گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

آتش درون و هیاهوی برون

آتش درون و هیاهوی برون
بررسی فرآیندهای روانی از دیدگاه فلاسفه و دانشمندان اسلامی
عصبانی شد. فریاد زد. سر و صدا کرد. و گلاویز شد. ماندم که چه کنم. آتش از چشم هایش شعله می کشید. چیزی شبیه شیر دلمه شده کنار لب جمع شد. کف نبود. شبیه کف بود. غیر طبیعی بود. نگران شدم. ترسیدم. تا این حد خشم و آشوب را ندیده بودم. عواقب ناگوار این عصبانیت در کسر ثانیه ای جلوی چشمم آمد. سکته، مرگ ، خانه خرابی و ... گیج و مبهوت مانده بودم و نمی دانستم چه کنم.
اختلافی که قرار بود با پا در میانی من حل شود به خشونت کشیده شد. آدم وقتی عصبانی می شود گویا هیچ نمی فهمد. ترس و غضب از نظر غزالی مهمترین «انفعالات» آدمی به شمار می آیند. از جمله آثار انفعالی غضب در روی بدن عبارت است از دگرگونی رنگ بدن و اندام، لرزش شدید پلک های چشم بروز از هم گسیختگی در حرکات و سخنان فرد خشمگین تا آنجا که در کنار لب هایش کف می نشیند و حدقه های چشم سرخ می شود و سوراخ های بینی دگرگونی می یابد و چهره ی آدمی عوض می شود.
غزالی می گوید: «وقتی آتش غضب شعله ور می شود، فرد خشمگین، بصیرت خود را از دست می دهد و نابینا می شود و به علّت شدّت غلیان و جوشش خون، دودی انبوه و متراکم وتیره به طرف مخ آدمی متصاعد می شود و خون واقعی در عروق و رگ ها می پراکند و به قسمت های فوقانی و بالای بدن اوج می گیرد آن گونه که آب در دیگ می جوشد؛ و بدین سان به سوی چهره ی آدمی سرازیر می شود و گونه و چشم انسان سرخ فام می شود.
امّا در حالت حزن و اندوه، می بینیم که به علّت انقباض یافتن خود به طرف جوف قلب، رنگ آدمی زرد می شود و گاهی آثار درونی حالت انفعالی ترس به جایی می رسد که انسان دچار زهره ترک شده و کیسه ی صفرا پاره می شود و مرگ او فرا می رسد. و نیز در حالت خشم شدید، کار به جایی می رسد که آتش و حرارت غضب، رطوبت جلدی بدن را از بین می برد و آن را می خشکاند، رطوبتی که حیات قلب آدمی بدان وابسته است و سرانجام مرگ فرد خشمگین به علّت غیظ او فرا می رسد.»
واژه انفعال برای من ناآشنا نیست. به تعبیر من ، رفتار امروز جامعه مصداق انفعال است. این که هر کدام به فکر خودمان باشیم و به نتایج جمعی کارمان توجه نکنیم. این که مثل زالو به جان سفره های زیرزمینی بیفتیم و میلیون میلیون ذخایر آبی آن را بکشیم و به این فکر نکنیم که داریم زیر پایمان را خالی می کنیم و همه نگاه کنیم و کاری نکنیم معنی انفعال می دهد. ولی نمی دانم چرا غزالی می گوید انفعال را در ترس و غضب می یابد و البته زیر مجموعه ای از محرک ها.
محرّک از نظر غزّالی امری است که موجود زنده را به نشاط و جنبش روانی وا می دارد، اعمّ از این که این نشاط و جنبش، حرکتی یا ذهنی باشد. وی همچنین معتقد است که عواطف از محرّک های مهمّ و اساسی رفتار انسان است. تمایلات عمده و اساسی از دیدگاه غزالی عبارت اند از: «شهوت و غضب» که پایه و اساس تمایلات دیگر و همچنین منشأ رفتارهای بنیادی و عاطفی گوناگون هستند، که غزالی آنها را به سه گروه تمایلات فردی، اجتماعی و عالی تقسیم کرده است.
 غزالی معتقد به سرکوفتگی غرایز و تمایلات نیست؛ بلکه مؤیّد و طرفدار تعدیل و تعالی آن است؛ زیرا وی وجود محرّک های درونی و تمایلات گوناگون را در انسان اساسی می داند و به اهمیّت هر یک معترف است. گروه صوفیان «مجاهدت» را عبارت از ایجاد دگرگونی معنوی در درون انسان می دانستند و می گفتند : «مُت قَبلَ اَن تَموُت» ؛ بمیر قبل از آن که بمیری
انسان با مجموعه از محرک ها دست در  گریبان است. شهوت و غضب. معتقدم بر اساس همین محرک ها و زیرمجموعه های آن نیز می توان دنیا و آخرتی آباد ساخت. ولی مشروط بر آن است که در راه صحیح خود به کار گرفته شود. این که دلمان می خواهد صاحب پست و منصب بشویم. پول داشته باشیم. زندگی خوبی برای خودمان مهیا کنیم همه و همه خوب است و می تواند انگیزه ای برای کار کردن شود. اگر کارهای بزرگ را حساب شده به امیال انسانی گره بزنیم – بر فرض این که انگیزه های انسان دوستانه و خیرخواهانه را نادیده بگیریم – باز هم می توان شاهد کارهای خوبی بود. ولی متأسفانه باید اعتراف کرد عادت های بد در زندگی شخصی و اجتماعی ما را بد جایی کشانده است. هرچند در تعریف علمی عادت نیز شکلی از یادگیری است. زندگی ما پر از عادت های مثبت و منفی است که نوع دوم آن بلای جان می شود.
در تعریف عادت می توان گفت که صورتی از یادگیری ضروری است که سرانجام به صورت خودکار و ابزاری در می آید که اراده و اندیشه به همراه ندارد. اهمیت عادت از نظر غزّالی و نگرش او به اخلاق و عقاید اخلاقی این معلم اخلاق را بر آن داشته است که اخلاق را بر دو پایه استوار بداند: نخست، اخلاق فطری که از طریق موهبت الهی و به طور طبیعی شکل می گیرد. و اخلاق اکتسابی که در اثر عادت های گوناگون برای آدمی فراهم می آید.
غزالی می گوید: وقتی انسان از طریق اعتیاد به امر باطل و ناروا، احساس لذّت می کند و از رهگذر عادت، گرایش و تمایل به باطل و زشتی ها در او پدید می آیدف چگونه از حق، آن گاه که مدتی بر آن تمرین کند و پیوسته و به طور مکرّر ، ملازم آن باشد، لذّت نخواهد برد، بلکه باید گفت، گرایش نفس به امور پست و زشت و باطل، همانند علاقه به خاک خوردن است که برخی از اشخاص از طریق عادت به خوردن خاک و گل معتاد می شوند، که قهراً این عادت با حدود طبع آدمی بیگانگی دارد؛ امّا تمایل و گرایش انسان به حُب و دوستی باری تعالی و علاقه به معرفت او و پرستش وی، همانند تمایل به خوردن و نوشیدنف طبیعی است ، چون طبیعت و سرشت قلب و درون آدمی، چنین تمایلی را اقتضاء می کند.
غزالی معتقد است که باید این تکرار در زمان ها و لحظاتی نزدیک به هم استمرار و ادامه پیدا کند. وی می گوید: وقتی همگام با تقارب زمان تکرار، آدمی به یک امری معتاد شد حالتی راسخ و نافذ در نفس و روان او پدید می آید که پیآمد آن، اعمال و رفتاری است که بدون زحمت و تکلف انجام می شود.
اگرچه اعتیاد به امر ناپسند لذت زودگذر در پی دارد ولی چنانچه آگاهی همراه نگردد لذت آنی را مدام می سازد. نمی توان در یک دنیایی که هیچ چیز بر جای خود نیست انتظار آن داشته باشیم که عقل آدمی بر عمل ، رفتار و ذهن حکومت نماید و اتفاقات خوبی را رقم زند.
طبق گفته ی ارسطو، عقل آدمی دارای دو امتیاز است که عبارت از ادراک و اراده است. فلاسفه ی اسلامی اراده را «تمایل عقلی» نیز نامیده اند. اراده از نظر فارابی از گردهمایی دو قوّه ی «شوقی و عقلی» انسان تکوین می یابد.  اراده از نظر ابن سینا یکی از قوای محرکه ی انسان است که عرفان خود را از قوّه ی نظریّه دریافت می کند.
غزالی با توجه به همین تفاوت های رفتاری موجودات ، دو نوع اراده را مشخص می کند: نخست اراده ای که حیوان و انسان در آن مشترک اند. مانند اراده شهوات و تمایلات و  اراده ای که ویژه ی خود انسان است و ناشی از ادراک او به هدف رفتار و نتیجه ی آن است.
اراده از نظر صوفیان ، عبارت از ترک امری است که انسان بدان خو گرفته باشد و لازمه ی آن استمرار بر تحمّل رنج و مشقّت و ترک راحتی و آسایش است. غزالی در تعریف اراده از مشرب صوفیه نیز متأثر شده و درباره ی اراده به مفهوم صوفی آن می گوید: اراده عبارت است از سلوک و در نوردیدن «طریق الی الله» و مرید نیز عبارت از کسی است که سالک و پیماگر این طریق باشد.
غزّالی به رغم اینکه بر اهمیت و ارزش اراده پافشاری می کند منکر «جبر روانی» در رفتار انسان است. وی بر خلاف روان شناسان دیگر که ، به طور عمده، غرایز، برای مثال غریزه ی جنسی را منبع منحصر به فرد رفتار انسان به شمار می آورند و او را محکوم و مقهور این غریزه می دانند، معتقد است، چون عنصر اختیار و اراده در دسترسی آدمی قرار دارد؛ بنابراین همین عنصر منشأ و موجب مسئولیت و محور شخصیّت وی تلقی می شود و به همین سبب، رفتار و عمل غیر ارادیش اعتبار و ارزشی ندارد؛ زیرا اراده به منزله ی روح و اساس عمل و رفتار انسان است.
بدین ترتیب غزّالی همانند یک روانشناس اخلاقی اراده را در نظر دارد و ثابت می کند که فرآیند اراده عبارت از یک تحرّک و جنبش ذاتی و درونی است که این حرکت و پویایی در واقع نمایانگر حیات انسانی است. بدیهی است اراده با چنین مفهومی تمام وظایف و رفتارهای انسانی، اعمّ از ذهنی ، جسمی و عملی را در بر می گیرد.
مفهوم اراده از نظر غزالی با مفهوم آن در روان شناسی جدید چندان تفاوتی ندارد؛ چون در روان شناسی جدید، اراده عبارت از یک فعالیت روانی است که هدف آن ایجاد انسجام در پاسخ ها و بازتاب هایی است که درگیری موجود میان دو مجموعه از تمایلات، منجر به تعویق و تأخیر آن شود و این انسجام در نهایت با ترجیح یکی از گرایش هایی که در نظر فرد، عالی تر به نظر می رسد، صورت می گیرد.
شهوت ، غضب ، انفعال و اراده و عادت دغدغه های روانی هستند که هر آن شرایط ذهنی و رفتار انسان را با چالش مواجه می نمایند. چالشی که اجتماعی را نیز در می نوردد. انسان بعنوان واحد جامعه مجموعه ای از کشش های درونی و بیرونی است که لازم است در بستری از تعامل شخص و جامعه در مسیر درست خود به کار گرفته شود تا تعالی شخص و اجتماع را باعث گردد.


راه اخلاق از کلاس نفس می گذرد

راه اخلاق از کلاس نفس می گذرد
بررسی نظریّه های حکمای یونانی و فلاسفه ی اسلامی پیرامون رابطه نفس با اخلاق
آن موقع که نه من بودم و نه شما. نه کلاس های درس. نه مکتب های قدیمی. چیزی نزدیک به 2500 سال پیش. پیری فرزانه گفت: لازم است کودکان برای ورود به جامعه آموزش ببینند و تربیت شوند. و این وظیفه دولت و حاکمیت است. این فیلسوف اندیشمند که افلاطون نام داشت معتقد بود اگر کسی بتواند کسب دانش و معرفت کند و آنچه را خیر و زیباست بشناسد هرگز شریرانه و رذیلانه رفتار نخواهد کرد.
در یک طبقه بندی کلّی علوم انسانی را می توان به سه دسته تقسیم کرد. به عبارت دیگر، وجود انسان را از سه جنبه می شود بررسی و مطالعه کرد . جنبه اوّل به گونه ای خاص شناخت فرد آدمی ، نیروها و استعدادها و توانمندی های ویژه او را موضوع کار خود قرار می دهد. دانشی که ایفای چنین نقشی بر عهده دارد «علم النفس» یا روان شناسی است. در جنبه دوم روابط انسان با همنوعان خود بررسی می شود و این وظیفه را علوم اجتماعی «جامعه شناسی» بر دوش خود می کشد؛ و سرانجام در جنبه ی سوم ارزش گذاری و تعیین ملاک های خیر و شر برای رفتارهای آدمی و نیز افکار، احساسات و عواطفی که مقدّمه بروز رفتارها بوده اند، هدف اصلی و اساسی موضوع را تشکیل می دهد که این وظیفه به «علم اخلاق» سپرده شده است.
به گفته افلاطون اساس اخلاق با روح زیبا پیوند دارد. بر طبق این نظریّه همه زیبایی ها از روح زیبا سرچشمه می گیرند؛ و به همین ترتیب افعال و رفتارهای نیکو نیز زیبایی خود را از روح کسب می کنند. افلاطون در تشریح این مطلب می گوید که پایه ی اخلاق بر عدالت استوار شده است و به سخن دیگر وی اخلاق را مساوی با عدالت می داند و عدالت را برابر با زیبایی می شناسد.
این نگاه فلسفی به اخلاق توسط کسی بیان می گردد که به گفته بسیاری از دانشمندان این حوزه تمام تاریخ فلسفه تا به امروز چیزی جز حاشیه نویسی به آثار افلاطون نبوده است. با این وجود ارسطو از شاگردان وی است که هنر استاد را به ارث برده و خود نیز صاحب نظر است.
ارسطو در فلسفه ی اخلاقی خود کوشیده است برای مسائل اخلاقی از شیوه علمی یا تجربی بهره بگیرد. و به این نتیجه رسید که مردمان عادی، رفتار و کردار بعضی انسان ها را نمونه ونشانه «زندگی خوب» و رفتار و کردار گروهی دیگر را نمونه «زندگی بد» تلقی و نامگذاری می کنند. پاسخ ارسطو را به این سؤال که «زندگی خوب برای انسان چیست؟» می توان در یک جمله بیان کرد «زندگی سعادتمندانه است». بنابر آنچه از نظریّه اخلاقی می توان استنباط کرد دو نکته ی مهم است؛ ارسطو در مسئله اخلاق قایل به نسبیت است و ارسطو در بحث اخلاق «تجربی مذهب» است.
همان گونه که از نظریه اخلاقی ارسطو می توان استباط کرد، ارسطو یکی از نخستین فلاسفه بزرگی است که در بررسی مسائل اخلاقی هم از ذوق سلیم برخوردار بوده و هم به عرف جامعه توجه داشته است و بر خلاف افلاطون که برای اطاعت مردم بدون در نظر گرفتن تمایلات، خواست ها ، خلق و خوها و شئون زندگی آنها، مقررات سخت وضع می کرد، ارسطو کمتر سختگیری می کرده است. البته نظریّه ی اخلاقی ارسطو نیز به نوبه خود خالی از انتقاد و تعریض نیست که در جای خود باید به نقد آن پرداخت.
به دانشمندان اسلامی که می رسیم ، گروهی از تبیین اصول اخلاقی پا پس کشیده و معتدند هم چیز در شروع مقدس آمده است و نیاز به گفتگویی نیست و برخی دیگر ضمن تحقیق و پژوهش در این خصوص تلاش دارند تا گفته هایشان زاویه ای با شرع مقدس ایجاد ننماید.
ابن مسکویه نخستین کسی است که درباره ی تهذیب نفس و اخلاق انسانی کتاب تهذیب الاخلاق را که در واقع ترجمه و تلخیص رساله اخلاق ارسطو و برخی آثار افلاطون است تألیف کرده است ولیکن اندیشمندی که به مفهوم واقعی، علم اخلاق و فلسفه آن را تدوین کرد غزّالی است که مهم ترین کتاب های اخلاق از جمله کتاب احیاء علوم الدّین و کیمیای سعادت را که به فارسی نوشته و خلاصه کتاب احیاء است به نگارش درآورده است. و کندی مردمان را فرا می خواند تا در امور مادی، زهد پیشه کنند و از شهوات دوری جویند و خود را به فضایل بیاراید.وی درتوضیح مطلب چنین می گوید: فضیلت ها بر چهار نوع اند؛ حکمت، شجاعت ، عفّت و عدل
اگرچه ارسطو حکمت عملی را به سه بخش «اخلاق ، تدبیر منزل و سیاست مدن» تقسیم می کند. ولی فارابی به جای این تقسیم بندی «علم مدنی» را مطرح می کند و آن را به دو بخش «علم مدنی نظری و عملی» تقسیم می کند. فارابی می گوید: اگر رسیدن به ثروت، عزّت و لذّت را هدف زندگی قرار دهیم به سعادت پنداری دست یافته ایم؛ در صورتی که واقعاً این طور نیست ؛ چون محل تحقق سعادت، مدینه فاضله است.
وی در بیان شیوه های اصلاح و تعدیل رفتار گاهی با افلاطون موافقت دارد و زمانی با ارسطو هماهنگ است و در مواردی آرای این دو را کنار زده و به سمت و سوی زهد و تصوف گرایش نشان داده است. با این وجود رأی غالب فارابی چنین است؛ عقل می تواند بر کار اخلاقی (خیر) و غیر اخلاقی (شر) و تمیز آنها از یکدیگر نظارت و فرمانروایی کند؛ زیرا عقل تراوشی است از جهان بالا (عالم علوی) و بدون شک سر سلسله فضیلت هاست. پس چرا قوانین اخلاقی را عقل بر پا نکند. این رأی فارابی مخالف عقیده متکلّمان است؛ چون آنان با این که عقل را ریشه معارف می شناسند اما وضع قوانین اخلاقی را حق عقل نمی دانند.
ابن سینا بیشتر نظریه های اخلاقی خود را ضمن مباحث تربیتی خویش بیان کرده و میان دو عنصر «اخلاق و تربیت» توعی تلفیق برقرار کرده است. وی تربیت اخلاقی را یکی از مهم ترین اهداف پنجگانه آموزشی کودکان به شمار می آورد. ابن سینا می گوید تاسن چهارده سالگی نباید تمام اوقات طفل صرف تحصیل شود، بلکه باید قسمتی نیز صرف ورزش شود. گاهی هم باید او را آزاد گذاشت تا به کاری که به آن دلبستگی دارد بپردازد.
معلم باید کودکان را از رفتارهای زشت و ناپسند باز دارد. گاهی آنها را تشویق و زمانی تهدید کند و چنانچه ترساندن ایشان نتیجه نداد تنبیه کند. به هنگام تعلیم ، رویه معتدل داشته باشد؛ بدین معنی که نه چهره ای خشن و دهشتناک از خود نشان دهد که طفل جرأت پرسش و گفتگو نداشته باشد و نه چندان ملایمت و مسامحت در پیش گیرد که کودک جسور شود و به بیانات و دستورهای او وقعی ننهد و گفته های وی را با منزلت نشمارد. معلم باید کودکان را به درستی بشناسد و طبع و قریحه آنان را بسنجد و هوش ایشان را بیازماید تا بتواند به موقع، هنر و پیشه ای که متناسب با استعداد آنها باشد برای یکایک آنها انتخاب کند.
بدون شک غزالی را باید از شخصیت های برجسته علم اخلاق به شمار آورد. پیش از آنکه غزالی بر پایه درک و فهم عمیق خود از فرآیندهای روان شناختی، مسائل و مباحث اخلاقی را تنظیم و تدوین کند کمتر دانشمندی را می توان یافت که به این کار بزرگ دست زده باشد.
علم اخلاق از دیدگاه غزالی بر پایه روح صوفیانه اسلامی بنیان نهاده شده است؛ هر چند او برای نیل به این هدف در راستای بررسی های گوناگون فلسفی خویش از نوشته های فلاسفه یونان و ترجمه آثار ایشان نیز بهره گرفته است. غزالی در کتاب میزان العمل اخلاق را چنین تعریف می کند: اخلاق عبارت است از اصلاح و پیراستن قوای سه گانه «تفکّر ، شهوت و غضب»
با وجود تأکید دانشمندانی چون افلاطون، ارسطو از یک سو و دانشمندان اسلامی بر اخلاق محققانی نیز در غرب تلاش کرده اند تا پایه های اصول اخلاقی را لرزان تشریح کنند. گروهی مانند نیچه برای اخلاق و آموزش و پرورش اخلاقی انسان نقشی اساسی و تأثیری سرنوشت ساز قایل شده اند، امّا این تأثیر را بسیار زیان بخش و بدفرجام پنداشته اند. آنان در توجیه این مطلب می گویند اصول اخلاقی عنان طبیعت و نفس آدمی را به دست می گیرند و مانع رشد و کمال او می شوند و از این رهگذر ، تمایلات غریزی را از مسیر طبیعی خود منحرف می سازند و احساسات و عواطف انسانی را سرکوب و از بروز آنها جلوگیری می کنند.
از نظر این دانشمندان ، اخلاق و دستورهای اخلاقی همانند دارویی مخدر، نیروی اراده و ابتکار را از فرد می گیرد و به گفته «نیچه» اصول و قوانین اخلاقی در واقع ، ابداع و اختراعی ذهنی است که طبقات پست جامعه به منظور منقاد کردن طبقات عالی از آن بهره می گیرند ؛ و به عبارت دیگر، وسیله ای است که قشر ضعیف جامعه برای مهار قدرت نمایی طبقه زورمند به کار می برند.
 برخی نیز در تفسیر نظریّه «نیچه» گفته اند که مراد او از آن بیانات مبالغه آمیز، در حقیقت نوعی اعتراض علیه پاره ای از دستورهای کهن اخلاقی است که مانع رشد فکری انسان ها شده اند و او از این راه خواسته است ذهن آدمیان را آگاه کند و از قید و بندهای بی پایه و بی مایه رهایی بخشد. در این صورت انتقاد «نیچه» از اخلاق ، متوجّه «اخلاق عامیانه» است، نه اخلاقی که بر پایه اصول علمی و فلسفی بنا نهاده شده است.
با همه تأکیداتی که از 2500 سال پیش تا کنون بر آموزش اصول اخلاقی به وسیله دولت یا خانواده و پدر و مادر بیان شده است با این وجود با سیل ناهنجاری هایی مواجه هستیم که از سرشاخه های به نام کلاس و مدرسه در جامعه سرریز شده و آنچنان بی مهابا می تازاند که سد قوانین و ساختارها و ضوابط اجتماعی نیز یارای مقابله و پیشگیری از آن را ندارد. اخلاق در کلاس و کتاب آموزش داده می شود ولی محصول مرغوب و قابل قبولی به جامعه نمی دهد.

مرام ؛ جامانده در راه

مرام ؛ جامانده در راه
تأملی بر نظریّه ی معرفت در روان شناسی جدید
خیلی بی معرفتی. بارها گفته ایم و شاید شنیده ایم؛ بی معرفت. ولی معرفت چیست. بدیهی است در پیرامون نظریّه ی معرفت و راههای کسب معرفت اختلاف نظر فاحشی میان متقدمان و متأخران وجود داشته است. چنان که بیکن می گوید: روش ارسطویی قادر نیست در همه جا، پاسخ های قانع کننده ای به مسائل علمی بدهد؛ از این رو، وی ضمن مخالفت با روش خردگرایی «روش عقلانی» صرف که مبنای تفکّر ارسطو و پیروان او «فلاسفه ی عقل گرا» است، «روش استقرایی» را برای توجیه مسائل علمی پیشنهاد کرد که بعضی از فلاسفه ی اسلامی مثل غزّالی به این شیوه گرایش داشتند.
بی معرفتی بر کارنامه عمل سنگینی می کند که در تعریف فوق گرفتار «عقل» شدیم. از چاله درآمدن و به چاه در افتادن. فلسفه است. باید کلمه به کلمه و حرف به حرف را معنی کرده و ثابت کنیم. و آن هم در گردابی از واژه، کلمه و تعاریف که در طول تاریخ بر فکر ما سوار شده است. معنی گرفته و فرهنگ مرسوم و اعتقادات معمول ما را شکل داده است.
به عقیده ی بیکن پیش از آنکه روش استقرایی را به کار بریم نخست باید بتهای ذهنی را از پیش پای برداریم. وی بتهای ذهنی را، باورهای نیندیشیده و نا آزموده می داند که ساخته و پرداخته ی دست قرن های گذشته است و تنها بر اثر تقلید و عادت و آمیختگی با عواطف خوشایند و ناخوشایند، در مغز بسیاری از مردمان جای گرفته است. یک دانشمند منطقی وظیفه دارد که این بتهای ذهنی را بشکند و بازگشت به خویشتن خود و رهایی از عواطف مزاحم را هدف خود قرار دهد.
بیکن، در نظریّه ی شناخت «معرفت» و راههای کسب معرفت، به رفتار و کردار بیشتر اهمیت می دهد و می توان گفت معتقد به «رفتار بنیادی» است، او طالب مطالعه ی دقیق علل و نتایج اعمال انسانی است ، و آرزومندی است که کلمه ی «تصادف و اتّفاق» از قاموس علم حذف شود. «بخت و اقبال اسم بی مسمایی است و تصادف در جهان نظیر اراده در انسان است»
بیکن، همچنین در چند کلمه پایه های روان شناسی اجتماعی را پی می افکند، آنجا که می گوید: فلاسفه باید به دقّت تمام قدرت، عادت، تمرین، تربیت ، مثال ، تقلید، رقابت، تعاون، دوستی، مدح و ذم تشویق و غیره را بشناسند و آنها را مورد بحث و محض قرار دهند، زیرا این پدیده ها بر اخلاق افراد، حکومت می کنند و ذهن ایشان تحت تأثیر قدرت این عوامل قرار گرفته است.
آخرین پیام بیکن به صاحبان اندیشه و پویندگان وادی معرفت چنین است: هیچ چیز نباید بالاتر یا پایین تر از دانش قرار بگیرد، جادوگری ها، رؤیاها، پیشگویی ها، قرائت افکار، «پدیده های روحی» همه و همه باید تحت آزمایش علمی درآید، زیرا معلوم نیست که نتایج و آثار منسوب به خرافات تا چه اندازه و در چه اوضاع و احوالی با علل طبیعی پیوستگی دارند.
پاسکال معتقد است عقل ما در عالم فکر و معنی، همان وضعی را دارد که جسم در عالم مادّه و طبیعت دارد. چون ما از هر جهت محدود هستیم این حالتی که حد متوسط بین دو بی نهایت است در تمام ناتوانی های ما وجود دارد. حواس ما هیچ نهایت و افراطی را درک نمی کنند، صدای زیاد ما را کر می کند، روشنایی زیاد چشم ما را خیره می کند، مسافت زیاد دور و زیاد نزدیک مانع رؤیت می شود.
پاسکال سپس نتیجه می گیرد که در زمینه ی مسائل ادراکی و عقلی نیز وضع به همین منوال است. وی می گوید حقیقت مفرط نیز مانع فهم است. کسانی را می شناسیم که نمی توانند بفهمند که اگر از صفر چهار رقم کسر کنیم ، همان صفر باقی خواهد ماند. مبادی علوم نیز در نظر بدیهی می نماید، خلاصه این که چنین به نظر می رسد که نهایت ها برای ما وجود ندارند و ما نیز داخل در شعاع توجّه آنها نیستیم؛ یا آنها از حیطه ی درک ما خارج هستند ، یا این که ما از حیطه ی آنها خارج هستیم و این همان حالتی است که ما را از علم قطعی و از جهل مطلق باز می دارد.
باروخ اسپینوزا  نیز معتقد است که عقل و ادراکات عقلی بشر محدود و نسبی است . وی در این باره چنین نظر می دهد ؛ تمام کوشش هایی که ما از طریق عقل خود انجام می دهیم جز سعی در فهمیدن نیست و ذهن تا آنجا که عاقلانه می اندیشد هیچ چیز را برای خود سودمند نمی داند؛ جز آنچه موجب ادراک شود. ذهن تا آنجا که تعقّل می کند خواستار چیزی جز فهمیدن نیست و هیچ چیز را جز آنچه به ادراک انجامد برای خود مفید نمی داند؛ امّا ذهن دارای یقین و قطعیّت نیست مگر تا آن حد که تصوّرات تمام داشته باشد، یا تا آن اندازه که تعقّل کند.
بنابراین ، ما نمی دانیم که آیا چیزی قطعاً خوب است؟ مگر این که آن چیز به ادراک منتهی شود و از سوی دیگر ما نمی دانیم چیزی بد است مگر آنچه ما را از فهمیدن باز دارد. عالی ترین وجودی که ذهن ما به فهم آن قادر است وجود «خدا» است، یعنی وجود نامتناهی مطلق که بدون او نه چیزی می تواند باشد و نه به تصوّر آید. بنابراین ، آنچه بالاخص برای ذهن، سودمند است یا آنچه که بزرگ ترین خیر ذهن است، علم به وجود باری است.
اسپینوزا ، منشأ و اساس احکام عقلی را چیزی جز منفعت و مصلحت آدمی نمی داند، وی در این باره می گوید: «چون عقل خواستار چیزی که مخالف طبیعت باشد نیست بنابراین اقتضاء می کند که هر کس خود را دوست بدارد و در پی نفع خود، یعنی «نفع حقیقی» خود باشد و میل خود را بر چیزی گمارد که واقعاً انسان را به کمال بیشتری می رساند.
هیوم فیلسوف نامدار انگلیسی نیز ضمن تأکید بر خصیصه ی عقل بشری به مثابه ی یک موهبت، محدودیت و ضعف این قوّه را نیز مطرح می کند و در نقطه ی مقابل خصلت «مدنی الطبع» بودن انسان را ابزاری که کاربردی برابر با عقل در زمینه ی کسب معرفت و آگاهی دارد می داند.
هیوم در این رابطه چنین می گوید: انسان موجودی است عاقل که قوت و غذای روح خود را از دانش می گیرد؛ ولی وسعت دایره ی فهم انسانی چنان محدود است که از این راه انتظار حظّ و نصیب فراوانی، چه از نظر کمیّت و چه از لحاظ ثبات مکتسبات آن، نمی توان داشت. همچنین صفت مدن الطّبع بودن انسان از حیث اهمیّت کمتر از خاصیّت عاقل بودن او نیست.
هیوم در توضیح بیشتر درباره ی صف مدنی الطّبع بودن انسان و نقش تعیین کننده ی این خصلت در تکامل اجتماعی افراد جوامع بشری می گوید: همبستگی مردمان به یکدیگر و کلیه ی جماعات به حدی زیاد است که هیچ یک از اعمال یک فرد انسانی تمام نیست و بدون ربط و تعلّقی با اعمال دیگران انجام نمی گیرد. پست ترین پیشه وران که تنها کار می کنند لااقل به حمایت حاکم بلد احتیاج دارند تا بتوانند به آسودگی از متاع و ثمره ی زحمات خود بهره مند شوند. همچنین آنها انتظار دارند که تا وقتی متاع خود را به بازار می برند و به بهای مناسب عرضه می دارند خریداری پیدا شود تا بتوانند از حاصل فروش آن قسمتی از دسترنج دیگران را که برای معیشت ایشان ضروری است به دست آورند.
در پایان این مبحث عقیده ی فیلسوف معاصر امریکایی سانتایانا را درباره ی آنچه وی زیر عنوان «عقل در علم» گفته است بازگو می کنیم: «زندگی عقل، نام هر اندیشه ی علمی است که با نتایج خود در وجدان انسان با فعل و عمل متحد شود. » وی می گوید: «عقل دشمن غرایز نیست؛ بلکه اتحاد و سازگاری موفقیّت آمیز آنهاست. عقل همان طبیعت است که در ما به صورت «وجدان» و راه هدف آن را روشن می سازد عقل ازدواج سعادتمندانه ی دو عنصر «میل و اندیشه» است که اگر به کلّی از هم جدا شوند، انسان مانند حیوان یا همچون دیوانگان می گردد.»
در دنیای از فکر و اوهام مات و مبهوت مانده ایم. واژگان بی معنی شده اند و معرفت مسخ بت های ذهنی شده و  بر عقل مسلط گشته است.  آن هم «عقل»ی که دراثبات آن درمانده ایم. آیا این فکری که دارم، کاری می کنم، روش که انتخابت کرده ام و زندگی که خود را بدان مشغول داشته ام همان است که باید باشد و یا گرفتار یک روال بی معنی شده ایم که راه به جایی نمی برد. و در یک کلام معرفت وامانده در راهی است که سایه سنگین محدودیت های ذهنی آن را از حرکت بازداشته است.


پرواز روح در پس سقوط زمان

پرواز روح در پس سقوط زمان

فراتر از نظریه های فلاسفه ی اسلامی متأخر درباره ی نفس

قله کوه بهترین مکان برای دیدن روح است. مسیر آن هم از  روز تعطیل می گذرد. همت کنیم. قدم در راه گذاشته و دامنه ی کوه را بر خود همواره کنیم.  زندگی ماشینی و اداری ما را تنبل کرده است. بی حال و کسل مان کرده است. انواع و اقسام کوفت و مرض را نیز به جانمان ریخته است. بدریخت شده ایم از بس نشسته ایم. شکم های چربی آورده ، ستون فقرات کج و ماوج و چشمان لوچ از بس که به مانیتور کامیپوتر دوخته ایم؛ دستاورد نامیمون این زندگی است. ولی اگر خواسته باشیم روح را ببینیم باید همت کنیم. خواب دلچسب صبحگاهی روز تعطیل را بر خود حرام کرده و خار مغیلان بر فراز کوه را به آغوش کشیم.

بزرگان گفته اند رفعت روح در سختی جسم است. باید پا در راه بگذاری. هرچه بالاتر می روی روح دست یافتنی تر می شود. روح در کنار روح در آسمان جولان می دهد. در انتظار نوزادی است تا در او تجلی یابد. «به قول افلاطون می گوید روح جوهری است قدیم که قبل از بدن موجود است و پس از آنکه بدنی آماده شد روح از مرتبه ی خود «تنزّل» می کند و به بدن تعلّق می گیرد. نقطه مقابل این «نظریّه حادث بودن» است. نفس از نظر ارسطو در آغاز قوّه و استعداد محض است و هیچ گونه علم قبلی در وی حاصل نشده است، بلکه همه معلومات و دانسته های خویش را در همین جهان از قوّه به فعل می رساند.

صدرالمتألهین مرد اوّل و «قهرمان» این تحوّل در مسائل وجود است. وی بر پایه اصول نوین و نیرومندی که بنیاد گذاشت. چنین نتیجه گرفت که علاوه بر حرکات ظاهری و عَرَضی و محسوس که بر سطح جهان حاکم است، یک «حرکت جوهری» عمیق و نامحسوس بر جوهره عالم حکمفرماست، و آن حرکت، اصل این حرکت های ظاهری و محسوس است.

اگر ماده و صورتی باید فرض کرد «همان گونه که ارسطو گفت» ، از طریق همین حرکت جوهری باید فرض کرد، نه از طریق دیگر. از نظر صدرالمتألهین ، پیدایش و تکّون انواع جسمانی روی قانون حرکت است، نه «کون و فساد» . نفس (روح) هم به نوبه خود محصول قانون حرکت است. مبدأ پیدایش و تکّون نفس «مادّه جسمانی» است. مادّه این استعداد را دارد که در دامن خود موجودی بپروراند که با ماورای الطبیعه هم افق باشد.

اساساً بین طبیعت و ماورای طبیعت دیوار و حایلی وجود ندارد. هیچ مانعی ندارد که یک موجود مادّی درمراحل پیشرفت و تکامل خود تبدیل شود به موجودی غیرمادّی با این توضیح، نظریّه افلاطونی درمورد مبدأ «تکّون نفس» و نوع علاقه اش به هیچ وجه صحیح نیست. همچنین ، تفکّر ارسطویی و نوع رابطه ای که مادّه با حیات دارد و رابطه نفس و بدن، طبیعی تر، ژرفاتر و جوهری از آن است که ارسطو می گفت.

به تعبیر ملاّصدرا ، رابطه روح و بدن از نوع رابطه یک بعد با سایر ابعاد است؛ بدین معنا که مادّه در سیر تحوّلی خود، علاوه بر سه بعد جسمانی که از آنها تعبیر به «ابعاد ثلاثه مکانی» می شود و علاوه بر بعد زمانی که مقدار حرکت ذاتی جوهری است در جهت تازه ای بسط و گسترش می یابد این جهت جدید ، مستقل از چهار جهت دیگر است که زمانی و مکانی می باشند. ذکر این نکته نیز ضروری است که «بُعد» نامیدن این جهت جدید نه به این معناست که واقعاً این بُعد از سنخ امتداد است، بلکه ناظر به این معناست که مادّه جهت تازه ای می یابد که به کلّی خواص مادّه بودن را از دست می دهد.»

هرکدام از نظریه ها روح از زوایه ای به موضوع نگاه می کند ولی زمانی که به قله رسیدی روح به پرواز در می آید. گویی از زمان های گذشته آمده است. گویی فراغ بال سر در آینده دارد. آنجاست که زمان از تمام ابعاد ذهنی خارج می شود. زمان سقوط می کند و روح از زندان آن می گریزد. طومار گذشته و حال و آینده در هم پیچیده سرازیر می گردد و روح در پهنای آسمان  اوج می گیرد.