عبور و مرور در خیابان و جاده ها. فکر می کنیم اگر در صف نانوایی نزنیم بی عرضه هستیم. یا هنر ما در عبور و مرور در خیابان ها زیر پا گذاشتن مقررات راهنمایی و رانندگی است. بهترین ماشین را سوار می شویم ولی آشغال های خودمان و ماشین را به خیابان پرت می کنیم. اینها چیزی غیر از نشانه های شخصیت ضداجتماعی و قانون گریز است. بیایید نشانه های این اختلال شخصیت را مرور کرده و خودمان را با آن بسنجیم.
«اصطلاحات شخصیت ضد اجتماعی و سایکوپات غالباً به جای هم دیگر به کار می روند. شخصیت ضد اجتماعی را به عنوان الگوی فراگیری از بی توجهی به قانون، تجاوزگری ، و زیرپا گذاشتن حقوق دیگران دانسته اند. دروغگویی، استفاده از اسامی مستعار ، فریب دادن دیگران، عمل تکانشی، بی توجهی به سلامت خود و دیگران از ویژگی های چنین افراد است. این گونه افراد تمایل دارند در یک سطح عینی عمل نمایند تا در یک سطح انتزاعی به همین جهت به آینده و به  عواقب رفتارهایشان نمی اندیشند . در نتیجه فاقد مهارت های حل مسئله هستند و به طور تکانشی بدون توجه به پیامدهای طولانی مدت اعمال شان به عمل می پردازند. میزان شیوع اختلال شخصیت ضد اجتماعی 3 درصد در مردها و یک درصد در زن ها گزارش شده است.»
شاید از آن دسته از افرادی هستیم که امورات ما در بندگی و چاکری و دستمال کشی دیگران می گذرد. فکر می کنیم برای خدمت به زن و بچه و تأمین خانواده باید دربست پاچه خار دیگران باشیم. تملق رئیس و مسئول را بگوییم و دربست خودمان را به معرض فروش بگذاریم. از خودمان هویت نداریم. اینها چیزی جز اختلال وابستگی نیست.
«افراد مبتلا به این اختلال نیاز دائم به اتکاء دارند. علاوه بر این بسیار فعل پذیر هستند، به همین جهت به اختلال شخصیت منفعل – وابسته نیز معروف است. شخص مبتلا به دلیل فقدان اعتماد به نفس، اداره امور خود را به دیگران می سپارند. برای این شخصیت زندگی بدون اتکاء به دیگران بسیار مشکل و ناراحت کننده است. خودش قادر به تصمیم گیری در امورات زندگی خود نیست، حتی اجازه می دهد رنگ لباسش را دیگران تعیین کنند. این گونه شخصیت به زندگی انگل وار علاقه مند است. از پذیرش مسئولیت می ترسد، و اگر لازم باشد یک کار یا تصمیمی را خودش به تنهایی انجام دهد، دچار اضطراب می گردد.
شخصیت وابسته همیشه به دنبال فردی است که به او تکیه کند به ویژه سعی دارد خود را به افراد «مهم» بسپارد و به همین جهت تنهایی را دوست ندارد. وقتی یک رابطه صمیمانه قطع شد، مصرانه به دنبال رابطه ای دیگر برای کسب حمایت یا توجهی که نیاز دارند ، می گردند. بدبینی، عدم اعتماد به نفس، فعل پذیری و ترس از ابراز احساسات پرخاشگرانه و دیگر احساسات مشخص کننده این نوع شخصیت است.
از جمله عواملی که سبب ایجاد این اختلال می شود، ابتلاء به بیماری در دوره ی کودکی و وجود والدین بسیار محافظت کننده هستند. گفته می شود احتمالاً کودکان آخر خانواده که بیشتر مورد توجه هستند، در صورت وجود عوامل مساعد دیگر مستعد ابتلا به این اختلال باشند.»
برخی از دوستان آنچنان نسبت به همه چیز بدبین هستند که اصلا پا در فعالیت های اجتماعی نمی گذارند. به برکت تعدد رشته و دانشگاه در سطح کشور تخصصی علمی قابل قبولی کسب کرده اند ولی در کار کردن منفعل هستند. چند وقت پیش فردی را دیدم که در حوزه کاری خودش مهارت لازم را کسب کرده بود. فوق العاده متعهد و منظم بود ولی همه چیز را تیره و تار می دید و نگاه بدبینانه نسبت به همه چیز داشت و این باعث شده بود بیکار بماند. شاید بتوان این را به نوعی اختلال شخصیت دوری گزین تصور کرد.
«اصلی ترین ویژگی افراد مبتلاء به اختلال شخصیت دوری گزین حساسیت شدید به طرد شدن، تحقیر شدن و داشتن عزت نفس پایین است. بر خلاف شخصیت های اسکیزوئیدی، که طالب تنهائی هستند و تمایلی به روابط بین فردی ندارند، افراد مبتلاء به اختلال شخصیت دوری گزین تمایل شدیدی به ارتباط دارند. ولی به علت حساسیت شدید به طرد شدن، به تنهایی روی می آورند. در روابط بین فردی به درجه بالایی از محبت نیازمندند و همواره دنبال تضمین های بیشتری نیاز دارند. هرگونه انتقاد یا بی توجهی نسبت به آن ها، به عنوان فاجعه ای غیرقابل تحمل تلقی می گردد. به همین جهت یا رابطه ای برقرار نمی کنند یا این که روابط آن ها فردی دردسرآفرین و ناکام کننده است. و به همین جهت به انزوا روی می آورند. این افراد به علت فقدان عزت نفس، خود را از نظر اجتماعی نالایق، فاقد جذابیت ، یا پست تر از دیگران تصور می کنند.
بیشتر این شخصیت ها به زندگی اجتماعی، خانوادگی و شغلی معمول ادامه می دهند. ولی در صورت کمبود منابع حمایتی، امکان ابتلا به افسردگی، اضطراب و خشم وجود دارد. این شخصیت ها معمولاً شغل های حاشیه ای انتخاب می کنند ، پیشرفت کمی دارند ولی در حرفه شان راضی به نظر می رسند.»
البته تنها نشانه این اختلال را خانه نشین شدن فرد ندانیم ؛ چه بسا برخی اساتید و صاحب نظرانی که در لاک اتاق خود در دانشگاه تنهایی را  بر ارتباط با مردم ، جامعه و سیستم اجرایی ترجیح داده و با محمل «تافته جدا بافته» ترجیح می دهند در کتاب های ترجمه شده بیست سال پیش کشورهای توسعه یافته غور نموده و چالش های زندگی را تنها با بحث های کم و زیاد کردن نمره دانشجو در پایان ترم خلاصه نمایند.
اگر از پا را از سطح اداری کمی بالاتر گذاشته و به سطح میانی مدیریتی در برخی شرکت ها و سازمان ها نگاه کنیم اختلال فراگیر دیگری را خواهیم دید. اختلال شخصیت نمایشی که قبلاً به افراد دارای این اختلال ، شخصیت های هیستریک می گفتند.
«اختلال شخصیت نمایشی دارای هیجانات شدید و زودگذر است. بیان اغراق آمیز هیجانات مشخصه این افراد می باشد. رفتار پرزرق و برق، نمایشی و برون گرایانه دارند. از نظر روابط انسانی به ظاهر اشخاصی خونگرم و اجتماعی هستند. غالباً به سرعت دوست می گیرند و عاشق می شوند. ولی در ارتباط با طرف مقابل بسیار خودخواه بی توجه، بی حرمت، استثمارگر، تهدید کننده، متوقع و اتکالی هستند. بعد از مدتی دوستی و عاشق شدنشان از بین می روند و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است.
یک جنبه ی مهم دیگر رفتار آنان توجه طلبی است. همیشه در پی جلب توجه هستند. حتی وقتی توجهی کسب نکنند، دچار مشکلات روانی دیگری به ویژه افسردگی می شوند. چشم آن ها به دنبال این است که چه قدر جلب توجه کرده اند. بسیار تلقین پذیر هستند و به آسانی تحت تأثیر پیشنهادها و اوامر دیگران به ویژه افرادی که مافوق آن ها هستند ، قرار می گیرند و ساده لوحانه نه با آن ها هم عقیده می شوند.
قضاوت های آنان سریع و بدون وسواس است و هیچ عمق و استحکامی ندارد، خیلی سریع تغییر می کنند . چشم بر چشم کسانی که می خواهند توجه آنان را جلب کنند ، می دوزند تا ببینند چقدر در آنان نفوذ کرده اند، با شیوه های مختلفی جهت جلب توجه افراد مافوق اغواگرایانه رفتار می کنند.
مکانیسم دفاعی اصلی شخصیت های نمایشی واپس زدن و تجزیه است. چنین بیمارانی از احساس های واقعی خود بی خبرند. و قادر به توضیح انگیزه های خود نیستند. تحت تأثیر استرس، واقعیت سنجی آنان به آسانی درهم می شکند.»
امروز با شما گرم و صمیمی هستند و فردا سرد و بی احساس. اظهار نظر و تصمیم گیری آنان از روی فکر نیست. شتاب زده است. شاید خالی از فکر و احساس هستند و این چیزی است که ریشه در شخصیت آنان دارد.
از همه ی اینها که بگذریم به اختلال دیگری بر می خوریم که درصد پایینی از اجتماع را مبتلا نموده ولی اثرگذاری آن بیش از همه ی آنهایی بود که ارائه شد. خودشیفته. هرچند همه ما به نوعی کم و زیاد درگیری این عارضه هستیم. فروید نیز بحث های زیادی در مورد خودشیفتگی داشته است و آن را مرحله ای از رشد طبیعی می داند.  ولی تخصصی شدن آن شخصیت خاصی را طلب می کند.
«خودشیفته یا نارسیسم از یک افسانه یونانی اقتباس شده است که در آن مرد جوانی به نام نارسیس عکس خود را در آب می بیند و زیبایی عکس، او را جذب می کند. نارسیس فکر می کند که عکس یک پری دریایی است، عاشق او می شود ولی چون نمی تواند به وصال برسد، افسرده شده و عاقبت می میرد.
علائم بارز این اختلال عبارت است از خود والابینی، شاخص بودن، اشتغال ذهنی دائمی با تخیلاتی در مورد موفقیت، قدرت، استعداد، درخشندگی ، زیبایی و عشق ایده آل. این افراد مغرور و نیازمند تمجید افراطی هستند و در روابط بین فردی استثمارگرند. همیشه برای رسیدن به اهداف خود از دیگران بهره کشی می نمایند. نسبت به دیگران حسود و فاقد هم حسی هستند. شیوع اختلال شخصیت خودشیفته در جمعیت عمومی کمتر از یک درصد است. این اختلال از جمله اختلال هایی است که درمان آن مشکل است. آن ها تحمل موقعیت هایی که باعث از بین رفتن، قدرت، شهرت، مقام و زیبایی آنان می شوند ، ندارند. به همین جهت احتمالاً با به وجود آمدن موقعیت هایی که منجر به موارد فوق شوند مثل از دست دادن مقام یا بالا رفتن سن به افسردگی مبتلاء می شوند.»
بحث و بررسی اختلال شخصیت در خصوص طبقات پایین تر و خلاف کاران مشهود در جامعه را به فرصتی دیگر موکول نموده و تنها یادآور شویم که در این میان «افراد دارای اختلال شخصیت سادیستی دارای الگوهای رفتاری حاوی رفتارهای خشن، تحقیرآمیز و پرخاشگرانه می باشند. آنان از انجام خشونت های فیزیکی و اهانت های کلامی که باعث ایجاد درد جسمی و روانی در دیگران می شوند، لذت می برند. در مقابل شخصیت های مازوخیستی نیز از مورد آزار قرار گرفته شدن، لذت می برند. مازوخیست های اخلاقی نیز وقتی مورد تحقیر دیگران قرار می گیرند احساس لذت می کنند.»
«بر حسب مطالعات جامعه ما بین 42 تا 74 درصد از افراد دارای اختلالات شخصیت مبتلا به افسردگی و بین 4 تا 20 درصد مبتلا به افسردگی دو قطبی گزارش شده است.» ولی به نظر من این اعداد و ارقام اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. شخصیت کلی جامعه متأثر از برآیند شخصیت تک تک افراد آن جامعه است و رفتارهای خرد و کلان ریشه در آن داشته و در سطح داخلی و خارجی بروز و ظهور می یابد. نمی دانم وقتی مریضی و اختلال در قالب شخصیت ها گریبانگیر جامعه می شود برای درمان چه باید کرد.؟
* مطالب داخل گیومه امانت گرفته از کتاب «آسیب شناسی روانی» دکتر غلامحسین جوانمرد می باشد.

روان جامعه درد می کند

روان جامعه درد می کند
بررسی درد های روحی و روانی جامعه و درمان روان شناسی و نگاه جامعه شناختی
دل ها پر از کینه ، سینه مالامال عقده ، نظرها تنگ ، وجود سر ریز از بدی و شرارت . شاید روزم را خوب شروع نکرده ام که با افتادن آفتاب از بوم آسمان، شعاع نگاهم را با منفی بافی تا دور دست ها زمین گسترانده ام. وقتی وجود از این همه بدی و گژی سنگینی می کند چگونه می توان خیال را در بلندای آسمان صاف و آبی پرواز داد. دوست خوبم می گوید اکثر قریب به اتفاق مشکلات جامعه راه حل جامعه شناختی دارد. یعنی امر ، امر روان شناختی نیست. امر بیولوژیک هم نیست. یعنی نباید برویم دنبال این که بگوییم که مشکلات، ناشی از مسائل روحی روانی ایرانی هاست. من نه جامعه شناس هستم نه روان شناس. فقط وقتی به رفتار خودم و برخی از آدم های دور و برم نگاه می کنم – که البته نیاز نیست به دقت نگاه کنم و با چشم عادی و نگاه سطحی هم قابل برداشت است – می بینیم وقتی این فرش وجود را به دیوار زمان آویزان کنیم و با چوب نشیب و فراز روزگار به جان آن بیفتیم؛ چه بسیار گرد و خاک بدی و شرارت و جمیع اخلاق ناپسند شخصی و اجتماعی از آن تکانده می شود. چیزهای عجیب و غریبی که خیلی از آن ها را خودمان هم از آن بی خبریم.
خیلی ساده عرض می کنم. - جسارت و بی ادبی نباشد. آدم خاصی مدنظرم نیست.– شما هم خودتون را مخاطب این متن فرض نفرمایید. – ساده می گویم که مریض هستیم. نمی دانم چجوری اینجوری شدیم ولی شدیم. در مطلب قبلی گفته شد ؛ سرخوشیم یا ناخوش. وقتی حرف می زنیم ، حرف زدنمان فاقد هماهنگی لازم است. از این شاخه به آن شاخه می پریم. از عقیده ای به عقیده ای دیگر تغییر مسیر می دهیم. خودمون رو اذیت می کنیم که بگوییم بیشتر از همه می دانیم. بگوییم من ، منم. خوب همین مدل نشانه های اسکیزوفرنیا است.
آشفتگی در فرآیندهای تفکر معمولاً مشهورترین نشانه اسکیزوفرنی است. بیمار اسکیزوفرن افکار هذیانی و گاهی اوقات باورهای عجیب و غریبی در مورد خود یا دیگران دارد. گرفتار هذیان های بزرگ منشی است. باور به این که فرد ثروتمند، مشهور، و با استعدادی است. یا این که فکر می کند همه را باید کنترل کند. همه باید متأثر از فکر و ذهن او باشند یا این که خودش را متأثر از برخوردهای دیگران می داند. نمی دانم می پذیریم که گرفتار بیماری های روحی روانی هستیم یا نه و اگر پذیرفتیم قبل از هرچیز نیاز به درمان هست یا خیر.
البته ناگفته پیداست که بخشی از علل مشکلات روانی در طبقات پایین اجتماعی است. در استرس است که آن هم ریشه در سطح درآمدی مردم دارد. میزان بالایی از اسکیزوفرنیا در بین گروه های اجتماعی – اقتصادی پایین تر دیده می شود. محاسبه «ایتون و همکاران» نشان داده است که پایین ترین گروه های اجتماعی سه برابر بیشتر از بالاترین گروه های اجتماعی تشخیص اسکیزوفرنیا دریافت می کنند.
یک تبیین برای این یافته ها این است که ممکن است سطوح بالایی از استرس مربوط به پایگاه اجتماعی – اقتصادی به عنوان ماشه چکانی برای شروع اسکیزوفرنیا در افراد آسیب پذیر عمل نماید. این فرضیه به وسیله یافته هایی حمایت شده است که نشان می دهند به نظر می رسد بیش از 24 درصد دوره های اسکیزوفرنیا با بعضی از استرس های حاد زندگی تسریع می شوند.
استرس های طولانی مدت، نیز خطر ابتلاء به این وضعیت را افزایش می دهند. یک استروسور طولانی مدت خانواده ای است که فرد در آن زندگی می کند. یکی از نظریه های نخستین در این مورد رابطه بین کودک و مادرش را به عنوان یک عامل مهم در اسکیزوفرنیا تشخیص داده است. این نظریه روان تحلیل گرانه که به وسیله «فروم – ریچمن» ارائه شده است ، می گوید اسکیزوفرنیا پیآمد پرورش به وسیله مادری است که به نظر صمیمی و فداکار می رسد ولی در واقع خودمحور، سرد و مستبد است.
علائم دو گانه ای که چنین مادرانی از خود نشان می دهند، کودک را آشفته ساخته و تبیین کردن جهان آن ها را دشوار می سازد که در نهایت این فرآیند به رفتار و شناخت آشفته منجر می شود. مدل شبیه به این، توسط باتسون و همکاران بنام نظریه ی دوسوکور ارائه شد که می گوید برخی والدین غالباً با کودکان خود به شیوه های متضاد و سردرگم کننده برخورد می کنند. برای مثال ممکن است به کودکان خود با صدایی بگویند که آن ها را دوست دارند ولی لحن صدا متضاد با محتوای آن باشد. در معرض این علایم متضاد بودن ممکن است فرد را خیلی سردرگم کند، و نهایتاً چنان استرسی بر فرد اعمال نماید که منجر به برخی یا تمامی تجارب اسکیزوفرنی گردد. هر دو مدل منطق هایی برای خود دارند ولی شواهد کمی برای حمایت کسب کرده اند.
هرچند موارد ذکر شده با تحلیل های فروید در خصوص نقش کودکی در رفتار بزرگسالی متفاوت است  ولی به نظر ماهیتاً یکسان است. بالاخره وقتی رفتار مادر با کودک و همچنین فشارهایی که به لحاظ طبقات پایین اجتماعی و استرس های ناشی از آن شخصیت کودک را متأثر می سازد نتیجه آن در بزرگسالی به چشم می آید و آن می شود که ما اکنون بر سر آن در چالشیم.
بنتال و همکاران به نوع خاصی از هذیان که به هذیان تعقیب و آزار معروف است تأکید می کنند. پژوهش های آنان نشان داد که افراد دارای این نوع باورها، تحریف های شناختی دارند که در بیشتر اختلال ها رایج هستند. بیماران دارای این نوع هذیان یک سوگیری کلی در تفسیر رویدادها دارند. آنان رویدادها را تهدیدآمیز تفسیر و به یاد می آورند. مدل باورهای تعقیب و آزار که بنتال و همکاران ارائه می دهند مفاهیم انسان گرایانه خویشتن واقعی و ایده آل را مورد استفاده قرار می دهند. این مدل می گوید که بیشتر افراد دارای اسکیزوفرنی تصویر از خویشتن ضعیفی دارند، و تفاوت های مهمی بین خویشتن واقعی و خویشتن ایده آل خود تجربه می کنند، یعنی بین آن چه که هستند و آنچه که می خواهند باشند. این تفاوت ها ممکن است با سوگیری های توجهی و اسنادی حفظ گردد، به ویژه ، با مورد توجه قرار دادن این که با رویدادها و پیآمدهای منفی رفتارشان، نتیجه نقص های شخصی آنان است. آگاهی از تفاوت های بین خویشتن ایده آل و واقعی ممکن است منجر به افسردگی شود.
 باورهای تعقیب و آزار ممکن است به عنوان نتیجه ای از تلاش برای به حداقل رساندن این تفاوت رخ دهد. طبق نظر بنتال و همکاران، وقتی تفاوت ها بین خویشتن واقعی و ایده آل با رویدادهای منفی زندگی و یا با آغازگرهای دیگر فعال شوند، فرد سعی می کند این تفاوت ها را با تغییر دادن این اسناد به طرف دیگران ، به عنوان شکلی از مکانیسم دفاعی ، به حداقل برساند: فکر می کنم که من خوب هستم، هرچند که دیگران چنین نظری ندارند. ممکن است فرد با فکر این که دیگران او را ضعیف می بینند ، پریشانی کمتری از زمانی که بی کفایتیش را خودش قبول نماید، احساس کند. بنتال و همکاران اضافه می کنند که تاریخچه طبیعی اسکیزوفرنیا در داخل خانواده را می توان با این مدل تبیین کرد، زیرا سبک های اسنادی ممکن است از اعضای دیگر خانواده، آموخته شوند و انتقاد گری والدین ممکن است با به راه انداختن تفاوت خویشتن واقعی و ایده آل به عود بیماری سرعت بخشد.
البته در این مورد به خصوص راههای درمانی متفاوتی پیشنهاد شده است که مدیریت استرس و تغییر و تعدیل باورها بخشی از آن است ولی چگونه می توان به کم کردن استرس فکر کنیم وقتی التهاب وضعیت اقتصادی خانواده ها تب بیمار را بیشتر و بیشتر می کند و چگونه به تغییر و تعدیل باورها و ذهنیت ها دل بندیم وقتی برنامه عمومی و قدم همگانی در این خصوص دیده نمی شود. و چگونه می توانیم به اصلاح امور قبل از اصلاح فرد دلخوش باشیم و نگاهمان را بر تدبیر جامعه شناختی استوار سازیم. روان جامعه درد می کند. فکری برای آن کنیم.

مردم سرخوش ؛ جامعه ناخوش

 مردم سرخوش  ؛ جامعه ناخوش
آسیب شناسی رفتار شهروندان در زندگی شخصی و  مناسبات اجتماعی
 حرف که زیاد می زنیم. در هر حوزه ای هم صاحب نظریم. توجه کردید. به هر گروه و طیفی سر بزنید یه جورایی همه فن حریف هستند. از کارگر ساختمانی گرفته تا بقال و عطار و لبنیاتی سر کوچه. بنده خدا، دانشجو و فارغ التحصیل دانشگاهی که حق دارد خودش را عقل کل بداند. اگر دری به تخته بخورد و کمی تا اندازه ای هم در اداره ای یا شورایی پست و مسئولیت گرفته باشد که دیگر هیچ؛ به کل نمی توانید کُنده اش را تا کنید.
به نظرم می رسد جامعه را یک نوع بیماری گرفته است. چیزی به نام  «اختلال خُلقی» ؛ خُلق به حالت شادی یا ناشادی غالب و پایدار فرد گفته می شود. واژه خُلق پیوستاری را در بر می گیرد که یک انتهای آن غمگینی مفرط و انتهای دیگر آن شادی بیش از حد است.
غمگینی را با افسردگی اشتباه نگریم. افسردگی یکی از نشانه های این اختلال خُلقی است. احساس افسردگی معمولاً به عنوان اَندوه شناخته می شود و می تواند به دنبال هر رویداد ناخوشایندی ایجاد گردد. غم ناشی از مرگ عزیزان و پایان یک رابطه محبت آمیز منجر به نوعی افسردگی می شود که داغدیدگی یا واکنش سوگ نام دارد. برخی محققان افسردگی و اندوه را دو چیز کاملاً متفاوت می دانند. مثلاً، برخلاف اندوه، اختلال افسردگی به وسیله ی اطمینان بخشی و نصایح مفید دوستان و خانواده تسکین پیدا نمی کند.
دانشمندی به نام «بِک» می گوید؛ نشانه های شناختی افسردگی را می توان در سه حوزه دسته بندی کرد. نخست، نظر منفی نسبت به خود، شامل عزت نفس پایین، احساس های شکست ، حقارت و بی کفایتی ، به دنبال این ها سرزنش کردن خود و احساس گناه، و موضوع بعدی؛ نظر منفی فرد نسبت به آینده شامل اعتقادات بدبینانه و ناامیدانه است و موضوع آخر؛ نظر منفی نسبت به دیگران است.
گردباد سیاه و ناپیدای افسردگی آسمان شهر را پوشانده است. هرچند می گویند افسردگی ژنتیکی است یا همین چیزهایی که گفتم؛ مرگ عزیز یا شکست عاشقی ولی شاید به موضوعی بی توجه هستیم. زندگی در اجتماعی که در آن ناهنجاری های اخلاقی بسیار دیده می شود و آدم ها در تنگناهای اقتصادی روز را به شب می رسانند اگر غیر از این باشد عجب است.
افراد افسرده انگیزه ای برای عمل ندارند و یا اگر داشته باشند نمی توانند انگیزه هایشان را به عمل تبدیل نمایند. افراد افسرده ممکن است روزها پشت سر هم بی حرکت بنشینند. به جایی و نقطه ای خیره بمانند و در حالت های شدیدتر به عدم شروع واکنش از سوی فرد افسرده، فلج ارادی می گویند.
مثلاً فکر کنید من جوان به دنبال کار بخواهم ازدواج کنم و در ذهن خود با خرید خانه و ماشین آینده ای را نقاشی کنم . حتی فرض کنید به کار خوبی هم اشتغال دارم و ماهی کم و زیاد یکی دو میلیون می گیرم. آنوقت با خودم حساب کتاب می کنم که خانه و ماشین بخرم و ازدواج کنم و زندگی خود و خانواده ام را اداره نمایم. هر جور فکر می کنم دخل و خرج جور در نمی آید. این می شود که به کلی ناامید می شوم و به قولی دست و دلم پی کار نمی رود. بعد این هم می شود نشانه های افسردگی!
البته فروید به گونه ای دیگر می گوید. می دانید که این نظریه پرداز، عامل هر آسیب روانی بزرگسالی را در کودکی جستجو می کند. او می گوید؛ افرادی مستعد افسردگی هستند که در گذر از مرحله ی رشد دهانی با شکست مواجه می شوند، زیرا آنان در این مرحله یا بیشتر از حد و یا کمتر از حد ارضاء شده اند. این چنین افرادی در طول زندگی شان برای کسب محبت یا تأیید دیگران وابسته می مانند، و به رویدادهایی که شروع کننده اضطراب ها یا تجارب از دست دادن هستند، آمادگی دارند.
من که هرچه به دوران کودکی خود می اندیشم اوضاع را بهتر از این روزها می بینم. مهر و محبت به همراه زندگی طبیعی، غذای سالم و اجتماع با نشاط. شاید هم اوضاع خوب است و ما بیخودی به خودمان تلقین می کنیم که این گونه نیست. به قول «مارتین سلیگمن» دچار یک «درماندگی آموخته شده» شده ایم.
نظریه درماندگی آموخته شده مارتین سلیگمن می گوید که افسردگی از این امر ناشی می گردد که فرد یاد می گیرد محیط فیزیکی یا اجتماعی خارج از کنترل شخصی او است.
نظریه درماندگی آموخته شده تجدیدنظر شده می گوید که افسردگی ، حاصل سه ذهنیت برای رویدادهای منفی است: وقتی مشکلی پیش می آید با خودمان می گوییم  همه اش «تقصیر من است» ، یا بعد از چند شکست پیاپی می گوییم «تلاشم فایده ندارد» و یا این که با ذهنی پر از منفی برای خودمان معتقد می شویم که «همیشه برای من رخ می دهد». البته می گویند عکس این هم می شود. به این معنی که وقتی مثبت فکر کنیم حال و خُلق ما هم بهتر می شود.
شاید همه ی این چیزها نسبی باشد و آنهایی که به زعم ما افسرده هستند، سالمند و دیگران مریض. یک مناقشه در مورد الگوهای شناختی افسردگی می گوید که ممکن است حق با افراد افسرده باشد و شاید ما اشتباه می کنیم. به عبارت دیگر ، شاید افسردگی یک اختلال نباشد، بلکه برعکس قضیه صادق باشد. فرضیه ی «افسردگی واقعیت گرا» می گوید که ممکن است افراد افسرده واقعاً در ارزیابی جهانشان دقیق تر از آنانی باشند که افسرده نیستند.
همه ی اینها را گفتم که بگویم یا افسرده ایم یا مانیا. افراد مانیایی به سرعت حرکت می کنند ، بلند و سریع صحبت می کنند ، و مکالمه های آنان غالباً پر از مزاح و تلاش هایی برای ابراز وجود است. پرزرق و برق هستند. معمولاً قضاوت آنها ضعیف است و فرد ممکن است به کارهای خطر آفرین اقدام کند که در حالت عادی آن ها را نپذیرد . آنان ممکن است به وسیله اعمال دیگران ناکامی را تجربه نمایند ، زیرا اعمال آنان را سدی در برابر نقشه های خود بدانند.
شاید این که در حرف زدن راه به کسی نمی دهیم و خودمان را عقل کل فرض کرده و در هر حوزه ای صاحب نظریم؛ بروز و ظهور نشانه هایی از مانیایی باشد. نشانه شخص گرفتار مانیا ؛ عزت نفس کاذب یا خود بزرگ بینی است، پرحرفی یا نیاز به ادامه صحبت یک نیاز نفس گیر مانیا است و پرش افکار یا تجربه این که افکار در حال مسابقه با هم دیگرند را نیز مانیا با خود دارد. اشتغال مفرط به فعالیت های دارای خطر و حواس پرتی از دیگر نشانه های این بیماری است.
در راستای این واقعیت برخی یافته های روان شناسان نشان داده اند که ممکن است رفتار مانیایی، نوعی خُلق افسرده در پشت نقاب باشد. نظریه پردازان دیگر معتقدند که «مانیک» حاصل فرآیندهای زیستی خود اصلاحی است. زمانی که فرد افسرده می شود، افسردگی با تبدیل شدن به حالت مغایر، یعنی شادی مفرط ، خاتمه می یابد. شاید بتوان این گونه نتیجه گرفت که یا حرف نمی زنیم یا اگر بگوییم خارج از قاعده است که هر دو بیماری است. سرخوشی ناشی از ناخوشی