عشق و نفرت در برشی از تاریخ ایران
نگاهی به جلد دوم کلیدر دولت آبادی
ردپایی از صوقی در جلد دوم کلید به چشم نمی خورد ولی همواره دل نگران اویی. بی پناه و درمانده به چادر کلمیشی ها پناه آورده ولی گل محمد از ترس خبط انجام داده محل به او نمی گذارد و می خواهد تا به جای دیگر برود. این که خوب است. زمانی که در شب تاریک و جنگ تن به تن کشته ای دادند و کشته ای گرفتند صوقی به دنبالشان راه افتاد و فرار کرد. آنجا در این فکر بودند که با تیری خلاصش کنند تا چنانچه گیر افتاد نشانی از آنها ندهد. ولی صوقی با وجودی که دختری ضعیف و نحیف است این کار نمی کند که هیچ، خبر به کلمیشی ها آورد که ماجرایشان از جای دیگر لو رفته است.
آنجا که نادعلی با قاتل پدر همسفر می شود گل محمد را به فکر صوقی می اندازد: «گل محمد پشیمان از تندخویی خود، می اندیشید ای کاش آن شبی که صوقی به چادرها پناه آورده بود، نگاهش می داشت. ای کاش به نرمی با او سخن می گفت، جای و پناهش می داد. دخترک پریشان! به یقین او آمده بود که میان محل، زیر بال بلقیس بماند. او می خواسته همدم و همنفس خویشان و کسان مدیار باشد. او، آن کبوتر صحرایی، آهوی جفت گم کرده به زیر خیمه ی کلمیشی پناه آورده بود؛ اما کسی او را به خود وانگرفت. میدانی برایش نگشود، آغوش به رویش باز نکرد و به لبخندی دلش به جا نیاورد. رویش را سوزاندند. جبین بر او بستند. دست بر سینه ، واپسش زدند. راندندش. و این نه نیکمردی و مردمی ست. چنین کرداری ننگ ایل نشین ایرانی ست.»
جلد دوم «کلیدر» نیز به پایان رسید. زمستان شروع کردم و بهار به انتها رسید. هر وقت حس و حالی بود صفحاتی از آن را خواندم و لذت بردم. بلقیس همچنان سنگ صبور خانواده است آن هم در شرایطی که مرض به گله ی خانواده کلمیشی ها زده و بیچاره اشان کرده است. بیگ محمد خود را به هیزم کشی با شترهای اربابی به قافله ای می سپارد تا نان بی خورشت خود را تأمین کند و از این بابت خوشحال است؛ «شادیِ نرمی زیر پوست بیگ محمد می مُخید. روزنی به رهایی. بیگ محمد از خود پنهان نمی داشت که شاد است. قدم ها را محکم تر بر می داشت و پا به پای سگش روبه چادرها می رفت.»
خان عمو بهتر می بیند به راهزنی شکم خود سیر کند و پیران کلمیشی خود را سرگرم جمع و جور کردن گله ای می کنند که درد و مرض چون گرگ گرسنه آن را تکه و پاره نموده است. مارال و گل محمد که عشق پنهانی درونشان را به آتش کشیده و گرسنگی و ناداری عرصه را بر آنان تنگ نموده است به وصلتی تن می دهند تا در سایه محرمیت زیر آسمان خشک زمستان هیزم جمع کنند و سرمای سوزان را به هر دربه دری به بهار وصل نمایند تا خدا چاره ای سازد. و از این اتفاق تنها زیور است که می بیند و آب می شود و دم بر نمی آورد.
ماه درویش که درالتهاب عشق و عاشقی و دزدانه در نیمه شبی دست شیرو را گرفت و از آبادی رفت اکنون در غم نان و تأمین یار به فلاکت و بدبختی گرفتار آمده است « نگاه ماه درویش – نمی دانم چرا به حسرت – بر چهره ی شیرو ماند. حسرت گلی که بر باد می شود؟ جانی که تاراج می شود؟ زنی که در هم می شکند؟ نمی دانم! نمی دانم! اما آدمیزاد، درد و دریغ را پیش از این که از راه برسد، بو می کشد. چه رسد به این که درد و دریغ در خانه اش جا خوش کرده باشد. خانه ی کوچک ماه درویش. زندگانی کوچک جفتی غریب. دو کبوتر.
به چشم ماه درویش، این زن همان شیرو نبود. بود؟ هموکه غم در چهره اش دوام نمی آورد؟ که افسردگی را خوار می شمرد؟ همان تیغ برهنه؟ این زن، آیا همان شیرو بود؟ همو بود که چنین خُرد و شکسته شده بود؟
چه زود! چه زود شیرو! کجا شد آن جسارت عشق؟! سر انگشتهایت ساییده شده اند و چشم هایت به این خو کرده اند که فقط به یک نقطه نگاه کنند. به یک نخ. به دست هایت و به کارد و شانه ی قالیبافی. از یاد برده ای، از یاد رفته است عشق! قامت ات کشیده تر و باریک تر شده. لبهایت تر و تازگی خود را باخته است. سرخی گونه هایت شیرو! گونه هایت از زیر پوست بدر جسته اند و آرامشی عذاب آور در رفتارت ، در کردارت یافت شده است. آرام می روی. آرام می نشینی. آرام سخن می گویی و این آرامش تو نهفته در غمی است خاموش. بر زبان نمی آوری شیرو، بر زبان نمی آوری. خود، چنین خواسته ای؛ پندار تو را می خوانم. اما تو چنین نخواسته بوده ای. چنین شده است. چنین شده. اما تو، آن شیرو دیگر نیستی. زنی خوار شده، به خفت افتاده.
آهوی مست جلگه های ماروس، تو نیستی. بزی شکسته شاخ هستی علف ناچریده ، پای بسته . پای شکسته . عمر در سردابی بی آفتاب می گذرانی، یار من . دم بر نمی آوری. لب نمی جنبانی و خم بر ابرو نمی آوری. شادابی شیروی من کجا شد، شیرو؟»
و در این وانفسای فقر، دزدی، غارت و قتل «شیدا» پسر ارباب است که این سوک و آن سوک پنهان می شود تا به شیرو دست درازی کند. و قدیر – دوست شیدا – پدر افلیج خود را در خانه و آغشته به نجاست رها می کند تا با زن دایی خود درآمیزد؛ « دیوانگی، دمی در گریبان انسان چنگ می اندازد. شوق جوانسری و خواهش تن، تاب از تو می ستاند و در آن به معصومی بدل می شوی که چشمانت باز است و جایی را نمی توانی ببینی. دیگری قلاده ای را که به گردنت انداخته، می کشاند. به خود می کشاندت. در آن دم، در نهایت گناه، توبره ای به بی گناهی هستی. ردایی سپید بر تن داری ، اما چشمان و لبان و دستانت از خواهش تن پر شده است. میل، تمام تو را در قبضه ی خود گرفته است. دندان هایت طلب طعمه دارند. نفست بوی عشق می دهد. داغی ؛ نه، خودِ آتشی! شعله ای افروخته در یخزار. بر هر چه پندار، نظر می بندی . می ایستی.
پس درهم آمیختند. دو شعله. همبویی و همبوسی وهماغوشی. دمی دیگر، همتن شدند. گم در بخار و گرمای خود. آغشته به هم. عرق کرده، خشکیده دهان و عطشناک. عشق دزدانه. پرشتاب، آمیخته به آتش هراس. سرکشیدن قدحی یخاب در قعر آفتاب. تاختن نریان. برآمدن جرقه ای. گم شدن جرقه ای. غریوی در بیابانی خاموش. عشق دزدانه. جانخنده ای در بستر سردِ اندوه. شتاب و گریز. تشنه ای که تنها یک بار، و هر بار چون آخرین بار بر چشمه ای گذری کند. سیر نوشی. اما چشمه ی تن و جان زن، تمامی کی دارد؟ بوسه. یک بار دیگر. باز هم. بلعیدن عطر نفس. مالش پوزه در شیب شکاف سینه ها، نرمی بازوها، بناگوش و میان موها، بوییدن . باز هم. غلتیدن برهم، در هم. به دندان جویدن سر شانه ها. درد خند. شو قناله. کوتاه . کوتاه. خنده های ندانستن. خروش های فرو خورده، بسته. سرانجام به زیر ران کشیدن. آغشته شدن. از هم و در هم شدن. گم شدن. گم در گم. اوج دیوانگی دیوانگان. شکستن. نیست شدن. نابود شدن. برهم یله. بی خودی. پشیمانی. تمام!»
آن هنگام که در زیبایی نثر دولت آبادی در وصف گل و بلبل محو می شوی با بازخوانی برشی از واقعیت های تاریخ که ناشی از جهل و فقر و ناآگاهی مردمان این مرز و بوم است بر خود می لرزی، بر خود می پیچی و از جا به در می روی. بیم و امید ، عشق و نفرت در جای جای داستان جاری است و خواننده را با خود از تاریخی دور و پرهراس به آینده ای نزدیک و پرامید رهنمون شده و وعده می دهد.