گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

جانباز 60 درصد؛ دلاور دیروز، کشاورز امروز

گزارش
خاطراتی از دوران جنگ در دیدار پرسنل آبفای کاشان با جانباز علیرضا کوچکی
جانباز 60 درصد؛ دلاور دیروز، کشاورز امروز
گزارشگر: عبدالمجید رفیعی

«اوایل جنگ هنوز بسیج کاشان فعال نشده بود. به قم رفتیم و 45 روز آموزش دیدیم و اعزام شدیم. 13 نفر قمی و 20 نفر کاشانی بودیم. رفتیم خرمشهر»

علیرضا کوچکی با حرارت برایمان سخن میگوید. پرانرژی است. پسر نوجوانش در کنار او نشسته. تو گویی امروز 31 ام شهریور 59 است و او 17 سال بیش ندارد.
«از سپاه قم اعزام شدیم. دوتا اسلحه بیشتر نداشتیم. یک ژ3 و یکی هم «ام یک». وسط خرمشهر یه رودخانه است. آن طرف عراقیها بودند و این طرف ایرانیها. عراقیها وقتی شروع میکردند یک ساعت میکوبیدند. ما دهتا گلوله میزدیم، اسلحه گیر میکرد. میرفتیم داخل سنگر قایم میشدیم. اوایل جنگ بود، هم نیرو کم بود هم اسلحه.»
دیرزمانی است پرسنل شرکت آبفای کاشان  مصر بر دیدار با خانواده جانبازان و شهدایند و در این سفر «حمیدرضا حسینیان مقدم» قائم‌مقام مدیرعامل و مسئول دفتر امور ایثارگران، گروه را همراهی میکند.
«دفعه دوم هم دوباره از قم اعزام شدیم. هنوز بسیج کاشان فعال نشده بود. برای حصر آبادان رفتیم. آنموقع اسلحههای نو تحویلمان دادند. میگفتند از کره شمالی آمده است. کلاشینکف بود. اوایل جنگ عراقیها مجهز به اسلحهای بودند به نام «خمسهخمسه» پنجتا پنجتا میزد. در آن سفر ترکش «خمسهخمسه» به پایم خورد و مرا به پشت جبهه فرستاد.»
حسینیان مقدم، عارضی، پارسا، محمدآقا پسر آقای مقدم، محمدزاده از شرکت آب و فاضلاب کاشان و جلالیان و زهتاب نمایندگان اداره جانبازان و من وجودمان گوش شده و صحبتهای این جانباز جنگ تحمیلی را میشنویم.
«بعد از آن به دوکوهه اعزام شدیم و بعد 3 ماه به تپه الگریزه رفتیم. احمد متوسلیان آمده بودند برای عملیات بینالمقدس اطلاعات جمع میکردند. 70 متر با عراقیها فاصله داشتیم.
در عملیات فتحالمبین حضور نداشتم و به عملیات بیتالمقدس رفتم. تمام بیابان را خاکریز زده بودند. شهید ابراهیم رحمانی آنجا بود. یه موتور تریل داشت. 500 متر میرفت، یه آرپیجی میزد دوباره سوار موتور میشد 500 متر دیگه میرفت؛ یه آرپیجی میزد. میخواست به عراقیها بگه تمام خط نیرو هست.»
از خانه «کوچکی» اینگونه برمیآید که زندگی سادهای دارد. پذیرایی L شکل به همراه کولر آبی خبر از آن میدهد که خیلی خود را درگیر مُد و امکانات روز نکرده است. خدا سه فرزند به او عطا کرده. اولی ازدواج کرده، دومی دانشجو سال آخر مهندسی برق است و اکنون با خضوع در کنار پدر نشسته و پذیرایی از مهمانان را به عهده دارد. دیگری دانشجوی سال سوم دانشگاه تربیت معلم است.
«سه روز بعد ساعت 12 شب حرکت کردیم. من یه کتونی به پا داشتم. کمی بزرگم بود و دائم بیرون میآمد. نمنم باران دست در دست خاکهای چسبنده، طاقتمان را به بازی گرفته بود. آرپیجی کولمان بود. ساعت 6 صبح به مرز شلمچه رسیدیم. اینقدر خسته بودیم که افتادیم و خوابمان برد. ساعتهای 9 و 10 سر و کله هواپیمای شناسایی عراق پیدا شد. در حال گشتزنی بودند و به حدی پایین، که میتوانستیم با سنگ بهشان بزنیم. ما  300 نفر بودیم. آنچنان پیش رفته بودیم که توپ توپخانهی ارتش، پشت سرمان میخورد.
تقریباً ساعت 11 بود که بیابان پر از تانک عراقیها شد. اسلحه سنگین ما آرپیجی بود. تانکها شروع به زدن کردند و ما هم به مقابله پرداختیم. دود و آتش همه جا را گرفته بود. سر بلند میکردی، با گلوله تانک میرفت.  یه کمک به نام «دستاران» داشتم. خدا رحمتش کند. به من گفت حالم داره بد میشه، یه قلمبه نبات داخل جیب داشتم، بهش دادم و گفتم دیگه اینجا آخر خطه»
در حالی که علیرضا در جبهه جنگ، جان را کف دست گذاشته؛ برادرش در کربلای پنج جان به جانان تقدیم میکند. چشمهای جمع، کمکم و یواشکی خیس میشود. حرفهای این قهرمان دیروز و کشاورز امروز در و دیوار خانه را تحت تأثیر دارد. او بعد از جنگ با کولهباری از دلاوری و رشادت به زمین کشاورزیاش در دشت انقلاب بازگشته است. میدان، میدان است یک روز جنگ و یک روز تولید. چند گوسفند هم در باغش نگهداری میکند و حتماً شیر و گوشت خودش و من و شما را نیز تأمین میکند. البته دلخوریهایی هم دارد. میگوید «من توقعی از نظام و انقلاب ندارم. طلب حسابی ندارم. با خدایم معامله کردهام. فقط میخواهم بین من و یک شهروند عادی فرقی نگذارند. اگر سیستم اداری کار یک مُتموّل را یک روزه انجام میدهد کار من را نیز چنین کنند و طفرهام نزند.»
«همه شهید شدند. سه چهار نفر دیگه ماندیم. آرپیجی زن بودیم. یک کمک دیگه به نام رضا توکلی داشتم. بچه ابوزیدآباد است. به رضا گفتم هرچی گلوله آرپیجی کمر بچههای شهید است باز کن بیار. اینجا یه گلوله میزدم، میرفتم آنطرفتر یکی دیگه میزدم. یه دفعه تیر مستقیم تانک اومد، من و آرپیجیام را بیست متر به هوا برد. نمیدونم چرا بالا نرفتم و به زمین برگشتم. وقتی قسمت نباشه شهید نمیشی. خون از گوشهام بیرون زد. بعدها فهمیدم که موج گلوله باعث خونریزی داخلی شده و روده و کلیههام را داغون کرده. من و رضا رو با یه «پی ام پی» به عقب بردند»
علیرضا کوچکی در عملیات محرم و والفجر 4 و چند عملیات دیگر نیز شرکت میکند. بعد از جنگ به کارخانه ریسندگی و بافندگی رفته و از سال 83 بازنشست میشود. او یک کلیهاش را در زمان جنگ از دست داده و در اثر فشاری که به دیگر کلیهاش وارد میشود 3 سال و نیم پیش به ناچار پیوند کلیه میزند؛ هرچند این امر باعث افزایش درصد جانبازیاش نمیشود. او هرچند هماکنون تحت نظر پزشک است ولی به کشاورزی و دامداری اشتغال دارد. تنها خواستهاش این است که قانون برای همه یکسان عمل شود. و میگوید «من توقعی ندارم ولی وقتی تبعیضها دیده میشود حرص آدم بالا میآید. مخزن آبی در باغم ساختهام و زمینهایم  را از طریق پمپ و به صورت قطرهای آبیاری میکنم. میخواستم تعرفه کنتور برق را از تجاری به کشاورزی تبدیل کنم به من گفتند باید بیایی درخواست بدهی و از هفتاد و هفت خوان عبور کنی تا کنتور از تجاری به کشاورزی تبدیل شود. گفتم؛ نمیخواهم»
با او خداحافظی میکنیم. شاید به خود ببالیم که اولین گروهی هستیم که به صورت رسمی از یک جانباز دیدن کرده و صحبتهایش را شنیدهایم. در هر صورت از کوچه پسکوچههای منزل «کوچکی» خود را به میدان «چهکنم» میرسانیم. مقصد بعدی ... 

نظرات 1 + ارسال نظر
قطره پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ب.ظ http://porseman.mihanblog.com/post/155

سلام اگه احساس میکنی تماشای بازی های المپیک میتونه حکم شرعی داشته باشد
با وب ما یه سر بزن خوشحال میشماگه نظر مبارکتان را بنویسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد