صبح که بیدار شدم یه چایی خوردم و رفتم مدخل. ماشین ولایت آماده حرکت بود. سوار شدم و به کوهها زدم. در طول مسیر نسیم بهاری وجودم را نوازش داد.
مستقیم به سراغش رفتم. در زدم و داخل شدم. تک و تنها بود و سلامم را به گرمی پاسخ گفت.
- «چه عجب»
- «عجبی نیست. اومدم ببینمت، دلم تنگ شده. دوست دارم»
- « اون که درست! ولی من تو را میشناسم. من آخرین ایستگاه دغدغههاتم»
- «نه، اینطور نیست
حالم که خوبه و سلامتی برقرار
دبیر اجرایی یک نشریه محلیام. دوستانی دارم بهتر از آب روان. در کنار هم به فکر فرهنگ جامعهای هستیم که در آن زندگی میکنیم.
پدری دارم که برکت زندگی من است.
خانمی مهربان که چارهای جز تحمل کمبودها ندارد.
و وضعیت اقتصادی که بدک نیست.
هنوز چوب خط لبنیاتی سرکوچه پر نشده است.
***
مرا در آغوش گرم نگاهش گرفت. فشرد و فشرد.
***
-«بیشتر نگاهم دار، مرا بسان گذشتههای شیرین...»
-«نه، وقت رفتن است.»
رک گویی یکی از خصوصیات بد من است. یک زندگی آسوده را بر سر آن گذاشتهام. دوستان باشند یا غیر دوستان.
«من از این خرابهها خوشم نمیآید.» جملهای بود که به حسین بیدگلی گفتم. وقتی با حرص و ولع قلعههای مخروب محمودآباد یا جزن را نگاه میکرد. او هم با قاطعیت گفت: «هرکس به گونهای فکر میکند. »
این گونه صحبت کردن را در جلسه دیروز با علوی داشتم. وقتی با لذت زیاد یک شعر طولانی را گوش میکرد.
بازار بهبه و چهچه و کف و هورا داغ بود. لبخندها برای من تداعی گریه بود که به زیبایی تمام آرایش شده است.
نمیدانم ایرانی که در طول هزاران سال محرومیت و ظلم و تبعضی و شاهمحوری و ... در تمامی گوشت و پوستش نفوذ کرده است میتواند متعادل فکر کند، متعادل عمل کند، متعادل لبخند بزند، متعادل رفتار کند، متعادل گفتگو کند، متعادل...
در هر صورت با وجود نقصها، بودن با دوستان مرا شاد میکند. از گفتگو با آنان لذت میبرم. کامگیری من از تمامی دنیا و آخرت همین است و بس.
ماهنامه بهشت پنهان شماره به شماره، نظرات نویسنده و مخاطب را جویا میشود. اشکالهای خود را بدون تعصب و لجاجت نگاه میکند. آنها را رفع میکند. دامنه دوستان خود را افزایش میدهد.
ماهنامه تاکید دارد که متعلق به شخص خاصی نیست. خود را از جامعه مطبوعاتی میداند. وظیفه و رسالت خود را در نقد سازنده میداند. خود را دستگاه تکثیر فکرهای خوب میداند.
نه تنها بر هیچ کس منتی برای ارائه افکار خوبشان به دیگران ندارد بلکه با تواضع و فروتنی دست کمک به سوی همه دراز میکند. دوستان را تاجی بر سر خود میداند.
مواضع نشریه روشن است. هرچند بازهای باز برای افکار مختلف دارد اما به قانون اساسی و خط قرمزها احترام میگذارد. و با نگاهی حرفهای به کار مطبوعات نگاه میکند.
گاهی نمیتواند تمامی توقع دوستان را برآورده کند. باز آنان را دوست میدارد و خاک پایشان را توتیای چشم میکند. بعضی از دوستان در همراهی حساسیتهای خاصی را انتظار دارند.
ماهنامه به همهی حساسیتها احترام میگذارد. در کنار گل خاری نیز هست. خارها نیز برای ماهنامه شیرین است وقتی گل وجودی آنان باعث ارتقا نشریه شده است.
تا به روز شدن و روزنامه شدن فاصلهی زیادی نیست. و این حاصل تلاش تکتک دوستان است. همه و همه در این مسیر نقش پررنگی داشتهاند. چه با ما بیایند و چه به واسطه ملاحظاتی گاهی با ماهنامه نیایند.
این روزها به هر وبلاگی سر می زدم بازار تبریک داغ بود. هرچه به خودم فشار می آوردم نمی توانستم به دوستی تبریک بگویم. خودم هم علت را نمیدانستم. شاید نوعی کینه داشتن، شاید حسادت، شاید... هرچه فکرش را بکنید، امکان داشت باشد. تا این که به وبلاگ سیدنا رفتم. و مطلبی در ارتباط با روز معلم خواندم. علوی خودش را تعریف کرده بود. آنجا بود که تبریک گفتنم گل کرد. سعی کردم بدون این که فکر کنم نظری بگذارم. شاید این نظر که از ناخودآگاهم سرچشمه میگیرد بتواند درونم را ارائه کند. شما هم بخوانید. و اگر نظرتان گل کرد...
مطلب آقای علوی را اینجا بخوانید.
و این هم نظر من:
سلام
پست شما را خواندم.
هرچه فکر کردم اینها که گفته ای "معلم" را تعریف نمی کند.
در جامعه ما "معلم" معنی دیگری دارد.
من "معلم " ها را دوست ندارم.
آنها کسانی هستند که در یک مسابقه شرکت کرده و پذیرفته شده اند.
آنگاه به جای قابلمه یک حقوق ثابت ماهانه به آنها تعلق گرفته است.
آنها باید هفته ای چند ساعت به جایی به نام مدرسه بروند.
و در اتاقی که به آن کلاس گفته می شود و تعدادی بچه به نام دانش آموز در آن جمع شده اند یک کتاب را باهم مرور کنند. و هر روز و هرهفته و هر سال آن را تکرار کنند.
بعد از این که از این مرور خسته شدند به جایی به نام دفتر بروند و باهم چایی بخورند و حرف هایی به نام جک تعریف کنند. حرف هایی که در هرجای دیگر غیر از آنجا تعریف شود هیچ کس به آن نمی خندد ولی آنها برای این که به چیزهایی به نام تعهدات صنفی پای بند هستند خیلی به آن می خندند.
یکی دیگر از خصوصیات این "معلم" ها نق زدن است.
و آنقدر نق زده اند که دیگر به آن به عنوان یک طلبکاری مدنی نگاه می کنند.
از دیگر افتخارات "معلم" ها تربیت بچه ها اضافه می شود.
بچه های این "معلم" ها دو دسته می شوند.
دسته نخست از آن درس نخوان ها هستند که مسئولین کشور می شوند.
و بقیه را به جز خودشان اه می دانند.
و دسته دوم:
بچه هایی که دکتر و مهندس می شوند.
آنگاه همه پول خود را جمع می کنند تا به جایی بروند که ایران نباشد.
چون ایران اه است.
کشورهای دیگر خوب است.
بنابراین
به نوعی تمام دست پرورده های این "معلم" همه انسان ها را به جز خودش اه می داند.
اما علوی عزیز
من تو را دوست دارم
چون هیچ کس را اه نمی دانی
ساده و صمیمی هستی
اهل پدرسوخته گری نیستی
و....
تمام روزهای سال بر تو مبارک
برای شماره ۱۲ ماهنامه بهشت پنهان، به سراغ دوست مسوولی رفتم. از اوضاع و احوال کارم پرسید. گفتم به چند کار مشغولم ولی نگاه جدی به کار مطبوعات دارم. گفت پس لازم است که درخواست مجوز نشریهای را بدی. و خودت مدیر مسوول و صاحب امتیاز باشی.
گفتم این دقیقا مغایر با تفکر من است. من به کار نگاه میکنم نه به این که مدیر مسوول کیه و از طرف دیگه زمانی میتونیم ادعای دغدغههای پیشرفت جامعه را داشته باشیم که به قابلیتهای کار جمعی اهمیت بدهیم. به اختلاف نظرها و اختلاف سلیقهها احترام بگذاریم. و از من محوری حذر کنیم.
***
صحبت قابلیتهای متفاوت شد. در جمعی به دوستان همین موضوع را مطرح کردم. گفت: من منظور شما را متوجه نمیشوم. شما به طراحی جدول یک قابلیت میگویید؟
***
در ابتدای کار نشریه با مدیر مسوول محترم به ارشاد کاشان آمدیم. قصد مشورت و گفت و گو با رئیس ارشاد را داشتیم. آن موقع ارشاد در ساختمان استیجاری اوقاف نرسیده به میدان فین بود. رئیس مشغول گفتگوی تلفنی بود. چند دقیقهای منتظر شدیم تا صحبت ایشان تمام شود. ناخواسته صحبتهای ایشان را میشنیدیم.
شیرازی سخت در حال التماس به یک مدیر مسوول کاشانی بود که ای آقا حالا که نشریه شما منتشر نمیشود و گرفتن مجوز کار سختی است، به شخص دیگر اجازه بدهید این کار را انجام دهد.
هم نام نشریه را عوض میکنیم و هم مدیر مسئول و هم صاحب امتیاز و فقط این مجوز از دست نرود.
کار ندارم که مجوز از دست رفت و کاشانی رضا به این جابجایی نداد
****
من خودم را قابل نمیدانم. ولی نکتهای به نظرم میرسد. نشریه بهشت پنهان بعد از ۲۳ شماره دیگر متعلق به نام خاصی نیست. متعلق به مردم شهرستان کاشان و آران و بیدگل است. دوستان و همکاران محترم همگی مزد بگیر شخص یا مجموعهای نیستند. برای دلشان و برای مردم مینویسند و کار میکنند. یک کار جمعی در حال انجام است. قابلیتهای مختلف اعم از تایپ تا نویسندگی برای این کار لازم است. بدون شک اختلاف نظر و اختلاف سلیقه وجود دارد. و سوال اینجاست:
آیا توانایی تحمل تفاوتها را داریم؟
هیچی نمیتونه آرومم کنه
دلم میخواد فقط گریه کنم
ولی چشم همراهی نمیکنه
آرزو میکنم
قطرات پی در پی اشک راه نفسم را باز کنه ولی نمیکنه
هیچ کس نیست
مثل روز اول
ولی
صدای هیاهوی بچهها تمام فضای مهد را پر کرده است.
هرچند مهد هم بهانهای بود برای زنده ماندن
که آنهم...
به هر طرف که نگاه میکنم
دنیایی از خاطرهها زنده میشود
و من تنهای تنها
وسط وسایل جمع شده نشستهام
و به فردا فکر میکنم
به بهانههای تازه و تازهتر
پینوشت:
این پست را در حال جمع و جور کردن وسایل مهد نوشتم. مهدی که یکی از پروژههای خوب برزک بود و میتوانست روزهای موفق بیشتری را با خود تجربه کند. ولی نکرد و به تعطیلی کشیده شد. آسیبشناسی موضوع در پستهای بعدی تقدیم خواهد شد.
مثل این که جناب شهردار سر سازش با فکری به غیر فکر انور و منور و مبارک خود ندارد که ندارد. بنده حقیر هم که قصد اذیت و آزار این زحمت کش خوش اخلاق را ندارم. ولی هرچه فکر میکنم حالیم نمیشه که این خلق خدا چرا اینگونه حرف میزنه و اینگونه رفتار میکنه
هزار بار که چه عرض کنم ...
ادامه مطلب ...مرگ و زندگی،
عشق و نفرت،
خنده بر لب و اشک در چشم،
نم دیوارهای زیرزمین خانه پدری
زمان متوقف میشود.
جسم انسان در یک تب و تاب جنون آمیز و زجر آور، مابین زمین و زمان روبه هیچ سمتی ندارد.
طناب دار سنگیندل «لحظهها» در عشق بازی با معشوقه نیمه جان تا انتها میرود ولی اشارههای پیدرپی او بر «امید و زندگی» نعش نیمه جان را بلاتکلیف و معلق وا میگذارد.
اشکهای من در ابهام حرفها و کلمات راه به جایی نمیبرد.
لحظه به لحظه هوا سنگینتر میشود و بغض گلویم را میفشارد.
در خود گریه میکنم.
پاکی و مهربانی، صفا و صمیمیت، عشق و عاطفه و همهی لطافتهای خوب زندگی
در تنگنای واقعیات موجود
معجزه عجیب و تکرار نشدنی پیچیدگیهای مخلوق خاکی خدا را به نمایش میگذارد.
و من مات و مبهوت
تنها به نظاره آنم
در این چند روز جلسههای و ارتباطهایی با چند شخص و سازمان داشتهام از جمله
شهرداری کاشان
شهردار برزک
مدیر سابق جهاد کشاورزی
فرمانداری
و...
که تلاش دارم مطالب چند پست بعدی را به آن اختصاص دهم.
شک ندارم که دوستان عزیز به جهت دغدغههایی که در ارتباط با مسائل فرهنگی جامعه دارند، در این عرصه نیز دست در دست هم دارند تا هر شماره با عیب و نقص کمتر به دست مخاطب رسیده و سهمی در اطلاع رسانی و آگاهی بخشی جامعه داشته باشد.
در عین حال به عنوان شاگردی کوچک، به دست دوستان بوسه زده و بدینوسیله تشکر خود را اعلام میدارم.
بد نیست به نکتهای نیز اشاره داشته باشم:
در این شماره گزارش و مصاحبههای اجتماعی کم شده است و مطالب ادب و هنر بیش از حد معمول است. در این ارتباط سردبیر محترم تذکری به حقیر دادند که امیدوارم با کمک دوستان این مشکل در شمارههای بعدی حل شود.