هنوز بوی عطری که زده بود فراموش نکرده ام و وقتی از کنار یک احساس در جاده زمان می گذرم و آن را می بینم حالت تهوع وجودم را فرا می گیرد.
بدنم به شدت می لرزید، گویا تمام سرمای زمستان را در وجودم ریخته اند. جدال بین عقل و احساس راه به جایی نبرده بود و نفس بود و بس
در گرمای طاقت فرسای تابستان صاعقه ای در آسمان در یک «آن» زمین را به آسمان در طبقه دوم یک ساختمان به هم دوخت و رها کرد.
انتخاب بین مرگ و زندگی یک انسان و مرگ و زندگی یک عاطفه فضایی گردآلود ایجاد کرد که چشم، چشم را نمی دید و نفس، نفس را آزار می داد.
از عرش تا فرش و از فرش تا عرش تنها یک تلاطم بی معنا در ورای هر فکر و اندیشه در کشاکش یک جدال بی معنی دست و پنجه نرم می کرد.
و امروز پنجهزار سال خوش و ناخوش با یک سیاهی و یک تجربه