گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

تیتر : محمد دهقانی آرانی

یادداشت

محید رفیعی ناشر خوبی برای یک نشریه نمی تواند باشد

حیدرعلی عنایتی بیدگلی

شما همین امروز بروید اداراه آرشاد آران و بیدگل . سعید بوجار در آنحا مشغول کار است .

اول با او سلام و علیک کنید و بعد به صورت ملایم از او بپرسید اگر روزی قرار باشد از ارشاد بروید جای دیگری مشغول کار شوید ،دوست دارید کجا بروید؟

 نمایندگی ایران در یونسکو حداقل جایی خواهد بود که خودش برای خودش تعیین خواهد کرد.

 اگر هم بخواهید سابقه ای /چیزی در این باره از او بخواهید ،دست در کشو میزش خواهد کرد و یک پوشه  حدود پنح کیلو مدرک و ورق و ابلاغ  و یاد داشت  روبروی شما قرار خواهد داد و وقتی شما همه اوراق را مطالعه کنید متوجه خواهید شد معتبرترین آنها یک دعوت نامه است که ماه اول فرمانداری آقای فیروزی پور برای او فرستاده اند تا در جمع کارکنان فرمانداری برای برگزاری جشن روز عید غدیر شرکت کند.

 با آرونی کار کردن در زمینه کارهای فرهنگی بسیار سخت و جان فرساست. اصولا آرونی ها در باب استعداد های هنری تُنُک مایه هستند. ولی راه رسیدن به قدرت و پست و پول را در همین جاها جست و جو می کنند. ( شما یک روز بروید به محسمه مادر روبروی ورزشگاه خیره شوید )

 یارو بیکار است ،در خانه اش می نشیند ،سه چهار متر مربع پارچه را با کلمه صلوات پر می کند ، بعد می بینید در ارشاد استخدام شد.

 یارو نان ندارد بخورد . ولی  کت و شلوارش را می پوشد ،یک کیف هم  دست می گیرد، دوبار / سه بار در این اداره  و اون اداره با این و اون صحبت می کند ، بعد متوجه میشوید، مقدار زیادی زمین های اطراف چالوس و نمک آبرود را برای خود تملک کرده است.

 دو تا دروغ /دوتا چاخان /دوتا خواب جمکرانی نیز همه هزینه ای است که در این مسیر متقبل می شود.

 من یک همکار آرونی بازنشسته دارم ،نزدیک به شصت عدد خودکار بیک خالی از جوهر دارد . این خودکارها مربوط به زمان هایی است که هنوزکامپیوتر در اتوماسیون اداری راه باز نکرده بود و او محبور بوده است با خودکار بنویسد.

حالا همه این خودکارها را باند پیچ شده برای خود نگه داشته و بخشی از سابقه کار خود می داند. فکر کنم وصیت خواهد کرد بعداز مرگش جلوی زیارت محمد هلال برایش نمایشگاه میراث فرهنگی دایر کنند.

 برای اهل هنر خوب نیست خود را پای بتد به پول کند.

هی کتاب های زورکی چاپ می کنند .هی فیلم و نمایش های بی محتوا می سازند. و همه اینها برای رسیدن به پول است.

 یارو هنوز زنده است  برای تعیین مداح جانشین او برنامه ریزی می کنند.

 فضه !

حضرت عباسی فضه هم کسی است که آدم برایش هیئت و بارگاه و هیئت امنا ء و دم و دستگاه دایر کند ؟

 شما فقط یک بار با یک آرونی برای اولین بار بروید سینما ،یک فیلم ببینید . بار دو م قبل از رفتن مطمئن باشید او یا سینما را خریده است. یا خودش کارگردان و تهیه کننده شده است .

 یا پسرش قرار است از مدرسه عالی سینما فارغ التحصیل شود ،یا خودش گوشه میدان بزرگ آران دفتر نقد فیلم زده است.

 یکی از خوشمزه ترین چیزهایی که من در طول سال می بینم صحبت های آقای رحمتی است در نشریه ای که بچه های عباس آبد چاپ می کنند.

 آنها از طریق همین بازی ها می روند به مقامات بالای کشوری می رسند.

 از رادیو و تلویزیون سر در می آورند. در دفتر رهبری به کار مشغول می شوند . ریاست جمهوری ...نهادهای امنیتی ...

خدا وکیلی انتخاب تیتر برای یادداشتی در یک نشریه چُسکی محلّی ،چیزی است که حتما باید اسم نویسنده اش پای آن باشد.

 امروز داشتم مجموعه یاد داشت هایی  که محید رفیعی قرار است در باره بحران آب کاشان به چاپ برساند  را مرور می کردم، متوجه شدم در بالای بعضی ازمقالات، در کنار اسم نویسنده ، نام تعیین کننده تیتر هم ذکر شده است.

 این اولین بار بود که احساس کردم محید رفیعی ناشر خوبی برای یک نشریه نمی تواند باشد.


برای دیدن مطلب مرتبط اینجا کلیک کنید


نظرات 1 + ارسال نظر
امیر حسین شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ق.ظ

خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن

آخرین روزهای اسفند ماه سال 1390 همراه بود با خبر تصادف علی دایی که پس از شکست تیمش در حال عزیمت از اصفهان به تهران، به علت خواب‌آلودگی خودروی وی واژگون می‌شود. اما از آن جا که برخی حاشیه‌ها برای من جذاب‌تر و جالب‌ توجه‌تر از اصل موضوع است، خبر سرقت اموال علی دایی از داخل خودروی وی انگیزه‌ی من برای نگارش این یادداشت شد. به قول مأموران آگاهی اجازه دهید صحنه را بازسازی کنیم. علی دایی با خودروی پرادوی خود در محور اصفهان به کاشان در ساعت 20:10 دچار سانحه می‌شود، محمد دایی برادر وی از خودرو پیاده شده و در حالی که علی دایی بیهوش است با استمداد از اورژانس به همراه وی به یکی از بیمارستان‌های کاشان می‌روند و خودروی پرادوی بی‌در و پیکر را به حال خود رها می‌کنند. به نظر شما با آمار و احتمال ریاضی چقدر احتمال دارد که افرادی که وسایل علی دایی را به سرقت برده‌اند، سارق حرفه‌ای باشند؟ با بیان برخی توضیحات و شواهدی که خودم به عینه با آنها روبرو بوده‌ام، اثبات خواهم کرد این قبیل افراد نه تنها سارق حرفه‌ای و سابقه‌دار نیستند بلکه همین آدم‌های معمولی هستند که در اطراف ما زندگی می‌کنند. امکان دارد شما با این افراد دوست باشید، همسایه باشید، همکار باشید و خدای ناکرده فامیل باشید. قیافه‌هایشان هم کاملاً معمولی است مثل همه‌ی آدمها. اسلحه و نقاب و شاه کلید هم ندارند.

داستان اول

بچه بودم و بنّایی داشتیم. جلوی خانه‌مان یک کامیون آجر خالی کرده بودند تا بنای نیمه‌تمام خانه به سرانجام برسد. پدرم یک روز آمد و گفت احساس می‌کنم از این آجرها کم می‌شود. یک روز صبح زود به کمین نشستیم و دیدیم مردی با فرقون دارد از این آجرها بار می‌کند که ببرد. با پدرم از خانه آمدیم بیرون و جالب این که طرف فرار نکرد و همچنان داشت به کارش ادامه می‌داد. پدرم گفت: «آقا چه کار می‌کنی؟! این آجرها برای ماست» با خونسردی گفت: «دو تا کوچه بالاتر داریم برای آقا امام حسین تکیه درست می‌کنیم، راه دوری نمی‌رود» پدرم گفت: «با آجر دزدی؟!» مرد پررو گفت: «یعنی شما از یک فرقون آجر برای امام حسین دریغ می‌کنید؟ واقعاً که!» و پدرم افزود: «زندگی من فدای امام حسین ولی شما باید اجازه بگیرید» و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد این آقای زبان‌نفهم را با دست خالی روانه‌اش کردیم رفت.

داستان دوم

نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بودیم به شهرستان‌ آباء و اجدادی‌مان، همراه با پسر یکی از بستگان دور رفتیم به بازار. در حین پرسه‌زدن در بازار به من اشاره‌ای کرد که «اینو داشته باش» روبروی یک مغازه ایستاد و چند تا سنجاق‌سر را برداشت و درباره‌ی قیمت با فروشنده که پیرمردی بود وارد صحبت شد و نهایتاً گفت گران است و به ظاهر سنجاق‌ها را سر جایش گذاشت. اندکی که دور شدیم کف دستش را به من نشان داد و گفت «حال کردی!» و من مات و مبهوت از این حرکت وی که «این چه کاری بود کردی» و او نیز پاسخ داد «آدم باید زرنگ باشه، به تو هم میگن بچه تهران؟!»
این فرد الان زنده است، کاسب است، برای خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، برای خودش در بازار اعتبار دارد و من سال‌هاست که ندیدمش. نمی‌دانم الان در شغلش چگونه است. دأبش چیست؟ ولی برای کسی که دزدی را زرنگی می‌پندارد و می‌گوید کاسب باید زرنگ باشد، بعید است که اگر جایی فرصتی برای قاپیدن یا تصاحب مال بی‌صاحبی یافت از این فرصت دریغ کند. (منظور از مال بی‌صاحب، مالی است که هم‌اکنون صاحبش بالای سرش نیست)

داستان سوم

در دوران سربازی بارها و بارها اتفاق می‌افتاد که اموال هم‌خدمتی‌ها را می‌بردند. خوب دزد که نمی‌تواند از بیرون بیاید داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. پس نتیجتاً سارق یا سارقین غریبه نبودند. یکی از مبتلا به‌ترین چیزهایی که دزدیده می‌شد پوتین بود. پوتین را نمی‌شد خیلی محافظت کرد. چون کثیف بود و اگر داخل ساک یا زیر سر می‌گذاشتی کثیف‌کاری می‌کرد و چاره‌ای نبود مگر این که بگذاری بالای سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بیشتر نشود که اگر کسی خواست ببرد تو بیدار شوی و طرف بیخیال شود. دقت کنید چگونه یک نفر می‌تواند پوتین هم‌خدمتی خودش را ببرد و به روی مبارکش نیاورد؟! اینها سارق حرفه‌ای سابقه‌دار نبودند، از همین جوانان رشید این مرز و بوم بودند که دیپلم گرفته یا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازی. این قضیه منحصر به گروهان و گردان ما هم نبود. من در گروهان‌ها و دیگر گردان‌ها هم دوستانی داشتم و همه از این مسأله گلایه داشتند و دزدی در پادگان یک پدیده‌ی فراگیر بوده و هست.

داستان چهارم

در دوران دانشجویی چندین بار مواد خوراکی و بعضاً غذاهای مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیاوردند. اگر بگوییم سرقت اموال در محیط پادگان شاید طبیعی به نظر برسد، در محیط علمی دانشگاه به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. ترم دوم بود که به یخچال سوئیت ما بچه‌های مهندسی زیاد دستبرد می‌زدند، من در یک اقدام ابتکاری با ماژیک روی در یخچال نوشتم: «بالاخره یه روز می‌گیرمت!» و از آن پس چیزی از آن یخچال جابجا نشد. جالب این بود که این موضوع با واکنش دانشجویان سارق مواجه شد که «شما فکر کردید ما دزدیم!» همان ضرب‌المثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده.
یک روز صبح در سرویس دانشگاه یکی از همین برادران تحصیل‌کرده‌ی سارق داشت برای دوست بغل دستی‌اش دزدی‌هایش را تئوریزه می‌کرد. او می‌گفت: «ببین ما اینجا همه دانشجوییم، مال من و مال تو نداره». این آقا دانشجوی رشته‌ی دبیری بود و الان معلم است. خدا به خیر کند عاقبت دانش‌آموزانی که زیردست این فرد تربیت می‌شوند.

داستان پنجم

مسئول بسیج دانشجویی بودم و بسیج را همراه با اعضای فعّال آن در حالی از نفر قبلی تحویل گرفتم که هیچ شناخت درستی نسبت به اعضای بسیج و فرهنگ سازمانی آن نداشتم. یک روز دو نفر از بچه‌های بسیج آمدند و گفتند: «حاجی! رفتیم از روابط عمومی دانشگاه دو تا یونولیت تک زدیم (یعنی بی‌اجازه برداشتیم) واسه نمایشگاه» گفتم: «شما خیلی بیخود کردید، همین الان میرید میذارید سر جاش» گفتند: «حاجی! اینو از دوم خردادی‌ها کش رفتیم خودت که دیدی دانشگاه واسه برنامه‌های بسیج بودجه نمیده، ما هم حق داریم سهم خودمون رو این جوری بگیریم» گفتم: «اینجا صحنه‌ی نبرد با نیروهای بعثی نیست که شما بروید غنیمت بگیرید! اینجا دانشگاه است و برای خودش قانون دارد. ما سهم بسیج را باید از راه قانونی بگیریم. این کاری که شما کردید اسمش دزدی است!» و سرانجام با اصرار من رفتند و شبانه مجدداً یونولیت‌ها را سر جایش گذاشتند.

داستان ششم

ازدواج کردیم و رفتیم سر خانه‌ و زندگی مشترک. در آپارتمان‌مان دو نفر بودند که با ماشین کار می‌کردند و به اصطلاح مسافرکش بودند. یک روز دیدم یکی از اینها دارد با یک صندوق صدقات خالی، سر و کله می‌زند. رو به من گفت: «آقامحمد! شما که مدیر آپارتمانی از پول صندوق یه قفل بخر برای این صندوق، همین جا هم نصبش کنیم» پرسیدم: «ببخشید این صندوق رو از کجا آوردید؟» گفت: «این رو سر خط پیداش کردم، قفلش رو شکسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خالیش که به درد کسی نمی‌خوره» من گفتم: «آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست. اگر نیاز باشد ما یک صندوق صدقات می‌خریم» با یک حالت خاص گفت: «برو بابا تو هم دلت خوشه! میلیارد میلیارد دارن می‌برن، اونوقت تو به این گیر دادی!» گفتم: «در هر صورت من برای این صندوق هیچ هزینه‌ای نمی‌کنم، نمی‌خوام مال شبهه‌ناک بیاد توی این آپارتمان» با لب و لوچه‌ی آویزان و با بی‌میلی گفت: «باشه هر چی شما بگی!». در این داستان به سلسله مراتب سرقت دقت کنید. یعنی یکی پول صندوق را می‌برد و دیگری صندوق قفل شکسته را. مثل شیری که گورخری را شکار می‌کند و دل و جگر و رانش را می‌خورد، کفتارهایی پیدا می‌شوند که گوشت‌های پشت و قسمت شکم را بخورند، پس از آنها لاشخورهایی می‌آیند که گوشت بین دنده‌ها و استخوان‌ها را می‌خورند، نهایتاً هم مورچه‌ها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمیز می‌کنند.

جمع‌بندی

اختلاس سه هزار میلیارد تومانی که سال گذشته از آن رونمایی شد (چون از سال 87 شروع شده بود و در 90 به مراحل پایانی و رونمایی رسید) توسط سارقان سابقه‌دار صورت نگرفته است. بلکه خیلی از این متهمان از افراد به ظاهر آبرودار بوده‌اند که موقعیتی برای بروز و ظهور خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن مهیا یافته‌اند. حالا یکی در توانش اختلاس سه هزار میلیاردی است، آن دیگری به اندازه‌ی سه میلیارد دستش برای چاپیدن اموال بی‌صاحب باز است، یکی دیگر سه میلیون، یکی دیگر می‌تواند غذای هم‌خوابگاهی‌اش را ببرد، یکی دیگر دستش می‌رسد که پوتین هم‌خدمتی‌اش را بدزد و ... خلاصه هر کس به اندازه‌ی توانش و بر اساس این فرهنگ غلطی که در ضمیر بسیاری از ایرانیان درونی‌سازی شده است از این آب گل‌آلود تا بتواند ماهی‌ می‌گیرد و اسمش را هم می‌گذارد زرنگی! ربطی هم به پولدار بودن یا فقیر بودن ندارد. وقتی اسم بلند کردن مال بی‌صاحب را بگذاریم زرنگی، میلیاردر هم که باشی و اعتقاد داشته باشی آدم باید زرنگ باشد، از بلند کردن یک اسکناس هزار تومانی در خلوت دریغ نمی‌کنی!
همان‌گونه که در داستان‌های بالا بیان شد، این صفت ناپسند منحصر به یک طبقه یا گروه یا محیط خاص نیست و رفتاری است بیمارگونه و فراگیر که متأسفم بگویم مردمان برخی از کشورهای دیگر، بر اساس شواهدی که دیده‌اند ایرانیان را با این ویژگی می‌شناسند.

----------------------

این مطلب رو دوستی برای من ایمیل کرده بود وبا یخورده سرچ فکر کنم منبعش وبلاگ شهروند دردمند باشه

به هرحال این مطلب نشانگر ضعفی عمده در فرهنگ ماست که ما دوست نداریم ببینیم ومشکلمان را حل کنیم وتا زمانی که به حل این مشکلات به ظاهر حل شده در ضمیر ناخواگاهمان نپردازیم هرروز وهرروز بیشتر سقوط خواهیم کرد
و منم این مطلب را از وبلاگ spowpowerplantبرا شما فرستادم به نظرم قشنگ اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد