گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

«دیوار» ژان پل سارتر

«دیوار» ژان پل سارتر
شما را نمی دانم. خودم که تو هواپیما نشستم بخشی از این حس را داشتم که «پابلو» در کتاب «دیوار» ژان پل سارتر روایت می کند. «صادق هدایت» با نثر روان ترجمه کرده است. وقتی آن را می خوانیم تا آخر داستان میخکوب می شویم. شوخی نیست. فردا صبح قرار است اعدام بشوی. داغی گلوله ها را از همین الان روی بدنتان احساس می کنید. نمی دانم نویسنده چنین شرایطی را تجربه کرده که به خوبی به تصویر می کشد یا واقعاً هنرمندی است که «دیوار» را ندیده پدید آورده است.
هر چی هم آدم شجاع باشد و جوان؛ وقتی بگویند فردا قرار است بمیری یک دفعه پیر می شوی. دور از جان ، رنگ مرگ در صورتت پاشیده می شود. این موضوع در تعبیر «پابلو» از چهره «ژوان» آمده است که ؛ «سه روز پیش بچه ی ترگل و ورگل و دلربایی بود اما حالا به ریخت کهنه مخنثی درآمده بود و تصور می کردم اگر هم ولش کنند هرگز دوباره جوان نخواهد شد.»
ترس مرگ در یک شب دلهره آور و سرد باعث می شود که کنترل خودت را از تن و جسم از دست بدهی و گرم شوی در حالی که هوا به شدت سرد است. راوی از وضعیت خودش می گوید: « ناگهان ملتفت شدم. دستم را به صورتم مالیدم دیدم غرق عرق شده ام. درین سردابه. چله زمستان، در میان جریان هوا، عرق می ریختم. دستم را در موی سرم که از عرق به هم چسبیده بود فرو بردم. همچنین ملتفت شدم که پیرهنم تر و به تنم چسبیده است: اقلاً یک ساعت بود که عرق می ریختم و هیچ حس نمی کردم.»
از ترس به خود می شاشی و بدتر از همه نمی فهمی شاشیده ای. این را در تعرض «ژوان» به «پابلو» می بینیم؛ از جا در رفت و گفت: «راست نیست. من نمی شاشم. من چیزی را حس نمی کنم.»
با چشم های تن می دیدم و با گوش هایش می شنیدم اما آن جسم دیگر من نبودم. جسمم به تنهایی عرق می ریخت و می لرزید و من آن را نمی شناختم. من مجبور بودم آن را لمس بکنم و نگاه بکنم برای این که از حال آن خبردار باشم، مثل این که تن دیگری بود.
لحظه به لحظه که شب به سحر می رسد ؛ چشم های محکومین کم سو و کم سوتر می گردد. و جان زودتر از موعد از پاها به در می رود و وقتی محکوم را به سمت میدان تیر می برند نای رفتن ندارد و ناچارند زیر کولش را گرفته تا به دیوار برسانند. دیواری که پشت به متهم و روی به ماموران دارد.
«دیوار» ژان پل سارتر روایت بیم و امید است که یک موضوع هولناک را به زیبایی ترسیم می کند و شاید با زبان بی زبانی می گوید همه چیز ممکن است. بی گناهی تیرآجین شود و گناهکاری جان سالم از مهلکه به در برد.