گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

عشق ۱۷ ماهه

تا یادم می آید به تعداد موهای سرم عاشق شده ام و به تعداد چندین برابر آن زجر کشیده ام و تا جان کندن و مردن پیش رفته ام ولی از معشوق دست نکشیده ام. 

بعضی وقتها از دست خودم ناراحت می شوم و با خودم می گویم این هم، موجود است که خدا آفریده و باز خودم را با موضوعاتی غیر از خودم مشغول می کنم تا خودم را فراموش کنم. 

امروز جلسه سختی با آقای صادقی و جانجانی و نعیمی داشتم. جلسه ای که موضوعش یکی از معشوقه های من بود. 

مهم نیست چه اسمی دارد ولی آنچه برایم اهمیت داشت ۱۷ماه عشق بازی با اوست که در ثانیه ثانیه لحظه هایم جریان داشته و بزرگ شده است و به اینجا رسیده است. 

از روز اول ماه با او بودم. با او صبحانه خوردم و با او بیرون رفتم و با او به منزل آمدم و با او خوابیدم و با او فکر کردم و با او حرف زدم و با او و با او و با او و روز وصال که روی دکه های مطبوعاتی می دیدم یک لحظه ازش بدم می آمد و دیگر نمی خواستم نگاهش کنم. عشقم را تمام شده می پنداشتم و دست از پا دراز تر راه خانه را در پیش می گرفتم. 

یک قرص نوروتریپتیلین می خوردم و می خوابیدم. اگر داخل اطاق جایی می دیدمش سعی می کردم پشت دیگر وسایلم پنهانش کنم تا چشمم بهش نخورد. 

از روز وصال چند روزی می گذشت و دوباره دلم شروع به بهانه گیری می کرد. هرچه نهیبش می زدم که ای بیچاره به یاد بیاور جان کندن هایت را، اثر نمی کرد. مثل بچه ها پایش را تو یه کفش می کرد که یه سر  بهش بزنم 

و دوباره شروع می شد. 

ولی امروز جدای از این ها روز گوریده ای بود. وقتی نگاه به محمد می کردم به وضوح گرفتگی را در چشمانش می دیدم 

به محمد گفتم چیه؟ مشکل چیه؟  

و می گفت  

- هیچی فقط خسته شده ام 

- از نشریه 

- نه از زندگی 

یه جورایی حس می کردم مثل این که من پا گذاشته ام روی شاهرگ های حیاتی این بشر. نمی دونم مشکلش چیه ولی ناراحته

نظرات 3 + ارسال نظر
علی شنبه 2 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ق.ظ http://alimoslehi1.blogspot.com

سلام.آقای رفیعی کاش من هم کمی مثل شما عاشق می شدم.کاش می توانستم تمرین عشق کنم.یاحق

مدیر مرکز پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:26 ب.ظ http://timarestan.blogsky.com

شما گفتین طرف از نشریه خسته شده...
بعد اونوقت حس کردین که پا رو شاهرگش گذاشتین؟!

در مورد عشقمون:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست . حافظ

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده ی گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست درین قوم خدایا سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من زپی یار دگر
گر مساعد شودم دایره ی چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
راز سربسته ی ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر

مدیر مرکز جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:26 ب.ظ http://timarestan.blogsky.com

سلام
فکر نکنی چون یه بیت رو با ۸ بیت جواب دادی ما رو قانع کردیا!
صورت مسئله هنوز سر جاشه!

من مسئله را متوجه نشده ام میشه لطف کنی یک بار دیگه و در صورت امکان واضح تر مسئله را بگویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد