گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

مرام ؛ جامانده در راه

مرام ؛ جامانده در راه
تأملی بر نظریّه ی معرفت در روان شناسی جدید
خیلی بی معرفتی. بارها گفته ایم و شاید شنیده ایم؛ بی معرفت. ولی معرفت چیست. بدیهی است در پیرامون نظریّه ی معرفت و راههای کسب معرفت اختلاف نظر فاحشی میان متقدمان و متأخران وجود داشته است. چنان که بیکن می گوید: روش ارسطویی قادر نیست در همه جا، پاسخ های قانع کننده ای به مسائل علمی بدهد؛ از این رو، وی ضمن مخالفت با روش خردگرایی «روش عقلانی» صرف که مبنای تفکّر ارسطو و پیروان او «فلاسفه ی عقل گرا» است، «روش استقرایی» را برای توجیه مسائل علمی پیشنهاد کرد که بعضی از فلاسفه ی اسلامی مثل غزّالی به این شیوه گرایش داشتند.
بی معرفتی بر کارنامه عمل سنگینی می کند که در تعریف فوق گرفتار «عقل» شدیم. از چاله درآمدن و به چاه در افتادن. فلسفه است. باید کلمه به کلمه و حرف به حرف را معنی کرده و ثابت کنیم. و آن هم در گردابی از واژه، کلمه و تعاریف که در طول تاریخ بر فکر ما سوار شده است. معنی گرفته و فرهنگ مرسوم و اعتقادات معمول ما را شکل داده است.
به عقیده ی بیکن پیش از آنکه روش استقرایی را به کار بریم نخست باید بتهای ذهنی را از پیش پای برداریم. وی بتهای ذهنی را، باورهای نیندیشیده و نا آزموده می داند که ساخته و پرداخته ی دست قرن های گذشته است و تنها بر اثر تقلید و عادت و آمیختگی با عواطف خوشایند و ناخوشایند، در مغز بسیاری از مردمان جای گرفته است. یک دانشمند منطقی وظیفه دارد که این بتهای ذهنی را بشکند و بازگشت به خویشتن خود و رهایی از عواطف مزاحم را هدف خود قرار دهد.
بیکن، در نظریّه ی شناخت «معرفت» و راههای کسب معرفت، به رفتار و کردار بیشتر اهمیت می دهد و می توان گفت معتقد به «رفتار بنیادی» است، او طالب مطالعه ی دقیق علل و نتایج اعمال انسانی است ، و آرزومندی است که کلمه ی «تصادف و اتّفاق» از قاموس علم حذف شود. «بخت و اقبال اسم بی مسمایی است و تصادف در جهان نظیر اراده در انسان است»
بیکن، همچنین در چند کلمه پایه های روان شناسی اجتماعی را پی می افکند، آنجا که می گوید: فلاسفه باید به دقّت تمام قدرت، عادت، تمرین، تربیت ، مثال ، تقلید، رقابت، تعاون، دوستی، مدح و ذم تشویق و غیره را بشناسند و آنها را مورد بحث و محض قرار دهند، زیرا این پدیده ها بر اخلاق افراد، حکومت می کنند و ذهن ایشان تحت تأثیر قدرت این عوامل قرار گرفته است.
آخرین پیام بیکن به صاحبان اندیشه و پویندگان وادی معرفت چنین است: هیچ چیز نباید بالاتر یا پایین تر از دانش قرار بگیرد، جادوگری ها، رؤیاها، پیشگویی ها، قرائت افکار، «پدیده های روحی» همه و همه باید تحت آزمایش علمی درآید، زیرا معلوم نیست که نتایج و آثار منسوب به خرافات تا چه اندازه و در چه اوضاع و احوالی با علل طبیعی پیوستگی دارند.
پاسکال معتقد است عقل ما در عالم فکر و معنی، همان وضعی را دارد که جسم در عالم مادّه و طبیعت دارد. چون ما از هر جهت محدود هستیم این حالتی که حد متوسط بین دو بی نهایت است در تمام ناتوانی های ما وجود دارد. حواس ما هیچ نهایت و افراطی را درک نمی کنند، صدای زیاد ما را کر می کند، روشنایی زیاد چشم ما را خیره می کند، مسافت زیاد دور و زیاد نزدیک مانع رؤیت می شود.
پاسکال سپس نتیجه می گیرد که در زمینه ی مسائل ادراکی و عقلی نیز وضع به همین منوال است. وی می گوید حقیقت مفرط نیز مانع فهم است. کسانی را می شناسیم که نمی توانند بفهمند که اگر از صفر چهار رقم کسر کنیم ، همان صفر باقی خواهد ماند. مبادی علوم نیز در نظر بدیهی می نماید، خلاصه این که چنین به نظر می رسد که نهایت ها برای ما وجود ندارند و ما نیز داخل در شعاع توجّه آنها نیستیم؛ یا آنها از حیطه ی درک ما خارج هستند ، یا این که ما از حیطه ی آنها خارج هستیم و این همان حالتی است که ما را از علم قطعی و از جهل مطلق باز می دارد.
باروخ اسپینوزا  نیز معتقد است که عقل و ادراکات عقلی بشر محدود و نسبی است . وی در این باره چنین نظر می دهد ؛ تمام کوشش هایی که ما از طریق عقل خود انجام می دهیم جز سعی در فهمیدن نیست و ذهن تا آنجا که عاقلانه می اندیشد هیچ چیز را برای خود سودمند نمی داند؛ جز آنچه موجب ادراک شود. ذهن تا آنجا که تعقّل می کند خواستار چیزی جز فهمیدن نیست و هیچ چیز را جز آنچه به ادراک انجامد برای خود مفید نمی داند؛ امّا ذهن دارای یقین و قطعیّت نیست مگر تا آن حد که تصوّرات تمام داشته باشد، یا تا آن اندازه که تعقّل کند.
بنابراین ، ما نمی دانیم که آیا چیزی قطعاً خوب است؟ مگر این که آن چیز به ادراک منتهی شود و از سوی دیگر ما نمی دانیم چیزی بد است مگر آنچه ما را از فهمیدن باز دارد. عالی ترین وجودی که ذهن ما به فهم آن قادر است وجود «خدا» است، یعنی وجود نامتناهی مطلق که بدون او نه چیزی می تواند باشد و نه به تصوّر آید. بنابراین ، آنچه بالاخص برای ذهن، سودمند است یا آنچه که بزرگ ترین خیر ذهن است، علم به وجود باری است.
اسپینوزا ، منشأ و اساس احکام عقلی را چیزی جز منفعت و مصلحت آدمی نمی داند، وی در این باره می گوید: «چون عقل خواستار چیزی که مخالف طبیعت باشد نیست بنابراین اقتضاء می کند که هر کس خود را دوست بدارد و در پی نفع خود، یعنی «نفع حقیقی» خود باشد و میل خود را بر چیزی گمارد که واقعاً انسان را به کمال بیشتری می رساند.
هیوم فیلسوف نامدار انگلیسی نیز ضمن تأکید بر خصیصه ی عقل بشری به مثابه ی یک موهبت، محدودیت و ضعف این قوّه را نیز مطرح می کند و در نقطه ی مقابل خصلت «مدنی الطبع» بودن انسان را ابزاری که کاربردی برابر با عقل در زمینه ی کسب معرفت و آگاهی دارد می داند.
هیوم در این رابطه چنین می گوید: انسان موجودی است عاقل که قوت و غذای روح خود را از دانش می گیرد؛ ولی وسعت دایره ی فهم انسانی چنان محدود است که از این راه انتظار حظّ و نصیب فراوانی، چه از نظر کمیّت و چه از لحاظ ثبات مکتسبات آن، نمی توان داشت. همچنین صفت مدن الطّبع بودن انسان از حیث اهمیّت کمتر از خاصیّت عاقل بودن او نیست.
هیوم در توضیح بیشتر درباره ی صف مدنی الطّبع بودن انسان و نقش تعیین کننده ی این خصلت در تکامل اجتماعی افراد جوامع بشری می گوید: همبستگی مردمان به یکدیگر و کلیه ی جماعات به حدی زیاد است که هیچ یک از اعمال یک فرد انسانی تمام نیست و بدون ربط و تعلّقی با اعمال دیگران انجام نمی گیرد. پست ترین پیشه وران که تنها کار می کنند لااقل به حمایت حاکم بلد احتیاج دارند تا بتوانند به آسودگی از متاع و ثمره ی زحمات خود بهره مند شوند. همچنین آنها انتظار دارند که تا وقتی متاع خود را به بازار می برند و به بهای مناسب عرضه می دارند خریداری پیدا شود تا بتوانند از حاصل فروش آن قسمتی از دسترنج دیگران را که برای معیشت ایشان ضروری است به دست آورند.
در پایان این مبحث عقیده ی فیلسوف معاصر امریکایی سانتایانا را درباره ی آنچه وی زیر عنوان «عقل در علم» گفته است بازگو می کنیم: «زندگی عقل، نام هر اندیشه ی علمی است که با نتایج خود در وجدان انسان با فعل و عمل متحد شود. » وی می گوید: «عقل دشمن غرایز نیست؛ بلکه اتحاد و سازگاری موفقیّت آمیز آنهاست. عقل همان طبیعت است که در ما به صورت «وجدان» و راه هدف آن را روشن می سازد عقل ازدواج سعادتمندانه ی دو عنصر «میل و اندیشه» است که اگر به کلّی از هم جدا شوند، انسان مانند حیوان یا همچون دیوانگان می گردد.»
در دنیای از فکر و اوهام مات و مبهوت مانده ایم. واژگان بی معنی شده اند و معرفت مسخ بت های ذهنی شده و  بر عقل مسلط گشته است.  آن هم «عقل»ی که دراثبات آن درمانده ایم. آیا این فکری که دارم، کاری می کنم، روش که انتخابت کرده ام و زندگی که خود را بدان مشغول داشته ام همان است که باید باشد و یا گرفتار یک روال بی معنی شده ایم که راه به جایی نمی برد. و در یک کلام معرفت وامانده در راهی است که سایه سنگین محدودیت های ذهنی آن را از حرکت بازداشته است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد