گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

لبم سفید بود و رنگم پریده

لبم سفید شده بود و رنگم زرد و به سختی می تونستم نفس بکشم. در یک حس عجیب و غریبی به سر می بردم. حسی که احساس هیچی و نه پوچی بر من غلبه کرده بود. سی و پنج سال از عمرم می گذشت و با نگاه به خودم حرفی برای گفتن نداشتم. 

با خودم می گفتم یک کارمند حداقل  

دل خوش دارد  

که پانزده سال سابقه کار دارد  

هر روز صبح زود بیدار شده و به اداره اش رفته .

هر روز سرساعت از اداره به خانه برگشته . 

هر روز کار ارباب رجوع را انجام داده است.

هرماه دو روز مرخصی رفته .

هر آخر ماه حقوق گرفته و به خانه آورده. 

هر سال طی چند مرحله مرخصی گرفته و به مسافرت رفته است. 

هر سال آموزش های ضمن خدمت را دیده است. 

هر آخر سال عیدی گرفته است. 

کمتر از پانزده سال دیگر بازنشست می شه 

از طرف کمک های اداره و وام یک خونه خریده است. 

به خیلی از چیزها مقید و منظم بوده است. 

اما من چی 

یک سی و پنج سال درهم و برهم زندگی کردن! 

و حالا هم یک تجربه دیگه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد