گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

مُردیم از داشتن وفور استاد

زمانی که در دانشگاه مشغول مشق و درس بودم و زمان امتحان فرا می رسید و روز فرمانروایی اساتید، روزهای سختی برایم بود. 

دانشجوها خصوصاْ دخترها به صورت انبوه دنبال معلم (استاد) راه می افتادند و استاد استاد می کردند و هرکدام به نوعی التماس نمره داشتند و استاد که گویی روز تاجگذاری اش است بادی به غب غب می انداخت و با لحن آمرانه ای می گفت: 

به تو نمره نمی دم  

تو بیا جلو ، تو داخل کلاس فعالیت داشته ای بیا یک نمره برا تو 

تو خوشگل نیستی نمره نمی دم 

تو چشمت چپ است 

تو کجی، تو راستی و تو..... 

و اول ترم که می شد، از در یک پیر مراد وارد کلاس می شد و لب به نصیحت می گشود که عزیزانم باید درس بخوانید، تا من به شما نمره بدهم. و اکثر دانشجو ها برای از دست ندادن حتی نیم نمره سعی می کردند حرفی بزنند که استاد خوشش می آید و حتی اگه زورکی هم شده به حرف های بی مزه استاد بخندند تا استاد و این پیرمراد فرضی را دل خوش باشد و این خنده ها و «استاد» «استاد» زمانی که به یک حجم قابل قبولی می رسید. استاد بی چاره فکر می کرد که دیگر کار دنیا به اتمام رسیده است و هیچ بشری در جایگاه او نیست.  

وقتی دانشجویی دل به دریا می زد و سابقه خود را نزد استاد خراب می کرد و می گفت که: حال آمد ما درسمان را به خوبی خواندیم آنوقت چی؟ چه استفاده می بریم؟ 

و استاد عالمانه می گفت: درست است که در این مملکت هیچ چیز سرجای خودش نیست ولی من فقط اینو می دانم که حالا باید خوب درستان را بخوانیدو بس 

یاد کلاس اول ابتدایی می افتادم که همه به من توصیه می کردند که درستو خوب بخوان و ناگفته نماند همینطور که این مطلب را می نویسم حالم داره خراب می شه اگر مطلب تموم نشده ارسال شد منو ببخشید .

یاد صحبتی از شریعتی افتادم که می گفت: «نقل به مضمون» انقلاب به جای این که از دانشکده علوم انسانی به عنوان جایگاه تئوریزه کردن جامعه شروع شود از داشکده های فنی شروع شد. حالا این مطلب را داشته باشید تا یک حکایت هم که برای خود من اتفاق افتاد برایتان بگویم. 

چند روز پیش با چند تا بچه های علوم انسانی حساب و کتابی داشتم. هم طلب کار بودم و هم بدهکار. در ابتدای حساب و کتاب یه چک نوشتم و گذاشتم وسط و گفتم که این بدهی من و حالا حساب کنید ببینیم حساب و کتاب چه طور است. 

بعد یکی از دوستان گفت چرا اینکارو کردی؟ تو که طلب هم داشتی.  گفتم درست است در نهایت چک را بر می دارم و برای خودم است ولی اگه این کار را اگه نمی کردم دوستان یه مقداری قاطی می کردند. 

حالا با تمام مطالب فوق یه چیزی می خواهم اضافه کنم و آن این که وای به حال ما شده که بچه های دانشکده فنی هم، درد علوم انسانی ها را واگیر کرده اند و به نوعی این قوه مغزی تحلیل رفته است. 

نمونه اش را در حرکت های دانشجویی می توانید ببینید وقتی یه تعداد از دانشجویان از دانشگاهی فریاد اعتراضشان بالا می رود. وقتی دقیق می شوی در اعتراض به سلف سرویس یا خوابگاه دست به شورش زده اند و حکایت شتر را با بارش می برند و اونا تو فکر نوع گوشت چلوخورشتشان هستند که گرم هست یا سرد برای من زنده می شود.

دریغ و صد دریغ 

یه موضوع دیگه یادم آمد که در مسیر همین صحبت است و آن اینکه چند روز پیش یکی از دوستان مهندس می گفت که «گروهی»  تشکیل داده ایم و می خواهیم یک کار اقتصادی راه بیندازیم. 

گفتم: سطح گروه چگونه است؟ 

گفت: همه دکتر و مهندس و استاد دانشگاه 

گفتم: یک توصیه از من به تو و آن این که یا «بی سواد کارکرده» در گروه داری؟ یا نداری؟ 

اگر داری که به او توجه کنید. 

 و اگه ندارید 

حتماْ  اگر می خواهی کارتان سرانجام بگیرد یه چند تایی از آن در گروه قرار بده. 

این جامعه تحصیل کرده ما که روز به روز اتوی کت و شلوارشان تیز تر شده و باد غب غبشان بیشتر و ماشین قسطی دم در خونشون مدلش بالاتر رفته فقط به درد همین می خوره که در این جایگاه کذایی، دانشجو و سبزی فروش لب کوچه و سوپرمارکتی و خشکشویی و تعمیرگاه بهش سلام کنه و استاد استاد یا دکتر دکتر یا مهندس مهندس بکنه و  بس

از آن طرف هم شاخص های مملکتی در غالب زمینه ها، از کشورهای آفریقایی پایین تر باشه و دل به همین چیزها و گذشته و نامی از اسلام خوش داشته باشیم .

وه به این جامعه کثیف و خودفریب و دروغگو و کذایی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد