گفت و گو

روزنامه نگار

گفت و گو

روزنامه نگار

جلای روح در تنگنای تن


مروری بر آراء و عقاید فلاسفه ی اسلامی درباره ی نفس


تا حالا شده سنگینی یک کوه را روی دوش تون احساس کنید. آن وقت درد توی تمام عضلات و استخوان هاتون زوزه می کشد و نمی توانید قدم از قدم بر دارید؛ پاهاتون همراهی نمی کند و فکر و ذهن تون از کار می افتد. این ها مشکلات روح است که تن شما را مچاله کرده و یا سختی کار است که اینگونه فکر و ذهن ما را درمانده نموده است.


همه ما در زندگی روزمره به نوعی با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنیم. میشود گفت زندگی آرامی نداریم. قوانین خوبی نداریم. قواعد اجتماعی به گونه ای نیست که ما را اغنا کند و بوروکراسی اداری زندگی راحت و ساده ای برایمان رقم نمی زند و همه این ها باعث می شود که احساس خوبی نداشته باشیم. با این وجود بعضی ها ترجیح می دهند خیلی خودشان را به دردسر نیندازند. به قول معروف سری که درد نمی کند دستمالش نمی بندند. داشتن یک زندگی روتین می تواند تنش ها را حداقل کند و البته معدودی از افراد هم خودشان برای خودشان قصه درست می کنند.


ذهن و جسم نقطه تلاقی این تضادهاست. وقتی جسم در آرامش نیست روانمان در عذاب است و وقتی روان ناکوک است جسم در تقلاست. ابن سینا نفس و بدن را لازم و ملزوم می داند و معتقد است که تغییراتی که در هر یک از این دو قسمت یا جنبه ی دیگر را بی خبر نمی گذارد ؛ و شدیداً روی آن اثر می گذارد. و این همان چیزی است که در روان شناسی جدید، از آن با اصطلاح «پسیکوفیزیک» یا «روان تنی» یاد می شود.


نکته ی دیگری که ذکر آن بجاست این که گروهی از فلاسفه ی قدیم یونان، همچون فیثاغورث، افلاطون، و از متأخرین، مانند ، دکارت و بسیاری دیگر از حکما، نفس و بدن را دو ماهیّت متمایز و غیرمتجانس پنداشته و در واقع بدن را زندان و قفس نفس انگاشته اند، نفسی که در تعارض با بدن می کوشد از این زندان بگریزد و رها شود. ابن سینا با طرح مسئله ی «اتّحاد نفس و بدن» کوشیده است این مشکل را از میان بردارد.


وی می گوید، نفس و بدن دو ماهیّت متمایز از هم نیستند، بلکه جوهر واقعی، همان نفس است که بدن را حقیقت می بخشد و به حرکت در می آورد. وی این گونه استدلال می کند که نفس جوهر است نه عَرَض؛ زیرا اگر نفس عرض بود با جدا شدن آن از بدن، صورت نوعی (شکل و هیأت انسانی) از دست نمی رفت؛ در صورتی که برعکس ، هنگامی که حیوان یا انسان از نعمت حیات محروم شود فوراً به صورت لاشه در می آید.


بنابراین ، می توان چنین نتیجه گرفت که کالبد و تن در سایه ی وجود جان در این کالبد به درجه ی استکمال و تمامیّت می رسد، و نقصان در آن راه نمی یابد؛ و به همین سبب گاهی از نفس به کمال تعبیر کرده اند.


چنان که می دانیم ارسطو معتقد به ارتباط و پیوند جوهری و ماهوی و ذاتی میان نفس و بدن بوده است؛ زیرا نفس و بدن از نظر ارسطو برابر با یک حقیقت واحدی است که عبارت از «انسان» است. چنین نظریّه ای را جز عده ی کمی از فلاسفه و دانشمندان اسلامی نپذیرفته اند.


ابن سینا می گوید: ارتباط نفس و بدن، مثل رابطه ی زندانی و زندان نیست؛ بلکه یک شوق طبیعی این دو را به هم پیوند می دهد.


وقتی نسبت به کاربرد دو واژه «جسم» و «روح» کمی اغماض کنیم و تعابیر روزمره و نزدیک به ذهن را به کار ببریم می توانیم بگوییم وقتی جسم در سختی است. روح اوج می گیرد. وقتی مسئولانه و دواطلبانه بپذیریم تا در سختی خود خواسته قرار گیریم بدان معنی است که قدم در راهی گذاشته ایم که به وسیع شدن روحمان کمک کرده است و این بیم و امید و رنج و شوق دری به سوی ارتقاء روحی و توسعه شخصیتی فرد است.


ابن سینا نفس را مبدأ حرکت و کمال آلی می داند و آن را در کشور تن حاکم و فرمانروا می شناسد. بدین ترتیب همه ی حرکات بدن، چیزی جز نفس نمی تواند باشد.


حکیم در این بحث تا آنجا پیش رفته است که می گوید: نکته ی قابل ذکر این که تصرف و تأثیر نفس، تنها محدود به بدنی نیست که نفس در آن قرار گرفته است، بلکه از آنجا که نفس ها ذاتاً یکی اند، بنابراین، امکان دارد که نفس در بدنی هم که متعلّق به آن نیست تصرف کند و در آن وارد شود.


حکیم همچنین عقیده دارد که اگر نفس از علایق مادّی به دور مانده و در طبقه ی نفوس قوّیه آفریده شده باشد تأثیرش از اختصاص به بدن های مادّی تجاوز می کند و می تواند طبایع دیگر را تحت تأثیر خود بگیرد و آنها را قویتر کند.


ابن سینا می افزاید که با نشاط نفس، جسم نیز شاداب و سرخوش است و اگر نفس مکدّر باشد بدن نیز به تبع آن بیمار می شود.


با این استدلال نفوذ مردان معنوی در توده مردم قابل توجیه می شود. آنان خود را از دغدغه های مادی به دور نگاه داشته و نفس خود را تقویت نموده اند. خواه ناخواه تأثیر روح آنان از بدن مادی خود فراتر رفته و می توانند جماعتی را با فکر و ذهن خود همراه کنند.


غزالی هرچند اساساً در تعریف نفس، از ابن سینا و در نهایت از ارسطو پیروی کرده است، امّا در عین حال عقیده ی ارسطو را که ضمن آن که نفس را «صورت» جسم می داند مردود می شمارد.


غزالی در توجیه این مطلب می گوید: مقصود ما از «نفس» آن قوّه که طالب غذاست یا آن قوّه ای که محرّک شهوت و غضب است و یا آن قوّه ای که در قلب ساکن است و مولّد حیات و رساننده ی حسّ و حرکت است نیست؛ زیرا کلّیه ی این امور نمودهای روح حیوانی است، بلکه منظور ما از نفس، جوهر کاملی است که کاری جز تذکر و حفظ و تمییز و رویت ندارد.


نفس ، جزئیات را از طریق حوّاس پنجگانه و کلّیات را توسط مشاعر عقلی، درک می کند. گرچه انسان از لحاظ حوّاس با حیوان شریک است ولی از حیث مشاعر عقلی با حیوان تفاوت دارد.


 از نظر غزالی روح با چنین مفهومی دارای تمام صفات و خصوصیّات نفس ناطقه است. از این رو، در توصیف آن می گوید: این روح، نه جسم است و نه عَرَض، بلکه جوهری است ثابت و لایزال که فساد و اضمحلال و فنا و مرگ بدان راه ندارد. این روح از بدن جدا می شود و در انتظار بازگشت به آن به سر می رود و صلاح و فساد بدن از ناحیه ی اوست.


از ارتباط متقابل جسم و روح که بگذریم حادث یا قدیم بودن آن هم بحثی است که بین فلاسفه و دانشمندان مطرح و مورد بحث قرار گرفته است. روح با بسته شدن نطفه یا کمی بعد از آن به وجود می آید تا در بدن نوزاد زندگی را به ارمغان آورد و یا قدیمی است. در آسمان ها در پرواز است و هر دم سری به خانه ای می زند تا در وجود نوزادی چشم والدین را روشن کند، تا زمان فوت همراهی اش کند و بعد از آن باز آسمان را وعده نوازش با پرواز خود دهد. یک روح است یا هزاران؟ قدیمی است یا جدید؟ ماندگار است یا تمام می شود و نو به نو چرخه زندگی را به جریان می اندازد.


باید گفت که متفکران و فلاسفه ی اسلامی درباره ی قدیم بودن یا حادث بودن نفس با یکدیگر اختلاف دارند و این اختلاف بدان علت بوده است که قرآن کریم در این باره نظریه ی مشخصی نداده و درباره ی آن سکوت کرده است.


عده ای از متفکّران که اقلیتی را تشکیل می دهند به «ازلیّت» و قدیم بودن نفس نظر داده اند. دسته ای از متفکران اسلامی و اهل حدیث ، که اکثریت را تشکیل می دهند، معتقدند که نفس حادث است.


غزالی معتقد است که نفس قبل از جسم در جسم موجود نیست، و آن گاه که جسم برای پذیرش نفس آمادگی پیدا کرد خداوند متعال ، قوه ای را که همان روح یا نفس باشد در بدن ایجاد می کند...


ادیان آسمانی، همگی، بر اساس نظریه ی بعثت و رستاخیز و جزای اخروی، نظریه خلود – بقای نفس – را به رسمیت شناخته اند.


محققان تاریخ فلسفه درباره ی فارابی و داوری درباره ی او دچار اختلاف نظر شده اند. گروهی او را مویّد و طرفدار بقای نفس معرّفی کرده اند و عده ای وی را قایل به فنای نفس برشمرده اند. فارابی خود، گاهی مطالبی را بیان می کند که ضمن آن مویّد بقای بقای نفس است و گاهی آرا و نظریّه های او چنان است که نقطه ی مقابل آن یعنی فنای نفس را تأیید می کند.


از نظر غزالی مرگ، نوعی دگرگونی و تحوّل درحال روح انسان است و ذات روح پس از مفارقت از جسد، باقی و پایدار می ماند، و فقط از رهگذر مرگ، رابطه ی آن در زمینه ی تصرّف و تدبیر جسد، گسسته می شود؛ زیرا جسد پس از مرگ ، از حیطه ی اطاعت نفس و تسلط آن خارج می شود.


هرچه هست بیشتر که خسته می شوم روح بالاتر می پرد. روحی که شاید قدیمی است و واحد. از زمان های گذشته آمده است و مأموریتی در تن خاکی من بر عهده گرفته است و در انتظار رفتن و آمدن. امروز نوبت من است تا سختی ها را بر خود هموار کنم و از درد و رنج نهراسم تا به پرواز هرچه بیشتر روح فرصت دهم. وقتی جلای روح در سختی تن من است چرا دریغ کنم این رنج شیرین را


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد