یادداشت
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
جوان با قد و قیافه کوچک ولی تیز و فرز از ماشین قراضه پیکانوانت پیاده شد. لباسش سیاه و روغنی و دستمال سرخی بر پیشانی بسته بود. همراه با
دو دوست مشغول پیاده کردن میلههای داربست و انتقال آن به ساختمان شد. اولی و دومی را به هم نبسته بود که از جا دررفت. با عصبانیت روبه من کرد و گفت: داربست داخلی را چه کسی بسته؟
آنچنان گرفتار توپ و تشرش شدم که به تته پته افتاده و گفتم:
- چطور مگه؟
- بگو کی بسته؟
- همون پیمانکاری که به شما زنگ زد
کار را متوقف کرد. گوشی همراهش را درآورد شماره سید حسن را گرفت و با عصبانیت گفت: تو مرام ما نیست داربست به ساختمانی بیاوریم که قبل از ما همکار وارد اون شده. اخلاقی نیست. فهمیدی؟
خیلی تعجب کردم. در ظاهر امر «اخلاق» هیچ تناسبی با قد و قیافه و لباس سیاه و روغنی و سواد او نداشت ولی گویا مصر به آن بود.
به دور و اطراف خودمان نگاه کنیم. قد و قیافههای بلند و بالا و لباسهای اتوزده و تمیز و اسم و رسمهای دهان پرکن ولی...