مرگ و زندگی،
عشق و نفرت،
خنده بر لب و اشک در چشم،
نم دیوارهای زیرزمین خانه پدری
زمان متوقف میشود.
جسم انسان در یک تب و تاب جنون آمیز و زجر آور، مابین زمین و زمان روبه هیچ سمتی ندارد.
طناب دار سنگیندل «لحظهها» در عشق بازی با معشوقه نیمه جان تا انتها میرود ولی اشارههای پیدرپی او بر «امید و زندگی» نعش نیمه جان را بلاتکلیف و معلق وا میگذارد.
اشکهای من در ابهام حرفها و کلمات راه به جایی نمیبرد.
لحظه به لحظه هوا سنگینتر میشود و بغض گلویم را میفشارد.
در خود گریه میکنم.
پاکی و مهربانی، صفا و صمیمیت، عشق و عاطفه و همهی لطافتهای خوب زندگی
در تنگنای واقعیات موجود
معجزه عجیب و تکرار نشدنی پیچیدگیهای مخلوق خاکی خدا را به نمایش میگذارد.
و من مات و مبهوت
تنها به نظاره آنم
پسر خوب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باریکلا باریکلا خوبه خوبه خیلی خوبه
همینطور ادامه بده !
سلام
زیبا بود .
هوا سنگین تر می شود و....
ومن
در خود گریه می کنم.
مانا باشید.