گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

گلیم سفید و ذات گلی

گلیم سفید و ذات گلی

مروری بر کتاب «مأموریت در تهران»

صدتا کتاب بخونیم برنامه‌ریزی کنیم و جلسه بذاریم و ... فایده ندارد! یه چیزهایی است که طی سالیان سال در وجود ما رخنه کرده است. این‌ها در طول ده سال، 50 سال، 100 سال یا ده هزار سال در وجودمان رسوب کرده است؟ نمی‌دانم! علت چیست؟ نمی‌دانم! از کجا آمده است؟ نمی‌دانم! چگونه درست می‌شود؟ نمی‌دانم! فقط می‌دانم با آمدن این حکومت و آن حکومت یا این رئیس‌جمهور و آن رئیس‌جمهور فرقی نمی‌کند. باور دارم اگر قرار است ممکلت، کشور یا شهر و منطقه‌مان درست شود قبل از هرچیز باید ذات‌مان درست شود!

دو سه روز تعطیلات نوروز فرصت شد کتاب «مأموریت در تهران؛ خاطرات ژنرال هایزر» را بخوانم. مأموریت «هایزر» این است که با تمرکز روی فرماندهان ارتش، جلوی انقلاب را بگیرد. حضورش در آن مقطع در ایران بیشتر از یک ماه نیست. از 14 دی‌ماه تا 14 بهمن‌ماه. شرح اتفاقات نشان از آن می‌دهد به خوبی با ایران و روحیات ایرانی‌ آشناست و به همین واسطه می‌داند چگونه کار خود را پیش برده و به نظر می‌رسد تا اندازة زیادی در مأموریت خود موفق است. کاری به مباحث سیاسی ندارم! علاقه‌ای هم به آن ندارم! ولی از لابه‌لای دست‌نوشته‌ها و خاطرات هایزر که مربوط به چهل سال پیش است کم و بیش می‌توان به شرایط اجتماعی و آسیب‌های مترتب بر آن پی برده و خودِ خودمان را از نگاه یک ناظر و تحلیل‌گر خارجی مرور کنیم.

یکی از بدترین و جدی‌ترین آسیب‌هایی که گریبان ما را گرفته و رها نمی‌کند این است که هرکدام از ما به تنهایی فکر می‌کنیم عقل کُل هستیم! و بدتر از آن، حاضر نیسیتم مسئولت کارهای خوب و بد خودمان بپذیریم. «هایزر» در این خصوص می‌گوید: « ایرانی‌ها اغلب معتقدند که هیچ اشتباهی مرتکب نمی‌شوند. اگر کاری درست انجام شود، می‌گویند: «من» انجام داده‌ام. ولی اگر کاری بد انجام شود می‌گویند «تو» انجام داده‌ای! خصوصیت دیگر، این بود که آن‌ها از قبول مسئولیت ابا داشتند، ترس آن‌ها هم این بود که مرتکب اشتباهی شوند که شاه خوشش نیاید و یا شاه خودش به آن اشتباه پی ببرد.. به معنای واقعی، ایرانی‌ها همۀ مسئولیت‌ها را به گردن دیگری می‌اندازند.»

مشکل بعدی تملق و چاپلوسی است. این یکی دور از جان شما در وجود ما نهادینه شده است. تملق نگوییم روز شب نمی‌شود و شوربختانه در این مسیر تا دل‌تان بخواهد به قول معروف «زیرآب» زده و معتقدیم اگر نزنیم برای‌مان می‌زنند. بنابراین برای بقای خود و حفظ جایگاه کذایی و حقوق ناچیزِ خود باید به هر کاری متوسل شویم. برای لحظه‌ای تصور کنید؛ خیلی زشت است آدم هم جا حسابی و صاحب زن و بچه پیش یکی مثل خودش یا بدتر از خودش گردن کج کرده و دائم پاچه‌خاری و پاچه‌خواری کرده و تملق بگوید. «هایزر» می‌گوید: « امرای ارتش ترجیح می‌دادند با شاه دیداری جداگانه داشته باشند. با این تماس‌ها توانسته بودند در کسب علاقۀ شاه با یکدیگر به رقابت پرداخته و هریک پنبه دیگری را بزند. برای مثال وقتی قرار بود اطلاعی به شاه داده شود، چه خوب چه بد، آنها می‌دویدند که در رساندن خبر، نفر اول باشند. ...»

مشکل بعدی «دشمن‌آفرینی خیالی» و زدن «انگ و برچسب» بر رقبا و رفقا و همکاران است. دقیقاً مثل ترساندن بچه‌ها توسط پدر و مادر؛ «آنجا نرو، لولو آنجاست.» هایزر می‌گوید: « ظاهراً همۀ تیمسارها می‌خواستند با تأکید روی تهدید کمونیست‌ها، توجه مرا بیشتر جلب کنند. البته آموزش آن‌ها این‌گونه بود که پشت هر درختی یک شبح سرخ را تصویر کنند. در حالی که من مطمئن بودم احمقانه و نادرست است که مقاصد و جاه‌طلبی‌های مسکو را در ایران مطرح کنیم. در عین حال به این نتیجه هم رسیده بودم که هر افسری که در ارتش با تیمسارها مخالف بود برچسب کمونیستی می‌خورد.»

آفت بعدی «خودپرستی» و «خودخواهی» دیوانه‌واری است که در پوستین «ریا» و «تزویر» پنهان شده است. برای خودخواهی و خودپرستی دست به هر ظلم و جور و جنایت و حق‌خوری پیدا و پنهان زده و خود را به کوچه‌علی‌چپِ ریا می‌زنیم؛ «قره‌باغی گفت: این آموزش‌های ما نیست که عملکرد ما را تعیین می‌کند، بلکه چیزی عمیق‌تر از آموزش مطرح است و آن، سنت ایرانیِ ما است. وی گفت:

شما سنت ما را درک نمی‌کنید. همین سنت است که ما را بر آن می‌دارد که ما با شاه از ایران برویم، زیرا اولویت‌های متقن ما؛ «خدا، شاه و میهن» است. می‌دانستم این حرف چه معنایی دارد، ولی بعضی اوقات احساس می‌کردم که اولویت‌های واقعی آن‌ها؛ شاه، خدا، خودشان و میهن است.»

ژنرال آمریکایی تلاش خود را به کار گرفته است تا «میهن‌پرستی» امرای ارتش را تحریک کرده و در این خصوص «میهن‌پرستی» سربازان آمریکایی را به رخ آنان می‌کشد. « برای سومین بار، این مطلب را تشریح کردم که چرا فرماندهان ارتش باید بعد از شاه در ایران بمانند. در مورد این که ما افسران در ارتش آمریکا چگونه کشور خود را در اولویت می‌دانیم صحبت کردم و گفتم مردم می‌آیند و می‌روند، ولی این کشور است که ماندنی است. در مورد تفویض قدرت از یک رئیس جمهوری به رئیس جمهوری دیگر در آمریکا صحبت کردم. یک رئیس جمهوری ترور شده بود ما بدون وقفه از رئیس‌جمهوری دیگر حمایت کرده بودیم. در مورد دیگر، رئیس جمهوری استعفا داده بود و کشور تکان خورده بود، ولی ما کار خودمان را ادامه داده بودیم. گفتم در ایران همین اتفاق باید بیفتد. مسئولیت‌های شما مثل فرماندهان آمریکایی، دفاع از افراد نیست، بلکه دفاع از ملت است.»

هایزر مشکل دیگر حاکم بر ایران را ناآشنایی و پرهیز از «کار جمعی و گروهی» عنوان کرده و می‌گوید: «... هدف کلی من، کوشش برای جمع شدن دورهم به عنوان یک تیم است. این امر، اولویت دارد که صدای واحدی باشیم و یک صدا از بختیار حمایت مشترک کنیم.

به گروه پنج نفره ربیعی، طوفانیان، حبیب‌الهی، قره‌باغی و مقدم- گفتم: بر اساس بررسی‌های شخصی، به این نتیجه رسیده‌ام که همه شما در خلاء عمل کرده‌اید و هیچگاه تا به حال به صورت یک تیم واحد عمل نکرده‌اید. من شخصاً شاهد بوده‌ام که رئیسان و فرماندهان نیروهای آمریکا، به عنوان یک تیم عمل می‌کنند و این امر به شدت حائز اهمیت است. همیشه چند مغز، بهتر از یک مغز کار می‌کند. تجربۀ ما در آمریکا نشان داده است که چنین تلاش مشترکی بیشترین ثمره را دارد. همچنین در لفافه گفتم که برخی از فرماندهان نیروها کوشیده‌اند به خاطر جلب توجه اعلیحضرت گلوی یکدیگر را بدرند.»

آسیب بعدی «وابستگی» است که در جزء جزء وجود ما رخنه کرده است. گویی از خودمان هیچ اراده‌ای نداریم. با هر «سیستم» و «فرآیندی» بیگانه‌ایم و در انبوه مکاتبات روزمره به دنبال دستور می‌گردیم. گویی خالی از عقل و اندیشه و چشم و گوش بسته در پی رضایت دیگرانیم. وابستگی لازم نیست به شرق و غرب باشد. همین که خالی از اراده و سفت به دور و برمان چسبیده‌ایم وابستگی است؛  «قره‌باغی اعتراف می‌کند که امرای ارتش در برنامه‌ریزی تجربۀ کمی دارند. زیرا شاه، همۀ طرح‌ها را یک نفره فرموله کرده است و آنها اجرا کرده‌اند. احساس کردم آن‌ها در قلبشان یک رهبر می‌خواهند، کسی که بتواند قدرت نیروهای مسلح را در دست گرفته و استراتژی سیاسی متناسب و با دوام ارائه دهد در صورتی که «تجربه» به من یاد داده است که تنها راه حل بحران، کار تیمی است و امیدوار بودم همین مسئله را با یک هدف مشترک حل کنیم.»

و در نهایت کوری و کرختی به دور و برمان است. بی‌تفاوتی نسبت به جامعه و حتی اطراف خود. همین که جزیره‌ای امن هرچند در حد یک خانه یا ویلا یا محل کار برای خود یافته‌ایم دیگر نسبت به بیرون از آن بی‌تفاوتیم، هرچه می‌خواهد بشود، حتی اگر زبانه‌های آتش ما را احاطه کرده و روزگارمان را بر باد دهد. وضعیت این روزها، خودشاهدی بر مدعاست. اکثریت جامعه در آتش فقر و فساد می‌سوزد و تمام هوش و حواس ما به یخچال و فریزر منزل است که گوشت و میوة آن کم نشود. «هایزر»، ژنرال آمریکایی در روزهای آتش و دود منتهی به انقلاب از آن سر دنیا به اینجا آمده است تا از دولت مستقر برای حفظ منافع کشورش حمایت کرده و در صورت لزوم ارتش را به کودتا مجبور کند ولی افسران ارتش در ستاد کُل دغدغة چگونگی برگزار کردن تعطیلات آخر هفته در سر می‌پرورانند. «پنج‌شنبه بود و پنج‌شنبه‌ها در ایران مثل روزهای شنبۀ ما است. علی‌رغم حساسیت اوضاع و اهمیت هر دقیقه‌ای که می‌گذشت آن‌ها حاضر نشده بودند از تعطیلات آخر هفتۀ خود چشم‌پوشی کنند، گفتم به هیچ‌وجه این رفتار غیرمسئولانه را نمی‌پذیرم، بعد از مدتی جر و بحث، قبول کردند که زنگ بزنند و افرادشان را احضار کنند و کار را ادامه دهند.»

شاید همه‌ی این‌ها ناشی از تربیتی است که در طول تاریخ بر ما رفته است و «هایزر» به صورت گذرا به آن اشاره کرده و می‌گوید: « مردان ایرانی کاملاً متفاوت با مردان غرب بزرگ می‌شوند. پسران در ایران از کودکی زیر نظر والدین بزرگ می‌شوند و وابسته به آن‌ها هستند، در حالی که در آمریکا، پسران مستقل‌تر بار می‌آیند و در سنین پایین‌تر، مستقل‌ترند. به عقیدۀ خود من هم، علت فقدان ابتکار عمل در میان افسران جزء ارتش که مورد توجه ناظران نظامی بود، همین است. بدون وجود رهبری مرکزی پرقدرت، ارتشیان به آدم‌های محتاط منفعل تبدیل می‌شدند.»

سولیوان سفیر آمریکا در ایران معتقد است: «مردم ایران، امروزشان با دیروزشان فرق دارد و شناخت آن‌ها برای یک غربی دشوار است.» و باید گفت نه تنها شناخت ما برای غربی‌ها دشوار است برای خودمان نیز دشوار است، برای این که «خودخواهی» و «خودپرستی» و «خودشیفتگی» و «مسئولیت‌ناپذیری» و «کوری و کرختی» نسبت به دور و بر و بدتر از همه موج «تملق» و «چاپلوسی» و «ریا» و «تزویر» که در وجود ما را در هم نوردیده جایی برای شناخت باقی نگذاشته است که امروز و دیروزمان بر یک رویه طی شده و فردای بهتری را پیش‌روی‌مان قرار دهد. همة این‌ها با کتاب و کتاب‌خوانی و افزایش آگاهی اصلاح نخواهد شد. چیزی است که بر ذات ما نشسته است و باید فکر دگر کنیم. شاید باید این گلیم سیاه را شست و ذات‌مان را آب کشید.

«دیوار» ژان پل سارتر

«دیوار» ژان پل سارتر
شما را نمی دانم. خودم که تو هواپیما نشستم بخشی از این حس را داشتم که «پابلو» در کتاب «دیوار» ژان پل سارتر روایت می کند. «صادق هدایت» با نثر روان ترجمه کرده است. وقتی آن را می خوانیم تا آخر داستان میخکوب می شویم. شوخی نیست. فردا صبح قرار است اعدام بشوی. داغی گلوله ها را از همین الان روی بدنتان احساس می کنید. نمی دانم نویسنده چنین شرایطی را تجربه کرده که به خوبی به تصویر می کشد یا واقعاً هنرمندی است که «دیوار» را ندیده پدید آورده است.
هر چی هم آدم شجاع باشد و جوان؛ وقتی بگویند فردا قرار است بمیری یک دفعه پیر می شوی. دور از جان ، رنگ مرگ در صورتت پاشیده می شود. این موضوع در تعبیر «پابلو» از چهره «ژوان» آمده است که ؛ «سه روز پیش بچه ی ترگل و ورگل و دلربایی بود اما حالا به ریخت کهنه مخنثی درآمده بود و تصور می کردم اگر هم ولش کنند هرگز دوباره جوان نخواهد شد.»
ترس مرگ در یک شب دلهره آور و سرد باعث می شود که کنترل خودت را از تن و جسم از دست بدهی و گرم شوی در حالی که هوا به شدت سرد است. راوی از وضعیت خودش می گوید: « ناگهان ملتفت شدم. دستم را به صورتم مالیدم دیدم غرق عرق شده ام. درین سردابه. چله زمستان، در میان جریان هوا، عرق می ریختم. دستم را در موی سرم که از عرق به هم چسبیده بود فرو بردم. همچنین ملتفت شدم که پیرهنم تر و به تنم چسبیده است: اقلاً یک ساعت بود که عرق می ریختم و هیچ حس نمی کردم.»
از ترس به خود می شاشی و بدتر از همه نمی فهمی شاشیده ای. این را در تعرض «ژوان» به «پابلو» می بینیم؛ از جا در رفت و گفت: «راست نیست. من نمی شاشم. من چیزی را حس نمی کنم.»
با چشم های تن می دیدم و با گوش هایش می شنیدم اما آن جسم دیگر من نبودم. جسمم به تنهایی عرق می ریخت و می لرزید و من آن را نمی شناختم. من مجبور بودم آن را لمس بکنم و نگاه بکنم برای این که از حال آن خبردار باشم، مثل این که تن دیگری بود.
لحظه به لحظه که شب به سحر می رسد ؛ چشم های محکومین کم سو و کم سوتر می گردد. و جان زودتر از موعد از پاها به در می رود و وقتی محکوم را به سمت میدان تیر می برند نای رفتن ندارد و ناچارند زیر کولش را گرفته تا به دیوار برسانند. دیواری که پشت به متهم و روی به ماموران دارد.
«دیوار» ژان پل سارتر روایت بیم و امید است که یک موضوع هولناک را به زیبایی ترسیم می کند و شاید با زبان بی زبانی می گوید همه چیز ممکن است. بی گناهی تیرآجین شود و گناهکاری جان سالم از مهلکه به در برد.