گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

مطالعه برای تحقیق «نقش آگاهی در مشارکت مردم»

مطالعه برای تحقیق «نقش آگاهی در مشارکت مردم»

امروز مقاله «نقش مشارکت اجتماعی و اقتصادی روستاییان در طرح های عمران روستایی – مطالعه موردی : دهستان نساء» را از اینترنت گرفته و مطالعه کردم. برایم جالب بود. دکتر غلامحسین شیخ حسنی – استادیار گروه جغرافیای انسانی دانشگاه شهید بهشتی – و فهیمه مهمان دوست – کارشناس ارشد برنامه ریزی روستایی – زحمت آن را کشیده اند.

حرف اصلی تحقیق و پژوهش این است؛ آگاهی از اهمیت مشارکت و همچنین میزان مشارکت اهالی روستای «نساء» از اهالی روستای «ولایتمرد» بیشتر بوده و بر همین مبنا رشد، توسعه و پیشرفت طرح های عمرانی روستای «نساء» از روستای «ولایتمرد» پیشی گرفته است.

به نظر می رسد سنجش «آگاهی» و «میزان توسعه و پیشرفت» مقایسه ای دو روستا از طریق «پرسشنامه» به دست آمده است. محقق در چکیده این تحقیق می گوید: از این دو روستا تعداد 90 نفر از سرپرستان خانوارها با استفاده از فرمول نمونه گیری کوکران (52 نفر از روستای ولایتمرد و 38 نفر از روستای نساء) به عنوان نمونه های پژوهش انتخاب گردیدند و به پرسشنامه پژوهش پاسخ گفتند.

آیا پرسشنامه ها از استانداردهای لازم برای تعیین موضوع مورد نظر برخوردار است یا خیر ؛ همچنان برای من نامشخص است و برای رسیدن به پاسخ بیشتر بررسی کنم ولی یقین دارم بررسی میزان مشارکت مردم در طرح های مختلف مستلزم پارامتری متعدد و مختلفی است. چیزی که محقق در قسمت دیگری از این تحقیق به آن اشاره کرده است: «البته عوامل زیادی در مشارکت روستاییان تاثیر گذار است که بررسی کامل آن از حوصله تحقیق حاضر خارج است. اما با توجه به بررسی و تحلیل داده های به دست آمده از پرسشنامه ، عوامل مهمی از قبیل میزان درآمد اهالی روستا و همچنین سطح تحصیلات در تفاوت میزان مشارکت در میان دو روستای مورد مطالعه موثر بوده اند.»

اطلاعات به دست آمده از مقاله فوق به من کمک کرد تا موضوع مورد نظرم را بهتر درک کنم. پروژه ای شاخص با عنوان «ساماندهی رودخانه برزک» در حوزه مدیریت بحران شهرستان کاشان با مشارکت اهالی در حال انجام است. نقش مردم و به خصوص هیئت امنا در پیشرفت آن حائز اهمیت است. تا جایی که شرکت آب منطقه ای استان آن را به عنوان پروژه شاخص در حوزه رودخانه ای کشور برشمرده است. مشابه این پروژه در دیگر مناطق شهرستان با برخوردهای متفاوتی از طرف مردم مواجه گردیده است. به نظر می رسد می توان با استفاده از پرسشنامه مناسب دلایل این تفاوت را بررسی نموده و مبنای اقدام لازم برای دیگر مناطق  قرار داد.

فاکتورهای قابل بررسی در راستای آگاهی عمومی و میزان مشارکت مردم در طرح ها، متعدد و مختلف است؛ «تحصیلات ذینفعان»، «میزان درآمد» ، «سن و جنس»، «اعتماد عمومی به دولت، شورا، دهیاری و شهرداری ها و مردم تحت قالب هیئت امنا بعنوان اجرا کننده طرح ها»، «سابقه ذهنی مردم از دیگر پروژه های عمرانی اجرای شده در منطقه»، «میزان آگاهی مردم از ضرورت اجرای طرح»، «نقش مردم در پیشنهاد طرح» و «تناسب طرح با نیازهای ضروری مردم»  بخشی از مواردی هستند که روی هم رفته می توانند میزان مشارکت و همراهی مردم را در طرح های عمرانی تعیین کنند و البته می توان احتمال داد که نتایج تحقیقات در نقاط مختلف شهرستان متفاوت باشد. آیا پرسشنامه محک قابل اطمینانی برای تعیین موارد مطرح شده است ؟ پرسشنامه ها در این خصوص از پیش تعریف شده و استاندارد می باشد؟ پرسشنامه های امکان درجه بندی نیز به محقق می دهد یا صرفاً مقایسه ای است؟

دودی که از خرابی شخصیت به هوا می رود

دودی که از خرابی شخصیت به هوا می رود


نقش شخصیت و نقش سازه های آن در سوء مصرف مواد


اگر استثناها را کنار بگذاریم و عمومی تر نگاه کنیم؛ اعتیاد با شخصیت موجه اجتماعی جور در نمی آید. البته ممکن است در کنار ما آدم های درست و حسابی باشند که مثلاً سیگار هم می کشند ولی اگر لای انگشت رئیس اداره، روحانی محل، استاد دانشگاه ، معلم آموزش و پرورش ، مهندس و معمار و کارمند یک اداره سیگار ببینیم برایمان عجیب و غریب است. نگاه دیگری داریم. حس خوبی نداریم. خودش هم می فهمد. این است که ترجیح می دهد اگر می خواهد سیگاری دود کند در خفا باشد. پشت و پخه ای را برای این کار بیابد.


این موضوع در خانواده ها هم جور دیگری دیده می شود. مثلاً برادر پیش برادر یا فرزند خانواده پیش مادر و پدر حاضر نیستند سیگاری آتش کنند و گوشه لب بگذارند. تصور این کار هم چندش آور است. در صورتی که بخواهی نخواهی روزانه میلیون ها نخ سیگار دود شده و به هوا می رود ولی هیچوقت قبح و زشتی آن شکسته نشده و زمین نریخته است. برای این است کلیت جامعه این موضوع را نپذیرفته و مقبولیت عمومی پیدا نکرده است.


من فکر می کنم هرچه شخصیت آدم ها از بچگی قرص و محکم شکل بگیرد توجه به مواد مخدر کم تر و کم تر خودش را نشان می دهد. در تعریف شخصیت باید گفت؛  از دو قسمت مهم تشکیل شده است. مزاج و منش. مزاج همان سطح عمومی پاسخگویی فیزیولوژیکی به محیط است. بعضی افراد نسبت به محرک های محیطی حساس ترند، بعضی دیگر به این محرک ها کمتر واکنش نشان می دهند. منش چگونگی یادگیری ما درباره ی کارهایی که باید انجام دهیم و نحوه ی انجام آن ها را یاد می گیریم. منش ممکن است در خانواده و با محیط اجتماعی شکل گیرد. مزاج و منش عناصر اولیه تمام اختلالات شخصیت هستند.


شخصیت را با افکار، احساس و عمل پایدار فرد نشان می دهند. شخصیت با ثبات است، به خوبی فراگرفته می شود و در برابر تغییر مقاوم است. شخصیت هر فرد است که تمامیت او را می سازد. شخصیت الگوی رفتاری است که ما به عنوان شیوه ی زندگی خود آن ها را می پرورانیم. در واقع شخصیت نحوه تطابق پذیری و سازگاری با محیط است.


نقطه مقابل «شخصیت» ، «حالت» است. حالت عبارت است از شرایط کنونی فرد. حالت گذرا و انعطاف پذیر است و به آسانی تحت تأثیر محرک های محیطی قرار می گیرد و صفت ؛ تمایلات با دوام و مانای واکنش مجموعه ای از شرایط است که به شیوه ای خاص نمایان می شود. صفت ثابت است و در برابر هر تغییر مقاومت نشان می دهد.


اختلالات شخصیت الگوهای صفات انعطاف ناپذیر و ناسازگارانه هستند که باعث به وجود آمدن نقص های عمده در عملکرد هنجار فرد می شوند. اگر عزیزان سیگاری دلخور نشوند به نظر می رسد این دودی که به هوا می رود ریشه در چالش های شخصیتی دارد که ناهنجاری های رفتاری ، خانوادگی و اجتماعی به آن دامن زده است.


دیدگاه شناختی در روان شناسی، انسان را موجودی خلاق و فعال می داند که توسط اشیاء و محرک های بیرونی برانگیخته نمی شود بلکه تعیین کننده اصلی، رفتار فرد را نگرش فرد نسبت به موقعیت های بیرونی می داند. افراد معتاد نیز در مواجهه با محیط پیرامونی خود از نگرش های خاصی سود می جویند که آنان را نسبت به مصرف مواد افیونی آسیب پذیر می سازد. در عین حال هرچه فرد مصرف مواد طولانی تری داشته باشد بتدریج بر روی نگرش فرد تأثیر بیشتری می گذارد و نگرش های ناکارآمد بیشتری را مورد استفاده قرار می دهد.


زمانی که افراد نگرش های ناکارآمدی دارند حوادث بیرونی را نیز استرس زا درک کرده و فشار روانی بیشتری را تجربه می کنند. در عین حال این گونه نگرش های ناکارآمد می تواند زمینه ساز افسردگی، اختلالات روانی و رفتاری مختلف باشد. لذا اگر فرد معتاد به این باور دست پیدا کند که مواد مخدر راه حل مناسبی برای حل مشکل یا فرار از مشکل نمی باشد، آگاهی خود را نسبت به مشکل افزایش داده، مهارت های اجتماعی و شناختی لازم را کسب کرده و با آگاهی و بینش لازم رفتارهای جایگزین را فرا گرفته و در نتیجه مجدداً گرفتار اعتیاد نخواهد شد.


نگرش های ناکارآمد را به وضوح می توان در افراد معتاد مشاهده کرد، در واقع فرد معتاد در گرداب نگرش های ناکارآمد خود گرفتار شده و تلاش های دیگران نیز خیلی موفق نیست. وقتی فرض های ناکارآمد فعال شدند، افکار خودآیند منفی را بر می انگیزد. از این نظر به این افکار منفی می گوییم که با هیجانات ناخوشایند مربوط هستند و از این نظر به آن ها خودآیند می گوییم چون خود به خود به ذهن افراد متبادر می شوند. این افکار ناکارآمد برخاسته از هیچ گونه فرآیند استدلال آگاهانه نیستند. آن ها ممکن است تفسیرهایی از تجارب جاری باشند، پیش بینی هایی درباره ی رویدادهای آینده و یا یادآوری چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده اند و این مسأله به نوبه خود سایر نشانه ها را در پی دارد و با افزایش مصرف، افکار خودآیند منفی هرچه شدیدتر می گردند و افکار منطقی نیز هرچه بیشتر ناپدید می شوند و خود این فرآیند نیز موجب گسترش تسهیل مصرف فرد می گردد. این نگرش ها در طی دوران کودکی رشد می یابند و به جای ارزیابی خاص محتوای یک موقعیت ویژه، بیشتر نمایانگر خصوصیات با ثبات فرد می باشند.


تفکرات غیرانطباقی علت بسیاری از رفتارهای غیرمنطقی مانند اعتیاد هستند. برنز به بررسی و ارائه 10 نوع تفکر غیرمنطقی که موجب شناخت غلط افکار، حالت و رفتار نادرست می گردد، می پردازد. این نوع تفکرات یا خطاهای شناختی شامل (اعتقاد به بایدها و نبایدها، شخصی سازی، بزرگ بینی و کوچک بینی، برچسب زدن، بی توجهی به امور مثبت، استدلال احساسی، تفکر همه یا هیچ، تعمیم افراطی ، فیلتر ذهنی و نتیجه گیری شتاب زده) می شده و تصویر ذهنی مخدوش فرد را روز به روز تقویت می کند.


آنچه اکنون شکل گرفته و سیگاری را به هوا دود می کند در طول زمان های گذشته بوده است و نباید انتظار داشت که با آموزش هایی کوتاه و گذرا و بعضاً غیرکارشناسی اصلاح گردد. برخی مذهب ، توجه به مسائل اعتقادی را در این راستا با اهمیت دانسته اند ولی گرایش های مذهبی هنگامی نتایج مثبتی را از نظر بهداشت روانی برجای خواهند گذارد که خودانگیخته و خود مختارانه باشد. به اعتقاد آلپورت گرایش درونی مذهبی نیرویی وحدت بخش و موجد یکپارچگی معنوی است. زیرا فرد را در مسیری رو به یکسو و هدایت می کند.


روان شناسان اصالت وجودی این موضوع را به بهترین وجه ممکن دریافته اند. از این دیدگاه انسان تنها موجود خودآگاه این کره خاکی است. آگاهی از تنهایی و فانی بودن بهای این خودآگاهی است و اضطراب طبیعی وجودی است. بنابراین هم این اضطراب ناشی از درک این تنهایی و فناپذیری نیز یک اضطراب طبیعی وجودی است و بنابراین هم این اضطراب و هم آن آگاهی، از وجود خود انسان سرچشمه می گیرد و مربوط به طبیعت و وجود خودآگاه اوست.


اثر مذهب و ایمان مذهبی در زندگی ما تا حدودی نیز وابسته به محتوای مذهبی و در واقع تصویری است که مبلغین مذهبی از مذهب و خدا به ما می دهند مذهبی می تواند به رشد معنوی آدمی کمک کند که به هفت نیاز انسان پاسخ دهد، این نیازها از  نیاز به «فلسفه»،  «نیاز به ارزش های خلاق» ،  «نیاز به رابطه با قدرتی برتر»، «دوست داشتن و عشق ورزیدن» تا «نیاز به رشد دادن خویشتن» ، «نیاز به حس تعلق خوشبینانه به دنیا» ، «نیاز به اجتماعی حمایت کننده که رشد معنوی را تقویت کند» و «نیاز به حرکت های متعالی» را شامل می شود.


در پایان باید یادآور شد که به کار گیری اصول بهداشت عمومی در این خصوص حائز اهمیت است. الگوی بهداشت عمومی سه درس کلیدی در خصوص سیاست مواد مخدر را به ما می آموزد. نخست جوانان باید درباره ظواهر فریبنده مواد مخدر آموزش ببینند. مصرف مواد مخدر یک چیز را نوید می دهد اما چیز دیگری را تحویل می دهد، چیزی حزن انگیز و مخرب برای مصرف کنندگان، خانواده های آنان و جوامع آنها. سرخوردگی ناشی از آن برای مدتی پنهان می شود و در همین دوران است که عادت مصرف توسط مصرف کنندگان به سایر جوانان آسیب پذیر انتقال داده می شود.


همه موارد یاد شده در صورتی قابل بحث و بررسی بیشتر است که درد اعتیاد در جامعه را به خوبی شناخته و آن را همان گونه که هست درک نماییم. رفع «خلأ انکار» نیازمند آن است که یک ملت، فضایی ایجاد کند که در آن شهروندان صادقانه و مستقیم با پدیده ی اعتیاد برخورد کنند و بدین نحو افراد نیازمند درمان را به طی دوره ی درمان تشویق کنیم. این شکل از اجبار که با عواطف همراه است با همکاری خانواده ها، دوستان، همکاران و اجتماع آغاز می شود.



تنهایی معتاد و آشفتگی جامعه

تنهایی معتاد و آشفتگی جامعه


بررسی زمینه های کاربرد اجتماعی درمانی جامعه محور در درمان معتادان


دست و پای معتاد را به تخت می بندند که ترک کند. بیچاره را یکی دو هفته زجرکش می کنند که این کوفت و زهرماری را کنار بگذارد. معتاد نمی کشد و خانواده درد می کشد ؛ از این که عزیزشان را در بند کرده اند. نزدیکان چشم پر آب دارند و او از درد آب می شود و دست آخر بعد از یک مشقت چند ماهه قصه ی پرغصه از سر گرفته می شود.


متهم را تریاک گفته و قربانی را معتاد کشیده ایم در حالی که جای این دو را به اشتباه دیده ایم. متهم معتاد است نه آن شکل و شمایل. آن شخصیتی که در خانواده برایش رقم زده و در جامعه ساخته و پرداخته ایم. پایین و بالای شهر ندارد. آن که ندار و بی بضاعت بوده است ، کمبودها برایش عقده شده و سر در دامن اعتیاد نهاده است و آن که دارا و توانا بوده است در مواجهه با کوچک ترین شکست و ناکامی بی ظرفیتی کرده و خود را واداده است. 


هموار، مشکلات و موقعیت های نارحت کننده، تبدیل به نشانه های منظمی می شوند که با ظهور هر باره این نشانه ها، فرد به مصرف مواد روی می آورد. برای بعضی از معتادین ، عوامل فیزیولوژیک ممکن است در نقش این نشانه ها ظاهر شوند اما برای بسیاری، این عوامل ارتباط اندکی با نقایص رفتاری دارند. نقایصی که به موازات تداوم سوء مصرف مواد بر هم انباشته می شوند. وابستگی فیزیکی یا اعتیاد جسمانی را باید درچارچوب کلان تری که همانا وضعیت روانی و سبک زندگی فرد است نگریست. بنابراین، مشکل ، خود فرد است نه مواد، اعتیاد یک علامت است و نه ریشه اصلی اختلال


الگوهای رفتاری منفی ، نگرش های منفی و نقش های ناکارآمد در تنهایی ایجاد نشده اند که در تنهایی نیز بتوان آن را تغییر داد. بنابراین ، بهبودی نه تنها بستگی به این دارد که فرد چه چیزی آموخته است بلکه مهم است بدانیم که این آموزش، چگونه، کجا و با چه کسی صورت پذیرفته است، این فرض، در واقع مبنای این تفکر است که اجتماع، در آن مشارکت کرده و عمل کند و نقش مسئولیت پذیرانه اجتماعی هنگامی اکتساب می شود که این نقش در عمل اجرا شود. بنابراین ، تغییرات در سبک زندگی فرد و هویت او بتدریج با مشارکت در نقش های مختلف حیات اجتماعی، آموخته می شود، و به کمک افراد و روابط شان با دیگران در فرآیند یادگیری، حمایت می شود. بدون این روابط، راه های نوین سازگاری در نتیجه تنهایی فرد، در معرض تهدید قرار می گیرد و احتمال عود را افزایش می دهد. از اینرو باید به کمک شبکه ای از افراد همسان، نگرشی جدید در فرد نسبت به خودش، جامعه اش و فلسفه زندگی اش تثبیت شود تا بهبودی پایدار را تداوم بخشد.


اجتماعی درمانی یا اجتماع درمان مدار نوع خاصی از درمان است که در آن تغییر بر اساس زندگی اجتماعی در محیط بسته و ساخت یافته صورت می گیرد. در این اجتماع مسائل روزانه ی زندگی یعنی کار، احساس، رفتار، تفکر و فراغت از دیدگان درمانی مورد توجه جدی قرار می گیرد و افراد آسیب دیده اجتماعی به ویژه معتادان الگوهای صحیح زندگی را فرا گرفته و آن ها را تمرین می کنند. اجتماعی درمان مدار یاTCیک برنامه ساختار یافته و نظارتی قوی است که برای درمان مسائل رفتاری، هیجانی و خانوادگی مصرف کنندگان مواد طراحی شده است. در این اجتماعی بر خودیاری، رشد فردی و حمایت همسالان تأکید می شود.


پیش از آنکه تفاوت معتادین با یکدیگر، ناشی از الگوی مصرف شان باشد، تفاوت  آن ها مربوط به اختلال عملکرد روان شناختی و کمبودهای آموزشی، تحصیلی و شغلی، چشمگیر است. برای آن ها، ارزش های عمده و اساسی زندگی، در حال نابودی است یا این که اساساً از دنبال کردن آن طرف نظر کرده اند، اغلب این معتادین کسانی هستند که از بخش آسیب دیده و ناکام جامعه، برخاسته اند، یعنی جایی که سوء مصرف مواد، بیشتر پاسخی اجتماعی است، تا آشفتگی روانی. برای چنین افرادی، تجربه یTC، نوعی «توانش یا آماده سازی» تلقی می شود.


به این معنا که آن ها برای نخستین بار در زندگی شان، سبک زندگی متعارف و مولد اجتماعی را فرا می گیرند. اما معتادینی که از بخش برخوردار جامعه برخاسته باشند، سوء مصرف توسط آن ها بیشتر نمایشگر آسیب روان شناختی، آشفتگی شخصیتی یا بیقراری و خستگی هستی شناختی است. در مورد اینگونه معتادین اصطلاح «بازتوانی» مناسب تر است زیرا به این معناست که فرد به سبکی که قبلاً می زیسته ، می شناخته و شاید آن را پس زده است باز می گردد.


در  TCعملاً اهداف درمانی روان شناختی و اجتماعی به صورت همزمان تعقیب می شود و به منظور دستیابی به اهداف، معتاد مجبور است که مدتی حدود ( 3 ماه تا 3 سال) در اجتماعات درمان مدار زندگی کند و با برنامه های هدفمندی که برای وی در نظر گرفته شده است، سطح عملکرد وی نه تنها به سطح عملکرد قبل از بیماری برسد (بازپروری) بلکه انواع جدیدی از رفتار که قبل از اعتیاد نیز در وی وجود نداشته است ایجاد گردد. پرورش، البته این یک یادگیری ساده رفتار نیست و در واقع درمان به مفهوم یک فرآیند پیچیده یادگیری است که در نهایت به کسب مهارت های زندگی معرفی می گردد


TC سوء مصرف مواد را بیماری یا اختلال می داند که تمامی و یا بخشی از زمینه های عملکرد فردی ( شناختی ، رفتاری ، هیجانی، طبی ، اجتماعی یا معنوی ) را در بر می گیرد. بدین جهت وابستگی فیزیولوژیک نسبت به کل شرایط مؤثر بر شخص، ثانویه تلقی می گردد. در TCمشکل یا مسئله اصلی خود شخص است نه مواد، اعتیاد یک علامت است نه ریشه ی اصلی اختلال و سم زدایی شیمیایی شرط وارد شدن به اجتماعی درمان مدار است نه هدف آن. هدف بازتوانی ایجاد شرایط زندگی بدون مواد است. هم چنین درTCافراد جدا از الگوهای مصرف مواد، از ابعاد عملکرد روانی و نقایص اجتماعی، تمایز داده می شوند.


به طور کلی، هشیاری پیش شرطی برای یادگیری درست زندگی کردن است، اما زندگی درست، لازمه حفظ این هشیاری است. تغییر رفتاری، بدون بصیرت ناپایدار است و بصیرت نیز بدون تجربه، ناکافی است، بنابراین طرز سلوک عواطف، مهارت ها، نگرش ها و ارزش ها ، با یکدیگر جمع شوند تا تداوم تغییرات سبک زندگی و هویت مثبت شخصی و اجتماعی فرد، تضمین گردد. بهبودی یک فرآیند تکاملی است. تغییر در   TCباید به صورت عبور از مراحل پیشرونده یادگیری درک شود. یادگیری که در هر مرحله رخ می دهد، ایجاد تغییر در مرحله بعد را تسهیل می کند و هر تغییر نمایانگر، حرکت به سوی اهداف بهبودی است.


انگیزه مندی؛ بهبودی، نیازمند فشار –چه منفی و چه مثبت – برای ایجاد تغییر است. هرچند میزان تأثیر درمان به میزان انگیزه مندی و آمادگی فرد بستگی دارد، اما واقعیت این است که تغییر در خلأ اتفاق نمی افتد، در طی بازتوانی، نوعی تعامل میان فرد و محیط درمانی اش به وجود می آید. بهبودی خودیارانه به این معنی است که فرد، مشارکت عمده و اساسی را در فرآیند تغییر دارد.


اجتماع به عنوان یک شیوه (وسیله) تغییر جوهره اصلی و اساسی TC، است، آنچه که TC را از سایر رویکردهای درمانی (و نیز اجتماعات دیگر) متمایز می کند، کاربرد هدفمندانه اجتماع به عنوان شیوه ای اصلی برای تسهیل تغییرات روان شناختی و اجتماعی ، در افراد است. تجارب یادگیری و درمانی که برای بهبودی و رشد شخصی ضروری هستند، درون متنی اجتماعی و از رهگذار مراوده و آمیزش اجتماعی، آشکار می شوند.


دوستی با افراد خاص، همتایان و کارکنان امری ضروری در تشویق افراد برای مشارکت و باقی ماندن در فرآیندتغییر است. روابط شکل گرفته در طی درمان، مبنایی برای شبکه ی اجتماعی مورد نیاز در حفظ بهبودی و درمان است. رویکرد اصلی برای تسهیل تغییر عبارت است از استفاده از اجتماع به عنوان یک شیوه، که این خود به معنای استفاده از مداخلات متعدد است. بهبودی را نیز باید بر اساس یادگیری پیشرونده یا تکاملی و بر حسب ویژگی های مراحل تغییر بیان کرد.


در TC درون سازی، اهمیت خاص و برجسته ای دارد، زیرا نیروی اجتماعی به عنوان یک شیوه می تواند به راحتی نگرش ها و رفتارهای عینی و قابل مشاهده را تعدیل کند. اما این تغییرات ممکن است پس از جدایی فرد از تأثیرات حضور قدرتمند اجتماعی همتایان، تداوم نیابد.کاملاً مشخص است که یادگیری درونی شده ، قابل تعمیم به موقعیت های جدید – چه داخل و چه خارج از برنامه – نیز هست.



جان به لب رسید ولی ترک میسر نمی شود

جان به لب رسید ولی ترک میسر نمی شود
مروری بر پیشگیری از بازگشت در افراد وابسته به مواد مخدر
کار نشد ندارد. هر کاری اراده کنیم می شود. فقط غیرممکن ، غیرممکن است. این روزها به این فکر می کنم کارگاه آموزشی برای ترک نفس برگزار کنم. نفس نکشیدن. کاری ندارد. ابتدا کمی سخت است ولی به مرور می شود. باید از چند ثانیه شروع کنیم و تا چند ساعت و چند شبانه روز ادامه بدهیم. و حُسن این کار آن است اگر در جایی گرفتار شویم که هوا نباشد بتوانیم چند روزی زنده بمانیم تا جان خود را کف گرفته و به سلامت ببریم. فرض کنید گرفتار طوفان حوادث در اقیانوس بلا شده ایم و در قعر آب فروافتاده ایم. اگر نتوانیم چند روزی بی نفس را تحمل کنیم که خدای ناکرده خفه شده و روی آب می آییم روی آب غلتیده و به ساحل می رسیم ولی دور از جان شما با جسد بی جان
دهان و بینی اتان را بگیرد. نفس نکشید. فرقی نمی کند. با دست بگیرید یا ارادی نفس کشیدن را متوقف کنید و به ساعت نگاه کنید. همه ی انرژی را یک جا خرج نکنید. با ده ثانیه توقف امتحان کنید و بعد به مرور آن را افزایش بدهید. و این کار را ظرف چند روز و به آهستگی ادامه بدهید. شما می توانید ظرف یک هفته تا پنج هفته و با تمرین و ممارست نفس کشیدن را به کلی تعطیل کنید. آن وقت خیالتان راحت می شود. آدم بی نفس می شوید. حتی اگر خواستید می توانید شُش و تشکیلات تنفسی را به کسی که لازم دارد هدیه بدهید.
شاید بپرسید نفس نکشیدن به چه درد می خورد. چرا باید این کار را تمرین کنیم. شاید سالی به ماهی یک بار هم گذارمان به دریا نیفتد. خیلی از آدم ها در طول عمرشان دریا نمی بینند که تازه در آن بیفتند. حرف درستی است. من هم نگفتم همه آدم ها این مهارت را بیاموزند. این کار به درد افرادی می خورد که همواره سر و کارشان با نفس نکشیدن است. حتی این هایی که دور از جان شما محکومیتی نظیر خدای ناکرده گرفتار دار و اعدام و از این چیزها شده اند به کارشان می آید. البته نباید کسی بفهمد که می توانند بی نفس زندگی کنند که در این صورت کارشان بیخ پیدا می کند.
البته پیداست مزایای نفس به مراتب بیش از بی نفسی است. اصلاً بدون هم نفس زندگی بی معنی می شود. اگرچه به قول سعدی علیه رحمه هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب با این وجود چه بسیار گفته اند این نعمت خداوند در هم نفسی کامل گشته است. ولی وقتی قرار شد نکشیم ، اراده کرده و نمی کشیم.
با همه ی وصفیات فوق کار جایی مشکل پیدا می کند که نفس به دود و دمی آلوده شود. هیچ کاری نمی توان کرد. به قول قدیمی ها مثل هم نشینی چایی و صابون است. اگر غفلت کنی و بهترین چایی دنیا را برای لحظه ای و کمتر از لحظه ای در کنار یک قالب صابون بگذاری ، کار تمام شده است. چایی بوی صابون می گیرد. به هیچ دردی نمی خورد. گرفتاری دود و دم هم از این قصه جدا نیست. خدا قسمت هیچ جنبنده ای نکند.
نمی توانیم سرمان را زیر برف کرده و بگوییم نکرده است. دور و بر ما آدم هایی هستند که گرفتار شده اند. نفس گرم شان به دود سرد همراه گردیده و زندگی اشان را زیر و رو کرده است. واقعیت است. از آن فرار نکنیم. نمی دانم سبب و علت آن چیست. نمی دانم گیر کار کجاست ولی می دانم وقتی پا در این مسیر گذاشتی؛ راه برگشت وجود ندارد. راه اصلاح نیست. دیگر غیرممکن واقع دنیا است که بر خرابه واژه غیرممکن جا خوش کرده است و زندگی را سیاه نموده است.
می گویند « در بررسی 500 گزارش تحقیقی در مورد نتایج و اثربخشی برنامه های ترک اعتیاد به این نتیجه رسیده اند که 75 درصد درمان افرادی که دوره درمان را کامل نموده بودند در فاصله یکسال پس از تکمیل درمان، عود داشته اند.» ولی من کسی را سراغ ندارم که به این راه رفته باشد و به سلامت برگردد.
آدم بد بینی نیستم. بسیار از دوستان و همراهانی را دیده ام که به این راه رفته و بازنگشته اند. با کشیدن هر نخ سیگار وجود مرا آتش زده اند. سوخته ام و ره به جایی نبرده ام. همیشه در خیال خود به دنبال راهی گشته ام تا عزیزان خود را متقاعد کنم که از این راه به تعبیر من دود و آتش بر حذر دارم ولی ممکن نگشته است. به یقین رسیده ام جان به لب می رسد از این بار گران ولی ترک میسر نمی شود.

درد شیرین و خماری غم انگیز

درد شیرین و خماری غم انگیز
بررسی نقش طبی مواد مخدر
دکترها گفتند چاره ای ندارد. همه ی راهها را رفته و کم تر نتیجه گرفته اند. سلول های سرطانی که از زیر گلو مادر بر نفس ما بند زده بود پیشرفت کرد و به ناحیه سر رسید تا سیه روزمان کند. این یعنی درد برای مادر و سنگینی غم روی سینه ما که خوراک شب و روزمان شود.
سلول های درد وجود مادر را در هم پیچید. درد امان مادر را بریده بود. درد بود که عزیزترین کس مان را پیش چشم ما آب می کرد. روز به روز ضعیف تر و نحیف تر می شد. گرفتار بستر شد ولی همچنان برای نماز و دعای خود نشست و برخاست می نمود . همه ی اینها بیش از یک سال نشد ولی اندوه را در همه زندگی ما سایه کرد.
درد از گلوی مادر شروع شد و کم کم به صورت قلمبه ای زیر گلو نشانمان داد. درمان با عمل جراحی و برداشتن سلول های سرطانی پی گرفته شد و با پرتو درمانی ادامه پیدا کرد. اشعه ها روی حنجره و تارهای صوتی اثر گذاشت و صدای مهربان مادر را کوتاه و کوتاه تر کرد و آتش را در وجود ما بیشتر و بیشتر نمود. تجویز دارو بعد از همه ی اینها آخرین راه بود ولی مادر ابروان را گره کرده  بود و خود را به سختی برای زندگی در کنار فرزندان پیوند می زد. مادر مصمم به خام خواری شد تا با اراده ای فولادین به مبارزه این بیماری لعنتی برود.
آخرین تجویز؛ مصرف ذره ای تریاک برای کاهش درد بود. به سختی از جایی تهیه شد. شب هنگام که درد، خواب از چشمان وجود نازنین برده بود در کنار بسترش زانو زدم. از من خواست پوست سرش را به سختی خارش دهم تا کمی تسکین یابد. درد در همه سرش پخش شده بود. دست در موهایش بردم و همراه با نوازش گفتم؛ مادر می خواهی با ذره ای تریاک تحمل درد را آسان کنی و مادرانه گفت؛ می خواهی معتادم کنی؟ می خواهی وقتی خوب شدم گرفتار تریاک شوم؟ و من از درخواستم شرمنده شدم و ساعتی بعد پاکِ پاک پر زد و از بین ما رفت.
در جایی خواندم که برای بعضی از بیماری ها مواد مخدر تجویز می شود. از کاربرد طبی آنها خواندم که خاصیت آنتی بیوتیک ، ضد درد و ... در بعضی از تومورهای سرطانی می تواند باعث عدم رشد شود و درد را کاهش دهد ولی آیا این انسان های نازنین که مثل کوه در مقابل درد جانفشانی می کنند حاضر می شوند تا ذره ای از این مواد افیونی مصرف کنند؟

اعتیاد و تاغ ها رنجور

اعتیاد و تاغ ها رنجور
بررسی شیوه های مختلف مصرف مواد و علائم تشخیص
تعجب می کنم هنوز توی کتاب ها به دنبال نشانه های اعتیاد می گردیم یا در لابلای خرت و پرت انباری ابزار و الات مصرف مواد مخدر را می جوییم. در مردمک چشم پردرد فرزند ، دوست ، همکار خیره می شویم تا با دیدن حالتی غیرطبیعی بر مصرف مواد آگاه کردیم. مواد مصرف می کند؟ مسکن ها را به درد خود می زند؟ یا محرک ها را برای شور و نشاط بیشتر می جوید. مواد  افیونی مصرف می کند یا با داروهای توهم زا  به دنبال خوشی هایی می گردد که در عالم واقع نیافته است.
شروع اعتیاد پایان راه است. خط کشیدن بر یک نقشه راهی که قرار بود به آینده ای روشن منتهی شود. راه رفتن در جاده ای است که به کویر خشک و سوزان منتهی می شود. کویر با درختچه های تاق. هرچه جلوتر می روید نیش سرنگ های رها شده بیشتر به تن و روانت فرو می رود. پشت همین راه آهن. قرار نیست بگردی تا نشانه را بیابی . هر قدم نشانه ای از جوانان ناکامی است که پا در جاده ی بی بازگشت گذاشته است.
مگر می شود آخرین لحظه یک معتاد تزریقی را درک و تصور کرد. وقتی قرار است تریاک را در آب حل کرده و در یک قاشق بریزد. آن را کمی حرارت داده و روی یک تکه پنبه یا اسفنج بریزد. با سرنگ بکشد و مرگ را داخل ورید خود تزریق کند. وجود سرنگ های کهنه و چندبار مصرف شده ، قاشق سیاه شده و تکه های پنبه یا اسفنج زیر درختچه های تاغ نشانه نیست، فاجعه است که وحشتناکی آن پیش چشم ما به سختی گریخته است.
طاقت تاغ ها طاق شده است. رنجورتر از همیشه شاهد درد بی درمان انسان امروزی است که سرگردان پا در بیابان بلاتکلیفی نهاده است و نمی داند به کجا می رود.

همه چیز مهیا برای آتش اعتیاد

همه چیز مهیا برای آتش اعتیاد
بررسی عوامل گرایش جامعه به مواد مخدر
پدرش بسوزد رفیق ناب. اولین سیگار را دستم داد. اعتماد به نفسِ پایین مانع مقاومت شد. نوجوانی بود دیگر. خطرناک ترین دوران زندگی. بین کودکی و جوانی گیر کرده بودم. به دنبال هویت می گشتم. در کوچه پس کوچه های کنجکاوی و تحرک حیران بودم. از نق و نوق خانواده خسته شدم. دلم می خواست با هرچه می گویند مخالفت کنم. باید خودم را ثابت می کردم. دست خودم نبود. مثل خروس جنگی شده بودم. پرخاش نعنای روش آش رفتارم شد. می گفتند چقدر ضد اجتماعی شده ای. وقتی سیگار بین دو انگشت دستانم نشست تشخص در وجودم پر زد و اوج گرفت. گویی روی ابرها راه می رفتم و همه ی آدم ها زیرپایم بودند.
گویی قرار است همه کاسه و کوزه های اعتیاد بر سر رفیق شکسته شود. اعتیادی که یک بیماری زیست شناختی، روان شناختی و اجتماعی است. در علل و عوامل آن حرف های بسیار زده شده است. می گویند عوامل مخاطره آمیز فردی و محیطی و اجتماعی دارد. استعداد ارثی ، دوره نوجوانی ، صفات شخصیتی و اختلال های روانی را از عوامل فردی دانسته و نگرش نسبت به مواد و موقعیت های مخاطره آمیز مثل ترک تحصیل ، بی سرپرستی و تأثیر مثبت مواد بر فرد را اضافه کرده اند.
نگرش مثبت به مواد عامل تعیین کننده ای است. می گویند خوب است ، کیف مان کوک می شود ، روانمان حال می آید با کشیدن نخی سیگار که سراغش می رویم. افرادی که نگرش ها و باورهای مثبت و یا خنثی به مواد مخدر دارند، احتمال مصرف و اعتیادشان بیش از کسانی است که نگرش های منفی دارند. این نگرش های مثبت معمولاً عبارتند از: کسب بزرگی و تشخُص ، رفع دردهای جسمی و خستگی، کسب آرامش روانی، توانایی مصرف مواد بدون احتمال بروز به اعتیاد
شاید همه اینها توجیه بعد از عمل است. حال که در گرداب بی حاصل گرفتار آمده ایم چاره ای جز این نداریم. خیلی از سیگاری ها را دیده ام که از کشیدن آن در جلوی جمع پرهیز دارند. نوعی شرم و خجالت باعث می شود سیگار را  بین انگشت سبابه و شست نگاه داشته و به طرف داخل دست پنهان دارند. چشم ها اطراف را پاییده و در خفا کامی – به تعبیر خودشان – از آن برگیرند.
نمی دانم اگر شخصیت کودک در خانواده ای مهربان و صمیمی قرص و محکم گردد آنگاه حوادثی مانند از دست دادن نزدیکان یا بلایای طبیعی ناگهانی می تواند منجر به واکنش های حاد روانی شود. تا در این حالت فرد برای کاهش درد و رنج و تطبیق با آنان خود را متقاعد کند که بی خانمانی خود در سایه پناه بردن به مواد بجوید؟
خانواده اولین مکان رشد شخصیت ، با الگوهای رفتاری فرد است. خانواده علاوه بر این که، محل حفظ و رشد افراد و کمک به حل استرس و آسیب شناسی است، منبعی برای شکل گیری تنش و اختلال می باشد. ناآگاهی والدین و ارتباط ضعیف والدین و کودک فقدان انضباط در خانواده، خانواده متشنج یا آشفته و از هم گسیخته احتمال ارتکاب به انواع بزهکاری ها مانند سوء مصرف مواد هستند باعث می شوند فرزندان با الگو برداری از رفتار آنان مصرف مواد را یک رفتار بهنجار تلقی و رفتار مشابهی پیشه کنند.
اجتماع از حلقه های متعدد و گسترده ای هویت می گیرد که رفتار فرد بر اساس آن متجلی می گردد. خانواده، اقتصاد ، کار ، تفریح ، اصول اخلاقی و خیلی چیزهای دیگر حلقه های پیوسته ای این ارتباط اجتماعی می باشند. به طور قطع و یقین ناهنجاری را نمی تواند به صورت مشخص در یکی از این حلقه ها نشاند اگرچه هرکدام از اینها ، از خانواده گرفته و دوست و رفیق بر شکل گیری رفتار به خودی خود بی تأثیر نیست.
بعضی از دوستی ها، صرفاً حول محور مصرف مواد شکل می گیرد. نوجوانان به تعلق به یک گروه نیازمندند و اغلب پیوستن به گروه هایی که مواد مصرف می کنند، بسیار آسان است. هرچند پیوند فرد با خانواده، مدرسه و اجتماعات سالم کمتر باشد، احتمال پیوند او با این قبیل گروه ها بیشتر است.
چیزی که بیش از هرچیز در این خصوص خودنمایی می کند هوش هیجانی در افراد دارای سوء مصرف مواد است. بر اساس تعریف گلمن هوش هیجانی عبارت است از توانایی هایی مانند این که فرد بتواند انگیزه ی خود را حفظ کرده درمقابل ناملایمات پایداری کند. تکانش های خود را کنترل کند و کامیابی را به تعریق بیندازد، حالات روحی خود را تنظیم کند و نگذارد پریشانی خاطر قدرت تفکر او را خدشه دار سازد، با دیگران همدلی نماید و کامیابی را به تعویق بیندازد، همه ی این ها آن چیزی است که تحت عنوان هوش هیجانی مورد بررسی قرار می گیرد.
شواهد بسیاری ثابت می کنند، افرادی که مهارت های هیجانی دارند یعنی کسانی که احساسات خود را به خوبی می شناسند و آن را هدایت می کنند و احساسات دیگران را نیز درک و به طرز اثربخشی با آن برخورد می کنند. در هر حیطه ای از زندگی ممتازند، خواه در روابط صمیمی و عاطفی باشد و خواه درفهم قواعد ناگفته ای که در خط مشی سازمانی، به پیشرفت می انجامند. افرادی که مهارت های عاطفی شان به خوبی رشد یافته در زندگی خویش نیز خرسند و کارآمد هستند و عاداتی فکر در اختیار دارند که موجب می گردد آن ها افرادی مولد و کارآمد باشند.
یافته های اصلی از مطالعات مربوط به افراد با هوش هیجانی بالا نشان می دهد که این افراد احساسات خود را به طور مستقیم بیان می کنند، از ابراز احساسات خود نمی ترسند ، روابط غیرکلامی را درک می کنند، احساس های خود را به صورت عقلانی بیان می کنند . کاری که در نظر دارند انجام می دهند، وابسته به دیگران نیستند ، انتظار موفقیت دارند، به احساس های دیگران احترام می گذارند و از روی ترس و نگرانی اقدام به انجام دادن کاری نمی کنند. ویژگی های این افراد ، ابتکار ، درستی، تمرکز ذهن، آرام ، مهربان ، استقلال ، قدردانی، توانایی برقراری ارتباط و همدلی است.
فرض بر آن گذاشته شده است که هرچه سطح هوش هیجانی بالاتر باشد، میزان اختلالات رفتاری کاهش خواهد یافت.  افراد دارای سوء مصرف مواد با عدم شناخت صحیح از عواطف و احساسات خویش توانایی اتخاذ رفتارهای صحیح ، منطقی و مبتنی بر واقعیت را از دست می دهند، از سوی دیگر این افراد در به کار بردن درست هیجان ها نیز مشکل دارند. قدرت کنترل احساسات خود است که بر حس خودآگاهی متکی است. افرادی که به لحاظ این توانایی ضعیف اند. دائماً با احساس نا امیدی و افسردگی دست به گریبان هستند . مشاهدات بالینی نشان داده است، افراد دارای اعتیاد، هیجان های خود را در موقعیت های نادرست و به شیوه ای غیرمنطقی بروز می دهند.
خویشتن داری عاطفی یعنی به تأخیر انداختن کامرواسازی و فرو نشاندن تکانش ها که زیربنای تحقق هر پیشرفتی است. واضح است که افراد دارای اعتیاد، به خاطر فقدان توانایی خویشتن داری عاطفی به هنگام وسوسه مواد به راحتی تسلیم آن شده و اقدام به مصرف می کنند. به همین دلیل است که در این افراد تلاش های بسیار اما ناموفق برای ترک مواد مشاهده می شود.
مؤلفه های دیگر هوش هیجانی نیز که عبارتند از شناخت عواطف دیگران و حفظ ارتباط های خود با دیگران در افراد دارای سوء مصرف مواد، دارای نقص است، همدلی، احساس «مهارت انسانی» است. افرادی که از همدلی بیشتری برخوردارند، به علایم اجتماعی ظریفی که نشان دهنده نیازها یا خواسته های دیگران است، توجه بیشتری نشان می دهند. توانایی های از این دست سبب می شوند محبوبیت، رهبری و اثربخشی بین فردی افزایش یافته و افراد در کنش های متقابل اجتماعی به خوبی عمل کنند و تبدیل به «ستاره های اجتماعی» شوند. در مقابل افراد دارای اعتیاد همیشه نقشی منفعل بر عهده دارند. آن ها درمیان جامعه محبوبیتی ندارند و در تعامل های اجتماعی با سایرین توانایی برقراری رابطه همدلانه و ایجاد رابطه ی عمیق را ندارند.
* مطالب و تعاریف این مقاله را از  کتاب اعتیاد – سبب شناسی و درمان ثریا اسلام دوست به امانت گرفتم.

خانه ای بر خرابه ی دیگران

خانه ای بر خرابه ی دیگران
مروری بر انگیزه های تولید و توزیع تریاک در جهان
بیش از نصف تریاک دنیا زیرگوش ما تولید شده و بخش قابل توجهی از آن در کشور ما دود می شود. حتماً پول خوبی در قاچاق تریاک است که برادران افغانی نمی توانند دست از آن بردارند. نمی دانم دولت افغانستان کاری به کارشان ندارد یا خودش هم سهمش را می ستاند. اگر به همین خلاصه می شد خوب بود. بین دود و دم ، منقل و وافور ؛ جنگ و خونریزی؛ توی سرو کله همدیگر زدن و بریدن هم اضافه شده است. بی ثباتی و نداشتن منبع درآمد و کشت و کشتار باعث شده تا در این وضعیت نابسامان خشخاش سر بر آورد.
بر اساس آمار سال 1998 میلادی 237 هزار هکتار از اراضی کشاورزی جهان زیر کشت خشخاش بوده و حدود 4 هزار تن تریاک تولید شده است، این در حالی است که 27 درصد زمین های زیرکشت خشخاش در جهان در افغانستان است و 58 درصد مواد مخدر جهان در افغانستان تولید می شود.
گفته می شود تریاک از صدها سال قبل از میلاد مسیح شناسایی شده است. «هومر» شاعر نابینا و حماسه سرای یونانی از گل خشخاش یاد می کند که در باغ های رم کشت می شده است. در زمان سقراط یعنی چهارصد سال قبل از میلاد مسیح نیز از تأثیرات طبی تریاک سخن گفته اند. در ایران خودمان اگرچه خوردن تریاک در زمان صفویه مرسوم بوده است ولی کشیدن آن از زمان ناصرالدین شاه قاجار باب شده است.
تریاک خانمان برانداز است. به همان نسبت برای خیلی ها خانه ها ساخته و اموالی بی حساب و کتاب فراهم کرده است. خانه هایی که بر خرابه های زندگی دیگران بنا گشته است. انگیزه های مالی تولید مواد مخدر است که برخی از کشورهای در حال توسعه نمی توانند از آن چشم بپوشند. با این وجود به نظر می رسد منافع این تجارت سیاه بیش از آن که خانه ای شود  صرف خرید تجهیزات جنگی شده تا آتش اختلاف قومیتی، مذهبی و نژادپرستانه را در کشورها را دامن زده و خانه های مردم بی پناه را بر سرشان آوار کند. و دود آن را بر چشم آنان بنشاند.
* مطالب و تعاریف این مقاله را از  کتاب اعتیاد – سبب شناسی و درمان ثریا اسلام دوست به امانت گرفتم.

آتش درون و هیاهوی برون

آتش درون و هیاهوی برون
بررسی فرآیندهای روانی از دیدگاه فلاسفه و دانشمندان اسلامی
عصبانی شد. فریاد زد. سر و صدا کرد. و گلاویز شد. ماندم که چه کنم. آتش از چشم هایش شعله می کشید. چیزی شبیه شیر دلمه شده کنار لب جمع شد. کف نبود. شبیه کف بود. غیر طبیعی بود. نگران شدم. ترسیدم. تا این حد خشم و آشوب را ندیده بودم. عواقب ناگوار این عصبانیت در کسر ثانیه ای جلوی چشمم آمد. سکته، مرگ ، خانه خرابی و ... گیج و مبهوت مانده بودم و نمی دانستم چه کنم.
اختلافی که قرار بود با پا در میانی من حل شود به خشونت کشیده شد. آدم وقتی عصبانی می شود گویا هیچ نمی فهمد. ترس و غضب از نظر غزالی مهمترین «انفعالات» آدمی به شمار می آیند. از جمله آثار انفعالی غضب در روی بدن عبارت است از دگرگونی رنگ بدن و اندام، لرزش شدید پلک های چشم بروز از هم گسیختگی در حرکات و سخنان فرد خشمگین تا آنجا که در کنار لب هایش کف می نشیند و حدقه های چشم سرخ می شود و سوراخ های بینی دگرگونی می یابد و چهره ی آدمی عوض می شود.
غزالی می گوید: «وقتی آتش غضب شعله ور می شود، فرد خشمگین، بصیرت خود را از دست می دهد و نابینا می شود و به علّت شدّت غلیان و جوشش خون، دودی انبوه و متراکم وتیره به طرف مخ آدمی متصاعد می شود و خون واقعی در عروق و رگ ها می پراکند و به قسمت های فوقانی و بالای بدن اوج می گیرد آن گونه که آب در دیگ می جوشد؛ و بدین سان به سوی چهره ی آدمی سرازیر می شود و گونه و چشم انسان سرخ فام می شود.
امّا در حالت حزن و اندوه، می بینیم که به علّت انقباض یافتن خود به طرف جوف قلب، رنگ آدمی زرد می شود و گاهی آثار درونی حالت انفعالی ترس به جایی می رسد که انسان دچار زهره ترک شده و کیسه ی صفرا پاره می شود و مرگ او فرا می رسد. و نیز در حالت خشم شدید، کار به جایی می رسد که آتش و حرارت غضب، رطوبت جلدی بدن را از بین می برد و آن را می خشکاند، رطوبتی که حیات قلب آدمی بدان وابسته است و سرانجام مرگ فرد خشمگین به علّت غیظ او فرا می رسد.»
واژه انفعال برای من ناآشنا نیست. به تعبیر من ، رفتار امروز جامعه مصداق انفعال است. این که هر کدام به فکر خودمان باشیم و به نتایج جمعی کارمان توجه نکنیم. این که مثل زالو به جان سفره های زیرزمینی بیفتیم و میلیون میلیون ذخایر آبی آن را بکشیم و به این فکر نکنیم که داریم زیر پایمان را خالی می کنیم و همه نگاه کنیم و کاری نکنیم معنی انفعال می دهد. ولی نمی دانم چرا غزالی می گوید انفعال را در ترس و غضب می یابد و البته زیر مجموعه ای از محرک ها.
محرّک از نظر غزّالی امری است که موجود زنده را به نشاط و جنبش روانی وا می دارد، اعمّ از این که این نشاط و جنبش، حرکتی یا ذهنی باشد. وی همچنین معتقد است که عواطف از محرّک های مهمّ و اساسی رفتار انسان است. تمایلات عمده و اساسی از دیدگاه غزالی عبارت اند از: «شهوت و غضب» که پایه و اساس تمایلات دیگر و همچنین منشأ رفتارهای بنیادی و عاطفی گوناگون هستند، که غزالی آنها را به سه گروه تمایلات فردی، اجتماعی و عالی تقسیم کرده است.
 غزالی معتقد به سرکوفتگی غرایز و تمایلات نیست؛ بلکه مؤیّد و طرفدار تعدیل و تعالی آن است؛ زیرا وی وجود محرّک های درونی و تمایلات گوناگون را در انسان اساسی می داند و به اهمیّت هر یک معترف است. گروه صوفیان «مجاهدت» را عبارت از ایجاد دگرگونی معنوی در درون انسان می دانستند و می گفتند : «مُت قَبلَ اَن تَموُت» ؛ بمیر قبل از آن که بمیری
انسان با مجموعه از محرک ها دست در  گریبان است. شهوت و غضب. معتقدم بر اساس همین محرک ها و زیرمجموعه های آن نیز می توان دنیا و آخرتی آباد ساخت. ولی مشروط بر آن است که در راه صحیح خود به کار گرفته شود. این که دلمان می خواهد صاحب پست و منصب بشویم. پول داشته باشیم. زندگی خوبی برای خودمان مهیا کنیم همه و همه خوب است و می تواند انگیزه ای برای کار کردن شود. اگر کارهای بزرگ را حساب شده به امیال انسانی گره بزنیم – بر فرض این که انگیزه های انسان دوستانه و خیرخواهانه را نادیده بگیریم – باز هم می توان شاهد کارهای خوبی بود. ولی متأسفانه باید اعتراف کرد عادت های بد در زندگی شخصی و اجتماعی ما را بد جایی کشانده است. هرچند در تعریف علمی عادت نیز شکلی از یادگیری است. زندگی ما پر از عادت های مثبت و منفی است که نوع دوم آن بلای جان می شود.
در تعریف عادت می توان گفت که صورتی از یادگیری ضروری است که سرانجام به صورت خودکار و ابزاری در می آید که اراده و اندیشه به همراه ندارد. اهمیت عادت از نظر غزّالی و نگرش او به اخلاق و عقاید اخلاقی این معلم اخلاق را بر آن داشته است که اخلاق را بر دو پایه استوار بداند: نخست، اخلاق فطری که از طریق موهبت الهی و به طور طبیعی شکل می گیرد. و اخلاق اکتسابی که در اثر عادت های گوناگون برای آدمی فراهم می آید.
غزالی می گوید: وقتی انسان از طریق اعتیاد به امر باطل و ناروا، احساس لذّت می کند و از رهگذر عادت، گرایش و تمایل به باطل و زشتی ها در او پدید می آیدف چگونه از حق، آن گاه که مدتی بر آن تمرین کند و پیوسته و به طور مکرّر ، ملازم آن باشد، لذّت نخواهد برد، بلکه باید گفت، گرایش نفس به امور پست و زشت و باطل، همانند علاقه به خاک خوردن است که برخی از اشخاص از طریق عادت به خوردن خاک و گل معتاد می شوند، که قهراً این عادت با حدود طبع آدمی بیگانگی دارد؛ امّا تمایل و گرایش انسان به حُب و دوستی باری تعالی و علاقه به معرفت او و پرستش وی، همانند تمایل به خوردن و نوشیدنف طبیعی است ، چون طبیعت و سرشت قلب و درون آدمی، چنین تمایلی را اقتضاء می کند.
غزالی معتقد است که باید این تکرار در زمان ها و لحظاتی نزدیک به هم استمرار و ادامه پیدا کند. وی می گوید: وقتی همگام با تقارب زمان تکرار، آدمی به یک امری معتاد شد حالتی راسخ و نافذ در نفس و روان او پدید می آید که پیآمد آن، اعمال و رفتاری است که بدون زحمت و تکلف انجام می شود.
اگرچه اعتیاد به امر ناپسند لذت زودگذر در پی دارد ولی چنانچه آگاهی همراه نگردد لذت آنی را مدام می سازد. نمی توان در یک دنیایی که هیچ چیز بر جای خود نیست انتظار آن داشته باشیم که عقل آدمی بر عمل ، رفتار و ذهن حکومت نماید و اتفاقات خوبی را رقم زند.
طبق گفته ی ارسطو، عقل آدمی دارای دو امتیاز است که عبارت از ادراک و اراده است. فلاسفه ی اسلامی اراده را «تمایل عقلی» نیز نامیده اند. اراده از نظر فارابی از گردهمایی دو قوّه ی «شوقی و عقلی» انسان تکوین می یابد.  اراده از نظر ابن سینا یکی از قوای محرکه ی انسان است که عرفان خود را از قوّه ی نظریّه دریافت می کند.
غزالی با توجه به همین تفاوت های رفتاری موجودات ، دو نوع اراده را مشخص می کند: نخست اراده ای که حیوان و انسان در آن مشترک اند. مانند اراده شهوات و تمایلات و  اراده ای که ویژه ی خود انسان است و ناشی از ادراک او به هدف رفتار و نتیجه ی آن است.
اراده از نظر صوفیان ، عبارت از ترک امری است که انسان بدان خو گرفته باشد و لازمه ی آن استمرار بر تحمّل رنج و مشقّت و ترک راحتی و آسایش است. غزالی در تعریف اراده از مشرب صوفیه نیز متأثر شده و درباره ی اراده به مفهوم صوفی آن می گوید: اراده عبارت است از سلوک و در نوردیدن «طریق الی الله» و مرید نیز عبارت از کسی است که سالک و پیماگر این طریق باشد.
غزّالی به رغم اینکه بر اهمیت و ارزش اراده پافشاری می کند منکر «جبر روانی» در رفتار انسان است. وی بر خلاف روان شناسان دیگر که ، به طور عمده، غرایز، برای مثال غریزه ی جنسی را منبع منحصر به فرد رفتار انسان به شمار می آورند و او را محکوم و مقهور این غریزه می دانند، معتقد است، چون عنصر اختیار و اراده در دسترسی آدمی قرار دارد؛ بنابراین همین عنصر منشأ و موجب مسئولیت و محور شخصیّت وی تلقی می شود و به همین سبب، رفتار و عمل غیر ارادیش اعتبار و ارزشی ندارد؛ زیرا اراده به منزله ی روح و اساس عمل و رفتار انسان است.
بدین ترتیب غزّالی همانند یک روانشناس اخلاقی اراده را در نظر دارد و ثابت می کند که فرآیند اراده عبارت از یک تحرّک و جنبش ذاتی و درونی است که این حرکت و پویایی در واقع نمایانگر حیات انسانی است. بدیهی است اراده با چنین مفهومی تمام وظایف و رفتارهای انسانی، اعمّ از ذهنی ، جسمی و عملی را در بر می گیرد.
مفهوم اراده از نظر غزالی با مفهوم آن در روان شناسی جدید چندان تفاوتی ندارد؛ چون در روان شناسی جدید، اراده عبارت از یک فعالیت روانی است که هدف آن ایجاد انسجام در پاسخ ها و بازتاب هایی است که درگیری موجود میان دو مجموعه از تمایلات، منجر به تعویق و تأخیر آن شود و این انسجام در نهایت با ترجیح یکی از گرایش هایی که در نظر فرد، عالی تر به نظر می رسد، صورت می گیرد.
شهوت ، غضب ، انفعال و اراده و عادت دغدغه های روانی هستند که هر آن شرایط ذهنی و رفتار انسان را با چالش مواجه می نمایند. چالشی که اجتماعی را نیز در می نوردد. انسان بعنوان واحد جامعه مجموعه ای از کشش های درونی و بیرونی است که لازم است در بستری از تعامل شخص و جامعه در مسیر درست خود به کار گرفته شود تا تعالی شخص و اجتماع را باعث گردد.


راه اخلاق از کلاس نفس می گذرد

راه اخلاق از کلاس نفس می گذرد
بررسی نظریّه های حکمای یونانی و فلاسفه ی اسلامی پیرامون رابطه نفس با اخلاق
آن موقع که نه من بودم و نه شما. نه کلاس های درس. نه مکتب های قدیمی. چیزی نزدیک به 2500 سال پیش. پیری فرزانه گفت: لازم است کودکان برای ورود به جامعه آموزش ببینند و تربیت شوند. و این وظیفه دولت و حاکمیت است. این فیلسوف اندیشمند که افلاطون نام داشت معتقد بود اگر کسی بتواند کسب دانش و معرفت کند و آنچه را خیر و زیباست بشناسد هرگز شریرانه و رذیلانه رفتار نخواهد کرد.
در یک طبقه بندی کلّی علوم انسانی را می توان به سه دسته تقسیم کرد. به عبارت دیگر، وجود انسان را از سه جنبه می شود بررسی و مطالعه کرد . جنبه اوّل به گونه ای خاص شناخت فرد آدمی ، نیروها و استعدادها و توانمندی های ویژه او را موضوع کار خود قرار می دهد. دانشی که ایفای چنین نقشی بر عهده دارد «علم النفس» یا روان شناسی است. در جنبه دوم روابط انسان با همنوعان خود بررسی می شود و این وظیفه را علوم اجتماعی «جامعه شناسی» بر دوش خود می کشد؛ و سرانجام در جنبه ی سوم ارزش گذاری و تعیین ملاک های خیر و شر برای رفتارهای آدمی و نیز افکار، احساسات و عواطفی که مقدّمه بروز رفتارها بوده اند، هدف اصلی و اساسی موضوع را تشکیل می دهد که این وظیفه به «علم اخلاق» سپرده شده است.
به گفته افلاطون اساس اخلاق با روح زیبا پیوند دارد. بر طبق این نظریّه همه زیبایی ها از روح زیبا سرچشمه می گیرند؛ و به همین ترتیب افعال و رفتارهای نیکو نیز زیبایی خود را از روح کسب می کنند. افلاطون در تشریح این مطلب می گوید که پایه ی اخلاق بر عدالت استوار شده است و به سخن دیگر وی اخلاق را مساوی با عدالت می داند و عدالت را برابر با زیبایی می شناسد.
این نگاه فلسفی به اخلاق توسط کسی بیان می گردد که به گفته بسیاری از دانشمندان این حوزه تمام تاریخ فلسفه تا به امروز چیزی جز حاشیه نویسی به آثار افلاطون نبوده است. با این وجود ارسطو از شاگردان وی است که هنر استاد را به ارث برده و خود نیز صاحب نظر است.
ارسطو در فلسفه ی اخلاقی خود کوشیده است برای مسائل اخلاقی از شیوه علمی یا تجربی بهره بگیرد. و به این نتیجه رسید که مردمان عادی، رفتار و کردار بعضی انسان ها را نمونه ونشانه «زندگی خوب» و رفتار و کردار گروهی دیگر را نمونه «زندگی بد» تلقی و نامگذاری می کنند. پاسخ ارسطو را به این سؤال که «زندگی خوب برای انسان چیست؟» می توان در یک جمله بیان کرد «زندگی سعادتمندانه است». بنابر آنچه از نظریّه اخلاقی می توان استنباط کرد دو نکته ی مهم است؛ ارسطو در مسئله اخلاق قایل به نسبیت است و ارسطو در بحث اخلاق «تجربی مذهب» است.
همان گونه که از نظریه اخلاقی ارسطو می توان استباط کرد، ارسطو یکی از نخستین فلاسفه بزرگی است که در بررسی مسائل اخلاقی هم از ذوق سلیم برخوردار بوده و هم به عرف جامعه توجه داشته است و بر خلاف افلاطون که برای اطاعت مردم بدون در نظر گرفتن تمایلات، خواست ها ، خلق و خوها و شئون زندگی آنها، مقررات سخت وضع می کرد، ارسطو کمتر سختگیری می کرده است. البته نظریّه ی اخلاقی ارسطو نیز به نوبه خود خالی از انتقاد و تعریض نیست که در جای خود باید به نقد آن پرداخت.
به دانشمندان اسلامی که می رسیم ، گروهی از تبیین اصول اخلاقی پا پس کشیده و معتدند هم چیز در شروع مقدس آمده است و نیاز به گفتگویی نیست و برخی دیگر ضمن تحقیق و پژوهش در این خصوص تلاش دارند تا گفته هایشان زاویه ای با شرع مقدس ایجاد ننماید.
ابن مسکویه نخستین کسی است که درباره ی تهذیب نفس و اخلاق انسانی کتاب تهذیب الاخلاق را که در واقع ترجمه و تلخیص رساله اخلاق ارسطو و برخی آثار افلاطون است تألیف کرده است ولیکن اندیشمندی که به مفهوم واقعی، علم اخلاق و فلسفه آن را تدوین کرد غزّالی است که مهم ترین کتاب های اخلاق از جمله کتاب احیاء علوم الدّین و کیمیای سعادت را که به فارسی نوشته و خلاصه کتاب احیاء است به نگارش درآورده است. و کندی مردمان را فرا می خواند تا در امور مادی، زهد پیشه کنند و از شهوات دوری جویند و خود را به فضایل بیاراید.وی درتوضیح مطلب چنین می گوید: فضیلت ها بر چهار نوع اند؛ حکمت، شجاعت ، عفّت و عدل
اگرچه ارسطو حکمت عملی را به سه بخش «اخلاق ، تدبیر منزل و سیاست مدن» تقسیم می کند. ولی فارابی به جای این تقسیم بندی «علم مدنی» را مطرح می کند و آن را به دو بخش «علم مدنی نظری و عملی» تقسیم می کند. فارابی می گوید: اگر رسیدن به ثروت، عزّت و لذّت را هدف زندگی قرار دهیم به سعادت پنداری دست یافته ایم؛ در صورتی که واقعاً این طور نیست ؛ چون محل تحقق سعادت، مدینه فاضله است.
وی در بیان شیوه های اصلاح و تعدیل رفتار گاهی با افلاطون موافقت دارد و زمانی با ارسطو هماهنگ است و در مواردی آرای این دو را کنار زده و به سمت و سوی زهد و تصوف گرایش نشان داده است. با این وجود رأی غالب فارابی چنین است؛ عقل می تواند بر کار اخلاقی (خیر) و غیر اخلاقی (شر) و تمیز آنها از یکدیگر نظارت و فرمانروایی کند؛ زیرا عقل تراوشی است از جهان بالا (عالم علوی) و بدون شک سر سلسله فضیلت هاست. پس چرا قوانین اخلاقی را عقل بر پا نکند. این رأی فارابی مخالف عقیده متکلّمان است؛ چون آنان با این که عقل را ریشه معارف می شناسند اما وضع قوانین اخلاقی را حق عقل نمی دانند.
ابن سینا بیشتر نظریه های اخلاقی خود را ضمن مباحث تربیتی خویش بیان کرده و میان دو عنصر «اخلاق و تربیت» توعی تلفیق برقرار کرده است. وی تربیت اخلاقی را یکی از مهم ترین اهداف پنجگانه آموزشی کودکان به شمار می آورد. ابن سینا می گوید تاسن چهارده سالگی نباید تمام اوقات طفل صرف تحصیل شود، بلکه باید قسمتی نیز صرف ورزش شود. گاهی هم باید او را آزاد گذاشت تا به کاری که به آن دلبستگی دارد بپردازد.
معلم باید کودکان را از رفتارهای زشت و ناپسند باز دارد. گاهی آنها را تشویق و زمانی تهدید کند و چنانچه ترساندن ایشان نتیجه نداد تنبیه کند. به هنگام تعلیم ، رویه معتدل داشته باشد؛ بدین معنی که نه چهره ای خشن و دهشتناک از خود نشان دهد که طفل جرأت پرسش و گفتگو نداشته باشد و نه چندان ملایمت و مسامحت در پیش گیرد که کودک جسور شود و به بیانات و دستورهای او وقعی ننهد و گفته های وی را با منزلت نشمارد. معلم باید کودکان را به درستی بشناسد و طبع و قریحه آنان را بسنجد و هوش ایشان را بیازماید تا بتواند به موقع، هنر و پیشه ای که متناسب با استعداد آنها باشد برای یکایک آنها انتخاب کند.
بدون شک غزالی را باید از شخصیت های برجسته علم اخلاق به شمار آورد. پیش از آنکه غزالی بر پایه درک و فهم عمیق خود از فرآیندهای روان شناختی، مسائل و مباحث اخلاقی را تنظیم و تدوین کند کمتر دانشمندی را می توان یافت که به این کار بزرگ دست زده باشد.
علم اخلاق از دیدگاه غزالی بر پایه روح صوفیانه اسلامی بنیان نهاده شده است؛ هر چند او برای نیل به این هدف در راستای بررسی های گوناگون فلسفی خویش از نوشته های فلاسفه یونان و ترجمه آثار ایشان نیز بهره گرفته است. غزالی در کتاب میزان العمل اخلاق را چنین تعریف می کند: اخلاق عبارت است از اصلاح و پیراستن قوای سه گانه «تفکّر ، شهوت و غضب»
با وجود تأکید دانشمندانی چون افلاطون، ارسطو از یک سو و دانشمندان اسلامی بر اخلاق محققانی نیز در غرب تلاش کرده اند تا پایه های اصول اخلاقی را لرزان تشریح کنند. گروهی مانند نیچه برای اخلاق و آموزش و پرورش اخلاقی انسان نقشی اساسی و تأثیری سرنوشت ساز قایل شده اند، امّا این تأثیر را بسیار زیان بخش و بدفرجام پنداشته اند. آنان در توجیه این مطلب می گویند اصول اخلاقی عنان طبیعت و نفس آدمی را به دست می گیرند و مانع رشد و کمال او می شوند و از این رهگذر ، تمایلات غریزی را از مسیر طبیعی خود منحرف می سازند و احساسات و عواطف انسانی را سرکوب و از بروز آنها جلوگیری می کنند.
از نظر این دانشمندان ، اخلاق و دستورهای اخلاقی همانند دارویی مخدر، نیروی اراده و ابتکار را از فرد می گیرد و به گفته «نیچه» اصول و قوانین اخلاقی در واقع ، ابداع و اختراعی ذهنی است که طبقات پست جامعه به منظور منقاد کردن طبقات عالی از آن بهره می گیرند ؛ و به عبارت دیگر، وسیله ای است که قشر ضعیف جامعه برای مهار قدرت نمایی طبقه زورمند به کار می برند.
 برخی نیز در تفسیر نظریّه «نیچه» گفته اند که مراد او از آن بیانات مبالغه آمیز، در حقیقت نوعی اعتراض علیه پاره ای از دستورهای کهن اخلاقی است که مانع رشد فکری انسان ها شده اند و او از این راه خواسته است ذهن آدمیان را آگاه کند و از قید و بندهای بی پایه و بی مایه رهایی بخشد. در این صورت انتقاد «نیچه» از اخلاق ، متوجّه «اخلاق عامیانه» است، نه اخلاقی که بر پایه اصول علمی و فلسفی بنا نهاده شده است.
با همه تأکیداتی که از 2500 سال پیش تا کنون بر آموزش اصول اخلاقی به وسیله دولت یا خانواده و پدر و مادر بیان شده است با این وجود با سیل ناهنجاری هایی مواجه هستیم که از سرشاخه های به نام کلاس و مدرسه در جامعه سرریز شده و آنچنان بی مهابا می تازاند که سد قوانین و ساختارها و ضوابط اجتماعی نیز یارای مقابله و پیشگیری از آن را ندارد. اخلاق در کلاس و کتاب آموزش داده می شود ولی محصول مرغوب و قابل قبولی به جامعه نمی دهد.

مرام ؛ جامانده در راه

مرام ؛ جامانده در راه
تأملی بر نظریّه ی معرفت در روان شناسی جدید
خیلی بی معرفتی. بارها گفته ایم و شاید شنیده ایم؛ بی معرفت. ولی معرفت چیست. بدیهی است در پیرامون نظریّه ی معرفت و راههای کسب معرفت اختلاف نظر فاحشی میان متقدمان و متأخران وجود داشته است. چنان که بیکن می گوید: روش ارسطویی قادر نیست در همه جا، پاسخ های قانع کننده ای به مسائل علمی بدهد؛ از این رو، وی ضمن مخالفت با روش خردگرایی «روش عقلانی» صرف که مبنای تفکّر ارسطو و پیروان او «فلاسفه ی عقل گرا» است، «روش استقرایی» را برای توجیه مسائل علمی پیشنهاد کرد که بعضی از فلاسفه ی اسلامی مثل غزّالی به این شیوه گرایش داشتند.
بی معرفتی بر کارنامه عمل سنگینی می کند که در تعریف فوق گرفتار «عقل» شدیم. از چاله درآمدن و به چاه در افتادن. فلسفه است. باید کلمه به کلمه و حرف به حرف را معنی کرده و ثابت کنیم. و آن هم در گردابی از واژه، کلمه و تعاریف که در طول تاریخ بر فکر ما سوار شده است. معنی گرفته و فرهنگ مرسوم و اعتقادات معمول ما را شکل داده است.
به عقیده ی بیکن پیش از آنکه روش استقرایی را به کار بریم نخست باید بتهای ذهنی را از پیش پای برداریم. وی بتهای ذهنی را، باورهای نیندیشیده و نا آزموده می داند که ساخته و پرداخته ی دست قرن های گذشته است و تنها بر اثر تقلید و عادت و آمیختگی با عواطف خوشایند و ناخوشایند، در مغز بسیاری از مردمان جای گرفته است. یک دانشمند منطقی وظیفه دارد که این بتهای ذهنی را بشکند و بازگشت به خویشتن خود و رهایی از عواطف مزاحم را هدف خود قرار دهد.
بیکن، در نظریّه ی شناخت «معرفت» و راههای کسب معرفت، به رفتار و کردار بیشتر اهمیت می دهد و می توان گفت معتقد به «رفتار بنیادی» است، او طالب مطالعه ی دقیق علل و نتایج اعمال انسانی است ، و آرزومندی است که کلمه ی «تصادف و اتّفاق» از قاموس علم حذف شود. «بخت و اقبال اسم بی مسمایی است و تصادف در جهان نظیر اراده در انسان است»
بیکن، همچنین در چند کلمه پایه های روان شناسی اجتماعی را پی می افکند، آنجا که می گوید: فلاسفه باید به دقّت تمام قدرت، عادت، تمرین، تربیت ، مثال ، تقلید، رقابت، تعاون، دوستی، مدح و ذم تشویق و غیره را بشناسند و آنها را مورد بحث و محض قرار دهند، زیرا این پدیده ها بر اخلاق افراد، حکومت می کنند و ذهن ایشان تحت تأثیر قدرت این عوامل قرار گرفته است.
آخرین پیام بیکن به صاحبان اندیشه و پویندگان وادی معرفت چنین است: هیچ چیز نباید بالاتر یا پایین تر از دانش قرار بگیرد، جادوگری ها، رؤیاها، پیشگویی ها، قرائت افکار، «پدیده های روحی» همه و همه باید تحت آزمایش علمی درآید، زیرا معلوم نیست که نتایج و آثار منسوب به خرافات تا چه اندازه و در چه اوضاع و احوالی با علل طبیعی پیوستگی دارند.
پاسکال معتقد است عقل ما در عالم فکر و معنی، همان وضعی را دارد که جسم در عالم مادّه و طبیعت دارد. چون ما از هر جهت محدود هستیم این حالتی که حد متوسط بین دو بی نهایت است در تمام ناتوانی های ما وجود دارد. حواس ما هیچ نهایت و افراطی را درک نمی کنند، صدای زیاد ما را کر می کند، روشنایی زیاد چشم ما را خیره می کند، مسافت زیاد دور و زیاد نزدیک مانع رؤیت می شود.
پاسکال سپس نتیجه می گیرد که در زمینه ی مسائل ادراکی و عقلی نیز وضع به همین منوال است. وی می گوید حقیقت مفرط نیز مانع فهم است. کسانی را می شناسیم که نمی توانند بفهمند که اگر از صفر چهار رقم کسر کنیم ، همان صفر باقی خواهد ماند. مبادی علوم نیز در نظر بدیهی می نماید، خلاصه این که چنین به نظر می رسد که نهایت ها برای ما وجود ندارند و ما نیز داخل در شعاع توجّه آنها نیستیم؛ یا آنها از حیطه ی درک ما خارج هستند ، یا این که ما از حیطه ی آنها خارج هستیم و این همان حالتی است که ما را از علم قطعی و از جهل مطلق باز می دارد.
باروخ اسپینوزا  نیز معتقد است که عقل و ادراکات عقلی بشر محدود و نسبی است . وی در این باره چنین نظر می دهد ؛ تمام کوشش هایی که ما از طریق عقل خود انجام می دهیم جز سعی در فهمیدن نیست و ذهن تا آنجا که عاقلانه می اندیشد هیچ چیز را برای خود سودمند نمی داند؛ جز آنچه موجب ادراک شود. ذهن تا آنجا که تعقّل می کند خواستار چیزی جز فهمیدن نیست و هیچ چیز را جز آنچه به ادراک انجامد برای خود مفید نمی داند؛ امّا ذهن دارای یقین و قطعیّت نیست مگر تا آن حد که تصوّرات تمام داشته باشد، یا تا آن اندازه که تعقّل کند.
بنابراین ، ما نمی دانیم که آیا چیزی قطعاً خوب است؟ مگر این که آن چیز به ادراک منتهی شود و از سوی دیگر ما نمی دانیم چیزی بد است مگر آنچه ما را از فهمیدن باز دارد. عالی ترین وجودی که ذهن ما به فهم آن قادر است وجود «خدا» است، یعنی وجود نامتناهی مطلق که بدون او نه چیزی می تواند باشد و نه به تصوّر آید. بنابراین ، آنچه بالاخص برای ذهن، سودمند است یا آنچه که بزرگ ترین خیر ذهن است، علم به وجود باری است.
اسپینوزا ، منشأ و اساس احکام عقلی را چیزی جز منفعت و مصلحت آدمی نمی داند، وی در این باره می گوید: «چون عقل خواستار چیزی که مخالف طبیعت باشد نیست بنابراین اقتضاء می کند که هر کس خود را دوست بدارد و در پی نفع خود، یعنی «نفع حقیقی» خود باشد و میل خود را بر چیزی گمارد که واقعاً انسان را به کمال بیشتری می رساند.
هیوم فیلسوف نامدار انگلیسی نیز ضمن تأکید بر خصیصه ی عقل بشری به مثابه ی یک موهبت، محدودیت و ضعف این قوّه را نیز مطرح می کند و در نقطه ی مقابل خصلت «مدنی الطبع» بودن انسان را ابزاری که کاربردی برابر با عقل در زمینه ی کسب معرفت و آگاهی دارد می داند.
هیوم در این رابطه چنین می گوید: انسان موجودی است عاقل که قوت و غذای روح خود را از دانش می گیرد؛ ولی وسعت دایره ی فهم انسانی چنان محدود است که از این راه انتظار حظّ و نصیب فراوانی، چه از نظر کمیّت و چه از لحاظ ثبات مکتسبات آن، نمی توان داشت. همچنین صفت مدن الطّبع بودن انسان از حیث اهمیّت کمتر از خاصیّت عاقل بودن او نیست.
هیوم در توضیح بیشتر درباره ی صف مدنی الطّبع بودن انسان و نقش تعیین کننده ی این خصلت در تکامل اجتماعی افراد جوامع بشری می گوید: همبستگی مردمان به یکدیگر و کلیه ی جماعات به حدی زیاد است که هیچ یک از اعمال یک فرد انسانی تمام نیست و بدون ربط و تعلّقی با اعمال دیگران انجام نمی گیرد. پست ترین پیشه وران که تنها کار می کنند لااقل به حمایت حاکم بلد احتیاج دارند تا بتوانند به آسودگی از متاع و ثمره ی زحمات خود بهره مند شوند. همچنین آنها انتظار دارند که تا وقتی متاع خود را به بازار می برند و به بهای مناسب عرضه می دارند خریداری پیدا شود تا بتوانند از حاصل فروش آن قسمتی از دسترنج دیگران را که برای معیشت ایشان ضروری است به دست آورند.
در پایان این مبحث عقیده ی فیلسوف معاصر امریکایی سانتایانا را درباره ی آنچه وی زیر عنوان «عقل در علم» گفته است بازگو می کنیم: «زندگی عقل، نام هر اندیشه ی علمی است که با نتایج خود در وجدان انسان با فعل و عمل متحد شود. » وی می گوید: «عقل دشمن غرایز نیست؛ بلکه اتحاد و سازگاری موفقیّت آمیز آنهاست. عقل همان طبیعت است که در ما به صورت «وجدان» و راه هدف آن را روشن می سازد عقل ازدواج سعادتمندانه ی دو عنصر «میل و اندیشه» است که اگر به کلّی از هم جدا شوند، انسان مانند حیوان یا همچون دیوانگان می گردد.»
در دنیای از فکر و اوهام مات و مبهوت مانده ایم. واژگان بی معنی شده اند و معرفت مسخ بت های ذهنی شده و  بر عقل مسلط گشته است.  آن هم «عقل»ی که دراثبات آن درمانده ایم. آیا این فکری که دارم، کاری می کنم، روش که انتخابت کرده ام و زندگی که خود را بدان مشغول داشته ام همان است که باید باشد و یا گرفتار یک روال بی معنی شده ایم که راه به جایی نمی برد. و در یک کلام معرفت وامانده در راهی است که سایه سنگین محدودیت های ذهنی آن را از حرکت بازداشته است.


پرواز روح در پس سقوط زمان

پرواز روح در پس سقوط زمان

فراتر از نظریه های فلاسفه ی اسلامی متأخر درباره ی نفس

قله کوه بهترین مکان برای دیدن روح است. مسیر آن هم از  روز تعطیل می گذرد. همت کنیم. قدم در راه گذاشته و دامنه ی کوه را بر خود همواره کنیم.  زندگی ماشینی و اداری ما را تنبل کرده است. بی حال و کسل مان کرده است. انواع و اقسام کوفت و مرض را نیز به جانمان ریخته است. بدریخت شده ایم از بس نشسته ایم. شکم های چربی آورده ، ستون فقرات کج و ماوج و چشمان لوچ از بس که به مانیتور کامیپوتر دوخته ایم؛ دستاورد نامیمون این زندگی است. ولی اگر خواسته باشیم روح را ببینیم باید همت کنیم. خواب دلچسب صبحگاهی روز تعطیل را بر خود حرام کرده و خار مغیلان بر فراز کوه را به آغوش کشیم.

بزرگان گفته اند رفعت روح در سختی جسم است. باید پا در راه بگذاری. هرچه بالاتر می روی روح دست یافتنی تر می شود. روح در کنار روح در آسمان جولان می دهد. در انتظار نوزادی است تا در او تجلی یابد. «به قول افلاطون می گوید روح جوهری است قدیم که قبل از بدن موجود است و پس از آنکه بدنی آماده شد روح از مرتبه ی خود «تنزّل» می کند و به بدن تعلّق می گیرد. نقطه مقابل این «نظریّه حادث بودن» است. نفس از نظر ارسطو در آغاز قوّه و استعداد محض است و هیچ گونه علم قبلی در وی حاصل نشده است، بلکه همه معلومات و دانسته های خویش را در همین جهان از قوّه به فعل می رساند.

صدرالمتألهین مرد اوّل و «قهرمان» این تحوّل در مسائل وجود است. وی بر پایه اصول نوین و نیرومندی که بنیاد گذاشت. چنین نتیجه گرفت که علاوه بر حرکات ظاهری و عَرَضی و محسوس که بر سطح جهان حاکم است، یک «حرکت جوهری» عمیق و نامحسوس بر جوهره عالم حکمفرماست، و آن حرکت، اصل این حرکت های ظاهری و محسوس است.

اگر ماده و صورتی باید فرض کرد «همان گونه که ارسطو گفت» ، از طریق همین حرکت جوهری باید فرض کرد، نه از طریق دیگر. از نظر صدرالمتألهین ، پیدایش و تکّون انواع جسمانی روی قانون حرکت است، نه «کون و فساد» . نفس (روح) هم به نوبه خود محصول قانون حرکت است. مبدأ پیدایش و تکّون نفس «مادّه جسمانی» است. مادّه این استعداد را دارد که در دامن خود موجودی بپروراند که با ماورای الطبیعه هم افق باشد.

اساساً بین طبیعت و ماورای طبیعت دیوار و حایلی وجود ندارد. هیچ مانعی ندارد که یک موجود مادّی درمراحل پیشرفت و تکامل خود تبدیل شود به موجودی غیرمادّی با این توضیح، نظریّه افلاطونی درمورد مبدأ «تکّون نفس» و نوع علاقه اش به هیچ وجه صحیح نیست. همچنین ، تفکّر ارسطویی و نوع رابطه ای که مادّه با حیات دارد و رابطه نفس و بدن، طبیعی تر، ژرفاتر و جوهری از آن است که ارسطو می گفت.

به تعبیر ملاّصدرا ، رابطه روح و بدن از نوع رابطه یک بعد با سایر ابعاد است؛ بدین معنا که مادّه در سیر تحوّلی خود، علاوه بر سه بعد جسمانی که از آنها تعبیر به «ابعاد ثلاثه مکانی» می شود و علاوه بر بعد زمانی که مقدار حرکت ذاتی جوهری است در جهت تازه ای بسط و گسترش می یابد این جهت جدید ، مستقل از چهار جهت دیگر است که زمانی و مکانی می باشند. ذکر این نکته نیز ضروری است که «بُعد» نامیدن این جهت جدید نه به این معناست که واقعاً این بُعد از سنخ امتداد است، بلکه ناظر به این معناست که مادّه جهت تازه ای می یابد که به کلّی خواص مادّه بودن را از دست می دهد.»

هرکدام از نظریه ها روح از زوایه ای به موضوع نگاه می کند ولی زمانی که به قله رسیدی روح به پرواز در می آید. گویی از زمان های گذشته آمده است. گویی فراغ بال سر در آینده دارد. آنجاست که زمان از تمام ابعاد ذهنی خارج می شود. زمان سقوط می کند و روح از زندان آن می گریزد. طومار گذشته و حال و آینده در هم پیچیده سرازیر می گردد و روح در پهنای آسمان  اوج می گیرد.

گوش تابانی کودک

گوش تابانی کودک
بررسی مکانیسم های دفاعی روانی ؛ جابه جایی
من از تنبیه کردن بچه ها بیزارم. ترجیح می دهم بیشتر وقتم را در خانه صرف بازی با عرفان و سبحان شود. عمیقاً از این کار لذت می برم. همه جور بازی می کنیم. از خرسواری گرفته تا«نان ببر ، کباب بیار». می خندیم و حال می کنیم. احساس آرامش عمیق می کنم. ولی وقت هایی هم می شود که ناچار به تنبیه می شوم. خیلی کم اتفاق می افتد ولی شدت آن زیاد است. لاله های گوش عرفان را بین ناخن ها شست و اشاره می گیرم و آنقدر فشار می دهم که همه ی گوش سفید و نازک مثل لبو سرخِ سرخ می شود. یا همین کار را شوخی شوخی با دندان می کنم. با هر خنده و فشار صدای گریه بالا و بالاتر می رود. کوتاه نمی آیم تا احساس کنم سطح پایین دو دندان پیش بالایی به سطح بالایی دو دندان پیش پایینی نزدیک شده است و آنگاه رها می کنم.
عرفان همین کارها سر برادر بزرگ تر خود در می آورد. عرفان به قول روان شناس ها برای این کار از مکانیسم دفاعی روانی با نام جابه جایی بهره می گیرد. «در دفاع روانی از طریق جابه جایی ، غالباً انتقال یک عاطفه یا معنی مجازی و یا تخیل از کسی یا چیزی که مبدأ آن بوده است، به شخص یا چیز دیگر صورت می گیرد و سبب تخلیه عواطف بر اشیا و یا اشخاص بی طرف و یا کم خطر می گردد. مثلاً بچه ای که مادرش او را تنبیه کرده ممکن است خواهر کوچکتر یا همبازیش را کتک بزند و یا اسباب بازی هایش را بشکند.» با این تفاوت که برادر بزرگ تر عرفان در مقابل این زورآزمایی عرفان نجابت می کند.
همین موضوع برای چیزهای دیگری هم وجود دارد. چند روز پیش نوبت واکسن عرفان بود. به سلامتی به درمانگاه رفت و واکسن را نوش جان کرد. روز بعد از حادثه دیدم مداد رنگی اش را تیز می کند و خرس عروسکی اش را واکسن می زند. ما بزرگ ترها هم بیشتر از بچه ها و به کرات از این مکانیسم دفاع روانی استفاده می کنیم. وقتی زورمان به آدم هایی که در ارتباط هستیم نرسد در خانه سر زن و بچه خالی می کنیم.
«اگر انگیزه پرخاشگری کسی، بنا به مقتضیات و شرایط موجود منع و یا سرکوب گردد و فرد نتواند به طور وضوح پرخاشجویی و ستیزه گری کند، معمولاً آن را به صورت غیرمستقیم ظاهر خواهد ساخت و به این شکل فرآیند جا به جایی رخ خواهد داد. مثلاً کارمندی که در اداره نمی تواند خشمش را نسبت به مدیر خود ظاهر کند، در منزل، همسر و کودکانش را مورد پرخاش قرار می دهد. بنابراین اگرچه منبع ناکامی در اداره بوده، پرخاشگری در جایی تظاهر می کند که سبب مزاحمت نگردد.
سیرز (1970) در تحقیق خود نشان داد، کودکانی که دارای والدین پرخاشگر بودند و بیشتر مورد تنبیه قرار می گرفتند، در کودکستان به مراتب پرخاشگر از کودکان دیگرند. توجیه این کیفیت نیز دشوار نیست. کودکی که در منزل مورد شماتت قرار گرفته و تنبیه می شود و در عین حال امکان ظاهر ساختن خشم خود را ندارد به واسطه ی اصل تعمیم محرک، در مدرسه که شبیه به محیط منزل است و نسبت به معلم (به ویژه اگر زن باشد) که شباهت به مادرش دارد، پرخاشگر خواهد بود. بسیاری از مسئولان امور تربیتی به کیفیت جا به جایی توجهی ندارند، یا ظاهراً از آن بی اطلاعند و به علت همین بی اطلاعی غالباً اطفال پرخاشگر را تنبیه می کنند. مربیان و راهنمایان تربیتی به خشم و ناراحتی های اطفال که زاییده تعمیم پرخاشگری آنان نسبت به والدینشان است توجه نموده، ضمن تماس با اولیاء آنان، برای رفع علل ایجاد کننده ی این حالات بکوشند. (گاهی آرامش در برابر خشونت باعث تخلیه آن در طرف مقابل می شود.)
کودکی که از پدر و مادرش عصبانی شده با استفاده از جا به جایی، عروسکش را برای جانشینی اولیاء خود انتخاب کرده و با لگد زدن به عروسک ، پاره کردن یا سوزاندن آن، خشم خود را بروز می دهد.
مکانیسم دفاعی جابه جایی، گاهی اوقات ارزشمند است. زیرا شخص را قادر می سازد که ناراحتی های عاطفی را بی آنکه متوجه اصل مولد آن شود بر سر شخص بی طرفی خالی کند و بدین طریق از خطر از دست دادن روابط نیکو و انتقام احتمالی از مولد ناراحتی، که معمولاً شخص قویتری است دوری کند. با این دفاع، شخص از کشمکش احساسات متضاد درباره اشخاص محبوب و یا نیرومند خودداری می کند.»
در هر صورت تنبیه کودک ناپسند است؛ چه در واکنش به خطایی باشد یا کم حوصلگی پدر و مادر یا از همه بدتر خالی کردن دردهای بیرونی سر کودکان معصوم و نازنین. ولی اگر روزی تنبیه اتفاق افتاد دامنه زمانی تیرگی ارتباط را در زمانی کوتاه خلاصه کرده و دقایقی بعد بازی و صمیمیت را از سر می گیریم.
* مطالب داخل گیومه از کتاب بهداشت روانی دکتر محمدعلی احمدوند به امانت گرفته شده است.

آتش جنایت از به هم ریختگی درون زبانه می کشد

آتش جنایت از به هم ریختگی درون زبانه می کشد
تحلیلی بر دلایل روانشناسی اقدامات تروریستی در گوشه و کنار جهان
آدم کشی، آدم کشی است. اینجا و آنجا ندارد. این کشور یا آن کشور ندارد. در افغانستان، عراق ، سوریه و این روزها فرانسه وقتی بمب منفجر می شود ، آدم زخمی می شود. می میرد. خیلی فجیع و وحشتناک. و آدم عمیقاً ناراحت می شود. متأسف می شود. از خود می پرسیم به راستی باعث و بانی این آدم کشی چه هست و چگونه می شود کسی به خودش اجازه بدهد تا حیاتی را که خدا به آدمی ارزانی داشته است، بی رحمانه بگیرد.
شاید بتوان گفت که آدم کش، بیمار است. بیماری روانی دارد. «فروید در جریان درمان بیماران خود مشاهده کرد که گفته های اکثر آنان، غیر منطقی وکم و بیش از شرایط زمانی و مکانی و شخصیت آنهاست. برای او ثابت شد که محتوای این افکار نمی تواند از آگاهی بیاید و نتیجه گرفت که باید از سطوحی ماورای آگاهی مشتق شده باشد. فروید به این نتیجه رسید که فعالیت روانی از لحاظ آگاهی و ناآگاهی دارای سه سطح متمایز هوشیار، نیمه هشیار و ناهشیار است.
همان گونه که در مطلب قبلی هم گفتم فروید سازمان شخصیتی دیگری نیز پیشنهاد کرد که دارای بخش های دیگری بود و رشد و نمو را از ابتدای تولد و زمان کودکی در بر می گرفت. وی به منظور توجیه ساختمان شخصیت ، آن را به سه جزء یا سیستم متشکل تقسیم کرد و آنها را «نهاد» ، «من» و «من برتر» نامید. و برای این تکرار کردم که آدم کشی را از این زاویه بررسی کنیم و گفتیم نهاد برای کسب لذت به هر کاری دست می زند و من؛ بخش عقلانی و منطقی شخصیت است که جنبه آگاهی داشته و تحت نفوذ واقعیت است. و من برتر قسمت اخلاقی و قضایی شخصیت است.
بزرگسالان عموماً من برتر را ، که اطاعت از دستوراتش غالباً دشوار است، به خارج از خود منتقل می کنند و منابع قدرت، یعنی حکومت، قانون و....را جایگزین آن می سازند و با این تدبیر، خود را از کشاکش درونی و معارضه ی دایم بین من برتر و من خلاصی می بخشند. ناگفته نماند که من و من برتر در بسیاری از افراد نمی توانند کاملاً هماهنگ گردند و یک شخصیت متعادل بسازند. این ناهماهنگی و عدم تعادل در کسانی که دچار اختلالهای روانی هستند و در بسیاری از بزهکاران به خوبی نمایان است.
وقتی منابع قدرت خارجی، حکومت، دین، قوانین و جزء آن – جایگزین من برتر شدند آدمی با اطاعت از دستور آنها خود را از کشمکش درونی آزاد احساس می کند و اعمالی مثل کشتن به هنگام جنگ، انجام می دهد که چون به نام جانشینان من برتر صورت می گیرند باعث شرمساری و ناراحتی شخص نمی شود. در صورتی که اگر من برتر واقعی در کار بود ارتکاب چنین اعمالی را به آدمی اجازه نمی داد، یا لااقل موجب شرمساری و نگرانی شدید عامل آنها می گردید.همچنین پاره ای از گناهان که با توبه یا با اعتراف نزد کشیشان بخشوده خواهند شد و وجدان از سرزنش و نگرانی یعنی کشاکش درونی مصون و محفوظ خواهد ماند، افراد از ارتکاب بدان گناهان چندان باکی نخواهند داشت. گاهی هم من علیه منابع قدرت قیام می کند و اعمالی را مرتکب می شود که از نظر اصول اخلاقی یا قوانین اجتماعی بزه یا جنایت به حساب می آید. هنگامی که احساس حقارت و بی لیاقتی ، روان فردی را مثل خوره می خورد و او را آزار می دهد، من برتر مقررات شدیدی را در وجود این فرد حاکم می کند به طوری که شخص خود را برای هیچ کاری مفید نمی داند و تصور می کند که هیچ کاری از او ساخته نیست و یا ممکن است این فرد خود را بالاتر و والاتر از همه مردم، تصور کند. در این مرحله است که فرد جسارت یافته و خود را حاکم مطلق و جابری در وجود دیگری یا دیگران احساس می کند و عنان اختیار از دست من برتر خارج می گردد و عمل تخریب و تجاوز آن قدر ادامه پیدا می کند تا دوباره آن شخص در حالت حقارت فرو رود و باز من برتر حکمروایی خود را در وجود او به دست آورد.
بسیاری از متجاوزین که به چنگ قانون گرفتار می شوند از اینگونه اشخاص اند که چون از دستورات من برتر سرپیچی می کنند در روان آگاه خود، احساس شرمساری کرده و معمولاً مدتی محبوس شدن در زندان، این حالت آنها را شفا می بخشد و این اشخاص برای این که گناه خود را کیفر بدهند به استقبال قانون می روند و در اولین فرصت خود را تسلیم مأمورین انتظامی می کنند، زیرا من برتر تقاضای مجازات می کند و می خواهد آنها را تنبیه نماید.
در روان پژوهی ثابت شده است که من برتر گاه مانند یک هدایت کننده عاقل، انسان را از اعمال زشت و مکروه باز می دارد. همچنین هنگامی که فرد به حال اجتماع مفید واقع می شود، گاهی من برتر به صورت خشن و وحشت انگیزی هدایت شخص را بر عهده می گیرد و یک فرد نافرمان و یاغی تحویل اجتماع می دهد که این فرد متمرد یا در گوشه زندان قرار خواهد گرفت یا اجتماع او را محکوم به مرگ خواهد ساخت.
بنابراین من برتر هم می تواند پیشوای مهر و محبت و علاقه و کمک به همنوع و جوانمردی و برابری باشد و هم می تواند تخم نفاق ، خشم، غضب، نافرمانی، تمرد و تخریب را بکارد و صاحب خویش را در آغوش مرگ قرار دهد.
گاهی من سعی می کند خود را از زیر فرمان من برتر خارج کند، چون سختی و سماجتی که من برتر دارد من را عذب می دهد. این کار را مکن، آن کار را بکن. این عمل خوب نیست آن عمل خوب است . این حرف را مزن و در اینجا این طور سخن آغاز کن.... این دستورات آمرانه و اکید من برتر گاهی بر اثر تضاد با نهاد، «من» را ناراحت می کند. این تضاد سبب می شود که من چاره ای بیاندیشد و خود را در اختیار بزرگان قوم یا مذهب قرار دهد و به هر کاری دست بزند و چون جانشین من برتر که همان زعمای قوم باشند دستوراتی داده اند و آنها نیز اجرا کرده اند، به این سبب نگرانی در وجود آنها باقی نمی ماند. چون اطاعت از من برتر کافی نیست، بلکه من می بایست وضعیت خود را با جهان خارج منطبق سازد، از یک طرف کشمکش با من برتر و از طرف دیگر زد و خورد با نهاد، گاه من را دستخوش مشکل می سازد.»
به زبان ساده ناهماهنگی در اجزاء شخصیت که فروید از آنها به «نهاد» ، «من» و «من برتر» نام برده است باعث می شود برخی افراد زیر فشار این مشکل طاقت نیاورده و خود را دست اوامر بزرگان قوم و مذهب بسپارند. و این گونه می شود که آدم کشته می شود.

سختی گیری بر سبحان ، سهل انگاری برای عرفان

سختی گیری بر سبحان ، سهل انگاری برای عرفان
نقش اثرات شیوه های مختلف تربیتی بر شخصیت کودک
کودکی سبحان با مقرارت سخت گیرانه همراه شد و عرفان در اوج سهل انگاری و توجه مادربرزگ قرار گرفت. - کودکی سبحان در برزک بودیم و همزمان با تولد عرفان به کاشان آمدیم -  حتی شیر خوردن سبحان هم نظم و برنامه داشت. آن موقع کتابی در خصوص تغذیه کودک می خواندیم و به این نتیجه رسیدیم که شیر دادن گاه و بیگاه کودک درست نیست. برنامه می خواهد. زمان بندی می خواهد. دقیق یادم نیست ولی دوره های زمانی شیر دادن همراه با رشد کودک طولانی تر می شد. در مقابل عرفان هر وقت اراده کرد شیر خورد. مادر زایمان سختی را پشت سر گذاشت و کم حوصله شد. نظم و برنامه ریزی تغذیه عرفان هم داخل پرونده ها ماند. نه تنها در این مورد به خصوص در سایر رفتارهایمان نیز بر همین منوال گذشت.
به اعتقاد فروید و برخی دیگر از روان شناسان، شخصیت انسان از همان کودکی شکل می گیرد. «فروید در تحقیقات خود به این نتیجه رسید که فعالیت روانی از لحاظ آگاهی و ناآگاهی دارای سه سطح متمایز هوشیار، نیمه هشیار و ناهشیار است. فروید سازمان شخصیتی دیگری نیز پیشنهاد کرد که دارای بخش های دیگری بود و رشد و نمو را از ابتدای تولد و زمان کودکی در بر می گرفت. وی به منظور توجیه ساختمان شخصیت ، آن را به سه جزء یا سیستم متشکل تقسیم کرد و آنها را «نهاد» ، «من» و «من برتر» نامید.
نهاد؛ نهانخانه ی امیال و اوهام و تخیلات است و برای کسب لذت به هر کاری دست می زند و از هیچ رسوایی نمی هراسد و از هیچ کاری روی گردان نیست و همانند اسبی لجام گسیخته است که : هر سو یکه تازی می کند. و  من؛ بخش عقلانی و منطقی شخصیت است که جنبه آگاهی داشته و تحت نفوذ واقعیت است.
من برتر؛ من برتر آخرین مرحله تکامل روان و مظهر قانون اجتماع و در حقیقت همان قسمت اخلاقی و قضایی شخصیت است. من برتر قسمتی از شخصیت را که بر قابلیت پذیرش افکار، احساسات و رفتار انسان قضاوت می کند تشکیل می دهد. این قسمت از شخصیت متوجه ایده آلهای اخلاقی و مدافعی سرسخت برای قوانین و مقررات اجتماعی و مانع بزرگی در راه تحقق انگیزه های نهاد است.»
ما در تربیت کودکی سبحان سخت گیری کردیم و برای عرفان آسان گرفتیم. «بدیهی است وقتی والدین در انضباط طفل خود، قصور ورزند و من برتر به وجود نیاید، انگیزه های نهاد هر زمان که موقعیت ایجاب کند ارضاء می گردد و بالطبع احساس مسئولیت فردی و اجتماعی در طفل به وجود نخواهد آمد. در مقابل اگر پدر و مادر در ایجاد مقررات خشک و شدید اصرار ورزند کودک دارای وجدانی سخت و غیرقابل انعطاف خواهد شد که این باعث بسیاری از حالت های عصبی می گردد. بنابراین فرد متعادل و طبیعی کسی است که درچارچوب اخلاق و وجدان با توجه به معیارهای اجتماعی و شرایط محیطی، انگیزه های نهاد را تشفی و ارضاء کند.
فروید از نهاد به مثابه نیروی حیاتی و از من و من برتر به عنوان رشد اجتماعی و تربیتی سخن می گوید. من همواره نیروی خود را از نهاد می گیرد و از لحاظ اخلاقی توسط من برتر بازرسی و کنترل می شود. نهاد می خواهد و من برتر نمی خواهد. به عبارت دیگر بین کوشش های نهاد و بازرسی های اخلاقی من برتر کشمکش و منازعه دایمی در جریان است و من در این میان نقش میانجی را به عهده دارد.
حال ببینیم من برتر از کجا و چگونه به وجود می آید؟ من برتر که از آغاز کودکی شروع به تکوین می کند عبارت است از مفاهیم و مقررات اجتماع و خانواده. این مفاهیم و مقررات بیشتر ذهنی و نظری هستند تا عملی، به این ترتیب که کودک هنگام آشنایی با مبادی و قوانین اجتماعی، اجباراً دچار دگرگونی هایی می شود، کودک در مرحله ای بر اثر «خودشیفتگی» خود را فردی نمونه و کامل می پندارد، لیکن این توهم دیری نخواهد پایید. کودک در مرحله بعدی، با امکاناتی وسیع تر، خود را با افراد دیگر می سنجد و بر اثر این مطابقت به نقایص خود پی برده، دچار سرگشتگی و حقارت می شود و ناچار به درونگرایی روی می آورد و در عالم خیال و توهم، آن طور که مایل است، خود را فردی نمونه و کامل می سازد. این ساختن نمونه ای، که خود بهترین صورت و شکل اجتماعی فردی می تواند باشد، در ذهن کودک منجر به تکوین من برتر می گردد.
از عوامل دیگر تقویت کننده این نیرو، تشویق کردن و بازداشتن همراه با تحریض و یا تحکم از طرف پدر و مادر است که در ساختن شخصیت اجتماعی کودک نقش مهمی را ایفا می کنند، آشنایی کودک با کلمات، نفوذ پدر و مادر را در او تسهیل می کند. کودک با بیان خود آنچه را که پدر و مادر گفته اند تکرار و از رفتارهای آنان تقلید می کند و بدین سان با تشویق یا تنبیه به تکرار و یا اجتناب از فلان گفتار یا رفتار مبادرت می ورزد. کودک به زودی در می یابد که بین آنچه مایل به انجامش است و آنچه دیگران می خواهند تعارض وجود دارد. او را از سخن گفتن درباره ی بسیار مطالب و انجام بعضی کارها منع می کنند. هر وقت کودک به منعی که پدر و مادر کرده اند توجه نکند تنبیه و یا لااقل با توبیخ زبانی مواجه می گردد. کم کم از انجام کارهای نهی شده در او حس شرم پدید می آید و به تدریج چنان می شود که خودش رفتار خود را محدود و مقید می کند، به همان قسم که پدر و مادر رفتار او را مقید می کردند. در این مرحله، کودک خود جای پدر و مادر ملامتگر را می گیرد و برای کارهای ناشایستی که انجام داده است خود را سرزنش می کند. فرامین و دستورات پدر و مادر به صورت امر و نهی، من برتر کودک را شکل می دهد و این انضباط اولیه است که اساس وجدان و احساس مسئولیت را در کودک ایجاد می کند. نخست کودک در حضور والدین و سپس در غیاب آنها از تشفی برخی از انگیزه هایی که سبب خشم آنهاست خودداری می کند و در مقابل می کوشد اعمالی که محبت آنها را جلب کند از خود بروز دهد. به این ترتیب احساس مسئولیت به صورت خودآگاه و سپس تدریجاً ناخودآگاه ظاهر می گردد.
طفل از آنجا که جز پدر و مادر خود را نمی شناسد من برتر خودرا از پدر و مادر تقلید می کند. او می خواهد پدر و مادرش نمونه بهترین پدر و مادر باشند و در اینجا طفل سعی می کند اخلاق و رفتار خود را با پدر و مادر و محیطی که در آن زیست می کند تطبیق دهد. اگر پدر و مادر او دارای اخلاق و تربیتی درست باشند او نیز در همان سال های اولیه سعی می کند تربیت را از پدر و مادر خود بیاموزد. انعکاس جامعه در وجود پدر و مادر به چشم طفل می آید و در وجود او نقش می بندد. در اینجاست که باید گفت بزرگ ترین وظیفه تربیتی برعهده پدر و مادر است. آنان هستند که اطفال خود را اندیشمند ، متفکر و جوانمرد یا دزد و قاتل و بی ایمان بار می آورند.»
ما برای تربیت فرزندان دلبندمان با چیزی به نام انسان سر و کار داریم. ظریف ، حساس ، دارای فکر و اندیشه و کوچک ترین لغزش در این مسیر می تواند مشکلات متعددی ایجاد کند. سخت گیری برای سبحان و سهل انگاری برای عرفان هر دو مردود است و شایسته است رفتار متعادل و میانه ای را در پیش گیریم.
* مطالب داخل گیومه از کتاب بهداشت روانی دکتر محمد علی احمدوند به امانت گرفته شده است.

غذایمان ، غذا نیست.

غذایمان ، غذا نیست.


نقدی بر اختلالات تغذیه ای از نگاه روانشناسان


سُر و مُر و گنده پشت میز نشسته است. لباس های اتو کشیده و مرتب. سان تان، مان تان و قیافه ای آراسته و ظاهری وزین. هم از لحاظ وزن و همچنین شخصیت. ولی حس کار ندارد. حوصله ندارد. دستش به کار نمی رود. حتی برای نوشتن یک نامه مخش به کار نمی افتد. گویا به کلی تعطیل است. ولی ظاهر را ما می بینیم و داخل را خودش می داند چه برزخی است. بین خواستن و انگیزه نداشتن. بین بی حالی و کارهای روی هم انباشته. بین درخواست های مکرر و حواله داده به فردا و فرداهای دگر.


روانشناسان اختلالات تغذیه را محدود دانسته اند. بی اشتهایی روانی و پرخوری و هرزه خواری و یکی دو تای دیگر. ولی من فکر می کنم فراتر از اینهاست. به نظر من همه چیزهایی که بالا گفتم بخشی از عواقب اختلالات تغذیه است.


هرزه خواری را خوردن مواد غیر خوراکی پس از سن 18 ماهگی گفته اند ولی نگفته اند اگر خوردن مواد غیر خوراکی ، هرزه خواری است؛ نخوردن مواد خوراکی که جان مایه درست و حسابی داشته باشد چه می شود.


گفته اند منظور از هرزه خواری ، جذب مواد غیر خوراکی بالاتر از سن بهنجار است، یعنی بالاتر از سنی که در خلال آن کودک هر چیز را به نشانه نخستین وسیله شناخت جهان پیرامون ، به دهان می برد. در این بیماری ، کودک مواد مختلف مانند میخ، سکه، دکمه، بازیچه های کوچک، مداد، خاکستر سیگار، کاغذ ، خمیربازی ، علف، خاک، شن و جز آن را می خورد. گاهی همواره یک چیز را می بلعد اما اغلب هرچه را که به دستش بیاید ، می خورد. ولی


ولی نگفته اند خوردن نان بی خاصیت ، خمیر و با آرد بی سبوس و جوش شیرین به جاری خمیرمایه، خوردن گوشت هورمونی مرغ ، خوردن سبزیجات ، میوه های و محصولات انباشته از موارد شیمیایی و خوردن غذاهای شکم پرکن و بی خاصیت چرا هرزه خواری نیست؟ آن هم از نوع مدرن آن


من عمیقاً معقتدیم تغذیه امروز ما ناکافی است ، خالی از مواد غذایی سالم و مقوی است. صرفاً برای پر کردن شکم است و آنچه هم که هست ناسالم و آلوده به مواد شیمیای است. و همه ی اینها بخشی از اختلالات تغذیه می تواند به حساب آید.


هیچی نگو ، اعصاب ندارم

هیچی نگو ، اعصاب ندارم
مروری بر اختلالات خلقی
اگر این روزها که هوا رو به سردی است کمی بی توجهی کنیم شک نکنید که سرما خوردگی ما را برای چند روز گرفتار می کند ولی برای گرفتن افسردگی در همه ی فصول سال شرایط تمام و عیار مهیاست. افسردگی که می گویم چیز عجیب و خاصی نیست. به حالت ناراحتی فراگیر، نوعی احساس اندوه ، غم و دلتنگی گفته می شود که شاید همه ی ما به نوعی با آن دست و پنجه نرم کرده ایم و به جهت شیوع آن به سرماخوردگی بیماری های روانی نیز معروف است.
 سرماخوردگی را با چهار تا عطسه و سرفه و فش فش کردن گاه و بیگاه تشخیص می دهیم. خدا غم آدم افسرده را بخورد که کمرش زیر بار غم دوتا می شود ولی معلوم و مشخص نیست. و نقطه مقابل آن هم مانیایی است. در جای دیگر هم مفصل گفتم که یا افسرده ایم و یا مانیا و در این گفتار هم به آن اشاره ای خواهم داشت.
«دوره مانیا، دوره مشخصی از «خلق دائماً به شکل غیر طبیعی بالا، گشاده ، یا تحرک پذیر» است. ویژگی های مشترک مانیا و هیپومانیا شامل؛ اعتماد به نفس بالا، کاهش نیاز به خواب ،حواس پرتی ، شدید بودن فعالیت جسمی و ذهنی ، و انجام مفرط رفتارهای خوشایند.»
«تقریباً در سراسر جهان و در همه کشورها و فرهنگ ها دیده شده است که شیوع اختلال افسردگی اساسی در زنان دو برابر مردان است. و به عکس آن دوره های مانیا در مردان شایع تر است.»
«بقراط در حدود چهارصد سال پیش از میلاد مسیح (ع) اصطلاحات مانیا (شیدایی) و مالیخولیا را برای توصیف اختلالات روانی به کار برده بود.»
«قابل توجه است که دوره های شیدایی بدون سابقه و پیشینه ی افسردگی بسیار کمیاب است. خلق، و هیجان، احساسی نافذ و پایدار است که به صورت درونی تجربه می شود و بر رفتار و درک فرد از جهان تأثیر می گذارد. عاطفه به تظاهر بیرونی خلق اطلاق می شود. خلق ممکن است طبیعی، بالا یا افسرده باشد. افراد به طور معمول طیف وسیعی از حالات خلقی را تجربه می کنند و مجموعه تظاهرات عاطفی شان نیز به همان اندازه وسیع و بزرگ است؛ همچنین احساس می کنند که می توانند بر حالات خلقی و عاطفی خود کمابیش مسلط باشند. اختلالات خلقی گروهی از اختلالات بالینی هستند که مشخصه اصلی آن ها این است که احساس تسلط از بین رفته و فرد رنج و عذابی شدید می کشد. در بیمارانی که خلق بالایی دارند (یعنی در مانیا) ، گشاده خویی ، پرش افکار ، کاهش خواب، افزایش اعتماد به نفس، و افکار خود بزرگ بینانه دیده می شود. در بیمارانی که خلق افسرده ای دارند (یعنی در افسردگی) ، از دست دادن انرژی و علاقه، احساس گناه، دشوار شدن تمرکز، از دست دادن اشتها، و افکار مرگ یا خودکشی وجود دارد.»
«سه طبقه دیگر اختلالات خلقی عبارتند از هیپومانیا (نیمه شیدایی ) ، خلق ادواری (سیکلو تایمی) و افسرده خویی (دیس تایمی).»
«خلق و هیجان ها اساس عملکرد ما را تشکیل می دهند. بدون آن ها ما انگیزه و توانی برای فعالیت های روزمره خود نداریم. موضوع هیجان ها از موارد مورد توجه روان شناسان می باشد و به تأثیرات آن می پردازند. افراد گرفتار اختلال های هیجانی به شدت افسرده اند یا دچار شیدایی (سرخوردگی افسار گسیخته) اند و یا ممکن است مدتی افسرده و مدتی شیدا باشند.»
مطالعات متعدد خانوادگی، فرزند خوانده ها و دو قلوها ارثی بودن اختلالات خلقی را اثبات کرده اند. اما اخیراً کانون عمده مطالعات ژنتیک ، بر روی شناسایی ژن های مستعد، توسط روش های ژنتیک مولکولی بوده است.
«به طور کلی سابقه خانوادگی و ارثی اختلال دو قطبی خطر ابتلای به اختلالات خلقی را بیشتر افزایش می دهد (به خصوص خطر ابتلا به اختلال دو قطبی). اختلال یک قطبی نوعاً شایع ترین شکل اختلال خلقی در خانواده افراد مبتلا به اختلال دو قطبی است. این هم پوشانی خانوادگی نشان می دهد این دو نوع اختلال خلقی زمینه ژنتیکی نسبتاً مشترکی دارند. وجود بیماری شدیدتر در خانواده ، خطر ابتلای سایر اعضای خانواده را بیشتر افزایش می دهد.»
«قانع کننده ترین داده ها حاکی از آن است که مرتبط ترین واقعه با پیدایش بعدی افسردگی، از دست دادن یکی از والدین پیش از 11 سالگی است. از استرس های محیطی که بیشترین رابطه را با شروع دوره افسردگی دارد، از دست دادن همسر است. عامل خطرساز دیگر، بیکاری است – افرادی که فاقد شغل هستند سه برابر بیشتر از کسانی که کار می کنند احتمال دارد علایم یک دوره افسردگی اساسی را گزارش کنند.»
«درک سایکو دینامیک افسردگی، که توسط زیگموند فروید آشکار و طرح شد و کار آن را گسترش دارد، دیدگاه کلاسیک مربوط به افسردگی را تشکیل می دهد. این نظریه چهار نقش کلیدی را در بر می گیرد:
1- آشفتگی ارتباط نوزاد – مادر در خلال مرحله دهانی (10 تا 18 ماه ابتدای زندگی ) زمینه ساز آسیب پذیری بعدی به افسردگی است
2- افسردگی را می توان با فقدان هدف یا موضوع (ابژه) حقیقی یا خیالی مرتبط دانست
3- درونی سازی اهداف (ابژه) از دست رفته، مکانیسمی دفاعی است که برای مقابله با رنج و ناراحتی همراه با فقدان ابژه به کار می رود و
4- از آن جا که اهداف (ابژه) از دست رفته با دیدی آمیخته از عشق و نفرت نگریسته می شود، احساسات خشم متوجه خود و معطوف به داخل می گردند.
«ملانی کلاین» افسردگی را متضمن ابراز پرخاشگری به محبوب می دانست و از این نظر دیدگاهش بسیار شبیه فروید بود. از نظر ادوارد بیبرینگ پدیده افسردگی زمانی شکل می گیرد که فرد از فاصله آرمان های بسیار کمال طلبانه خود و ناتوانی اش در رسیدن به این اهداف آگاه می شود. ادیت یاکوبسن حالت افسردگی را شبیه وضعیت کودک ناتوان و درمانده ای می دانست که قربانی والدی شکنجه گر شده است. 
سیلوانو آریتی دیده بود که بسیاری از افراد افسرده، بیشتر برای دیگران زندگی می کنند. او به این شخصی که فرد افسرده برای او زندگی می کند، دیگری غالب اطلاق می کرد که می تواند یک اصل، آرمان، مؤسسه ، یا فرد باشد. افسردگی زمانی رخ می دهد که بیمار در می یابد فرد یا آرمانی که او برایش زندگی کرده، هرگز چنان نبوده است که انتظارات او را بتواند برآورده نماید.
مفهوم پردازی هاینتس کوهوت درباره افسردگی از نظریه روان شناسی «خود» ریشه می گیرد و بر این فرض مبتنی است که «خود» برای رشد، نیازهای معینی دارد و والدین باید برآورند تا احساس مثبت اعتماد به نفس و انسجام در کودک شکل گیرد. وقتی که دیگران این نیازها را برآورده نمی کنند، اعتماد به نفس به میزان زیادی از دست می رود و این به صورت افسردگی تظاهر می یابد. 
جان بولبی معتقد بود که آسیب دیدن دلبستگی های اولیه و جدایی توأم با آسیب در دوران کودکی، زمینه ایجاد افسردگی را فراهم می کند. به نظر می رسد که فقدان های دوران بزرگسالی موجب تجدید خاطره فقدان آسیب زای کودکی می گردند و به این ترتیب بروز دوره های افسردگی در بزرگسالی را تسریع می کنند.»
«بر اساس نظریه شناختی افسردگی ، در نتیجه تحریف های شناختی خاصی به وجود می آید که در افراد مستعد به افسردگی وجود دارد. و نظریه درماندگی آموخته شده، پدیده های مربوط به افسردگی را به تجربه رویدادهای غیرقابل کنترل مربوط می داند. رفتار گرایانی که بر نظریه درماندگی آموخته شده صحه می گذارند، تأکید می کنند که بهبود افسردگی بستگی به این دارد که بیمار احساس کنترل و غلبه بر محیط را بیاموزد. افسردگی در کودکان و نوجوانان افسردگی ممکن است به شکل هراس از مدرسه و چسبیدن بیش از حد به والدین ضعف عملکرد تحصیلی، سوء مصرف مواد، رفتار ضد اجتماعی، ولنگاری جنسی، فرار از مدرسه و ترک خانه خود را نشان دهد.»
در تعاریف که بیش از 2400 سال پیش تا کنون برای افسردگی و مانیایی بیان شده است همچنان ادامه دارد. از یک طرف هیجان لازمه زندگی و پیشرفت و تعالی است و از طرف دیگر ناهنجاری های ناشی از مشکلات شخصی و اجتماعی ریشه ای برای آغاز اختلالات روانی است که آدمی زاد را در تنگنا قرار داده و زندگی را تلخ می سازد. امروز شرایط تمام و کامل برای بروز افسردگی در اجتماع وجود دارد و تنها خودسازی شخصی است که با شناخت همه جانبه از خود می تواند شرایط موجود را برای یک زندگی حداقلی توجیه پذیر نماید.

رفتن عرفان و آمدن صد اختلال

رفتن عرفان و آمدن صد اختلال
بررسی انواع اختلالات اضطرابی به بهانه یک اتفاق
عرفان از وقتی که در خیابان کارگر دست عزیزش را رها کرد و گم شد یک سال گذشته است. آن روز همه نگران شدند. آسمان روی سر همه خانواده خراب شد. گفتیم تمام شد. پسر گم شد. دیگر پیدا نمی شود. دزدیده شد. الان دارند اون رو خرید و فروش می کنند. شاید برای برداشتن کلیه دزدیده اند. شاید یکی بچه می خواسته و پسرمان را برده است. شاید...  مادر پنج پنج اشک می ریخت. رنگ توی رخ عزیز نبود. دایی مثل این که سر به صحرا گذاشته باشد گیج و سرگردان کوچه به کوچه را می گشت. جلوی چشم ما پرده ای از سیاهی کشیده شده بود. همه ی اختلالات اضطرابی یک جا در وجود ما سرازیر شده بود.
«انسان در روبه رو شدن با موقعیت های تهدیدآمیز یا تنش زا به طور طبیعی احساس اضطراب و تنش می کند. این گونه احساسات واکنش هایی بهنجار در برابر فشار روانی به شمار می آید.» «اضطراب احساس ناخوشایندی و نارضایتی از تنش و فشار وارده به فرد است. فرق آن با ترس، نامتعارف و ناآشنا بودن احساس است.»
«در طب سنتی و از سده های پیش تا کنون به تشخیص و درمان بیماری های اضطرابی در قالب 4 مزاج اصلی، دموی، سودایی، صفرایی و بلغمی پرداخته شده است و علایم اضطراب را نتیجه عدم تعادل مزاج ها دانسته که دارای تظاهرات جسمی و رفتاری و روحی است.»
گم شدن عزیز و نور چشم من یک واقعیت بود که جلوی چشم ما قرار گرفته بود. چشمی که سیاه می رفت و هیچ چیزی را نمی خواست ببیند. در هر صورت با اتفاق واحد و سطح تحمل متفاوت مواجه شدیم. « این که واقعه ای را عامل فشار تلقی کنیم یا نه، به ماهیت آن واقعه و نیز به امکانات فرد، دفاع های روانی اش، و مکانیسم های مدارایش بستگی دارد که همه با مشارکت ایگو (خود EGO=) انجام می شود؛ ایگو، مفهوم انتزاعی و مشترکی است برای روند اداراک، تفکر، و عمل فرد بر وقایع بیرونی یا سائق های درونی خودش. کسی که ایگواش درست کار می کند، با جهان بیرون و نیز درون خود در انطباق و تعادل به سر می برد؛ اما اگر ایگو خوب کار نکند و اختلالی که در تعادل فرد حاصل می شود، به قدر کافی ادامه یابد، فرد دچار اضطراب مزمن می شود.»
گم شدن نورچشم یک واقعیت بود که مادر نمی خواست بپذیرد. و این کاملاً طبیعی است. و عزیز عرفان بیش از مادر قادر به پذیرش آن نبود چرا که خود را نیز در به وجود آمدن آن مقصر می پنداشت. و شاید من و پدر بزرگ با تحمل بیشتری اشک در چشم داشتیم و با این وجود از پذیرش آن سرباز می زدیم و مضطرب و دوان دوان همه ی کوچه پسکوچه ها را زیر پا می گذاشتیم.
«اضطراب ، گذشته از اثرات حرکتی (موتور) و احشایی (داخلی) ، بر تفکر، اداراک، و یادگیری فرد هم اثر می گذارد و تحریف هایی در اداراک ایجاد می نماید؛ تحریف هایی نه فقط در اداراک زمان و مکان، که حتی در اداراک افراد و معنا و اهمیت وقایع صورت می گیرد. این تحریف ها با کاستن از تمرکز، کم کردن قدرت یادآوری، و مختل ساختن قدرت ربط دادن امور به هم – یعنی تداعی کردن – می توانند در یادگیری اختلال ایجاد کنند. یکی از جنبه های مهم هیجان اثری است که بر انتخابی بودن وجه می گذارد. افراد مضطرب مستعد آنند که به برخی چیزها در محیط پیرامون خود به طور انتخابی توجه کنند و از بقیه آن ها صرف نظر نمایند. آن ها با این کار می کوشند اثبات کنند که اگر موقعیت خود را ترس آور تلقی می کنند، محق اند و لذا واکنش درستی نشان می دهند. اگر آن ها ترس خود را به غلط موجه جلوه دهند، اضطرابشان با این واکنش انتخابی تقویت می شود وبه این ترتیب دور باطلی از اضطراب به وجود می آید که در یک سوی آن ادراک تحریف شده آن هاست و سوی دیگر تشدید اضطرابشان. اما اگر برعکس با نوعی تفکر انتخابی به خود اطمینان خاطر ببخشند، اضطراب آن ها ممکن است تخفیف یابد ودیگر نتوانند احتیاط های لازم را در پیش گیرند.»
کم کم اضطراب جای خود را به ترس داد. «در واقع، به جز در پاره ای از نظریه های رفتارگرا، از اصطلاح «اضطراب» معمولاً معنایی وسیع تر از آنچه با تجربه های رنج آور فرد مرتبط است، استنباط می شود. به عبارت دیگر، «اضطراب» مستلزم مفهوم ناایمنی یا تهدیدی است که فرد منبع آن را به وضوح درک نمی کند، درحالی که اصطلاح «ترس» به احساسی پوشش می دهد که در مقابل یک شی که به منزله شیئی خطرناک محسوب می شود، به وجود می آید.»
« در یک جمع بندی کلی، می توان اضطراب را به عنوان «احساس رنج آوری که با یک موقعیت ضربه آمیز کنونی یا با انتظار خطری که به شیئی نامعین وابسته است» تعریف کرد.»
از اضطراب و ترس گذشت و هول کردیم. ثانیه چون بتک بر مغزمان فرود می آمد هول ما بیشتر و بیشتر می شد. «حمله حاد شدید اضطراب همراه با احساس مرگ قریب الوقوع را اختلال هول (پانیک) می نامند. مشخصه اختلال پانیک، حملات و دوره های مجزای ترس شدید هستند و فراوانی بروز آن ها از چند حمله در یک روز تا صرفاً تعداد انگشت شماری حمله در یک سال فرق می کند. اختلال هول با تعدادی اختلالات دیگر و به خصوص بازار (محیط های باز و شلوغ) هراسی (آگورافوبیا) همراه است. بازار هراسی عبارت است از ترس از تنها بودن در اماکن عمومی (مثل فروشگاه های بزرگ) به ویژه اماکنی است که در صورت عارض شدن حمله پانیک بر فرد خروج سریع از آن ها دشوار است. بازارهراسی ناتوان کننده ترین فوبیا می باشد، زیرا می تواند به نحو چشمگیری توانایی فرد را برای کار کردن در موقعیت های اجتماعی و شغلی بیرون از منزل مختل کند.»
بعد از نیم ساعت عرفان را بدون این که بی قراری کند پیدا کردیم. رنگ چون مهتاب شده بود. ساکت و ساکت بود. گویا همه غصه گم شدن را یک جا در درون ریخته بود و به محض دیدن ما مثل یک آتشفشان برون ریخت و زیر گریه زد. نیمساعت که جای خود دارد ، ثانیه ای اضطراب و ترس کافی بود تا وجود نازک و نازنین عرفان را بیازارد و شاید همین منشأ اضطراب جدایی برای عرفان شود.
« اضطراب جدایی (SAD) ؛ اضطراب نامناسبی با سن، شدید و ناتوان کننده که به دلیل جدایی از والدین (یا فرد مراقبت کننده) و دوری از خانه بروز می کند، اضطراب جدایی نام دارد. از نظر مقیاس طبقه بندی انجمن روان پزشکان آمریکا (2000) داشتن سه یا بیش از سه مورد علایم زیر در وجود اختلال اضطراب جدایی با تشخیص روان پزشک یا روان شناس کافی است. 1- ناراحتی شدید هنگام جدایی 2- نگرانی شدید در مورد آسیب دیدن فرد وابسته. 3- نگرانی از این که عاملی مانند دزدیده شدن و .... باعث جدایی بین آن ها شود. 4- اکراه از رفتن به مدرسه 5- نگرانی از ماندن تنها در منزل 6- اکراه از خوابیدن تنها 7- شکایات مکرر جسمانی هنگام جدایی مانند تهوع، سردرد، دل درد و....»
«کودکان نیز همانند بزرگسالان رویداد آسیب زا را به شکل خاطرات یا افکار عذاب آور و مزاحم، حملات خطور خاطره (فلش بک) ، و رویاها مجدداً تجربه می کنند. محتوای کابوس های کودکان ممکن است به صورت مشخص با مضمون آسیب ارتباط داشته باشد و یا به ترس های دیگری تعمیم پیدا کند.»
«در کودکان، حس کوتاه شدن آینده ممکن است با این عقیده ابراز شود که زندگی به اندازه ای کوتاه است که ممکن است انسان بزرگ نشود.»
عرفان پیش دبستانی می رود. رفتاری طبیعی در خانه و مهد دارد. شعر حفظ می کند. شاد و خندان است ولی از تنهایی بیش از گذشته گریزان است. وقتی باهم بیرون می رویم بیش از گذشته خودش را به ما می چسباند. قطعاً این فشار روانی در سن کودکی آسیب های ناپیدای خود را گذاشته است؛ شاید اختلال های وسواسی – جبری ، اختلال هراس و اختلال هراس اجتماعی می تواند از به سهم خود اثرگذاری در زندگی آینده عرفان داشته باشند.
«خصیصه اصلی اختلال وسواسی – جبری (OCD) وجود وسواس های فکری یا عملی مکرر و شدید و فزاینده است که رنج و عذاب و احساس گناه قابل ملاحظه ای را برای فرد به بار می آورند.این وسواس های فکری یا عملی سبب اتلاف وقت و کهش حافظه می شوند و اختلال قابل ملاحظه ای در روند معمولی و طبیعی زندگی، کارکرد شغلی، فعالیت های معمول اجتماعی، یا روابط فرد ایجاد می کنند. بیمار مبتلا به اختلال وسواسی – جبری ممکن است تنها وسواس فکری، یا وسواس عملی، و یا هر دوی آن ها را با هم داشته باشد. وسواس فکری عبارت است از فکر، احساس ، اندیشه ، یا حسی عود کننده (بازگشتی) و مزاحم. بر خلاف وسواس فکری که یک فرآیند ذهنی است، وسواس عملی نوعی رفتار است که شامل اجبار در رفتاری آگاهانه، دقیق و عود کننده است. نظیر شمارش، وارسی، یا اجتناب افراطی . بیمار مبتلا به اختلال وسواسی – جبری از غیر منطقی بودن وسواس هایش آگاهی دارد و این وسواس های فکری یا عملی را خود – ناهمخوان می یابد.»
«هراس عبارت از ترس شدید از محرک یا موقعیتی است که غالب مردم خطر خاصی در آن نمی بیند . شخص معمولاً خودش متوجه می شود که ترسش غیرمنطقی است با این حال دچار اضطراب است (از ناآرامی شدید تا وحشت زدگی)، تنها چیزی که این اضطراب را رفع می کند اجتناب و پرهیز از شی یا موقعیت ترس آور است.
«در این موارد، محرکی خنثی (آب، سنگ، سخنرانی) با رویدادی آسیبی جفت می شود (غرق شدن، گاز سگ و شرمندگی) و اضطراب به وجود می آید. شرطی شدن کلاسیک موجب می شود محرکی خنثی ، اینک واکنش اضطراب را فرا بخواند.»
«ویژگی اصل هراس اجتماعی ترس آشکار و مستمر از موقعیت های اجتماعی یا عملکردی است که ممکن است موجب شرمندگی شوند. قرار گرفتن در معرض موقعیت های اجتماعی یا عملکردی تقریباً همیشه بلافاصله به بروز واکنش اضطراب منجر می شود. این واکنش ممکن است به شکل حمله وحشت زدگی وابسته به موقعیت یا با زمینه موقعیتی ظاهر شود. اضطراب از رویارویی با موقعیت اجتماعی یا عملکردی به طور قابل ملاحظه ای با فعالیت های عادی، کارکرد شغلی ، یا زندگی اجتماعی شخص تداخل می نماید، در موقعیت های اجتماعی یا عملکردی ترس آور، مبتلایان به هراس اجتماعی نگرانی هایی درباره شرمندگی دارند و از این می ترسند که دیگران آن ها را به عنوان افرادی مضطرب ، ناتوان، آشفته، یا گیج قلمداد کنند. آن ها ممکن است به دلیل نگرانی در مورد این که دیگران متوجه لرزش دست ها یا صدایشان خواهند شد از صحبت در جمع بترسند یا ممکن است در زمان گفتگو با دیگران به دلیل ترس از آشکار شدن توانایی بیانی ضعیفشان اضطراب شدیدی احساس کنند. احتمال دارد از غذا خوردن ، نوشیدن، یا نوشتن در جمع به دلیل ترس از تحقیر شدن به دلیل مشاهده لرزش دست هایشان از جانب دیگران اجتناب کنند. مبتلایان به هراس اجتماعی تقریباً همیشه نشانه های اضطراب (مانند تپش قلب، رعشه، تعریق، ناراحتی معدی – روده ای، اسهال ، تنش عضلانی ، سرخ شدن و سردرگمی را در موقعیت های اجتماعی ترس آور احساس می کنند ، و در موارد شدید، این نشانه ها ممکن است با ملاک های تشخیصی حمله وحشت زدگی مطابقت نمایند.»
در هر صورت عرفان برای لحظه ای که به طول تمام عمر دنیا برای ما بود گم شد و پیدا شد. و در این زمان طولانی آسیب هایی متوجه ما و او شد که لازم است با اتخاذ تدبیر مناسب مشکلات آن را به حداقل ممکن برسانیم که در می تواند در مطالعات آینده من بیشتر بررسی و مورد استفاده قرار گیرد.
* مطالب داخلی گیومه به امانت گرفته شده از کتاب روانشناسی مرضی کودک از دکتر حمید کمرزرین ، دکتر انسیه بابایی، دکتر مهناز علی اکبری و دکتر محمد اورکی

عمو زنجیر باف ؛ درمانگر اختلال های حرکتی کودکان

عمو زنجیر باف ؛ درمانگر اختلال های حرکتی کودکان
عمو زنجیر باف؛ بله. زنجیر منو بافتی؛ بله... یادآور بازی دوران کودکی. نوستالوژی بازی های قدیمی که در خاطره همه ما جلوه ای زیبا از خاطرات گذشته نه چندان دور به تصویر می کشد. وقتی به بازی های از این دست نگاه می کنیم به نظر می رسد اهداف والایی برای آن مدنظر قرار گرفته است. نمی دانم آگاهانه و مهندسی شده این اتفاق افتاده است یا قدیمی ها کلاً و ذاتاً آدم های بی سواد ولی کارشناسی بوده اند. یک وقت هایی به بازی های کودکان ژاپنی حسادت می کنیم. می گوییم آنها از بچگی کار گروهی یا مسائلی از پیش تعریف شده را در بازی های کودکانشان جای داده اند و ما ال هستیم و بل هستیم. خیلی هم خودمان را سرزنش نکنیم. کافی است به داشته هایمان مراجعه کنیم. من مطالعات جامع و کاملی در این خصوص نکرده ام. ولی در این مورد خاص می توان گفت بازی «عمو زنجیر باف» به نوعی هم نمادی از کار گروهی است و همچنین در راستای پیشگیری از عواقب اختلالی هایی به نام «اختلال مهارت های حرکتی ، اختلال رشد هماهنگی» توصیه می شود.
«حرکت یکی از جنبه های بسیار مهم زندگی بشر است. چنان چه حرکت روزمره زندگی از مهارت لازم برخوردار نباشد، کارایی مؤثر را نخواهد داشت و روند عادی زندگی دچار اختلال می گردد. از سال 1994 انجمن روان پزشکی آمریکا در کنفرانس بین المللی ، اصطلاح «اختلال رشد هماهنگی» را برای توضیح ناهماهنگی حرکتی برای نام گذاری یک سری از مشکلات کودکانی به کار برد که در انجام الگوهای حرکتی متناسب با سنشان ، هماهگی حرکتی لازم را ندارند.
کودکان مبتلا به اختلال رشد هماهنگی در بازی کردن و ورزش از سایر کودکان همسن و سال خود ضعیف تر هستند و این ضعف باعث می شود که کودک از طرف جمع همسالان خود زیاد پذیرفته نشود و این مسأله می تواند باعث افسردگی ، گوشه گیری و اضطراب کودک شود و در نهایت از آن جا که کودک افسرده و یا مضطرب نیز نمی تواند در فرآیند یادگیری به اندازه سایر کودکان یا به اندازه ای که توانایی بالقوه او است، موفق باشد و اختلالات جدی در روند زندگی اش به وجود می آید.
از دیگر فعالیت های درمانی که در رشد و یکپارچگی حسی و حرکتی کاربرد دارند می توان به تخته های تعادل، لوازم نقاشی برای فعالیت های درکی حرکتی، پانتومیم ، تقلید ، قصه گویی و توپ بازی اشاره نمود. باید در نظر داشت برای این دسته از کودکان روش درمانی برای رشد و یکپارچگی حسی تا زمانی که علت خاصی مشخص نشود ، پیشنهاد نمی گردد.»
قطعاً تشخیص صحیح و زود هنگام این کودکان نقش بسزایی در بهبود زندگی آتی آنان خواهد داشت. با این وجود بازی هایی نظیر بازی های عمو زنجیرباف به راحتی می تواند از آسیب های ناشی از اختلال رشد هماهنگی پیشگیری نماید.
* مطالب داخلی گیومه به امانت گرفته شده از کتاب روانشناسی مرضی کودک از دکتر حمید کمرزرین ، دکتر انسیه بابایی، دکتر مهناز علی اکبری و دکتر محمد اورکی

زبانم بند آمده است

زبانم بند آمده است
مختصری در خصوص اختلال های ارتباطی ؛ واج شناختی و لکنت زبان
تا حال شده است که زبانتان به قول قدیمی ها بند بیاید. نتوانید حرف بزنید. به ته ته په ته بیفتید. برای من شده است. زمانی که درخواست نابجا یا ناحقی از کسی دارم زبانم بند می آید. هرچه تلاش می کنم نمی توانم حرف بزنم. لکنت می گیرم. مثلاً زمانی که در امتحان پایان ترم نمره نمی آورم و برای نمره گرفتن به سراغ استاد می روم. هم اینجوری می شوم. آی حال بدی پیدا می کنم. حرف زدن یادم می رود. ولی خدا نکند در موضوعی اطلاعات لازم و کافی داشته باشم. از صبح تا شب حرف می زنم. شما را هم خسته می کنم.
صحبتی که می خواهم اینجا مطرح کنم در خصوص اختلال ارتباطی است. و گفتن و حرف زدن که راه این ارتباط است. «مباحث زیادی مطرح شده است که آیا اختلال درزبان بیانی از نقص در دستور زبان ایجاد می شود یا این که کودک در پردازش زبان به مشکل برمی خورد. فرضیه ای که در حال حاضر درتوضیح علت این اختلال وجود دارد به نام فرضیه نقص روندی می باشد. در این فرضیه فرض بر آن است که اختلال در زبان بیانی به رشد غیرطبیعی ساختار مغز در بخش مربوط به روند حافظه انسان که به خاطر می آورد که چگونه اعمال حرکتی و شناختی مختلف را اجرا نماید، بر می گردد.»
البته این که فردی در بیان یک درخواست نابجا ناتوان شده و لکنت بگیرد شاید بتوان گفت نشانی از سلامت است ولی با این وجود بیان است که شاه کلید ارتباط می باشد. چه بسا یک درخواست نادرست هم در لباس زیبا گفتگوی جذاب ظاهری منطقی و قابل قبول کسب نماید. دقت کرده اید بچه هایی که به قول معروف خوش زبان هستند چگونه خودشان را در دل دیگران جا می کنند.
«برای کودکان، رشد و تکامل زبان و کلام تأثیر عمیقی بر روی سایر جنبه های رشد آنان دارد. به عنوان مثال توانایی زبانی و کلامی مناسب و مؤثر کودک باعث رشد او در زمینه بازی، ارتباط با همسالان، پیشرفت تحصیلی، شناخت عمومی و تکامل رفتاری و هیجانی او می گردد. برعکس چنان چه عملکرد ارتباطی کودک حتی به شکل خفیف مشکل داشته باشد با پیامدهای زیان آور اجتماعی و افزایش خطر ابتلا به اختلالات روان پزشکی همراه است. مشکلات هیجانی شامل ضعف عزت نفس، ناکامی و افسردگی ممکن است در کودک سنین مدرسه بروز کند. با توجه به چنین پیامدهایی و با توجه به آن که مشکلات تکلمی و زبانی در کودکان قبل از سن مدرسه، جزء شایع ترین اختلالات تکاملی هستند، تشخیص به هنگام ودرمان مناسب این اختلالات برای کودک و خانواده اهمیت بسزایی دارد.»
یا این که دقت کرده اید کودکان بعضی از کلمات را جور دیگر تلفظ می کنند. که اصطلاحاً اختلال واج شناختی – آوا شناختی – گفته می شود. به بیان دیگر «مراحل پیشرفت صدا در کودکان فرآیند واج شناسی نامیده می شود. این فرآیندها شامل گروهی از صداها هستند که در الگوهای درستی تلفظ نمی شوند اما به تدریج در روند رشد گفتار کودک اصلاح می شود. اختلال واج شناختی زمانی رخ می دهد که فرآیند طبیعی در کودک رشد نیافته باشد. از آن جایی که تداوم برخی از فرآیندها می تواند بر گروه هایی از صداها تأثیر گذارد، آسیب ممکن است جدی تر از یک اختلال تولید ساده صدا باشد زیرا این مسأله ممکن است باعث شود که گفتار کودک حتی در سطح تک کلمه ای نامفهوم شود و این امر قابل قبول نیست که گفتار کودک تنها توسط مادر او درک و رمزگشایی شود . این اختلال انواع شدید تا خفیف را در بر دارد و تکلم ناشی از آن کاملاً قابل فهم تا کاملاً غیرقابل فهم می تواند متفاوت باشد.»
«معمولاً در کودکانی که اشتباهات تلفظی آنان معمول رشد طبیعی شان است، بهبودی به طور خود به خود صورت می گیرد اما اگر از سن 5 سالگی به بعد تداوم داشته باشد باید ارزیابی جامعی از کودک به عمل آید.»
«لکنت زبان نیز اختلال دیگری در پل های ارتباطی است. لکنت زبان نوعی اختلال گفتار است که مشکل عمده آن عدم توانایی برقراری ارتباط به شکل آسان، با سرعت مناسب، و به طور پیوسته می باشد. در نتیجه شخص نمی تواند در انتقال پیام موفق باشد. اساس این مشکل در ریتم گفتار است و با تکرار یا امتداد اصوات مشخص می شود.
علت لکنت زبان دقیقاً مشخص نمی باشد، اما به نظر می رسد مجموعه ای از عوامل مانند آسیب پذیری و استعداد بیولوژیک، تقاضاها و درخواست های محیطی و مشخصات سرشتی و ذاتی فرد درایجاد آن نقش داشته باشند.
در کودکانی که به دلیل روان نبودن زبان دچار لکنت زبان هستند، این کودکان احساس ناراحتی نمی کنند اما کودکانی که دچار اختلال لکنت زبان هستند از نحوه صحبت کردن خود عصبی می باشند.
تکنیک تنفس دیافراگمی یکی از تکنیک هایی است که برای مداخله درمانی در لکنت مورد استفاده می باشد. استفاده از تمرینات آواز افراد هنرمند که دیافراگم قوی دارند، به افراد این امکان را می دهد که هنگام آواز خواندن هیچ گونه لکنتی نداشته باشند اما در صحبت کردن عادی خود لکنت دارند. در این تمرین، آواز خواندن باعث می شود که از دیافراگم به طور داوطلبانه استفاده شود در حالی که در صحبت کردن استفاده از دیافراگم به صورت استفاده ابتدایی و غیرداوطلبانه است.»
اگرچه اختلال هایی در گفتار و لکنت زبان بعنوان یک بیماری مطرح می شود و لازم است از کودکی پیشگیری و درمان گردد ولی می توان گفت بهترین اختلال در گفتار ؛ لکنت برای درخواست نابجا و ناحق است و بدترین اختلال در گفتار ، بیان روان و زیبا و جذابی است که تعهد،  مسئولیت و منطقی بر آن مترتب نگردد. 
* مطالب داخلی گیومه به امانت گرفته شده از کتاب روانشناسی مرضی کودک از دکتر حمید کمرزرین ، دکتر انسیه بابایی، دکتر مهناز علی اکبری و دکتر محمد اورکی

هزارتوی دنیای کودک

هزارتوی دنیای کودک
ضرورت نسخه پیچی برای کودکان بعد از ارزیابی کارشناسی
امروز بعد از یک روز کاری سخت وقتی برگشتم خانه ، نشسته و ننشسته، پسرم عرفان آمد کنارم و ناغافل زد تو چشمم و گفت؛
«امروز دوستم شاهرخ توی سرویس همین جوری زد توی چشمم»
در حالی که از درد تخم چشمم را سفت نگه داشته بودم گفتم ؛ کار بدی کرده پسرم! دیگه چکار کرد؟
گفت؛
«دیروز هم دودولش رو توی سرویس درآورده بود و نشان بچه می داد. همه می خندیدیم. آقای راننده پرسید ، چی شده. گفتیم؛ چیزی نیست. به موهای شاهرخ که فرفری هستش می خندیم.»
گفتم؛ برا چی راستش رو نگفتید؟
گفت: خُب اگر راستش رو می گفتیم آقای راننده شاهرخ رو دعوا می کرد!!!!
من به سختی طرفدار این هستم که بچه ها راحت بگذاریم. تا حرفی زدند و کاری انجام دادند برآشفته نشویم که ای داد و بیداد که تربیت بچه از دست هایم در رفت و ال شد و بل شد و همیشه اصل شایستگی سنی را مد نظر داشته باشیم.
«اصل شایستگی بر این نکته تأکید دارد که برای تشخیص رفتارهای نابهنجار در فرآیند تحول (رشد) باید انتظارات سنی را در نظر گرفت. به عبارت دیگر این اصل در برخورد با رفتارهای ظاهراً نابهنجار این سؤالات را مطرح می کند که «کودک چند ساله است؟ و آیا رفتار مورد نظر شایسته این سن خاص است یا خیر؟»
با درنظر گرفتن اصل شایستگی نمی دانم رفتار شاهرخ که به راحتی به دوستانش حمله می کند، بچه ها را می زند و دودول خودش را نشان بچه ها می دهد طبیعی است و رفتار عرفان که کتک خورده شده را سر پدرش در می آورد و هیچ وقت هم حاضر نیست دودول مبارک را نشان کسی بدهد!!!؟
شاید برای این کار لازم است که از طریق مصاحبه بالینی وضعیت کودک را ارزیابی کنیم. « برای اجرای یک فرمول بندی دقیق از سنجش و ارزیابی اختلالات روانی کودکان، توانایی در اجرای یک مصاحبه بالینی جامع، نخستین و بنیادی ترین گام است. برای اجرای یک مصاحبه مؤثر ، کارشناسان این مسأله باید اصول اساسی و زیربنایی فرآیند مصاحبه را بدانند. »
البته یادمان نرود مصاحبه با کودک مثل این مصاحبه من درآوردی های ما خبرنگارها نیست. – جسارت نباشد ، خودم را می گویم – به پرسش های خبرنگارها از بچه ها دقت کردید؛ سوال های «همورکرده ای» آنها را دیده اید؟ «پسرم ، دخترم ؛ چه احساسی داری» «بابا رو بیشتر دوست یا عمه ات رو» ، «دوست داری یا نداری» . خوب اینها هم سوال شد؟ من بعد از چهل سال که عمر از خدا گرفته ام هنوز نمی دانم چه احساسی دارم. یا دارم نمی تونم بیان کنم. حال این بچه مادرمرده چطوری جواب تو را بدهند؟ این را گفتم که اگر همه چیز کشکی باشد مصاحبه با کودک برای تشخیص و ارزیابی وی دیگر کشکی نیست. راه و رسم خودش را دارد. و توجه داشته باشیم؛ « مصاحبه کودکان با بزرگسالان بسیار متفاوت است. این خلاقیت یک روانشناس است که چگونه کودک را مورد ارزیابی قرار دهد.»
«اغلب کودکان همیشه به راحتی نمی توانند مسائل و مشکلات خود را بیان کنند. حتی گاهی اوقات نمی توانند با والدین خود مطرح نمایند . بنابراین طبیعی است که درمیان گذاشتن احساساتشان با یک فرد غریبه (روانشناس، مشاور) برایشان مشکل باشد.»
درکنار مصاحبه با کودک می توان از پدر و مادر کودک نیز کمک گرفت ولی « نکته مهمی را باید در نظر داشت و آن این که وقتی مادران در مورد گذشته گزارش می دهند، سوگیری هایشان در گزارش ها به شدت بالا می رود. تحقیقات زیادی وجود دارند مبنی بر این که گزارش های مادران هم سو با تصورات قالبی فرهنگی است.»
چیزی که در مورد شاهرخ شاید بتوانیم تصور کنیم. وقتی از آنها بپرسیم چرا پسرشان دست بزن دارد ممکن است با یک قیافه حق به جانب بگویند؛ واه، پسر من. خدا مرگم بده. پسرم ماهه . گله. چرا مردم چشم دیدنش رو ندارند؟! هرچه هست لازم است با ارزیابی دقیق و کارشناسی وضعیت رفتاری و روانی کودک را بررسی نموده و آنگاه برای آن نسخه بپیچیم.
* مطالب داخل گیومه امانت گرفته شده از کتاب روان شناسی مرضی کودک دکتر حمید کمرزین....

نظریه های بدیع، آرزوهای بر باد رفته

نظریه های بدیع، آرزوهای بر باد رفته


نقدی بر نقش نظریه های روان شناسی در اصلاح رفتارهای اجتماعی


وقتی می شنویم در زمان های بسیار دور کودکانی را که دارای معلولیت ذهنی یا جسمی بودند سر به نیست کرده یا از جامعه طرد می کنند ؛ گوش هایمان چهارتا می شود. مخمان تاب بر می دارد و آه از نهادمان بلند می شود که مگر می شود؟ به هندوستان آن زمان می رویم. کودکان باهوش شعر، ورزش و نمایش آموزش می بینند و کودکان فقیر به عنوان برده فروخته می شوند. و در آن سوی جهان – آمریکا - در چهارصد سال قبل اواخر سال 1600 کم کم رفتار محبت آمیز نسبت به کودک سو سو می کند ولی تنبیه ، کار اجباری ، زندانی کردن کودکان و حتی کشتن آنان در صورتی که حاضر به مهاجرت نشوند دیده می شود.


با نگاه به نوع رفتار به کودکان از زمان های گذشته تا کنون می خواهیم به این نتیجه برسیم که دنیا به مرور زمان بالغ شده و رفتار خود را اصلاح نموده است. از این رهگذر روان شناسان نیز از آب گل آلود ماهی خود را گرفتند و با بررسی رفتار آدمی در تمام حوزه ها سعی کردند نظریه های مختلفی ارائه نمایند. از جمله فروید که زندگی انسان را متأثر از دنیای کودکی فرد دانسته است.


فروید، بنیان گذار نظریه تحلیل روانی از طریق تحلیل ناهشیار سعی در کشف و سپس درمان مشکلات روحی افراد داشته است. در این رویکرد مفاهیمی همچون اضطراب ، ناخودآگاه ، مکانیزم های دفاعی روانی و مراحل رشد روانی جنسی از مفاهیم کلیدی محسوب می شوند. از نظر فروید، اضطراب بهایی است که بشر کنونی برای تمدن می پردازد. در نظریه فروید اضطراب در ایجاد بیماری ها از اهمیت ویژه ای برخوردار است و به سه نوع تقسیم می شوند: اضطراب واقعی ، اضطراب نروتیک و اضطراب اخلاقی


فروید اضطراب واقعی را  تأثیر روانی که در مواجهه با خطرات و مشکلات حاصل می شود بیان نموده و  اضطراب نروتیک را عدم تعادل بین عناصر شخصیتی من – نهاد – من برتر عنوان می کند. همچنین از  اضطراب اخلاقی  به عنوان انجام عملی برخلاف وجدان و ارزش های مورد قبول فرد نام می برد. فروید معتقد است که فرد برای کاهش اضطراب خود از مکانیزم های دفاعی روانی مانند درون فکنی، برون فکنی ، سرکوبی و ... به صورت ناخودآگاه استفاده می کند.


آدلر دیگر نظریه پرداز مکتب روان پویایی است که با تأکید بر اهمیت عقده حقارت معتقد بود که تجربه دوران کودکی منجر به ایجاد این عقده شده و کودک با تمایل به فعالیت های مثبت و یا منفی به تدریج صفات شخصیتی خود را درونی می کند. به عنوان مثال فردی که در دوران کودکی خود تجارب شکست فراوانی را پشت سر گذاشته ممکن است با داشتن عقده حقارت در بزرگسالی ، متمایل به شخصیتی خشن و زورگو شود و یا آن که با داشتن عقده حقارت دوران کودکی، برای کاهش آن عقده متمایل به فعالیت های خیرخواهانه و انسانی شود. از دیگر نظریه پردازان در مکتب روان پویایی، کارن هورنای است که معتقد است شخصیت کودک تحت تأثیر چگونگی مقابله وی با اضطراب اساسی است که از احساس جدایی ناشی می شود. این احساس جدایی در تعامل فرد مقابله کننده به ویژه مادر ایجاد می شود. بر اساس نظر وی انسان تلاش می کند تا با انجام 3 نوع حرکت متفاوت، از اضطراب اساسی خود بکاهد.


وی این سه نوع حرکت ها را « حرکت به سوی دیگران که نتیجه آن اجتماع پذیری در فرد است.» ، « حرکت بر علیه دیگران، نتیجه آن رقابت گری است» و «جدا ساختن خویشتن، که نتیجه آن انزوا و شرمگینی است.» بیان می نماید.


در نقطه مقابل این دیدگاه ، دیدگاه رفتارگرایی پا به میدان می گذارد. دیدگاه رفتارگرایی یا دیدگاه یادگیری نقطه مقابل دیدگاه روان کاوی از منظر نحوه تأثیر محرک ها بر شخصیت انسانی و نوع انعطاف پذیری شخصیت انسانی در مقابل محیط است در این دیدگاه محرک های محیطی با رعایت قوانین محرکی و پاسخی می توانند هرگونه رفتاری را در انسان ایجاد کنند. این دیدگاه قوانین یادگیری را در انسان و موجودات دیگر مشابه دانسته و تفاوتی قائل نمی شود. الگوی شرطی کلاسیک در دیدگاه یادگیری به پاسخ های خودکار بدن – مانند ترشح بزاق، درد، ترس و ... – پاسخ غیرشرطی و به محرک های طبیعی که این پاسخ ها را تحریک می نماید محرک غیرشرطی می نامد. در شرطی نوع دیگر از دیدگاه یادگیری که به آن نوع عاملی می گویند، رفتارهای موجود زنده در مجاورت با پاداش و تنبیه مناسب اثر گرفته و رفتار مورد انتظار ایجاد می شود. این دیدگاه نقش موثری در اصلاح یا تغییر رفتار تا کنون داشته است.


در «دیدگاه شناختی» برخلاف «دیدگاه یادگیری» و «روان پویایی» که یک نوع جبر را بر رشد شخصیت و نیز رشد بیماری ها و صفات معتقد بود، بر انسان و فرآیندهای ذهنی وی تأکید نموده و مواردی هم چون حافظه، فرآیندهای یادگیری ، فراموشی، تصمیم گیری، و.... از مفاهیم مطرح و اساسی این دیدگاه می باشد. نظریه پردازان این دیدگاه افرادی مانند «دالارد ومیلر» باندورا، راتر، آلبرت الیس، کلی، بک می باشند. دالارد و میلر رفتار ناسازگارانه را نتیجه ارتباط تجارب نامطلوب با افکار نادرست می دانند. باندورا معتقد است که نبود خویشتن داری علت اصلی بیماری های روانی است. راتر، ریشه ناراحتی روحی افراد را در ارتباط با دیگران جستجو می نماید. آلبرت الیس به تفسیر تجارب ارتباطی از وقوع عینی ارتباطات را در ایجاد مشکل و نیز درمان آن موثر می داند. 


دوران یونان باستان با رفتار تبعیض آمیز با کودکان باهوش و معلول طی شده است. قرن ها بر رفتار ناثواب انسان بر کودک در شرق و غرب عالم نیز گذشته است. دانشمندان و روانشناسان ساعت ها ، روزها و ماهها و سال ها نیز بر این کودک زمان بررسی ها و آزمایش ها کرده اند و نظریه های در بوق و کرنا کرده اند. به خیال این که انسان را از کودکی شناخته ایم و می دانیم چه رفتاری کنیم که آن شود و چه رفتاری کنیم که آن نشود ولی امروز فجیع تر از همیشه در جای جای جهان شاهد شنیع ترین رفتارها از طرف انسانی هستیم که دست پرورده علم جهان معاصر است. داعش ، طالبان و حکومت هایی که با جنگ و خونریزی روز مردم را شب و شب را آوار می کنند. آیا در گذر زمان و بعد از طی قرن ها انسان های آن روز نیز از شنیدن وصفیات امروز ما گوششان چهارتا خواهد شد و با تعجب به ما خواهند نگریست؟

سوء تغذیه آبشخور اختلال های فکری و روانی

سوء تغذیه آبشخور اختلال های فکری و روانی
نانی که از آرد بدون سبوس و خمیر با جوش شیرین به دست آید و در آبگوشت بدون گوشت تیلت شود نباید انتظاری بیش از این داشت. به قول قدیمی ها می گفتند فقط «شکم پرکن» است. وقتی توی معده سرازیر شده و روی هم انباشته می گردد. به دیواره فشار می آورد. عصب های دیواره به خطا برای مغز پیام می فرستند که خیالت تخت ؛ سیر شدی . ولی مغز مبارک که خر نیست. وقتی جریان خون چیز درست و درمانی برایش نمی آورد، اعصابش بر هم می ریزد. برای خودش می رود توی کما، سستی و کرختی می آورد . خوش خیال از این که پویایی و انرژی در کف ما بگذارد. آنوقت ترجیح می دهیم توی اداره یا شرکت بنشینیم ، جوک و قصه بگوییم. داخل منزل چرت بزنیم و کانال های ماهواره ای را از این شبکه به اون شبکه بزنیم. توی کوچه و خیابان راه برویم و طبیعت را تماشا کنیم. یا این که یک گوشی لمسی با قرض و قوله بخریم و توی شبکه های اجتماعی وقت تلف کنیم. 
در چند مطلب قبل آسیب ها و اختلال هایی گفتی که در دام آن اسیر شده و قدرت حرکت از کف داده ایم. از افسردگی و اختلال های خلقی ، از اسکیزوفرنی و اختلال های روانی و در مطلب قبل به اختلال های شخصیت پرداختم و در بدبینانه ترین حالت گفتم همه سرخوشیم یا ناخوش. همه چیز گفتم ولی نگفتم بخشی از اینها از این تغذیه درب و داغونی است که این روزها گرفتار آن شده ایم. از غذاهای بی خاصیت که روزانه بی مهابا سرریز شکم می کنیم و با نوشابه های سمی تنگ و تای آن را پر می کنیم.
چندی پیش در کتابی می خواندم زمانی که برخی کشورهای شرقی مستعمره بریتانیا بود سیاستمداران انگلیسی به این فکر افتادند که چه کنیم تا استعمار خود را بر این کشورها دائمی کنیم. آنان بعد از مطالعه و بررسی دستشان آمد که گوشت قرمز را از سبد غذایی مردم حذف کنند. و اعتقاد داشتند هرچه گوشت قرمز کمتر بخورند فکرشان - به قول خودمون - کمتر  به کار می افتد و در نتیجه هیچوقت به این فکر نمی کردند تحت استعمارند و آنوقت به فکر چاره نمی افتند.
پیرو مطالعات روان شناسی که دارم به این مطلب رسیدم ؛ معمولاً دو اختلال تغذیه ای مهم مورد توجه روان شناسان بوده است که عبارتند از: بی اشتهایی روانی و پراشتهایی روانی. در جنبه روان شناختی مدل های شناختی مهمی برای تبیین بی اشتهایی و پراشتهایی روانی مطرح شده اند. مدل های شناختی در تبیین بی اشتهایی و پراشتهایی روانی به مجموعه ای از باورها و نگرش های تحریف شده نسبت به شکل بدن و وزن تأکید می کنند. چاقی به علت از دست رفتن جذابیت و پی آمدهای منفی دیگر نامطلوب ، و لاغری و کاستن از وزن به علت جلب توجه و کسب محبوبیت با ارزش شمرده می شوند. طرح واره زیربنایی مربوط به ارزش خویشتن بر اساس وزن را طرح واره خویشتن مربوط به وزن می نامند.
برای بعضی از افراد علاقه و اولویت دادن به کنترل وزن، منعکس کننده پایین بودن کلی عزت نفس و میل به کسب کنترل به یک جنبه از زندگی شان (تغذیه یا وزن ) می باشد. آنان وقتی بتوانند تغذیه و وزن شان را کنترل کنند، امیدوارتر شده و به احساس بهتری از خودشان دست پیدا می کنند. افسردگی که از رفتار بی اشتهایی روانی ناشی می شود، ممکن است احساساتی از عزت نفس پایین را شدت بخشد و وابستگی به کنترل وزن را به عنوان وسیله ای برای حفظ ارزش خویشتن افزایش دهد.
ولی هرچه فکر می کنم جامعه جهان سومی ما از اختلال تغذیه ای فراگیرتر از پراشتهایی و بی اشتهایی در رنج است و آن هم اژدهای خاموش سوء تغذیه است. چیزی که به اعتقاد من همه چیز ما را تحت شعاع قرار داده است ؛ فکر ، اخلاق ، رفتار ، شخصیت و .... که چندی پیش در مطلب مفصلی به آن پرداختم و آن هم ناشی از وضعیت بد اقتصادی است که طبیعی است در اختیار تک تک ماها نیست تا فکر و کاری برای آن بکنیم و چه بسا نجات من و شما هم از این گرداب بسی سخت و جانفرساست.

سنگینی اختلال بر شخصیت جامعه

سنگینی اختلال بر شخصیت جامعه
بررسی انواع اختلال های شخصیتی در طیف های مختلف
«روان جامعه درد می کند» عنوان مطلبی بود که چند روز پیش در همین جا نوشتم و گفتم؛ آدم های خوبی نیستیم. هرچه می خواهید اسم آن را بگذارید؛ ذاتمان مشکل دارد؟ بد تربیت شده ایم؟ به قول فروید بدی هایمان ریشه در دوران کودکی دارد؟ یا به قول علما ، نانی که خورده ایم شبهه ناک است؟ و گفتم فکرمان آفت زده است؛ از نظر تنگی است؟ از حسادت است؟ از غرور است؟ از بخل است؟ از جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم؟ نمی دانم. هرچه هست. چیز خوبی نیست. و در ضمن گفتم من جامعه شناس نیستم. روان شناس هم نیستم. مدعی دانستن هم نیستم. و همچنین قرار نیست برای نشریه معتبری ، مقاله علمی بنویسم. نمی خواهم در نشریه غیر علمی زرد یا غیر زرد هم قلمفرسایی کنم. از رهگذر این نوشتن هم قرار نیست به آب و نانی برسم یا معروفیتی کسب کنم. شاید مرض نوشتن دارم. از نوع دلنوشته. خرده سوادی برای قلم به دست گرفتن و دل پر درد. البته اگر حریف دل و فکرم می شدم ساکتش می کردم. که اگر چنین می شد بهتر بود.
مطلب دیگری هم نوشتم با عنوان «مردم سرخوش، جامعه ناخوش» که در آن هم گفتم مردم تک به تک احساس سرخوشی می کنند ولی همه اعتراف داریم جامعه ناخوش است و البته در مطالبم تأکید کردم خیلی از این چیزها که به عنوان آسیب و اختلال بخشی از وجود ما شده است ناشی از آفت های اجتماعی است. و در مورد اسکیزوفرنیا مفصل گفتم و گفتم؛ مدیریت استرس و تغییر و تعدیل باورها بخشی از درمان است ولی چگونه می توان به کم کردن استرس فکر کنیم وقتی التهاب وضعیت اقتصادی خانواده ها تب بیمار را بیشتر و بیشتر می کند و چگونه به تغییر و تعدیل باورها و ذهنیت ها دل بندیم وقتی برنامه عمومی و قدم همگانی در این خصوص دیده نمی شود.
مطلب دیگری با عنوان «استخدام، مصونیت بی حساب و کتاب» تقدیم دوستان شد که به آسیب های افراد در شبکه ی اداری اشاره داشت و در اینجا بد نیست برای این که از کلی گویی فاصله گرفته و مصداقی صحبت کنیم ، به سراغ بررسی بیماری افراد در سیستم اداری و تشکیلاتی از نگاه روان شناختی پرداخته شاید به نتایجی دست پیدا کنیم.
یادمان نرود که در نگاه روان شناسی؛ شخصیت بزرگسالی را ترکیبی از نتیجه پاسخ های از قبل برنامه ریزی شده در تجارب کودکی می داند. طرحواره های شناختی غیرمنعطف در طول زمان رشد می یابند و هرکدام از آن ها رفتار را هدایت می نمایند. برای مثال باورهایی از «بد بودن» منجر به تنبیه خویشتن می شود، باورهایی از «دوستی بی معنا است» منجر به اجتناب از صمیمیت خواهد شد و غیره
امروزه بخش عمده ای از رفتارهای شخصی، منفعل در فعالیت های اجتماعی است. به عنوان مثال در اداره یا کارخانه کار می کنیم ولی هدفمان شخصی است. مهم نیست چه بر سر کارخانه یا اداره و سازمان می آید. مهم نیست مردم از بیرون به این اداره چگونه نگاه می کنند؛ یک اداره موفق یا ورشکسته. مهم آن است که حقوق سر برج ما تأمین شود. مهم آن است که نانی به خانه ببریم. مهم آن است که خوش باشیم و حتی خودمان هم همراه جماعت بدگو شده و از اداره، سازمان و شرکت خودمان بدگویی می کنیم. با این نگاهف موفقیت من و سازمان به هم گرده نخورده است. جدای از هم است. کارخانه ریسندگی و بافندگی کاشان یک نمونه است. چیزی که از گفته ها دستگیرمان می شود در آن زمان که کارخانه بر و بیایی داشت – قبل از ورشکستگی – برخی از کارگران دغدغه چندانی برای موفقیت کارخانه نداشتند و بر حقوق آخر برج خود می اندیشیدند.
برای بررسی این آسیب در نگاه اول به اختلال شخصیت از نوع اسکیزوئید  بر می خوریم. «طبق تعاریف روان شناسی علامت بارز این اختلال تنهایی مفرط و پرهیز از روابط اجتماعی است. این افراد عمری را به تنهایی صرف می کنند و هیچ علاقه ای به شرکت در امور اجتماعی ندارند. آن ها گوشه گیر، درون گرا و در خود فرورفته به نظر می رسند و فعالیت هایشان نیز غالب انفرادی و در تنهائی صورت می گیرد. این افراد دچار بی حالتی در احساس ، خستگی و خسته کردن دیگران، بی جاذبگی و یکنواختی می شوند و از خنده، شوخی و مزاح گریزانند. این افراد به ندرت احساسات خودشان را به طور مستقیم بیان می کنند. معمولاً تمام عمر در ابراز مستقیم خشم ناتوانند.
این افراد از وضع موجودشان ناراحت نیستند و علاقه ای به ایجاد صمیمت و ارتباط با دیگران ندارند و در شغل هایی که نیاز به روابط عمومی زیادی دارند بسیار بد عمل می کنند و به همین جهت دچار مشکلات شدید شغلی می گردند. میزان شیوع اختلال شخصیت اسکیزوئیدی به وضوح مشخص نشده است. اختلال اسکیزوئید ممکن است 5 / 7 درصد کل جمعیت را تحت تأثیر قرار دهد .»
در قدم بعدی نگاهی به کارهایی می اندازیم که اگر مراعات همدیگر و قوانین را نکنیم به دیگران لطمه زده ایم. از صف نانوایی گرفته تا عبور و مرور در خیابان و جاده ها. فکر می کنیم اگر در صف نانوایی نزنیم بی عرضه هستیم. یا هنر ما در عبور و مرور در خیابان ها زیر پا گذاشتن مقررات راهنمایی و رانندگی است. بهترین ماشین را سوار می شویم ولی آشغال های خودمان و ماشین را به خیابان پرت می کنیم. اینها چیزی غیر از نشانه های شخصیت ضداجتماعی و قانون گریز است. بیایید نشانه های این اختلال شخصیت را مرور کرده و خودمان را با آن بسنجیم.
«اصطلاحات شخصیت ضد اجتماعی و سایکوپات غالباً به جای هم دیگر به کار می روند. شخصیت ضد اجتماعی را به عنوان الگوی فراگیری از بی توجهی به قانون، تجاوزگری ، و زیرپا گذاشتن حقوق دیگران دانسته اند. دروغگویی، استفاده از اسامی مستعار ، فریب دادن دیگران، عمل تکانشی، بی توجهی به سلامت خود و دیگران از ویژگی های چنین افراد است. این گونه افراد تمایل دارند در یک سطح عینی عمل نمایند تا در یک سطح انتزاعی به همین جهت به آینده و به  عواقب رفتارهایشان نمی اندیشند . در نتیجه فاقد مهارت های حل مسئله هستند و به طور تکانشی بدون توجه به پیامدهای طولانی مدت اعمال شان به عمل می پردازند. میزان شیوع اختلال شخصیت ضد اجتماعی 3 درصد در مردها و یک درصد در زن ها گزارش شده است.»
شاید از آن دسته از افرادی هستیم که امورات ما در بندگی و چاکری و دستمال کشی دیگران می گذرد. فکر می کنیم برای خدمت به زن و بچه و تأمین خانواده باید دربست پاچه خار دیگران باشیم. تملق رئیس و مسئول را بگوییم و دربست خودمان را به معرض فروش بگذاریم. از خودمان هویت نداریم. اینها چیزی جز اختلال وابستگی نیست.
«افراد مبتلا به این اختلال نیاز دائم به اتکاء دارند. علاوه بر این بسیار فعل پذیر هستند، به همین جهت به اختلال شخصیت منفعل – وابسته نیز معروف است. شخص مبتلا به دلیل فقدان اعتماد به نفس، اداره امور خود را به دیگران می سپارند. برای این شخصیت زندگی بدون اتکاء به دیگران بسیار مشکل و ناراحت کننده است. خودش قادر به تصمیم گیری در امورات زندگی خود نیست، حتی اجازه می دهد رنگ لباسش را دیگران تعیین کنند. این گونه شخصیت به زندگی انگل وار علاقه مند است. از پذیرش مسئولیت می ترسد، و اگر لازم باشد یک کار یا تصمیمی را خودش به تنهایی انجام دهد، دچار اضطراب می گردد.
شخصیت وابسته همیشه به دنبال فردی است که به او تکیه کند به ویژه سعی دارد خود را به افراد «مهم» بسپارد و به همین جهت تنهایی را دوست ندارد. وقتی یک رابطه صمیمانه قطع شد، مصرانه به دنبال رابطه ای دیگر برای کسب حمایت یا توجهی که نیاز دارند ، می گردند. بدبینی، عدم اعتماد به نفس، فعل پذیری و ترس از ابراز احساسات پرخاشگرانه و دیگر احساسات مشخص کننده این نوع شخصیت است.
از جمله عواملی که سبب ایجاد این اختلال می شود، ابتلاء به بیماری در دوره ی کودکی و وجود والدین بسیار محافظت کننده هستند. گفته می شود احتمالاً کودکان آخر خانواده که بیشتر مورد توجه هستند، در صورت وجود عوامل مساعد دیگر مستعد ابتلا به این اختلال باشند.»
برخی از دوستان آنچنان نسبت به همه چیز بدبین هستند که اصلا پا در فعالیت های اجتماعی نمی گذارند. به برکت تعدد رشته و دانشگاه در سطح کشور تخصصی علمی قابل قبولی کسب کرده اند ولی در کار کردن منفعل هستند. چند وقت پیش فردی را دیدم که در حوزه کاری خودش مهارت لازم را کسب کرده بود. فوق العاده متعهد و منظم بود ولی همه چیز را تیره و تار می دید و نگاه بدبینانه نسبت به همه چیز داشت و این باعث شده بود بیکار بماند. شاید بتوان این را به نوعی اختلال شخصیت دوری گزین تصور کرد.
«اصلی ترین ویژگی افراد مبتلاء به اختلال شخصیت دوری گزین حساسیت شدید به طرد شدن، تحقیر شدن و داشتن عزت نفس پایین است. بر خلاف شخصیت های اسکیزوئیدی، که طالب تنهائی هستند و تمایلی به روابط بین فردی ندارند، افراد مبتلاء به اختلال شخصیت دوری گزین تمایل شدیدی به ارتباط دارند. ولی به علت حساسیت شدید به طرد شدن، به تنهایی روی می آورند. در روابط بین فردی به درجه بالایی از محبت نیازمندند و همواره دنبال تضمین های بیشتری نیاز دارند. هرگونه انتقاد یا بی توجهی نسبت به آن ها، به عنوان فاجعه ای غیرقابل تحمل تلقی می گردد. به همین جهت یا رابطه ای برقرار نمی کنند یا این که روابط آن ها فردی دردسرآفرین و ناکام کننده است. و به همین جهت به انزوا روی می آورند. این افراد به علت فقدان عزت نفس، خود را از نظر اجتماعی نالایق، فاقد جذابیت ، یا پست تر از دیگران تصور می کنند.
بیشتر این شخصیت ها به زندگی اجتماعی، خانوادگی و شغلی معمول ادامه می دهند. ولی در صورت کمبود منابع حمایتی، امکان ابتلا به افسردگی، اضطراب و خشم وجود دارد. این شخصیت ها معمولاً شغل های حاشیه ای انتخاب می کنند ، پیشرفت کمی دارند ولی در حرفه شان راضی به نظر می رسند.»
البته تنها نشانه این اختلال را خانه نشین شدن فرد ندانیم ؛ چه بسا برخی اساتید و صاحب نظرانی که در لاک اتاق خود در دانشگاه تنهایی را  بر ارتباط با مردم ، جامعه و سیستم اجرایی ترجیح داده و با محمل «تافته جدا بافته» ترجیح می دهند در کتاب های ترجمه شده بیست سال پیش کشورهای توسعه یافته غور نموده و چالش های زندگی را تنها با بحث های کم و زیاد کردن نمره دانشجو در پایان ترم خلاصه نمایند.
اگر از پا را از سطح اداری کمی بالاتر گذاشته و به سطح میانی مدیریتی در برخی شرکت ها و سازمان ها نگاه کنیم اختلال فراگیر دیگری را خواهیم دید. اختلال شخصیت نمایشی که قبلاً به افراد دارای این اختلال ، شخصیت های هیستریک می گفتند.
«اختلال شخصیت نمایشی دارای هیجانات شدید و زودگذر است. بیان اغراق آمیز هیجانات مشخصه این افراد می باشد. رفتار پرزرق و برق، نمایشی و برون گرایانه دارند. از نظر روابط انسانی به ظاهر اشخاصی خونگرم و اجتماعی هستند. غالباً به سرعت دوست می گیرند و عاشق می شوند. ولی در ارتباط با طرف مقابل بسیار خودخواه بی توجه، بی حرمت، استثمارگر، تهدید کننده، متوقع و اتکالی هستند. بعد از مدتی دوستی و عاشق شدنشان از بین می روند و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است.
یک جنبه ی مهم دیگر رفتار آنان توجه طلبی است. همیشه در پی جلب توجه هستند. حتی وقتی توجهی کسب نکنند، دچار مشکلات روانی دیگری به ویژه افسردگی می شوند. چشم آن ها به دنبال این است که چه قدر جلب توجه کرده اند. بسیار تلقین پذیر هستند و به آسانی تحت تأثیر پیشنهادها و اوامر دیگران به ویژه افرادی که مافوق آن ها هستند ، قرار می گیرند و ساده لوحانه نه با آن ها هم عقیده می شوند.
قضاوت های آنان سریع و بدون وسواس است و هیچ عمق و استحکامی ندارد، خیلی سریع تغییر می کنند . چشم بر چشم کسانی که می خواهند توجه آنان را جلب کنند ، می دوزند تا ببینند چقدر در آنان نفوذ کرده اند، با شیوه های مختلفی جهت جلب توجه افراد مافوق اغواگرایانه رفتار می کنند.
مکانیسم دفاعی اصلی شخصیت های نمایشی واپس زدن و تجزیه است. چنین بیمارانی از احساس های واقعی خود بی خبرند. و قادر به توضیح انگیزه های خود نیستند. تحت تأثیر استرس، واقعیت سنجی آنان به آسانی درهم می شکند.»
امروز با شما گرم و صمیمی هستند و فردا سرد و بی احساس. اظهار نظر و تصمیم گیری آنان از روی فکر نیست. شتاب زده است. شاید خالی از فکر و احساس هستند و این چیزی است که ریشه در شخصیت آنان دارد.
از همه ی اینها که بگذریم به اختلال دیگری بر می خوریم که درصد پایینی از اجتماع را مبتلا نموده ولی اثرگذاری آن بیش از همه ی آنهایی بود که ارائه شد. خودشیفته. هرچند همه ما به نوعی کم و زیاد درگیری این عارضه هستیم. فروید نیز بحث های زیادی در مورد خودشیفتگی داشته است و آن را مرحله ای از رشد طبیعی می داند.  ولی تخصصی شدن آن شخصیت خاصی را طلب می کند.
«خودشیفته یا نارسیسم از یک افسانه یونانی اقتباس شده است که در آن مرد جوانی به نام نارسیس عکس خود را در آب می بیند و زیبایی عکس، او را جذب می کند. نارسیس فکر می کند که عکس یک پری دریایی است، عاشق او می شود ولی چون نمی تواند به وصال برسد، افسرده شده و عاقبت می میرد.
علائم بارز این اختلال عبارت است از خود والابینی، شاخص بودن، اشتغال ذهنی دائمی با تخیلاتی در مورد موفقیت، قدرت، استعداد، درخشندگی ، زیبایی و عشق ایده آل. این افراد مغرور و نیازمند تمجید افراطی هستند و در روابط بین فردی استثمارگرند. همیشه برای رسیدن به اهداف خود از دیگران بهره کشی می نمایند. نسبت به دیگران حسود و فاقد هم حسی هستند. شیوع اختلال شخصیت خودشیفته در جمعیت عمومی کمتر از یک درصد است. این اختلال از جمله اختلال هایی است که درمان آن مشکل است. آن ها تحمل موقعیت هایی که باعث از بین رفتن، قدرت، شهرت، مقام و زیبایی آنان می شوند ، ندارند. به همین جهت احتمالاً با به وجود آمدن موقعیت هایی که منجر به موارد فوق شوند مثل از دست دادن مقام یا بالا رفتن سن به افسردگی مبتلاء می شوند.»
بحث و بررسی اختلال شخصیت در خصوص طبقات پایین تر و خلاف کاران مشهود در جامعه را به فرصتی دیگر موکول نموده و تنها یادآور شویم که در این میان «افراد دارای اختلال شخصیت سادیستی دارای الگوهای رفتاری حاوی رفتارهای خشن، تحقیرآمیز و پرخاشگرانه می باشند. آنان از انجام خشونت های فیزیکی و اهانت های کلامی که باعث ایجاد درد جسمی و روانی در دیگران می شوند، لذت می برند. در مقابل شخصیت های مازوخیستی نیز از مورد آزار قرار گرفته شدن، لذت می برند. مازوخیست های اخلاقی نیز وقتی مورد تحقیر دیگران قرار می گیرند احساس لذت می کنند.»
«بر حسب مطالعات جامعه ما بین 42 تا 74 درصد از افراد دارای اختلالات شخصیت مبتلا به افسردگی و بین 4 تا 20 درصد مبتلا به افسردگی دو قطبی گزارش شده است.» ولی به نظر من این اعداد و ارقام اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. شخصیت کلی جامعه متأثر از برآیند شخصیت تک تک افراد آن جامعه است و رفتارهای خرد و کلان ریشه در آن داشته و در سطح داخلی و خارجی بروز و ظهور می یابد. نمی دانم وقتی مریضی و اختلال در قالب شخصیت ها گریبانگیر جامعه می شود برای درمان چه باید کرد.؟
* مطالب داخل گیومه امانت گرفته از کتاب «آسیب شناسی روانی» دکتر غلامحسین جوانمرد می باشد.

روان جامعه درد می کند

روان جامعه درد می کند
بررسی درد های روحی و روانی جامعه و درمان روان شناسی و نگاه جامعه شناختی
دل ها پر از کینه ، سینه مالامال عقده ، نظرها تنگ ، وجود سر ریز از بدی و شرارت . شاید روزم را خوب شروع نکرده ام که با افتادن آفتاب از بوم آسمان، شعاع نگاهم را با منفی بافی تا دور دست ها زمین گسترانده ام. وقتی وجود از این همه بدی و گژی سنگینی می کند چگونه می توان خیال را در بلندای آسمان صاف و آبی پرواز داد. دوست خوبم می گوید اکثر قریب به اتفاق مشکلات جامعه راه حل جامعه شناختی دارد. یعنی امر ، امر روان شناختی نیست. امر بیولوژیک هم نیست. یعنی نباید برویم دنبال این که بگوییم که مشکلات، ناشی از مسائل روحی روانی ایرانی هاست. من نه جامعه شناس هستم نه روان شناس. فقط وقتی به رفتار خودم و برخی از آدم های دور و برم نگاه می کنم – که البته نیاز نیست به دقت نگاه کنم و با چشم عادی و نگاه سطحی هم قابل برداشت است – می بینیم وقتی این فرش وجود را به دیوار زمان آویزان کنیم و با چوب نشیب و فراز روزگار به جان آن بیفتیم؛ چه بسیار گرد و خاک بدی و شرارت و جمیع اخلاق ناپسند شخصی و اجتماعی از آن تکانده می شود. چیزهای عجیب و غریبی که خیلی از آن ها را خودمان هم از آن بی خبریم.
خیلی ساده عرض می کنم. - جسارت و بی ادبی نباشد. آدم خاصی مدنظرم نیست.– شما هم خودتون را مخاطب این متن فرض نفرمایید. – ساده می گویم که مریض هستیم. نمی دانم چجوری اینجوری شدیم ولی شدیم. در مطلب قبلی گفته شد ؛ سرخوشیم یا ناخوش. وقتی حرف می زنیم ، حرف زدنمان فاقد هماهنگی لازم است. از این شاخه به آن شاخه می پریم. از عقیده ای به عقیده ای دیگر تغییر مسیر می دهیم. خودمون رو اذیت می کنیم که بگوییم بیشتر از همه می دانیم. بگوییم من ، منم. خوب همین مدل نشانه های اسکیزوفرنیا است.
آشفتگی در فرآیندهای تفکر معمولاً مشهورترین نشانه اسکیزوفرنی است. بیمار اسکیزوفرن افکار هذیانی و گاهی اوقات باورهای عجیب و غریبی در مورد خود یا دیگران دارد. گرفتار هذیان های بزرگ منشی است. باور به این که فرد ثروتمند، مشهور، و با استعدادی است. یا این که فکر می کند همه را باید کنترل کند. همه باید متأثر از فکر و ذهن او باشند یا این که خودش را متأثر از برخوردهای دیگران می داند. نمی دانم می پذیریم که گرفتار بیماری های روحی روانی هستیم یا نه و اگر پذیرفتیم قبل از هرچیز نیاز به درمان هست یا خیر.
البته ناگفته پیداست که بخشی از علل مشکلات روانی در طبقات پایین اجتماعی است. در استرس است که آن هم ریشه در سطح درآمدی مردم دارد. میزان بالایی از اسکیزوفرنیا در بین گروه های اجتماعی – اقتصادی پایین تر دیده می شود. محاسبه «ایتون و همکاران» نشان داده است که پایین ترین گروه های اجتماعی سه برابر بیشتر از بالاترین گروه های اجتماعی تشخیص اسکیزوفرنیا دریافت می کنند.
یک تبیین برای این یافته ها این است که ممکن است سطوح بالایی از استرس مربوط به پایگاه اجتماعی – اقتصادی به عنوان ماشه چکانی برای شروع اسکیزوفرنیا در افراد آسیب پذیر عمل نماید. این فرضیه به وسیله یافته هایی حمایت شده است که نشان می دهند به نظر می رسد بیش از 24 درصد دوره های اسکیزوفرنیا با بعضی از استرس های حاد زندگی تسریع می شوند.
استرس های طولانی مدت، نیز خطر ابتلاء به این وضعیت را افزایش می دهند. یک استروسور طولانی مدت خانواده ای است که فرد در آن زندگی می کند. یکی از نظریه های نخستین در این مورد رابطه بین کودک و مادرش را به عنوان یک عامل مهم در اسکیزوفرنیا تشخیص داده است. این نظریه روان تحلیل گرانه که به وسیله «فروم – ریچمن» ارائه شده است ، می گوید اسکیزوفرنیا پیآمد پرورش به وسیله مادری است که به نظر صمیمی و فداکار می رسد ولی در واقع خودمحور، سرد و مستبد است.
علائم دو گانه ای که چنین مادرانی از خود نشان می دهند، کودک را آشفته ساخته و تبیین کردن جهان آن ها را دشوار می سازد که در نهایت این فرآیند به رفتار و شناخت آشفته منجر می شود. مدل شبیه به این، توسط باتسون و همکاران بنام نظریه ی دوسوکور ارائه شد که می گوید برخی والدین غالباً با کودکان خود به شیوه های متضاد و سردرگم کننده برخورد می کنند. برای مثال ممکن است به کودکان خود با صدایی بگویند که آن ها را دوست دارند ولی لحن صدا متضاد با محتوای آن باشد. در معرض این علایم متضاد بودن ممکن است فرد را خیلی سردرگم کند، و نهایتاً چنان استرسی بر فرد اعمال نماید که منجر به برخی یا تمامی تجارب اسکیزوفرنی گردد. هر دو مدل منطق هایی برای خود دارند ولی شواهد کمی برای حمایت کسب کرده اند.
هرچند موارد ذکر شده با تحلیل های فروید در خصوص نقش کودکی در رفتار بزرگسالی متفاوت است  ولی به نظر ماهیتاً یکسان است. بالاخره وقتی رفتار مادر با کودک و همچنین فشارهایی که به لحاظ طبقات پایین اجتماعی و استرس های ناشی از آن شخصیت کودک را متأثر می سازد نتیجه آن در بزرگسالی به چشم می آید و آن می شود که ما اکنون بر سر آن در چالشیم.
بنتال و همکاران به نوع خاصی از هذیان که به هذیان تعقیب و آزار معروف است تأکید می کنند. پژوهش های آنان نشان داد که افراد دارای این نوع باورها، تحریف های شناختی دارند که در بیشتر اختلال ها رایج هستند. بیماران دارای این نوع هذیان یک سوگیری کلی در تفسیر رویدادها دارند. آنان رویدادها را تهدیدآمیز تفسیر و به یاد می آورند. مدل باورهای تعقیب و آزار که بنتال و همکاران ارائه می دهند مفاهیم انسان گرایانه خویشتن واقعی و ایده آل را مورد استفاده قرار می دهند. این مدل می گوید که بیشتر افراد دارای اسکیزوفرنی تصویر از خویشتن ضعیفی دارند، و تفاوت های مهمی بین خویشتن واقعی و خویشتن ایده آل خود تجربه می کنند، یعنی بین آن چه که هستند و آنچه که می خواهند باشند. این تفاوت ها ممکن است با سوگیری های توجهی و اسنادی حفظ گردد، به ویژه ، با مورد توجه قرار دادن این که با رویدادها و پیآمدهای منفی رفتارشان، نتیجه نقص های شخصی آنان است. آگاهی از تفاوت های بین خویشتن ایده آل و واقعی ممکن است منجر به افسردگی شود.
 باورهای تعقیب و آزار ممکن است به عنوان نتیجه ای از تلاش برای به حداقل رساندن این تفاوت رخ دهد. طبق نظر بنتال و همکاران، وقتی تفاوت ها بین خویشتن واقعی و ایده آل با رویدادهای منفی زندگی و یا با آغازگرهای دیگر فعال شوند، فرد سعی می کند این تفاوت ها را با تغییر دادن این اسناد به طرف دیگران ، به عنوان شکلی از مکانیسم دفاعی ، به حداقل برساند: فکر می کنم که من خوب هستم، هرچند که دیگران چنین نظری ندارند. ممکن است فرد با فکر این که دیگران او را ضعیف می بینند ، پریشانی کمتری از زمانی که بی کفایتیش را خودش قبول نماید، احساس کند. بنتال و همکاران اضافه می کنند که تاریخچه طبیعی اسکیزوفرنیا در داخل خانواده را می توان با این مدل تبیین کرد، زیرا سبک های اسنادی ممکن است از اعضای دیگر خانواده، آموخته شوند و انتقاد گری والدین ممکن است با به راه انداختن تفاوت خویشتن واقعی و ایده آل به عود بیماری سرعت بخشد.
البته در این مورد به خصوص راههای درمانی متفاوتی پیشنهاد شده است که مدیریت استرس و تغییر و تعدیل باورها بخشی از آن است ولی چگونه می توان به کم کردن استرس فکر کنیم وقتی التهاب وضعیت اقتصادی خانواده ها تب بیمار را بیشتر و بیشتر می کند و چگونه به تغییر و تعدیل باورها و ذهنیت ها دل بندیم وقتی برنامه عمومی و قدم همگانی در این خصوص دیده نمی شود. و چگونه می توانیم به اصلاح امور قبل از اصلاح فرد دلخوش باشیم و نگاهمان را بر تدبیر جامعه شناختی استوار سازیم. روان جامعه درد می کند. فکری برای آن کنیم.

رفتار جوانی ، تجربه های کودکی

رفتار جوانی ، تجربه های کودکی
بررسی نقش تجارب کودکی و ژنتیک در شکل گیری ذهن و رفتار
خوشمان بیاید یا نیاد شخصیت امروز ما ریشه در تجارب دوران کودکی دارد. این برداشت من از نظریه فروید است. فروید بنیان گذار نظریه تحلیل روانی از طریق تحلیل ناهشیار است. رفتار ، فکر ، ذهن و عملکرد ما ریشه در مسائلی است که خوب یا بد در کودکی برای ما اتفاق افتاده است.
آدم ها بخواهی نخواهی متأثر از گذشته خود هستند. کاری که امروز انجام می دهیم ، فکری که در آسمان ذهن ما در پرواز است و برخوردی که با دیگران داریم برآیند چیزهایی است که در طول زمان با آن مواجه بوده ایم. ولی نکته ای قابل تأمل است. گاهی یک تجربه تلخ یا شکست ، فردی را در وادی خیرخواهی و مهربانی رهنمون می شود و گاهی همین چیزها دیگری را در باتلاق تبهکاری و جنایت غرق می سازد. آیا می توان گفت رفتار ، فکر و ذهن امروز ما متأثر از تجارب کودکی در کنار عامل دیگری به نام شخصیت است؟ شخصیتی که متأثر از ژنتیک انسان است؟
آدلر هم چیزی شبیه فروید می گوید. وی دیگر نظریه پرداز مکتب روان پویایی است که با تأکید بر اهمیت عقده حقارت معتقد بود که تجربه دوران کودکی منجر به ایجاد این عقده شده و کودک با تمایل به فعالیت های مثبت و یا منفی به تدریج صفات شخصیتی خود را درونی می کند. به عنوان مثال فردی که در دوران کودکی خود تجارب شکست فراوانی را پشت سر گذاشته ممکن است با داشتن عقده حقارت در بزرگسالی ، متمایل به شخصیتی خشن و زورگو شود و یا آن که با داشتن عقده حقارت دوران کودکی، برای کاهش آن عقده متمایل به فعالیت های خیرخواهانه و انسانی شود.
از دیگر نظریه پردازان در مکتب روان پویایی ، کارن هورنای است که معتقد است شخصیت کودک تحت تأثیر چگونگی مقابله وی با اضطراب اساسی است که از احساس جدایی ناشی می شود. این احساس جدایی در تعامل فرد مقابله کننده به ویژه مادر ایجاد می شود.
البته بیان این مختصر به معنی آن نیست که بتوانیم به راحتی نتیجه ای بگیریم و به عملکرد همگان تعمیم بدهیم.. انسان ها به تعدادی که روی زمین وجود دارند دارای رفتار ، ذهن و فکر متفاوت می باشند و نسخه مشترک برای همه پیچیدن کار درستی نیست ولی توجه به روان شناسی برای حل مشکلات شخصی و اجتماعی می تواند ما را در پرورش انسان های خوب و جامعه ای خوب تر کمک کند.
امروز اگر در کاشان سراغ مراکز روان درمانی تخصصی یا کلینیک های مشاوره بگیریم چیز قابل توجهی عایدمان نمی شود. بدتان نیاید. یک واقعیت است. معدود افرادی هم که به این کار اشتغال دارند اگر نگوییم کار دوم یا سومشان است کار نخست شان نیست. ولی وقتی به کشورهای توسعه یافته نگاه می کنیم حدود 100 سال پیش که با خودمان کلنجار می رفتیم که مکتب خوب است یا مدرسه ، آنجا دانشمندان در مراکز روان شناسی تخصصی به مطالعه و تحقیق و تأمل مشغول بودند.
در سال 1932 در آمریکا، حدود 200 درمانگاه به کار خدمات مشاوره ای و روان درمانی کودکان مشغول بودند و به تدریج دانشگاه ها و مؤسسات نیز به مطالعات دانشگاهی پیرامون کودکان و نوجوانان و درمان های روان شناختی ترغیب شدند.
این بدان معنی است که رسیدن به نتایج خوب و ارزنده تصادفی نیست. باید تلاش کرد و با یک برنامه ریزی درست و هدفمند رفتارهای جامعه را با ذره بین روان شناسی بررسی و آسیب شناسی نموده و برای اصلاح آن چاره ای تدبیر کرد.

مردم سرخوش ؛ جامعه ناخوش

 مردم سرخوش  ؛ جامعه ناخوش
آسیب شناسی رفتار شهروندان در زندگی شخصی و  مناسبات اجتماعی
 حرف که زیاد می زنیم. در هر حوزه ای هم صاحب نظریم. توجه کردید. به هر گروه و طیفی سر بزنید یه جورایی همه فن حریف هستند. از کارگر ساختمانی گرفته تا بقال و عطار و لبنیاتی سر کوچه. بنده خدا، دانشجو و فارغ التحصیل دانشگاهی که حق دارد خودش را عقل کل بداند. اگر دری به تخته بخورد و کمی تا اندازه ای هم در اداره ای یا شورایی پست و مسئولیت گرفته باشد که دیگر هیچ؛ به کل نمی توانید کُنده اش را تا کنید.
به نظرم می رسد جامعه را یک نوع بیماری گرفته است. چیزی به نام  «اختلال خُلقی» ؛ خُلق به حالت شادی یا ناشادی غالب و پایدار فرد گفته می شود. واژه خُلق پیوستاری را در بر می گیرد که یک انتهای آن غمگینی مفرط و انتهای دیگر آن شادی بیش از حد است.
غمگینی را با افسردگی اشتباه نگریم. افسردگی یکی از نشانه های این اختلال خُلقی است. احساس افسردگی معمولاً به عنوان اَندوه شناخته می شود و می تواند به دنبال هر رویداد ناخوشایندی ایجاد گردد. غم ناشی از مرگ عزیزان و پایان یک رابطه محبت آمیز منجر به نوعی افسردگی می شود که داغدیدگی یا واکنش سوگ نام دارد. برخی محققان افسردگی و اندوه را دو چیز کاملاً متفاوت می دانند. مثلاً، برخلاف اندوه، اختلال افسردگی به وسیله ی اطمینان بخشی و نصایح مفید دوستان و خانواده تسکین پیدا نمی کند.
دانشمندی به نام «بِک» می گوید؛ نشانه های شناختی افسردگی را می توان در سه حوزه دسته بندی کرد. نخست، نظر منفی نسبت به خود، شامل عزت نفس پایین، احساس های شکست ، حقارت و بی کفایتی ، به دنبال این ها سرزنش کردن خود و احساس گناه، و موضوع بعدی؛ نظر منفی فرد نسبت به آینده شامل اعتقادات بدبینانه و ناامیدانه است و موضوع آخر؛ نظر منفی نسبت به دیگران است.
گردباد سیاه و ناپیدای افسردگی آسمان شهر را پوشانده است. هرچند می گویند افسردگی ژنتیکی است یا همین چیزهایی که گفتم؛ مرگ عزیز یا شکست عاشقی ولی شاید به موضوعی بی توجه هستیم. زندگی در اجتماعی که در آن ناهنجاری های اخلاقی بسیار دیده می شود و آدم ها در تنگناهای اقتصادی روز را به شب می رسانند اگر غیر از این باشد عجب است.
افراد افسرده انگیزه ای برای عمل ندارند و یا اگر داشته باشند نمی توانند انگیزه هایشان را به عمل تبدیل نمایند. افراد افسرده ممکن است روزها پشت سر هم بی حرکت بنشینند. به جایی و نقطه ای خیره بمانند و در حالت های شدیدتر به عدم شروع واکنش از سوی فرد افسرده، فلج ارادی می گویند.
مثلاً فکر کنید من جوان به دنبال کار بخواهم ازدواج کنم و در ذهن خود با خرید خانه و ماشین آینده ای را نقاشی کنم . حتی فرض کنید به کار خوبی هم اشتغال دارم و ماهی کم و زیاد یکی دو میلیون می گیرم. آنوقت با خودم حساب کتاب می کنم که خانه و ماشین بخرم و ازدواج کنم و زندگی خود و خانواده ام را اداره نمایم. هر جور فکر می کنم دخل و خرج جور در نمی آید. این می شود که به کلی ناامید می شوم و به قولی دست و دلم پی کار نمی رود. بعد این هم می شود نشانه های افسردگی!
البته فروید به گونه ای دیگر می گوید. می دانید که این نظریه پرداز، عامل هر آسیب روانی بزرگسالی را در کودکی جستجو می کند. او می گوید؛ افرادی مستعد افسردگی هستند که در گذر از مرحله ی رشد دهانی با شکست مواجه می شوند، زیرا آنان در این مرحله یا بیشتر از حد و یا کمتر از حد ارضاء شده اند. این چنین افرادی در طول زندگی شان برای کسب محبت یا تأیید دیگران وابسته می مانند، و به رویدادهایی که شروع کننده اضطراب ها یا تجارب از دست دادن هستند، آمادگی دارند.
من که هرچه به دوران کودکی خود می اندیشم اوضاع را بهتر از این روزها می بینم. مهر و محبت به همراه زندگی طبیعی، غذای سالم و اجتماع با نشاط. شاید هم اوضاع خوب است و ما بیخودی به خودمان تلقین می کنیم که این گونه نیست. به قول «مارتین سلیگمن» دچار یک «درماندگی آموخته شده» شده ایم.
نظریه درماندگی آموخته شده مارتین سلیگمن می گوید که افسردگی از این امر ناشی می گردد که فرد یاد می گیرد محیط فیزیکی یا اجتماعی خارج از کنترل شخصی او است.
نظریه درماندگی آموخته شده تجدیدنظر شده می گوید که افسردگی ، حاصل سه ذهنیت برای رویدادهای منفی است: وقتی مشکلی پیش می آید با خودمان می گوییم  همه اش «تقصیر من است» ، یا بعد از چند شکست پیاپی می گوییم «تلاشم فایده ندارد» و یا این که با ذهنی پر از منفی برای خودمان معتقد می شویم که «همیشه برای من رخ می دهد». البته می گویند عکس این هم می شود. به این معنی که وقتی مثبت فکر کنیم حال و خُلق ما هم بهتر می شود.
شاید همه ی این چیزها نسبی باشد و آنهایی که به زعم ما افسرده هستند، سالمند و دیگران مریض. یک مناقشه در مورد الگوهای شناختی افسردگی می گوید که ممکن است حق با افراد افسرده باشد و شاید ما اشتباه می کنیم. به عبارت دیگر ، شاید افسردگی یک اختلال نباشد، بلکه برعکس قضیه صادق باشد. فرضیه ی «افسردگی واقعیت گرا» می گوید که ممکن است افراد افسرده واقعاً در ارزیابی جهانشان دقیق تر از آنانی باشند که افسرده نیستند.
همه ی اینها را گفتم که بگویم یا افسرده ایم یا مانیا. افراد مانیایی به سرعت حرکت می کنند ، بلند و سریع صحبت می کنند ، و مکالمه های آنان غالباً پر از مزاح و تلاش هایی برای ابراز وجود است. پرزرق و برق هستند. معمولاً قضاوت آنها ضعیف است و فرد ممکن است به کارهای خطر آفرین اقدام کند که در حالت عادی آن ها را نپذیرد . آنان ممکن است به وسیله اعمال دیگران ناکامی را تجربه نمایند ، زیرا اعمال آنان را سدی در برابر نقشه های خود بدانند.
شاید این که در حرف زدن راه به کسی نمی دهیم و خودمان را عقل کل فرض کرده و در هر حوزه ای صاحب نظریم؛ بروز و ظهور نشانه هایی از مانیایی باشد. نشانه شخص گرفتار مانیا ؛ عزت نفس کاذب یا خود بزرگ بینی است، پرحرفی یا نیاز به ادامه صحبت یک نیاز نفس گیر مانیا است و پرش افکار یا تجربه این که افکار در حال مسابقه با هم دیگرند را نیز مانیا با خود دارد. اشتغال مفرط به فعالیت های دارای خطر و حواس پرتی از دیگر نشانه های این بیماری است.
در راستای این واقعیت برخی یافته های روان شناسان نشان داده اند که ممکن است رفتار مانیایی، نوعی خُلق افسرده در پشت نقاب باشد. نظریه پردازان دیگر معتقدند که «مانیک» حاصل فرآیندهای زیستی خود اصلاحی است. زمانی که فرد افسرده می شود، افسردگی با تبدیل شدن به حالت مغایر، یعنی شادی مفرط ، خاتمه می یابد. شاید بتوان این گونه نتیجه گرفت که یا حرف نمی زنیم یا اگر بگوییم خارج از قاعده است که هر دو بیماری است. سرخوشی ناشی از ناخوشی

پرواز روح در آسمان تن

بررسی نظریه های دانشمندان و فلاسفه ی اسلامی درباره ی «قوای نفس»


روح قبل از وجود بدن، هست یا نیست؛ موضوعی است که تاریخ علم به قدمت خود ، راجع به آن کلنجار  رفته و ره به جایی نبرده است.  ارسطو می گوید روح صورت بدن است و روح قبل از بدن وجود نداشته و پیش از حلول در جسم معرفتی نیندوخته است ولی افلاطون نظر دیگری دارد. او می گوید روح زمانی داخل جسد می شود که از معارف «عالم مُثُل» پر شده است.


می خواهیم راجع به «روح» نظر بدهیم. یا بررسی کنیم. آن هم از ظرف بسته و محدود به نام «عقل بشری». مثل این است که جنین در شکم مادر برای دنیای خارج بیندیشد. مانع اصلی این است. بررسی چیزی که فراتر از درک و فهم ما است. ولی می توانیم گمان و خیال خود را به کار گرفته و رنگ و آب فلسفی و منطقی به آن بدهیم.


طبق نظر افلاطون روح در عالم مٌثٌل در حال کسب معرفت است. به قولی در آسمان ها می چرخد تا جنینی تشکیل گردد و در بدن آن حلول پیدا نماید. اگر چنین چیزی باشد یعنی روح در حال کامل شدن است. یک جریان پیوسته است و بدن بازیچه آن می شود.


در این میان  پای ابزار دیگری به میان می آید. قلب. غزالی درباره ی وحدت تمام قوای نفسانی و ارتباط آنها با یکدیگر، از کانونی به نام «قلب» یاد می کند؛ قلبی که در سطح تشبیه او، در وسط و مرکز مملکت وجود انسان قرار گرفته است و مانند پادشاه در کشور خود است.


نمی دانم این قلب با آن قلب که وسط سینه ما خون را پمپاژ می کند یکی است یا آن چیز دیگری است. یا آن چیزی که حس عشق را به ما می دهد ، کاجی شکلی که تیری از وسط آن گذشته است. می دانیم قوای مختلف داریم. بعضی احساس است و بعضی از نتایج احساس ، ذهنیاتی درست می کنند و تصوراتی حاصل می شود. کندی قوای نفس را به ترتیب قوای حاسّه ، قوی متوسطه و قوای عاقله طبقه بندی کرده است.


قوای حاسّه که آلت های این قوّه، همان اعضای حواس پنجگانه (باصره، سامعه، لامسه ، ذائقه و شامّه ) است. قوه متوسطه که یکی از انواع آن ، قوّه ی مصوّره است. قوّه حافظه از دیگر قوای متوسطه به شمار می رود. قوه غضبیه و شهویه نیز از جمله قوایی است که کندی از آنها نام برده و بر روی هم هر دو قوّه ی «غلبیه» نامیده می شود. قوّه ی غلبیه نقش برانگیختگی در آدمی را ایفا می کند. و قوای عاقله؛ قوّه ای است صور اشیاء را مجرّد از هیأت آنها درک می کند.


پای عقل که وسط می آید ، صدای قلب کوتاه تر می شود. بشر مستمسک چیزی شده است که به آن عقل می گوید. ولی تا چه حد حرف های این عقل در ظرف دنیایی ما صادق است این هم چیزی است که فرای ذهن زمینی ماست.


فارابی عقل ارسطویی را به چهار مرحله تقسیم کرده ؛ مرحله عقل هیولایی یا عقل بالقوه ، عقل بالفعل یا عقل بالملکه، عقل مستفاد و عقل فعّال.  طبق دیدگاه فارابی عقل هیولایی عبارت از نیرویی در نفس است، که از آن در امر انتزاع ماهیّت امور استمداد می شود.


فارابی می گوید عقل فعّال صورتی است مفارق و مجرّد از مادّه ، که اساساً نه در مادّه بوده است و نه در مادّه خواهد بود. فارابی از این عقل به «روح الامین» تعبیر می کند.


عقل فعال که به جهتی عبارت از همان عقل بالفعل است با عقل مستفاد همگون است، ولیکن عقل فعال حقیقتی است خارج از نفس و در فلک قمر جای دارد و شبیه آفتابی است که الوان و رنگ های مختلف را از حالت «بالقوّه» به مرحله ی «فعلیّت» می رساند.


ابن سینا از معدود حکیمانی است که در خصوص عقل، آرای مبسوطی دارد. این حکیم عقل گرای در یک تقسیم بندی کلّی عقل را به دو گونه تقسیم کرده است:  عقل نظری یا قوّه ی عالمه و عقل عملی یا قوّه ی عامله


حکیم برای عقل مراتبی را قایل شده است که عبارتند از 1- عقل هیولایی، 2- عقل بالملکه ، 3- عقل بالفعل ، 4- عقل مستفاد ، 5-   عقل فعال و 6- عقل قدسی


عقل نظری در مرتبه ی ابتدایی خود که هنوز هیچ نقشی را نپذیرفته است ولی استعداد قبولی هر نقش معنوی یا معقولی را دارد «عقل هیولایی» نامیده می شود. این مرتبه از عقل را از آن جهت «هیولایی» می گویند، که به هیولای نخستین که به ذات خود به هیچ یک از صور مصور نیست و برای هر نوع شکل پذیری استعداد و قابلیت دارد تشبیه شده است.


روح قبل از بدن هست یا نیست. نفس چیست. نقش قوای نفسانی در روح چه می باشد. روح بسیط است یا مرکب. روح مسیر تکامل را در طول زمان طی می کند یا فرد بعد از وجود با روحی قرین می شود و اوست که صعود و نزول روح خود را به تماشا می نشیند. خوب و بد انسان از چه نشأت می گیرد و نقش اختیار در این در چه حد است. پرسش هایی که برای پاسخ دادن به آن نیاز به مطالعه ، بررسی و تحقیق بیشتر است. 



جلای روح در تنگنای تن


مروری بر آراء و عقاید فلاسفه ی اسلامی درباره ی نفس


تا حالا شده سنگینی یک کوه را روی دوش تون احساس کنید. آن وقت درد توی تمام عضلات و استخوان هاتون زوزه می کشد و نمی توانید قدم از قدم بر دارید؛ پاهاتون همراهی نمی کند و فکر و ذهن تون از کار می افتد. این ها مشکلات روح است که تن شما را مچاله کرده و یا سختی کار است که اینگونه فکر و ذهن ما را درمانده نموده است.


همه ما در زندگی روزمره به نوعی با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنیم. میشود گفت زندگی آرامی نداریم. قوانین خوبی نداریم. قواعد اجتماعی به گونه ای نیست که ما را اغنا کند و بوروکراسی اداری زندگی راحت و ساده ای برایمان رقم نمی زند و همه این ها باعث می شود که احساس خوبی نداشته باشیم. با این وجود بعضی ها ترجیح می دهند خیلی خودشان را به دردسر نیندازند. به قول معروف سری که درد نمی کند دستمالش نمی بندند. داشتن یک زندگی روتین می تواند تنش ها را حداقل کند و البته معدودی از افراد هم خودشان برای خودشان قصه درست می کنند.


ذهن و جسم نقطه تلاقی این تضادهاست. وقتی جسم در آرامش نیست روانمان در عذاب است و وقتی روان ناکوک است جسم در تقلاست. ابن سینا نفس و بدن را لازم و ملزوم می داند و معتقد است که تغییراتی که در هر یک از این دو قسمت یا جنبه ی دیگر را بی خبر نمی گذارد ؛ و شدیداً روی آن اثر می گذارد. و این همان چیزی است که در روان شناسی جدید، از آن با اصطلاح «پسیکوفیزیک» یا «روان تنی» یاد می شود.


نکته ی دیگری که ذکر آن بجاست این که گروهی از فلاسفه ی قدیم یونان، همچون فیثاغورث، افلاطون، و از متأخرین، مانند ، دکارت و بسیاری دیگر از حکما، نفس و بدن را دو ماهیّت متمایز و غیرمتجانس پنداشته و در واقع بدن را زندان و قفس نفس انگاشته اند، نفسی که در تعارض با بدن می کوشد از این زندان بگریزد و رها شود. ابن سینا با طرح مسئله ی «اتّحاد نفس و بدن» کوشیده است این مشکل را از میان بردارد.


وی می گوید، نفس و بدن دو ماهیّت متمایز از هم نیستند، بلکه جوهر واقعی، همان نفس است که بدن را حقیقت می بخشد و به حرکت در می آورد. وی این گونه استدلال می کند که نفس جوهر است نه عَرَض؛ زیرا اگر نفس عرض بود با جدا شدن آن از بدن، صورت نوعی (شکل و هیأت انسانی) از دست نمی رفت؛ در صورتی که برعکس ، هنگامی که حیوان یا انسان از نعمت حیات محروم شود فوراً به صورت لاشه در می آید.


بنابراین ، می توان چنین نتیجه گرفت که کالبد و تن در سایه ی وجود جان در این کالبد به درجه ی استکمال و تمامیّت می رسد، و نقصان در آن راه نمی یابد؛ و به همین سبب گاهی از نفس به کمال تعبیر کرده اند.


چنان که می دانیم ارسطو معتقد به ارتباط و پیوند جوهری و ماهوی و ذاتی میان نفس و بدن بوده است؛ زیرا نفس و بدن از نظر ارسطو برابر با یک حقیقت واحدی است که عبارت از «انسان» است. چنین نظریّه ای را جز عده ی کمی از فلاسفه و دانشمندان اسلامی نپذیرفته اند.


ابن سینا می گوید: ارتباط نفس و بدن، مثل رابطه ی زندانی و زندان نیست؛ بلکه یک شوق طبیعی این دو را به هم پیوند می دهد.


وقتی نسبت به کاربرد دو واژه «جسم» و «روح» کمی اغماض کنیم و تعابیر روزمره و نزدیک به ذهن را به کار ببریم می توانیم بگوییم وقتی جسم در سختی است. روح اوج می گیرد. وقتی مسئولانه و دواطلبانه بپذیریم تا در سختی خود خواسته قرار گیریم بدان معنی است که قدم در راهی گذاشته ایم که به وسیع شدن روحمان کمک کرده است و این بیم و امید و رنج و شوق دری به سوی ارتقاء روحی و توسعه شخصیتی فرد است.


ابن سینا نفس را مبدأ حرکت و کمال آلی می داند و آن را در کشور تن حاکم و فرمانروا می شناسد. بدین ترتیب همه ی حرکات بدن، چیزی جز نفس نمی تواند باشد.


حکیم در این بحث تا آنجا پیش رفته است که می گوید: نکته ی قابل ذکر این که تصرف و تأثیر نفس، تنها محدود به بدنی نیست که نفس در آن قرار گرفته است، بلکه از آنجا که نفس ها ذاتاً یکی اند، بنابراین، امکان دارد که نفس در بدنی هم که متعلّق به آن نیست تصرف کند و در آن وارد شود.


حکیم همچنین عقیده دارد که اگر نفس از علایق مادّی به دور مانده و در طبقه ی نفوس قوّیه آفریده شده باشد تأثیرش از اختصاص به بدن های مادّی تجاوز می کند و می تواند طبایع دیگر را تحت تأثیر خود بگیرد و آنها را قویتر کند.


ابن سینا می افزاید که با نشاط نفس، جسم نیز شاداب و سرخوش است و اگر نفس مکدّر باشد بدن نیز به تبع آن بیمار می شود.


با این استدلال نفوذ مردان معنوی در توده مردم قابل توجیه می شود. آنان خود را از دغدغه های مادی به دور نگاه داشته و نفس خود را تقویت نموده اند. خواه ناخواه تأثیر روح آنان از بدن مادی خود فراتر رفته و می توانند جماعتی را با فکر و ذهن خود همراه کنند.


غزالی هرچند اساساً در تعریف نفس، از ابن سینا و در نهایت از ارسطو پیروی کرده است، امّا در عین حال عقیده ی ارسطو را که ضمن آن که نفس را «صورت» جسم می داند مردود می شمارد.


غزالی در توجیه این مطلب می گوید: مقصود ما از «نفس» آن قوّه که طالب غذاست یا آن قوّه ای که محرّک شهوت و غضب است و یا آن قوّه ای که در قلب ساکن است و مولّد حیات و رساننده ی حسّ و حرکت است نیست؛ زیرا کلّیه ی این امور نمودهای روح حیوانی است، بلکه منظور ما از نفس، جوهر کاملی است که کاری جز تذکر و حفظ و تمییز و رویت ندارد.


نفس ، جزئیات را از طریق حوّاس پنجگانه و کلّیات را توسط مشاعر عقلی، درک می کند. گرچه انسان از لحاظ حوّاس با حیوان شریک است ولی از حیث مشاعر عقلی با حیوان تفاوت دارد.


 از نظر غزالی روح با چنین مفهومی دارای تمام صفات و خصوصیّات نفس ناطقه است. از این رو، در توصیف آن می گوید: این روح، نه جسم است و نه عَرَض، بلکه جوهری است ثابت و لایزال که فساد و اضمحلال و فنا و مرگ بدان راه ندارد. این روح از بدن جدا می شود و در انتظار بازگشت به آن به سر می رود و صلاح و فساد بدن از ناحیه ی اوست.


از ارتباط متقابل جسم و روح که بگذریم حادث یا قدیم بودن آن هم بحثی است که بین فلاسفه و دانشمندان مطرح و مورد بحث قرار گرفته است. روح با بسته شدن نطفه یا کمی بعد از آن به وجود می آید تا در بدن نوزاد زندگی را به ارمغان آورد و یا قدیمی است. در آسمان ها در پرواز است و هر دم سری به خانه ای می زند تا در وجود نوزادی چشم والدین را روشن کند، تا زمان فوت همراهی اش کند و بعد از آن باز آسمان را وعده نوازش با پرواز خود دهد. یک روح است یا هزاران؟ قدیمی است یا جدید؟ ماندگار است یا تمام می شود و نو به نو چرخه زندگی را به جریان می اندازد.


باید گفت که متفکران و فلاسفه ی اسلامی درباره ی قدیم بودن یا حادث بودن نفس با یکدیگر اختلاف دارند و این اختلاف بدان علت بوده است که قرآن کریم در این باره نظریه ی مشخصی نداده و درباره ی آن سکوت کرده است.


عده ای از متفکّران که اقلیتی را تشکیل می دهند به «ازلیّت» و قدیم بودن نفس نظر داده اند. دسته ای از متفکران اسلامی و اهل حدیث ، که اکثریت را تشکیل می دهند، معتقدند که نفس حادث است.


غزالی معتقد است که نفس قبل از جسم در جسم موجود نیست، و آن گاه که جسم برای پذیرش نفس آمادگی پیدا کرد خداوند متعال ، قوه ای را که همان روح یا نفس باشد در بدن ایجاد می کند...


ادیان آسمانی، همگی، بر اساس نظریه ی بعثت و رستاخیز و جزای اخروی، نظریه خلود – بقای نفس – را به رسمیت شناخته اند.


محققان تاریخ فلسفه درباره ی فارابی و داوری درباره ی او دچار اختلاف نظر شده اند. گروهی او را مویّد و طرفدار بقای نفس معرّفی کرده اند و عده ای وی را قایل به فنای نفس برشمرده اند. فارابی خود، گاهی مطالبی را بیان می کند که ضمن آن مویّد بقای بقای نفس است و گاهی آرا و نظریّه های او چنان است که نقطه ی مقابل آن یعنی فنای نفس را تأیید می کند.


از نظر غزالی مرگ، نوعی دگرگونی و تحوّل درحال روح انسان است و ذات روح پس از مفارقت از جسد، باقی و پایدار می ماند، و فقط از رهگذر مرگ، رابطه ی آن در زمینه ی تصرّف و تدبیر جسد، گسسته می شود؛ زیرا جسد پس از مرگ ، از حیطه ی اطاعت نفس و تسلط آن خارج می شود.


هرچه هست بیشتر که خسته می شوم روح بالاتر می پرد. روحی که شاید قدیمی است و واحد. از زمان های گذشته آمده است و مأموریتی در تن خاکی من بر عهده گرفته است و در انتظار رفتن و آمدن. امروز نوبت من است تا سختی ها را بر خود هموار کنم و از درد و رنج نهراسم تا به پرواز هرچه بیشتر روح فرصت دهم. وقتی جلای روح در سختی تن من است چرا دریغ کنم این رنج شیرین را